#پارت_177
با عصبانیت چشمامو بستم. داشت می رفت که گفتم: مگه افغانیا چشونه؟ اونام مثل ما آدمن. نباید کسی رو بخاطر نژادشون مسخره کرد.
- چیه بهت برخورد؟
- آره، خورد خیلی هم بد خورد!
عصبی برگشت طرفم. چند قدم رفتم عقب. تو صورتم نگاه کرد و گفت: افغانی!
دوباره چند قدم رفت که داد زدم: افغانی واحد پول افغانستانه! خوشت میاد یکی به خودت بگه «تومانی « ای» ریالی ! ؟»
مختار با قهقهه بلند خندید.
آراد داد زد: مختار!
مختار: ببخشید آقا! عذر می خوام!
- بار آخرت باشه این اراجیف رو تحویل من می دي. فهمیدي؟
آروم گفتم: منظوري نداشتم، فقط خواستم ... اطلاعات عمومیتون بره بالا!
- بریم مختار. بحث کردن با ا نی دختر مثل کوبیدن سر به دیوار می مونه... سر می شکنه ولی دیوار تکون نمی خوره!
اینو گفت و رفت. مختار هنوز می خندید. گفت: راست گفتی؟ واحد پول افغانستان افغانیه؟!
- آره!
مختار خندید و گفت: چه باحال! فکر کن از این به بعد به ما ایرانیا بگن تومانی ها یا ریالی ها!
آراد رو ي پله ها وایساد و داد زد: مختار!
- اومدم آقا... اومدم.
مختار با همون حالت خنده گفت: می بینمت تومانی!
با حرص و عصبانیت نصف دیگه حیاطو جارو کردم.
***
نمی دونم ساعت چند بود که خاتون صدام زد.
- آنی خوش خوابه! خرس خوابالو!
چشممو باز کردم. خاتون کنارم نشسته بود و با لبخند گفت:
- اگه دل می خواد، دست از سر این خواب بردار و بیا کمکم کن!
با چشماي خواب آلود گفتم: کمک چی؟
- عمه ي آقا با خانوادشون می خوان تشریف بیارن.
- خب تشریف بیارن! به من چه؟
بلند شد و گفت: سوپ با شماست. در ضمن آقا سیروس هم هستند.
با شنیدن اسمش، از ترس مو به تنم سیخ شد و صاف نشستم و گفتم: اون براي چی؟!
- وا مادر خونشه ها! براي چی می خواد بیاد خونش؟
با دستم صورتمو مالش دادم. یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم به آشپزخونه.
ویدا سالاد درست می کرد. خاتونم گرفتار برنج و مرغ بود. از بس میز شلوغ بود که خیار و کلم سالاد ویدا توشون گم شده بود.
گفتم: چه خبره خاتون؟ یه ایل که نمی خواد بیاد؟ چهار، پنج نفرن... اونم یه نوع غذا بسشونه. شش نوع غذا فکر نمی کنید اصراف باشه؟
ویدا پوزخندي زد و گفت: خوبه آشپزخونه رو دست تو گدا ندادن!
خاتون گفت: آینازجان! سوپ فراموش نشه!
این حرف خاتون یعنی بحثو ادامه نده!
داشتم وسایل سوپو حاضر می کردم که صداي مختار از تو سالن اومد.
- منم امشب هستم!
آراد: بهت نمی خوره شکمو باشی!
مختار: از دست پخت خاتون نمی شه گذشت!
خاتون با خوشحال ی گفت: آراد اومده!
کمی میوه که از قبل شسته بودو جلوم گرفت و گفت: اینا رو براش ببر. تا قبل شام معدش خالی نمونه.
ویدا پرید جلو، ظرفو برداشت و گفت: خودم براش می برم!
من و خاتون همین جور رفتنشو نگاه می کردیم.
گفتم: این دختر انقدر مشتاق خدمت کردن به آراده و من خبر نداشتم؟!
- فکر کرده با این کاراش آقا نگهش می داره.
تا اومدن مهمونا، سه نوع سوپ درست کردم. خدا رحمت کنه مادرمو که این هنر آشپزي رو به من یاد داد. بعد از اتمام آشپزي ویدا رفت
که به خودش برسه. من و خاتونم آشپزخونه رو تمیز می کردیم که تلفن آشپزخونه زنگ خورد.
خاتون گوشی رو برداشت و گفت: بله؟
...
- چشم آقا!
گوشی رو گذاشت و گفت: برو ببین آقا چی کارت داره؟
دستکشو از دستم در آوردم. مختار لم داد بود رو مبل و داشت به موسیقی گوش می داد و می خورد. رفتم بالا. خدا کنه نگه بیا لباسمو تنم
کن! در اتاقش باز بود. لب تخت نشسته بود و دستشو گذاشته بود رو صورتش.
