#پارت_173
اونم از خوشحال ی با سر رفت. داشتم ظرفا رو می شستم که خاتون گفت:
- خیر باشه ویدا! خوشحالی؟
با صداي بلندي گفت: آقا گفته امشب براش کتاب بخونم.
بی اختیار آتش حسادت تو وجودم شعله کشید. شیرو بستم و به ظرفاي کفی نگاه کردم و با خودم گفتم «هر شب که من براش می
خوندم؟حالا چی شده که به ویدا گفته؟» دوباره شیرو باز کردم. به من چه؟ به هر کی دلش می خواد بگه براش کتاب بخونه! امشب با خیال
راحت می خوابم! بعد از شستن ظرفا، از آشپزخونه اومدم بیرون.
خاتون گفت: دستت درد نکنه گل دختر! بیا بشین میوه بخور!
با بی حوصلگی گفتم: نه نمی خوام!
ویدا از حموم دراومد. با تعجب نگاش کردم. وقتی رفت به اتاق، خاتون گفت:
- واسه یه کتاب خوندن چه بلا یی که سر خودش نمیاره!!
رفتم به اتاق، دیدم داره لباس عوض می کنه تشکمو پهن کردم.
گفت: کتابو آروم براش بخونم یا با صداي بلند؟
نگاش کردم و گفتم: مگه می خواي براش روضه بخونی که بلند بخونی؟
با لبخند گفت: حسود شدي!
خوابیدم و گفتم : بودم عزیزم!
بعد چند دقیقه سرمو آوردم بیرون، دیدم آرایش می کنه. دوباره سرمو کردم زیر پتو. نمی دونم می خواد بره رو صحنه تئاتر یا کتاب بخونه
که خودشو اینجور گریم می کنه؟!
وقتی رفت سرمو آودرم بیرون، یه نفس عمیقی کشیدم که قلبم درد گرفت. چند دقیقه اي به تابلو ي امیر نگاه کردم. حس می کردم اون
دختره منم. خوابم نبرد. این پهلو، اون پهلو شدم. بازم هیچ! انگار خوابو ازم گرفته بودن.
نشستم. چه مرگم شده؟! چرا خوابم نمی بره؟! سرمو گذاشتم رو زمین، بالشتو گذاشتم رو سرم. بازم جواب نداد. کلافه شدم. همش دلم می
خواست بدونم تو اتاق آراد چه خبره؟ آخه به تو چه؟! تو که ازش بدت میاد دیگه چه مرگته نمی خوابی؟!
با حرص بالشتو زدم به دیوار و برعکس خوابیدم، سرمو گذاشتم رو زمین. چرا ویدا نمیاد؟! من که این همه مدت تو اتاقش نبودم؟
یهو نشستم و گفتم: نکنه آراد عاشق ویدا شده و دارن...
آیناز خفه شو!این خضعبلات چیه به هم می بافی؟! بگیر بخواب!
پوفــــــف! بالشتمو برداشتم و خوابیدم . بعد یک ساعت خود درگیري ویدا پیداش شد. یه لبخند از روي شادي زدم. دلم آروم شد و
خوابیدم.
صبح بلند شدم که برم آقا رو بیدار کنم که یهو دلم درد گرفت. سر جام خوابیدم. اي کثافت! الان چه وقتش بود؟!!
دستمو دراز کردم طرف ویدا، تکونش دادم: ویدا...ویدا!
هیچ ... بدتر از خرس خوش خوابه!
با صداي بلند تري گفتم: ویـــــدا!
با ترس نشست و گفت: ها؟ چیه؟!
- می شه بري آقا رو بیدار کنی؟
- اي درد! این چه وضع بیدار کردنه؟ ترسیدم... خودت برو!
دل - م درد می کنه؛ نمی تونم راه برم.
- به من چه؟!
دوباره خوابید.
بلند گفتم: خدایا به حق شاه مردان، مرا محتاج نامردان مگردان!
