#پارت_176
کمربندو برداشتم.
گفت: با چشم بسته چه جوري می خواي ببندي؟!
سرمو انداختم پایین و کمربندو از بندها یکی یکی عبور می دادم. چشمم افتاد به شکمش. عجب شکم عضله اي و سفید و بدون مویی داره!
معلوم نیست به صورتش چه نوع کودي می زنه که جیلینگی ریشش در میاد!
از خودم خندم گرفته بود! مثلا می خواستم نگاش نکنم. بعد از اینکه کمربندشو بستم، پیراهنشو برداشتم. دست شکستشو کرد تو
آستینش؛ کشیدم بالا. پیراهنو دور گردنش چرخوندم. نگاهمون به هم گره خورد. عرق سردي پشت کمرم نشست. چشماي سبز تیرش بی
احساس و سرد و بی روح بود. مثل یه تیکه یخ؛ شایدم یخچالاي قطب شمال. به خودم اومدم و پیراهنشو تنش کردم و با چشم بسته دکمه
هاشو بستم. چشممو که باز کردم، دیدم یه لبخند محو ریز رو لباشه.
سریع جمعش کرد. اَه لبخندش از دستم در رفت! اي کثافت! نذاشت خندشو ببینم. رفت بیرون و گفت: کفشمو بیار بیرون.
حتما توهم زده شدم! آره بابا! آرادو چه به خنده؟! کت و کفششو بردم بیرون. لبه ي تخت نشست. کتشو گذاشتم رو تخت و کفشو پاش
کردم. یه لبخند شیطنتی زدم؛ یه گره کوري به بند کفشش دادم که عمرا بتونه بازش کنه.
با همون لبخند بلند شدم و گفتم: تموم شد. می تونید برید!
با اخم گفت: بازش کن!
- ها؟! براي چی آخه؟
- از این کفشه خوشم نیومده؛ می خوام یکی دیگه بپوش .م
اي بر مردم آزار لعنت! بگو می خواي منو ضایع کنی نه از کفش خوشت نمیاد! داشتم کیف می کردم که حالشو می گیرم.
گفتم: الان مختار میاد باید برید شرکت. دیرتون می شه ها؟!
- مهم نیست..من رئیسم هر وقت برم مشکلی نیست ...بازش کن
با قیافه گرفته نشستم. حالا چه جوري بازش کنم؟! با دست سعی کردم باز بشه، اما نشد.گره بدي داده بودم. سرمو خم کردم و با دندون
افتادم به جون بنده که بازم فایده اي نداشت. چرا عاقل کند کاري که باز آرد پشیمانی؟!
با ناامیدي بلند شدم و گفتم: باز نمی شه!
- می خواستی گره کور ندي! زود باش دیرم شد!
انگار فه مید می خوام چه بلایی سرش بیارم.
گفتم: چه جوري بازش کنم؟ نمی شه!
مختار اومد تو. گفت: سلام، نمیا دی آقا؟!
- صبر کن بند کفشمو باز کنه. الان میام.
گفتم: باید ببرمش، باز نمی شه!
فقط نگام کرد و چیزي نگفت. چاقویی که براي بریدن پنیر بود برداشتم و بندو بریدم و یه کفش دیگه پاش کردم. تمام مدت مختار ریز
ریز می خندید که با یه اخم من، خندشو خورد و رفت پایین.
وایساد و گفت: کتمو بده.
این کیه دیگه؟! حتی حاضر نیست کمرشو خم کنه و کتشو برداره!کتشو از رو تخت برداشتم دادم دستش. برداشت و رفت.
منم سینی رو برداشتم بردم به آشپزخون . ه بعد از شستن ظرفا رفتم پیش داگی.
کنارش نشستم و گفتم: سلام، خوبی؟
داگی دو تا دستاشو جمع کرده بود. سرشو با قیافه ي مظلومانه اي گذاشته بود رو دستاش. چیزي نمی گفت و فقط به حرفام گوش می داد.
- تو چرا جفت نداري؟ عین من تنهایی، نه؟ همش تقصیر صاحبمونه. نه اینکه تنهاست؟ می خواد مارو هم تنها نگه داره. حالا من که کسی
رو دوست ندارم، بیشتر به فکر توام.
با لبخند گفتم: کسی رو زیر سر داري؟ یهو بلند شد و پارس کرد.
بلند خندیدم و گفتم: آره؟
یه شکلات از جیبم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم: بخور خوشمزست... راستی مش رجب مرغ عشق برام آورده... جفتن. یه روزي
میارمشون ببینشون.
از پیش داگی بلند شدم و رفتم به اتاقم. لباس کاملیا رو دوختم. دیگه کاري نداشت. فقط باید پروش می کرد و اگه جاییش مشکل داشت،
براش درست کنم.