رفتم تو، گفتم: با من کاري داشتید؟
سرشو بلند کرد و گفت: یه حرفی رو یه بار بهت می زنم، پس گوش کن ا! ون زبونی که تو دهنته رو امشب درازش نمی کنی... بابام می خواد
بیاد. اخلاقشو که می دونی؟ دیدي که اون دفعه چه بلایی سرت آورد؟ اگه چیزي ازت خواست یا گفت، جوابشو نمی دي فهمیدي؟!
- نمی خواد نگران من باشی!
#پارت_177
#رمان_اجبار
بدون فکر گفتم: آره خیلی
لبخندی روی لبش نشست اما خیلی زود جمعش کرد و نقاب بی تفاوتی به صورت زد...... وقتی رفتم شرکت تمام ذهنم درگیر این بود که چطور خلوص نیتم را بهش اثبات کنم؟ چه طور بهش بفهمانم که دوستش دارم و از این همه دوری دارم دق میکنم تا اینکه مثل برق گرفته ها از جایم پریدم.
تقویم را از روی میز برداشتم و تاریخ ها و روزها را نگاه کردم.... چند روز دیگر تولد بهزاد بود!!!!! شاید بهترین موقع برای نزدیک شدن بهش باشد...... یک جشن دو نفره میگیرم فقط من و بهزاد....اگر تغییری در رفتارش ایجاد شد و مثل یک شوهر کنارم ماند که هیچی وگرنه برای همیشه از زندگیش میرم بیرون.....دیگه بسه هرچی صبر کردم....او از من داره دوری میکنه با اینکه میدونه دوستش دارم و بهش نیاز دارم.... من تلاش آخرم را هم میکنم اگر جواب نداد یعنی بهزاد دیگر دوستم نداره و نمیتونه گذشته را فراموش کنه و کنارم زندگی کنه..... پس ترکش میکنم تا راحت باشه....میدانستم هرشب چه ساعتی بر میگرده خانه، تقریبا طرفهای ساعت ده با مهرداد هماهنگ کردم که آن شب حتما برگرده خانه.
آن روز خدمتکار ها بعد از یک تمیزکاری حسابی مرخص کردم و با ذوق رفتم گل فروشی گل رز قرمز به سلیقه خودم و گل مریم بخاطر علاقه بهزاد خریدم..... بعد هم کیک اش را که چند روز قبل سفارش داده بودم را گرفتم و برگشتم خانه....ساعتی که برای کادوی تولدش بیعانه کرده بودم و قرار بود امروز به دستم برسد را گرفتم....یک ساعت از مارک ساعت خودش ولی مدل جدید تر.... همه ی حسابم را خالی کرد.....اما ارزشش را داشت...وقتی رسیدم خانه گلها را توی گلدان گذاشتم که تا شب تازه بمانند و بعد رفتم توی آشپزخانه پیشبند را برداشتم و بستم.... برای اولین بار پشت گاز ایستادم؟!!!!نه چند باری سوسیس تخم مرغ پخته بودم..... اصلا از اینکه داشتم آشپزی میکردم ناراحت نبودم برعکس کلی شوق داشتم... تلفن دستم بود و پروانه بهم میگفت چیکار کنم.... استیک درست کردم با سس قارچ و پوره سیب زمینی... و برای دورچینش کدو و هویج آب پز کردم و بعد سالاد را آماده کردم....دسر هم بلد نبودم.
