#پارت_180
سیروس: فرصت می خواي؟ چقدر؟ یک سال؟ دو سال؟ الان شش ساله بهت فرصت دادیم. بس نیست؟!
فرحناز: دایی جان عیب نداره. بذار هر وقت خودش خواست. بهش فشار نیارید.
سیروس: خاك تو سرت کنن که لیاقت عشق این دخترو نداري!
من و خاتون دیگه واینستادیم و رفتیم به آشپزخونه. خیلی حالش بد بود. رو صندلی نشست و گریه کرد و گفت:
- حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ تو این سرماي زمستون از کجا خونه پیدا کنم؟
گفتم: خاتون گریه نکن... آراد بیرونت نمی کنه.
- من از بابت آقا خیالم راحته... از آقا سیروس می ترسم.
راست می گفت. اگه آراد کاریش نداشته باشه، سیرویس آروم نمی شینه. من کجا برم؟! حتما باید برگردم خونمون.خونه! هه! اگه چیزي
ازش مونده باشه.
دیگه ساعت دوازده بود که رفتن. ما هم رفتیم خوابیدیم.ساعت دوازده و نیم بود که تلفن زنگ خورد. حتما آراده، میگه برم براش کتاب
بخونم.
ویدا هم بلند شد ولی منم عین جت خودمو سمت گوشی پرتاب کردم و برداشتم، گفتم : بله؟
ویدا به چهار چوب در وایساده بود.
آراد گفت: به ویدا بگو بیاد برام کتاب بخونه.
به ویدا نگاه کردم و گفتم: خوابه!
- دیشب بهش گفتم امشبم برام کتاب بخونه.
- نمی دونم.حتما بخاطر خستگی خوابش برده!
- پس خودت بیا!
- باشه!
گوشی رو گذاشتم .
ویدا گفت: چیکار داشت؟
- با خاتون کار داشت، گفتم خوابه.گفت بیا برام کتاب بخون.
- مطمئنی با من کار نداشته؟
- آخه اون با تو چیکار داره؟!
کاپشنمو پوشیدم و رفتم به عمارت. یکی نیست به من بگه تو که آرادو دوست نداري چرا این قدر مشتاق دیدارشی؟! شاید بخاطر
حسادته؟! نه حسادت نیست؛ دلم نمی خواد به آراد نزدیک بشه.
وارد اتاقش شدم.فقط نور آباژور اتاقشو رروشن کرده بود. نگام کرد.
رو تختش نشستم.کتابو دستم داد. کتابو که باز کردم، گوشیش زنگ خورد.
به صفحه نگاه کرد و با اخم جواب داد: سلام عزیزم...خوبی جیگر؟
صداتو شنیدم بهتر شدم!
خب بگو حداقل داري ناز طرفتو می کشی، یه ذره لبخند بزن!
...
- قربونت برم... خدا نکنه!
حوصله گوش دادن به حرفاي عشقولانشو با فرحناز نداشتم. بلند شدم که برم یهو گفت:
- کجا؟... نه عزیزم! با تو نیستم... یه لحظه گوشی؟
دستشو گذاشت رو گوشی و گفت: کجا می خواي بري؟
- می رم بیرون، هر وقت حرفتون تموم شد، میام تو.
- لازم نکرده بشین... جانم؟ بگو!
هنوز وایساده بودم که با چشم اشاره کرد بشینم. با حرص نشستم.
گفت: نه همون لباس کوتاهه که خودم برات خریدم بپوش... تو اون لباسه خیلی ناز می شی عزیزم.
کتابو باز کردم. اول صفحه خوش خط نوشته بود :
«اگر بدانی جایگاهت کجاست، مرا باور می کنی.
اگر بدانی چقدر دوستت دارم، درد مرا درمان می کنی.
تو عزیزي برایم، تو بی نظیري برایم، حرف دلم به تو همین است، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم » .
- با توام!
سرمو بلند کردم و گفتم: بله؟
انگار حرف زدنش تموم شده بود، چون گوشیشو رو میز عسلیش گذاشته بود.
گفت: بخون!
- اینو براي کی نوشتی؟
- به زور وارد ماجرایی که بهت مربوط نمی شه نشو!
