#پارت_170
سفت تو بغلم گرفتم و گفتم: خب صبر کن هوا روشن بشه، بعد برو. الان ممکنه پسرا مزاحمت بشن.
- به تو چه؟ فضولی؟! اصلا دلم می خواد مزاحمم بشن!
اومد طرفم ساکت کشید و گفت: مطمئن باش تو هم یه روزي سرنوشت منو پیدا می کنی!
اینو گفت و رفت. منم فقط نگاش کردم. هر کاري از دستم بر می اومد کردم. خدا کنه کسی مزاحمش نشه.
اوه! شیش و پنج دقیقه شد. این ساعت چرا می دوئه؟! با سرعت رفتم به عمارت. سریع از پله ها رفتم بالا. در اتاقشو باز کردم، کلیدو زدم.
نفس نفس می زدم. یه نفس عمیق کشیدم .کنار تختش وایسادم و صداش زدم :
- آقا... آقا؟
نگاش کردم. تکون نخورد.
دوباره گفتم: آقا ساعت شیش و پنج دقیقه ست. نمی خواید بیدار شید؟
بازم تکون نخورد. یعنی چی؟! کمی خم شدم، دم گوشش گفتم: آقا... آقا!
بازم هیچی! یک میلیمترم تکون نخورد. آروم دستمو گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم و صداش زدم. بازم بی فایده بود.
ترسیدم. دو تا از انگشتامو جلوي بینیش گرفتم. نفساي گرمش به انگشتام برخورد می کرد. نه! هنوز زندست! پس چرا بیدار نمی شه؟!!
ایندفعه شدیدتر تکونش دادم که تختم باش تکون می خورد. دیگه داشت گریم می گرفت. چرا بیدار نمی شه؟! دو تا سیلی جانانه زدم
گوشش؛ بازم هیچی.
یا خدا! نکنه قرصی چیزي خورده باشه بخواد خودکشی کنه؟! چند قدم با ترس رفتم عقب و نگاش کردم. صورتش مثل همیشه بود. کبود
نبود! سرخم نشده بود!
با دو رفتم پایین، به سمت خونه دویدم. خودمو پرت کردم تو خونه و با نفس نفس خاتونو صدا زدم.
- خاتون...خاتون!
از تو آشپزخونه اومد و گفت: چی شده؟ بازم آقا طوریش شده؟
سرم به نشانه بله تکون دادم و گفتم: بیدار نمی شه... فکر کنم مرده!
خاتون زد به صورتش و گفت: زبونتو گاز بگیر دختر!
- چرا زبونمو گاز بگیرم؟ مرگ حقه!
خاتون دیگه نموند با من سر مردن بحث کنه! با دو رفت به سمت عمارت. منم پشت سرش دویدم. از پله رفتیم بالا، دم اتاقش وایسادیم.
خاتون گفت: پس کو؟!
به تخت نگاه کردم. کسی نبود.
خاتون گفت: خب کجاست؟!
با تعجب و گیجی گفتم: نمی دونم! به خدا همین جا خوابیده بود!
خاتون با دلخوري گفت: سر کارم گذاشتی؟! از نفس افتادم!
- چیزي شده خاتون؟
دو تامون بهش نگاه کردیم. دم اتاق لباس وایساده بود. لباس گرم کن پوشیده بود و کفششم تو دستش بود.
خاتون گفت: چی بگم آقا؟! آیناز گفت بیدار نمی شید، اومدم ببینم چی شده ...که می بینم ماشاا... از منم سرحال ترید!
رو تخت نشست و گفت: همون موقع که صدام زد بیدار شدم. حتما می خواسته سر به سر شما بذاره!
- چی؟! من؟! مگه مغز خر خوردم سر به سر این پیرزن بذارم؟! میدونی بخاطر جنابعالی، این بدبخت چه جوري می دوید؟!
خاتون با ناراحتی نگام کرد و رفت بیرون. وقتی رفت، آراد گفت:
- اگه یه بار دیگه اونجوري بهم سیلی بزنی، شیش برابرشو می خوري!
پوزخندي زدم و گفتم: برو خدا رو شکر کن تنفس مصنوعی بهت ندادم!!
با اخم نگام کرد. خودمو جمع کردم و گفتم: نترس! یه بار که گفتم علاقه اي به بوسیدن لباي پشمالو ندارم!
رفتم به آشپزخونه و گفتم ا: ز دستم ناراحتی؟
- نه مادر براي چی ناراحت باشم؟
- پس چرا قیافتون گرفتس؟
- از دست کاراي آقا. می خواد تو رو اذیت کنه، منم قاطی بازیتون می کنه. آخه بگو با من پیرزن چیکار داري؟ به خدا هنوز نفسم جا
نیومده.