برای همین کلا بی خیال شدم....ساعت نزدیک هفت بود که بدو بدو رفتم حمام یک دوش گرفتم.... وقتی بیرون آمدم موهایم را خشک و لخت کردم..... آرایش ملایمی کردم و یک رژ قرمز روی لبانم مالیدم....عطر مورد علاقه ی بهزاد را به سر و گردنم زدم و رفتم سر کمدم..... نمیدانستم چی بپوشم که نگاهم روی پیراهن قرمز دکولته ای که بهزاد برایم خریده بود میخ شد.... تا به حال تن نکرده بودم و همیشه بهزاد اصرار داشت این را بپوشم اما رنگش....آهی کشیدم و نگاهم را ازش گرفتم و دنبال یک لباس دیگر گشتم....پیراهن بلند مشکی، آبی، کرمی و باز هم نگاهم روی پیراهن قرمز رنگ چرخید، دل به دریا زدم و دست پیش بردم و از کمد بیرون کشیدمش.... روبروی آینه ایستادم و پیراهن را جلویم گرفتم....اصلا اعتماد به نفس پوشیدنش را نداشتم آهی کشیدم....دوستش داشتم بپوشمش اما حس میکردم مزحک میشوم.... با تمام این افکار منفی دانه دانه لباس هایم را از تن بیرون آوردم و پیراهن را تن کردم که به زور تا وسط رونم میرسید.... به خودم در آینه نگاه نکردم چون میترسیدم پشیمان بشوم.....رفتم از توی کشوها کفش های پاشنه بلند قرمز رنگ را بیرون کشیدم و پوشیدم....تا به حال کفش پاشنه ده سانتی به پا نکرده بودم!!!! انگار این یک تغییر بود..... تغییر مثبت.....رفتم طبقه پایین زیاد وقت نداشتم.... شمع های پایه بلند را از دم در ورودی تا جلوی در اتاق خواب و توی اتاق چیدم و با فندک روشنشان کردم و گلهای رز قرمز را پر پر کردم و کنار شمع ها روی زمین ریختم تا توی اتاق خواب... کیک و شمع ها که عدد 39را نشان میدادن را برداشتم و رفتم توی اتاق میز را جلوی لاوست کشیدم و کیک را روی میز گذاشتم و شمع را روشن کردم.....رفتم و همه چراغهای ساختمان را خاموش کردم همه عمارت فقط با نور کمرنگ شمع ها روشن بود...استرس داشتم از عکس العمش میترسیدم..... نفس عمیقی کشیدم تا اینکه صدای ماشینش را شنیدم..... پشت پنجره ایستادم و پرده را کنار زدم از ماشین که پیاده شد چند لحظه به چراغ های خاموش عمارت نگاه کرد....دستی بین موهایش کشید و به سمت ایوان قدم برداشت....دیدم که با دیدن
شمع ها وگلها جا خورد سرش را بالا آورد و به پنجره اتاقمان نگاه کرد...... جایی که من ایستاده بودم..... قبل از اینکه من را ببیند خودم را عقب کشیدم...... جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم......حالا معنيه نفس گیر شدن را میفهمیدم...... اما ای کاش وقت بود تا لباسم را عوض کنم....زیادی کوتاه بود.....دستی به موهایم کشیدم و رژ لبم را تجدید کردم و رفتم روی کاناپه نشستم......صدای قدمهایش نزدیک و نزدیک تر میشد و ضربان قلب من تند تر تند تر...... در اتاق با شدت باز شد و وارد شد.
اخم داشت اما واقعی نبودنش واضح بود..... یک تای ابرویش را بالا داد و
#پارت_177
#افسردگی
بشین خانم گل.
روی صندلی نشست منم کنارش جا گیر شدم و به چهره غرق خوابش زل
زدم . سبحان با شیطنت نگامون کرد و گفت:
چقدر دیر کردید چیکار می کردی تو ماشین.
عوضی زیر لب نثارش کردم و با خنده گفتم:
مشغول بیدار کردن خانم. غذا سفارش دادی سبحان؟
_ برای خودمون آره داداش ولی برای شما نه نمیدونستم چی دوست دارید.
باشه ای گفتم خم شدم دم گوش ارغوان با صدای آرومی پرسیدم:
چی میخوری زندگیم؟
لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
کباب لقمه سالاد نوشابه ماست و خیارم داشت بگیر.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
چیز دیگه نمیخوای؟
ابرویی بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت:
نه
_خوبه آوردمت خانم میخواستی نیای.
از جا بلند شدم به طرف صندوق رفتم تمام سفارشات ارغوان رو تمام کمال
انجام دادم واسه خودمم جوجه گرفتم. شام در سکوت صرف شد و بعد از
شام دوباره راه افتادیم این بار سبحان با ما همراه شد ، افسانه خانم هم با
سعید و ارمغان پشت سرمون راه افتادن به ويلای تقریبا بزرگم که رسیدیم
همه وسایل رو داخل بردیم از خستگی زياد بدون لحظه ای تعلل خوابمون برد.
***
ارغوان"
با صدای برخورد موج به صخره که طنین گوش نوازی رو ایجاد می کرد
چشم باز می کنم بردیا کنارم دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته سرم
کمی درد می کنه از پشت پنجره چسبیده به تختمون به دریا زل میزنم از
دیدنش کل وجودم پر از انرژی میشه. دلم نمیاد بردیای غرق خواب رو بیدار
کنم لباس خوابم رو با لباس راحتی عوض می کنم از اتاق خارج میشم، همه
خوابن خيلی نامحسوس طوری که کسی رو بیدار نکنم از خونه خارج میشم
به طرف دریا که چند قدمی تا خونه فاصله داره میرم نسیم خنکی صورتم
رو نوازش میده چشمام رو می بندم به دریا رسیدم پاهام رو توی آب میبرم
جلو میرم هر