سرشو آرود بیرون و گفت: چی گفتی؟!
- با شما نبودم خواهر بخواب
خاتون اومد تو و گفت: تو چرا خوابیدي؟ برو آقا رو بیدار کن دیگه؟
- دلم درد می کنه.
- مریض شدی?
اوهوم!
- کاش آقا می ذاشت بري دکتر. می ترسم مشکلی چیزي داشته باشی.
- اون بذاره من برم بیرون؛ دکتر رفتنم پیش کشش!
لبخندي زد و رفت بیرون. ویدا هم بعد دو ساعت خر و پف دم گوش من بیدار شد. خاتون چند تا جوشونده ریخت تو معده من ولی افاقه
نکرد . سرم زیر پتو بود که دو تا تقه به در خورد.
نشستم وگفتم: کیه؟!
- منم!
شالمو برداشتم و رو سرم انداختم و گفتم: بفرمایید!
امیر با یه لیوان که ظاهرا باید جوشونده باشه، اومد تو. قیافمو تو هم کردم و گفتم:
- واي بازم جوشونده؟! به خاتون گفتم دیگه نمی خورم!
کنارم ن شست و گفت: علیک سلام!
- ببخشید سلام!
- این جوشونده رو خودم درست کردمو باید بخوري! بدون اخم و تخم!
- شما دیگه براي چی درست کردین؟
- خاتون گفت دلتون درد می کنه و هر چی جوشونده بوده، بهت داده، خوب نشدي... گفتم حالا اینو امتحان کنی شاید خوب بشه.
با لبخند گفتم: نه، ممنون شما نمی دونید من چمه. دل درد من از این دل دلدراي معمولی نیست.
خندید و گفت:میدونم! نگینم زیاد دل درد میگرفت.
- دل درد من با دل درد نگین شما فرق می کنه!
- فرقی نمی کنه! بخور!
- اگه نخورم چی؟
- می دونی که دکتري نیستم بخوام به حرف مریضم گوش کنم. مگه نمیگی دلت درد میکنه ?
خاك به سرم! آبروم رفت! لپم داغ شد. چشمام از خجالت افتاد پایین. عین ربات لیوانو ازش گرفتم و یه نفس خوردم، دادم دستش! هیچی
نگفتم که در یهویی باز شد.
آراد با عصبانیت نگاهمون کرد و گفت: به به! جناب دکتر! شما ظاهرا یه بیمار بیشتر ندارید، نه؟!
به من نگاه کرد: خودتو به مریضی زدي که اینو ببینی؟!!
- نخیر؛ واقعا مریضم!
- مریضیت چیه؟
- مشکل زنونست!
- مگه شما زنا هم مشکل دارید؟!!
#پارت_173
#رمان_اجبار
اخلاقم مثل خودته میدونی که وقتی میگم فردا حرف میزنیم یعنی فردا
به حالت قبل پشت بهش خوابیدم که دستانش دور بازویم قفل شد و من را به سمت خود کشاند.... آن یکی دستش را کنار سرم گذاشت، نگاهش پر از سوال بود که من از گفتن جوابشان عاجز بودم، نگاهم را ازش گرفتم آهی کشید و رهایم کرد و خوابید.
صبح سر میز صبحانه مشکل لیدا را بهش گفتم و قبول کرد که بدهی شوهرش را بپردازیم و از این پس مشت رحمت و پروانه با ما زندگی کنن شوهر لیدا آزاد شد و وقتی شوهرش توی شرکت استخدام شد دیگر برای کار نیامد زندگیشان شد مثل سابق.