از پشت بغلش کردم و گفتم: الهی من قربون این نفس پیرزن بر ! م
- خدا نکنه!
یهو در سالن محکم بسته شد که من و خاتون یه تکون خوردیم. سریع رفتم بالا. نفهمیدم کی بود.
خاتون گفت: کی بود؟!
- نمی دونم، ندیدمش. هر کی بود با عجله رفت بالا. راستی خاتون پرهام کجاست؟ خبري ازش داري؟
- خبر که نه!
- شمارشم نداري؟
- چرا دارم... ولی اون بی معرفت باید زنگ بزنه، نه من پیرزن.
ساعت هفت، صبحونه آرادو بردم بالا، دیدم مختار با قیافه گرفته رو صندلی نشسته و آرادم با کلافگی رو تخت نشسته و با دستش رو سرش
می کشه.
رفتم تو و گفتم: سلام.
مختار سرشو تکون داد و گفت: سلام.
همین جور که میزو می چیدم، آراد گفت: حالا چیکار کنیم؟
مختار: هیچی؛ همون حرفایی که من گفتمو می گی.
- فکر کردي بابام باور می کنه؟ اون دفعه دو تاش نبود چیزي نگفت. اما الان دیگه سرمو می بره.
- نترس کاریت نداره. پاشو صبحونتو بخور باید بریم.
#پارت_170
#رمان_اجبار
بهزاد یک کاتالوگ ماشین دستش است و ورق میزند سلام کردم و کنارش نشستم گفت: سلام خوش گذشت
- اوهوم گذشت، اما دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود
با شیطنت نگاهم کرد با نگاهم برایش خط و نشان کشیدم که بلند خندید...عاشق این بودم که با صدای بلند بخندد.وقتی ساکت شد گفت: بیا اینجا بببین کدوم مدل را میپسندی.
صورتم در هم کشیدم و گفتم: من؟؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت: آره تو
-خب واسه چی؟
دقیق نگاهم کرد و گفت: خنگی یا خودتو میزنی به خنگی؟؟
اخم کردم و تا خواستم حرف بزنم گفت: زود بیا انتخاب کن تا پشیمون نشدم اونوقت باید برای همیشه با راننده بری و بیایا!!!!
چشمانم را گرد کردم با ذوق گفتم: یعنی؟؟؟؟
پلک زد و گفت: اوهوم
روی تخت پریدم و محکم بغلش کردم و با خوشحالی گونه اش را بوسیدم....وقتی عقب رفتم خاص و گرم نگاهم کرد گفت: اگر میدونستم اینجوری سورپرایزم میکنی زودتر اقدام میکردم...
با شیطنت گفت:اما گفته باشم با یک بوسه حل نمیشه ها
این را گفت و به تختخواب اشاره کرد...مشتی به سینه اش کوبیدم.....کاتالوگ را با هم نگاه کردیم برعکس دفعه پیش یک ماشین جمع جور میخواستم.........
همه چیز خوب و شیرین بود مثل یک خواب خوش اما کوتاه....تا اینکه آن شب کذایی رسید....مثل همیشه یک دوش پنج دقیقه ای گرفتم و با حوله تن پوشم بیرون آمدم لوسیون زدم و لباس خواب پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم که بهزاد هم آمد توی اتاق لبخندی زد و کنارم دراز کشید...توی آغوشش فشردم.....توی حصار دست و پاهایش احاطه شدم...کمی گذشت اما من خوابم نمیبرد به عقب هلش دادم و گفتم: برو عقب
بیشتر بهم نزدیک شد و فشردم و گفت: هیسسسسس بخواب
نفسم را فوت کردم بیرون عادت داشتم آزاد بخوابم....اینجوری خوابم نمیبرد گفتم:خوابم نمیبره
لای چشمانش را باز کرد و گفت: هرشب بالشتتو بغل میگیری و میخوابی یک شبم من را بغل کن بخواب اتفاقی میافته؟ خندیدم از زیر دستش بیرون آمدم و گفتم: اشکالش اینکه عااادت ن د ار مممممم
روی کمرش دراز کشید، دستش را دور کمرم پیچید و من را به خودش نزدیک کرد سرم را گذاشتم روی سینه اش و با یک دستم بغلش کردم گفت: اینجوری خوبه.... امشب منم راحت میخوابم.