عین گیجا نگاش کردم.
گفت: تو زندگی دیگران سرك نکش!
شروع کردم به خوندم. نگاهاي سنگینشو رو خودم حس کردم. سرمو بلند کردم.
گفت: می دونی شبیه چه قومی هستی؟!
ابرومو بردم بالا و گفتم: بله؟!
- شبیه دختر چنگیز خان مغولی! آره بیشتر شبیه اونا یی تا افغانیا!
با حرص نگاش کردم. گفت: الان خیلی خوشحال شدي که شبیه افغانیا نیستی؛ نه؟...بخون!
دلم می خواست با همین دستام بخوابم روش و گلوشو فشار بدم و با چشمام شاهد مرگش باشم. یه نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم و
شروع کردم به خوندن. وسط کتاب که رسید یه چشمم به کتاب بود، یه چشمم به آراد که کی خواب می ره، منم برم بخوابم. به ساعت رو
میزیش نگاه کردم؛ یک و بیست دقیقه رو نشون می داد.
عین جغد نگام می کرد. کتابو جلو دهنم گرفتم و یه خمیازه ي طویل و عریض کشیدم که اونم بعد من خمیازه کشید. آخراي کتاب بود.
چشمام سنگین شد. کلمات تار می شدن یا اصلا نمی دیدمشون. نمی دونم چی شد که یهو همه جا سیاه شد.
***
نفس هاي گرمی رو صورتم می خورد. ویدا کثافت صورتشو چسبونده به صورت من. دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم به عقب.چقدر
سنگین شده! یه میلیمترم تکون نخورد. دستمو کشیدم رو سینش. پس سینهاش کو؟! چرا صافه؟! چه صورت خوش بویی داره! ولی یادم
نیماد شبا ویدا کرم به صورتش بزنه. دستمو آوردم بالاتر، صورتش سیخ سیخی بود... یعنی ویدا چند ماه صورتشو نزده که به این وضع در
اومده؟!
چشمامو آروم باز کردم. خواب از سرم پرید؛ صورت آراد فقط یک سانتی متر با من فاصله داشت!
خاك به سرم! من چرا پیش این خوابیدم؟! اگه بیدار بشه و بفهمه، منو حتما می اندازه تو انباري گوانتاناموش!
آروم بی سر و صدا از زیر پتو اومدم بیرون. دمپاییامو گرفتم تو بغلم و از اتاق زدم بیرون. یه نفس راحت کشیدم. اینجا چقدر تاریکه
#پارت_180
#رمان_اجبار
لبخند زد و گفت: میدونم چی میخوای بگی حدست درسته، من حافظه ام برگشته، همون روزی که اومدم خونه و به دروغ گفتم میخوام برم سفر بیمارستان بودم برای آزمایش و این جور چیز ها... بعد هم رفتم خانه ی مهرداد که فکر کنم باید با توئه كله شق و مغرور چیکار کنم که اعتراف کنی دوستم داری
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: بدجنس
بغلم کرد و گفت: میدونم عزیزم ولی چاره ای نداشتم، فکر میکردم بخاطر اینکه فکر میکنی مقصری توی از دست دادن حافظه ام کنارم هستی و بهم محبت میکنی ولی امشب عشقت را بهم ثابت کردی روز تولدم را جشن گرفتی و خودت تدارک دیدی حتی آشپزی هم کردی حتی برای اولین بار توی بوسیدن همراهیم کردی......
بیشتر در آغوشش فشردم و گفت: اصلا به ذهنم نمیرسید که قرص جلوگیری مصرف میکنی....مدام با خودم میگفتم تو چرا حامله نمیشی؟ حتی چندین بار تنهایی دکتر رفتم و آزمایش دادم که نکنه مشکل از من باشه، اما من مشکلی نداشتم و دکترها میگفتن باید همسرتون بيان تا آزمایش بدن تا اینکه اون روز دنبال دفترچه یاداشتت که بعضی مواقع که حال و حوصله نداشتم میرفتم سراغش و میخوندم تا ببینم جمله ای مربوط به من ننوشتی یک شعری چیزی تا من کمی دلگرم بشم و امید وار که دوستم داری تا اینکه به جای دفترچه اون قرص ها را دیدم مخم سوت کشید...مدتی بود که حس میکردم بهم بی میل نیستی و دوستم داری ولی با دیدن قرص ها زنگ خطرها به صدا در آمد....دیوانه شدم فکر میکردم هنوز هم من را نمیخوای و به فکر راهی هستی برای جدایی.