روز عروسی فرانک رسید بهزاد هنوز هم سرده نه حرفی میزنه نه نگاهم میکنه..... لباسم یک لباس مشکیه که بالاتنه گیپور بدن نمایی داره و دامنش از جنس تافته است و دنباله ای داره..... آرایشگر به خانه آمد و موهای خرمایی رنگم را برایم صاف و لخت کرد و دورم ساده ریختم، آرایش ملایم و زیبایی را روی صورتم نقاشی کرد...از پله ها خرامان خرامان پایین رفتم، بهزاد پایین پله ایستاده بود و با امیر صحبت میکرد....یک کت و شلوار مشکی با بلوز طوسی با کروات مشکی با خطهای طوسی به تن داشت.... مثل همیشه عالی.... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد سر چرخاند.... یک لحظه جا خورد لبخند محوی روی لبم نشست...وقتی آخرین پله را پایین رفتم و مقابلش ایستادم نتونست تظاهر به بی تفاوتی کند دستش را دور کمرم حلقه کرد کمی به صورتم دقیق و شد و زیر گوشم گفت: نفس گیر شدی
لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست و غرق شادی شدم و نتونستم انکار کنم این حس زیبا را...... پروانه کتم را آورد و روی لباسم پوشیدم و شالی را روی سرم انداختم...وقتی آماده رفتن بودم بهزاد انگشتانش را بین انگشتانم قفل کرد و شانه به شانه هم از عمارت خارج شدیم.....وقتی رسیدیدم تالار همه ی مهمانها آمده بودن اولین بار بود توی این جمع با حضور بهزاد شرکت میکردم و از این بابت سرم بلند بود و سرشار از غرور بودم.... پدر و مادر فرانک گرم احوالپرسی
کردن و زیبا خانم کلی ازم برای اینکه بهشون سر نمیزنم گله کرد.
با دیدن فرزاد دست در دست رامش لبخند دندان نمایی زدم....فرزاد دستش را جلو اورد و باهاش صمیمی دست دادم
- تبریک میگم....کی اعلام میکنید نامزدیتون
رامش: امشب
نگاه خیره و پر از حرص بهزاد روی دستهای قفل شده من و فرزاد خیره مانده بود...دستم را بیرون کشیدم و رامش را در آغوش کشیدم..... بهزاد خشک و رسمی با فرزاد احوالپرسی کرد....دست بهزاد را گرفتم و کشاندم سمت جایگاه عروس و داماد.... بعد از احوالپرسی و شوخی و خنده رفتیم سر میزی نشستیم..... بهزاد فورا گفت: فرزدا برادر فرانک؟
سری تکان دادم و نگاهم را بین مهمانها چرخاندم گفت: انگار خیلی صمیمی هستید؟
- نه خیلی در حد یک دوست معمولی
- آهان
نگاهش کردم و گفتم: چیه؟
شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.... با دیدن رادمهر و نگار که کنار هم قدم برمیداشتن و میرفتن سمت سامان و فرانک اخمی کردم، اما هیچ حسی نداشتم.....دیگه با دیدنش دلخورد نبودم.....وقتی سرچرخاندم وبه بهزاد نگاه کردم دیدم صورتش از خشم سرخ شده بود و دستانش مشت بودند..... وقتی رد نگاهش را گرفتم به رادمهر رسیدم....اما بهزاد نباید رادمهر را به خاطر بیاورد مگر اینکه توی خواب دیده باشدش اما مگر میشد صورت کسی در خواب واضح باشه!!!!
فرزاد نزدیکمان شد....سوالی نگاهش کردم لبخند مردانه ای زد وگفت: فرانک کارت داره آمدم دنبالت.
به بهزاد نگاه کرد
- من هم همینطور....