با صدای ضربان قلبش چشمانم سنگین شد به خواب فرو رفتم......با حس اینکه پرت شدم از خواب پریدم..... چشمانم را گرد کردم و دورم را نگاه کردم..... بهزاد سیخ روی تخت نشسته بود و نفس نفس میزد، تند و عصبی.....کمی فکر کردم یادم آمد دیشب در حالی که سرم روی سینه بهزاد بود خوابم برد و بهزاد از خواب پریده و من را گوشه تخت شوت کرده....خودم را کشاندم کنارش و آرام دستم را روی شانه اش گذاشتم، متعجب بودم که چه اتفاقی افتاده و حدس میزدم خواب دیده باشد که اینگونه آشوب بود....دستم که به شانه اش خورد سریع برگشت و تیز نگاهم کرد، ناخودآگاه دستم را عقب کشیدم دستش را بالا برد و خواست ازش فاصله بگیرم.....چشمانش برایم غریبه بود، سرد و تلخ....گوشه لبم را گزیدم و کنار تخت چمپاتمه زدم..... برایم این رفتار سخت بود آن هم بعد از آن همه محبت از جانب بهزاد.... لبانم را داخل دهانم بردم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم......چیزی نگذشت که گوشه تخت پشت به من دراز کشید....... ساعتها بیدار بودم و از صدای نفس های تند و عمیقش میفهمیدم که او هم بیدار است......وقتی صبح از خواب بیدار شدم دیگر به رفتار دیشب بهزاد فکر نکردم، بلند شدم و با شوق هر روزم حمام را برایش آماده کردم و دست و صورتم را شستم، یک پیراهن کتان سرمه ای پوشیدم با کفشهای سفید وقتی از رختکن کنار حمام بیرون آمدم دیدم بهزاد لبه تخت نشسته و آرنجش روی زانوانش است و انگشتانش را میان موهایش فرو برده... از این حالتی که نشسته بود دلم برایش ضعف رفت....لبخند شیرینی روی لبانم نشست وقتی سرش را بلند کرد، لبخند روی لبانم ماسید نگاهش برایم غریبه تر از همیشه بود دیگه از گرمای این چند مدت خبری نبود اینقدر سرد بود که لرزم گرفت......نگاهم را به زمین دوختم و در حالی که سعی داشتم صدایم از بغض گلویم نلرزد گفتم: حمام آماده است
سریع از اتاق بیرون رفتم و اجازه دادم اشکهایم صورتم را خیس کند.... به پایین پله ها که رسیدم تصمیم گرفتم به دکترش زنگ بزنم و جریان را تعریف کنم....وقتی تماس گرفتم و جریان را تعریف کردم گفت: احتمالا خواب دیده و این طبیعیه میتونیم امید وار باشیم که داره حافظه اش برمگیرده و این رفتار ها طبيعيه باید راحت و تنها بزاریدش
با شنیدن این حرفها باید خوشحال میشدم اما نشدم......هنوز حافظه اش برنگشته بود و فقط یک خواب دیده بود، تا این حد تغییر کرده بود.....نمیخواستم بهزاد بشود بهزاد سابق..... نمیتوانستم این رفتار سرد را تحمل کنم، منی که اینقدر بهش وابسته بودم....آهی کشیدم و همان جا روی مبل نشستم....غرق فکر بودم که با صدای لیدا سرم
#پارت_170
#افسردگی
آروم نوازش کردم.
_هیچوقت نمیذارم.
عمیق توی فکر رفته بود از فرصت استفاده کردم و دستم رو زیر پاهاش
انداختم بلندش کردم جیغ خفیفی کشید دستش رو دور گردنم حلقه کرد
روی تخت گذاشتمش موهای روی پیشونیش رو کنار زدم به چشماش که
غم اون رو به تملک گرفته بود زل زدم.
_ درد داری؟
خیره چشمام شد با اطمینان گفت:
دوستم داری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_ این چه سوالیه ؟ معلومه.
امروز بچه شده بودم بچگی می کردم برای ارغوان با غم گفتم:
اگه دوستم داری زود خوب شو باشه؟
ارغوان سری به نشونه مثبت تکون داد و با محبت نگام کرد....
***
" ارغوان"
سه ماه از مرگ ناگهانی بابا میگذره و تو این مدت حالمون نسبت به روزهای
اول کمی بهتر شده بردیا حواسش چهار چشمی به منه و نمیذاره کارای
سنگین بکنم دیگه کم کم از این کارهاش کلافه شدم ماهی یه بار پیش دکتر
موسوی میبرتم تا مطمئن شه حال روحیم خوبه. با بوسه عمیق و نرمی که
روی گونه م میشینه از فکر بیرون میام.
_به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و با محبت گفتم
هیچی.
_آهان اونوقت واسه هیچی یه ساعته صدات می کنم و نمیشنوی؟
_ بی خیال.
روی کاناپه کنارم نشست دستش رو دور گردنم انداخت سرش رو به سرم
چسبوند با خباثت گفت:
فردا امتحان داريا؟
لبام رو جمع کردم با حالت لوسی گفتم:
میدونم.
به لبام زل زد و گفت:
خوندی؟
نچی کردم به چشماش خیره شدم.
_ اینجوری نگام می کنی باید فکر عواقبش هم باشيا.