آهی کشید و گفت: ولی کار خوبی کردی درسته دوست دارم پدر بشم اما اون زمان صرفا برای پایبند کردن تو و برای اینکه نقطه ضعف برای اینکه کنارم باشی ازت داشته باشم بچه میخواستم اما الان که اختلافاتمون حل شد میتونیم با فکر باز تصمیم بگیریم البته هروقت تو آمادگیش را داشتی.
خندید و با شیطنت گفت: میدونی که من همیشه آمادگیش را دارم مشت آرومی به سینه اش زدم و گفتم: بی تربیت
قهقهه ای زد و پاهایش را دورم حلقه کرد....
از آن شب سه ماه گذشته و من سه ماهه بادارم.... یک یادگاری شیرین از یک شب خاص........کنارش قدم برمیدارم زیر این بارون که انگار به شوق ما میبارد..... این بارون را از همیشه بیشتر دوست دارم...... شانه به شانه کنارش قدم برمیدارم و من این شانه به شانه قدم زدن را از همیشه بیشتر دوست دارم..... نگاهش به روبروئه......اخم داره و عمیق توی فكره...... مرد من..... من این مرد را بیشتر از همیشه دوست دارم...... جایگاه همیشگیمون ایستادیم....دستش روی شانه هامه و تهران دود گرفته زیر پاهامونه.....زیر لب زمزمه کردم:
من این دوستت دارم ها را دوست دارم
این بهانه های تلخ و شیرین برای دیدنت
را
این نفس کشیدن ها به شوق دیدنت را
این ناز کردن ها برای عطش بوسه هایت را
آینه ی زندگیم هستی من در تو خودم را دیدم خود محبوبم را
پایان
#پارت_180
#افسردگی
زدم. ارمغان لبخندی زد و گفت:
یه خبر خوش قراره بهتون بدم.
ابرویی بالا انداختم کنجکاو نگاش کردم؛ مامان که انگار خبر داشت چیزی
نگفت سبحان که حالش گرفته بود بی حوصله گفت:
بگو ببینم!
ارمغان با لحن بچگانه ای گفت: نی نی مون قرار بشه
با هیجان از جام بلند شدم دستام رو به هم کوبیدم و گفتم:
راستی میگی؟ وای خدا چند ماهشه.
_ به ماه نرسیده ۳ هفتشه.
_وای عزیزم.
به طرفش رفتم از روی صندلیش بلند شد محکم بغلش کردم.
_ تبریک میگم خواهری مبارکه آقا سعيد.
_ممنون ارغوان خانم.
؟ سبحان هم با لبخند در آغوشش کشید و تبریک گفت سر جام روی صندلی
نشستم داشتم به خواهرم دوست داشتنیم نگاه می کردم که برديا گفت:
ما هم دیگه باید اقدام کنیم.
_ زوده دیوونه من تازه ۲۱سالمه.
_چه ربطی داره؟
چپ چپ نگاهش کردم و دم گوشش گفتم:
درسم تموم نشده هنوز کلی کار انجام نشده دارم
_من نمیدونم دیگه بچه میخوام ازت رسیدیم تهران میرم تو کارش.
مشتی به بازوش زدم و با حیرت نگاهش کردم.
_خیلی پرروئی .
_چی پچ پچ می کنید در گوش هم ؟
با صدای سبحان ابرویی بالا میندازم و میگم:
حرفای زن و شوهر به درد مجردا نمیخوره.
_من که مجرد نیستم این همه دوست دختر دارم.
بردیا خنده از ته دلی کرد و گفت:
اونا به درد نمیخورن برو مثل آدم یه زن زندگی بگیر ببرش زیر یه سقف.
پوزخندی زد و با لحن بدی گفت:
آخه میترسم دختر خوب گیرم نیاد همه که مثل تو خوش شانس نیستن