روسریمو برداشتم و کلاه قرمزو پوشیدم. یه شال گردن مخلوط سفید و قرمز هم دور گردنم انداختم. آخیش بدون روسري سرم چقدر
سبکه!
رفتم پیش مش رجب و گفتم: مشی جون یه جارو بده حیاطو جاور کنم.
با تعجب نگام کرد و گفت: نه دستت درد نکنه! خودم جارو می کنم!
- اذیت نکن دیگه... می خوام بهت کمک کنم. بیکارم هستم، حوصلمم داره سر می ره. بده دیگه؟
خندید و گفت: بهت می دم اما زود تمومش کن تا آقا نرسیده چون ممکنه دعوام کنه.
- نترس اون ریقو دعوات نمی کنه!
مش رجب خندید و گفت: اگه باد این حرفو به گوشش برسونه میاد اینجا و سر جفتمونو می بره!
جارو رو از دستش گرفتم و برگاي حیاطو جارو می کردم. همه رو یه جا جمع کردم که آراد و مختار، با اون ماشین شاسی بلندش سر
رسیدن و از ماشین پیاده شدن. منم جارو به دست نگاشون می کردم.
یهو آراد با تعجب نگام کرد و اومد سمتم. رو به روم وایساد. خم شد تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو خدمتکار منی؟!
فقط سرمو تکون دادم.
گفت: زبون ما رو بلد نیستی؟!
- بله آقا، خدمتکار شمام!
صاف وایساد. پوزخندي زد و گفت: فکر کردم مش رجب کارگر افغانی آورده!
#پارت_176
#رمان_اجبار
سامان گفت: کجا تازه میخواهیم بریم باغ بابای رادمهر تا صبح بترکونیم.
خندیدم و گفتم: شماها خستگی ندارید؟؟ من مثل شما علاف نیستم فردا کلی کار دارم
فرانک دستم را فشرد و گفت: برو عزیزم مواظب خودت باش.... فردا اگر تونستی یک سری بهم بزن
باشه ای گفتم و رفتم سوار ماشین شدم.... بدون اینکه نگاهم کند ماشین را روشن کرد و راه افتاد....چند باری کلافه دستی به سر و گردنش کشید آخر سر، دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد، چند تا آهنگ جلو عقب کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید
با همیم اما این رسیدن نیست
اون که دنیامه عاشقم نیست
با همیم اما پیش هم سردیم
این یک تسکینه، اینکه هم دردیم
این حقم نیست اینهمه تنهایی
وقتی میبینی بریدم
این حقم نیست من که عمری
با تو بودم اما یک روز خوش ندیدم
این حقم نیست اینهمه تنهایی
وقتی تو اینجایی وقتی میبینی بریدم
نگاهش کردم آرنجش را به شیشه تکیه داد و سرش را بهش چسباند و آهی کشید که دلم گرفت.
تو یک شب میری قلب تو دریاست
برنمیگردی چون دلت اونجاست
خیلی درگیری خیلی آشوبی
خیلی معلومه که داری میری
از گذاشتن این آهنگ منظور داشت اما سوتفاهم شده بود....گرم نگاهش کردم نگاهم پر از حرف بود....اما نخواست که درک کند پوزخندی زد و سر چرخاند...... با حرص از ماشین پیاده شدم و با قدمهای تند راهیه اتاقم شدم.....لباسهایم را بیرون آوردم روی تخت پرت کردم.... مستقیم رفتم توی حمام با باز کردن دوش توی وان دراز کشیدم و با چکیدن قطره های آب روی صورتم اشکهایم سرازیر شدن.....پس بهار زندگیم کی میرسه کی؟؟؟
وقتی بیرون آمدم اثری از بهزاد نبود....روی تخت دراز کشیدم اما هرچه متظرش شدم نیامد......صبح تنها صبحانه ام را خوردم.... بهزاد زودتر از همیشه رفته بود شرکت.... بعد از صبحانه رفتم توی اتاقم که دیدم گلاره داره وسایل بهزاد را جمع جور میکنه شاکی شدم و گفتم:داری چیکار میکنی؟
شانه بالا انداخت گفت: آقا بهزاد خواستن وسایلشون ببرم اتاق آخر راهرو.