میدانستم دیر یا زود اگر فرانک من را کنار خودش نبیند میفرستد دنبالم..... بهزاد گوشه لبش را به دندان گرفت و سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: برو ولی حواسم بهت هست
آرام پلک زدم و از کنارش بلند شدم..... شانه به شانه فرزاد قدم برداشتم که گفت: فرانک برم تعریف کرد که چی شده اول خیلی ناراحت شدم اما انگار چوب خدا صدا نداره همیشه با خودم میگم داره تاوان میده
نفسم را سنگین بیرون دادم و گفتم: اینجوری نگو فرزاد میدونم این اتفاق خواست خدا بوده تا من بهزاد حقیقی را بشناسم ولی آخرش من دارم تاوان میدم
ایستاد من هم روبرویش ایستادم گفت: منظورت چیه؟ چه تاوانی؟
به رادمهر که کنار سامان ایستاده بودخیره شدم و گفتم: سایه اش همیشه روی زندگیم هست.... بهزاد هیچ وقت فراموش نمیکنه که رادمهر را بهش ترجیح دادم
فرزاد صورتش را در هم کشید و گفت:حتی الان که فراموشی داره؟ آخه رادمهر را از کجا میشناسه؟
آهی کشیدم و گفتم: همه چیز خوب و عالی پیش میرفت تا اینکه بهزاد خواب دید و از شانس بد من خواب شب تولدم را دید اون هم قسمتیش که بی تفاوت از کنارش گذشتم و با عشق و محبت به رادمهر نگاه کردم و کنارش رفتم....
با بغض گفتم:دیگه حتی نگاهم هم نمیکنه سرد سرده....دارم یخ میزنم بدتر از همه اینکه بهش نیاز دارم.
اشکم را از گوشه چشمم گرفتم و گفتم: داره باورم میشه سرنوشتم طوری رقم خورده که مردای زندگیم رهایم کنن
فرزاد متاثر دس
#پارت_173
#افسردگی
لبخند تلخی زد.
_ هیچی خانمم دلم نمیخواست اینجوری کبود شه.
_من شوخی کردم بردیا۔
دستش رو روی سرم گذاشت.
_موهات رو خشک نکردی سرما میخوری حداقل یه چیزی ببند.
_ حال ندارم الان فقط خوابیدن رو میفهمم.
_ تنبل نشو دختر پاشو ببینم.
دستم رو کشید بیحال سرم رو به شونه ش تکیه دادم لباس خواب
بلندی برداشت تنم کرد و دم گوشم گفت:
خوابت میاد؟
_ خیلی.
به طرف تخت بردم و دراز کشم کرد روی تخت با محبت گفت:
بخواب ستاره کوچولوی من.
لبخندی زدم و چشمام رو بستم خیلی زود با نوازش هاش خوابم برد.
***
"بردیا"
سر جلسه امتحان ایستاده بودم با جدیت تمام به دانشجوها نگاه می
کردم از شانس خوب یا بدم ارغوان توی کلاس من بود اجازه هیچ
تقلبی رو نمی تونستم بهش بدم. سخت مشغول نوشتن بود ، نگام رو
ازش گرفتم به پسری چشم دوختم که کاغذ کوچیکی رو روی پاهاش
گذاشته و مشغول نوشتن بود. نزدیکش شدم خودکار قرمزم رو
خواستم روی برگه ش بکشم که شروع به التماس کرد.
_آقا تو رو خدا غلط کرد خط نزن.
دستم رو محکم گرفته بود عصبی چشمام رو بستم و گفتم:
برگه ت رو بده.
_ به خدا همین یه سوال رو از برگه نوشتم.
اخمی کردم و جدی گفتم:
یه سوال ارزشش رو داشت؟
برگه کوچیک رو از دستش گرفتم نمیدونم چرا دلم براش سوخت
هیچوقت این جور مواقع رحم نمی کردم اما.... برگه تقلب رو مچاله
کردم داخل سطل زباله انداختم رو به پسر سری تکون دادم تا به
نوشتن ادامه بده با خوشحالی نگام کرد و دستی به صورت عرق
کرده ش کشید ، دوباره نگام رو به سمت ارغوان کشیدم از غفلتم سو
استفاده کرده بود و نگاش رو روی برگه های بقیه می چرخوند.
_خانم یوسفی مشکلی دارید؟