با دهان باز نگاهش کردم...داشت اتاقش را ازم جدا میکرد...تنها پل ارتباطیمون را قطع میکرد... یعنی اینقدر از من بیزار بود؟؟؟؟!!!!!نفسم گرفت....رفتم توی بالکن نشستم...... روزگارم به همین منوال میگذشت..... بهزاد شده بود..... بهزاد سابق هیچ وقت خانه نبود.....فقط با گذشته دو تفاوت داشت اول اینکه دیگه
مست نمیکرد دوم اینکه دیگه رابطه ی ما رختخوابی نبود.... یعنی اصلا هیچ ارتباطی با هم نداشتیم فقط سلام و خداحافظ..... و من دیگه توان و صبر گذشته را نداشتم....دیگه بی تفاوت نبودم من بهزاد را میخواستم.... بهش نیاز داشتم....به بودنش.... و این نبودن و نداشتنش داشت زره زره آبم میکرد.... من هم خودم را با کارهای دفتر استاد قیاسی مشغول کرده بودم و اینقدر خودم را غرق کار کرده بودم تا کمتر متوجه نبودنش بشوم و شبها موقعی که برمیگشتم اینقدر خسته بودم که به رختخواب میرفتم و خیلی زود به خواب میرفتم و دوباره روز بعد از صبح تا شب توی دفتر روی پرونده های سخت کار میکردم.....یک جمعه توی خانه بودم و داشتم ناهار میخوردم توی آشپزخانه کنار پروانه و گلاره که در ورودی عمارت به شدت باز شد.... با شنیدن قدمهای سریع بهزاد از پشت میز بلند شدم و رفتم توی راهروی اصلی.... بهزاد را دیدم....کلافه به نظر میرسید و چشمانش سرخ بود...جوری نگاهم میکرد که مدتها بود این نگاه باهاش غریبه بود....اما برای من آشنا بود.
تند تند از پله ها بالا رفت و از جلوی چشمانم غیب شد.....چند دقیقه بعد با یک کیف دستی برگشت با همان عجله از کنارم گذشت و گفت: مدتی میرم سفر میخوام تنها باشم نگرانم نباش
با دهان باز به دری که پشت سرش بسته شد خیره ماندم....حتی منتظر نماند که دلیلش را بپرسم.... این سفر یک ماهی طول کشید و جواب تلفن هایم را نمیداد.... از مهرداد هم که میپرسیدم جواب سر بالا میداد.... یک روز بعد از این همه بی خبری وقتی حاضر بودم که بروم شرکت از راه رسید... باز هم عبوس و سرد بود.... انگار خنده باهاش قهر بود....سر راهش ایستادم و با غم پرسیدم: خوش گذشت؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:ای بد نبود
- چرا اینقدر طول کشید؟؟
یک تای ابروش بالا داد گفت: نکنه دلت تنگ شده
#پارت_176
#افسردگی
ماشین رو جلوی یه رستوران که به ظاهر خوب بود نگه داشتم از ماشین
بیرون اومدم افسانه خانم هم بیرون اومد با هم به جاده چشم دوختیم
منتظر ماشين سعيد شديم چند دقیقه درست کنار ماشينم توقف کردن از
ماشین بیرون اومدن خستگی از صورت هر سه تاشون میبارید لبخندی زدم
با سعید و سبحان دست دادم به تکون دادن سر برای ارمغان اکتفا کردم.
_ سبحان شما بريد من ارغوان رو بیدار کنم بیارمش.
_باشه زودتر بیدارش می کردی دیگه.
_خسته بود تو چیکار به زن من داری برید الان میایم ما هم.
لبخند شیطونی زد و چیزی دم گوش سعيد گفت و هر دو خنديدند ، با هم
وارد رستوران شدند سری به نشونه تاسف تکون دادم. خندیدم این آدم
درست بشو نیست در سمت ارغوان رو باز کردم و آروم صداش زدم.
_ عشقم ارغوان خانم.
_ هوم؟
_ بیدار شو اومدیم رستوران.
با صدای خواب آلودی گفت:
چیزی نمیخورم تو برو بخور.
_ پاشو دیگه همه منتظر توئن .... خانمی... '
عصبی یکی از چشماش رو باز کرد.
_اه ول نمی کنی که....
از ماشین بیرون اومد نمی تونست درست راه بره در ماشین رو بستم
نزدیکش شدم دستی زیر بازوش انداختم تا کمکش کنم با خنده گفتم:
دیوونه نخوری زمین.
_خوابم میاد.
_بغلت کنم؟
چشماش رو سریع باز کرد و صاف ایستاد.
_باز ځل شدی مامانم ببینه چی میگه؟!
بوسه محکمی روی گونه ش كاشتم شونه هاش رو فشردم.
_چی میخوان بگن ؟ زنمی ، عشقمی.
لبخندی زد سرش رو روی بازوم تکیه داد با هم وارد رستوران شدیم. سبحان
با شیطنت نگامون می کرد ، صندلی برای ارغوان بیرون کشیدم با محبت رو
بهش گفتم: