eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
از پله ها بی سر و صدا اومدم پایین. رفتم به آشپزخونه کلیدو زدم. به ساعت نگاه کردم. یه ربع به شش بود. واي خدا! ممنون! اندازه ي تمام چی ز ییها که خلق کردي و قراره خلق کنی ممنون! متشکرم که پونزده دقیقه زودتر بیدارم کردي! ممنون که بهم رحم کردي! اگه با آراد ساعت شش بیدار می شدم، معلوم نبود چه سرنوشت تلخی درانتظارم بود؟ پونزده دقیقه تمام از خدا تشکر کردم که منو از یه فاجعه بزرگ نجات داد. ساعت شش بیدارش کردم. بعد از اینکه عین بچه مدرسه ایا براش لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهنش و موهاشو خشک کردم و لباسو تنش کردم، راهی شرکتش کردم. تو اتاقم مشغول دوخت پرده آراد بودم که کاملیا اومد. سرشو کرد تو اتاق و گفت: سلام نازي! سرمو بلند کردم و گفتم: سلام خوشگل...از اینورا؟! روبه روم نشست و گفت: اومدم ببینم لباسم حاضره یا نه؟ - باز خوبه یه لباس دست ما داري که به بهونه اونم که شده یه سري بزنی! - اي نامرد! حالا ما شدیم بی معرفت؟ - یه چیزي اونورتر از بی معرفت! - خب ببخشد... درس و دانشگاه نم ی ذاره. - همچین می گی درس و دانشگاه، انگار رشته ت هوا و فضاست، خوب تیارتی دیگه! دو تا جمله حفظ می کنی م ی ري رو سن می گی! - فکر می کنی به همین راحتیاست؟! می دونی حس گرفتن چقدر سخته؟ بدتر از اون، باید حستو جلو ي اون همه آدم حفظ کنی. با یه حسرتی گفتم: خیلی دلم م ی خواد تئاترتو ببینم. - من که حرفی ندارم، باید آراد اجازه بده. دوباره چرخو روشن کردم. یهو با ذوق گفت: فهمیدم! با امیرعلی بیا، اگه بفهمه با امیرعلی هستی، شاید بذاره! - اگه بفهمه با امیر علی هستم، اصلا دیگه نمی ذاره! - چی کار کردي که نمیذاره بیاي بیرون؟ - هیچی. بلند شدم: بیا لباستو بپوش، اگه جایش مشکل داره درستش کنم. بلند شد و گفت: پرده آراده؟ - آره. - خوشگل دوختیش. - ممنون. لباسو پوشید. همه چیزش خوب و عالی بود. کلی ذوق کرده بود و با خنده می رقصید. لباسو برداشت خواست بهم پول بده ولی قبول نکردم. اگه پولو برمی داشتم حس کسی رو داشتم که بهش ترحم شده. *** دو روز با سرعت گذشت و شب یلدا رسید. طولانی ترین شب سال. ولی براي من تمام روزها و شبهاي پاییز طولانی بود. کل عمارتو براي بیست نفر مهمون تمیز کردیم. شام پختیم و میوه شستم. تا ساعت هشت که مهمونا یکی یکی پیداشون شد، من فقط تو آشپزخونه مشغول بودم. از خستگی سرمو گذاشته بودم رو میز که یه دختري پرید تو آشپزخونه و گفت: خوشگل شدم؟! سرمو بلند کردم و با خستگی نگاش کردم. لباس صورتی که براش دوخته بودم پوشیده بود. با لبخند گفتم: عالی شدي. مدل موهاتم خوشگله. لبخندشو جمع کرد و گفت: حالت خوب نیست؟! - نه خوبم... فقط کمی خستم. - نمی خواي حاضر شی؟ - چرا تا ویدا و خاتون بیان، من میرم. - باشه. دو قدم رفت و برگشت؛ با خوشحالی گفت: هفته دیگه قراره بریم شمال. تو هم باهامون میاي. با دل شاد و صورت غمگین گفتم: کی گفته قراره منم باهاتون بیام؟! - امیرعلی. گفت اگه آرادم نذاره، به زور می بریمت. با لبخند گفتم ام: یدوارم! دیگه دلم تو این خونه پوسید.
بردیا بی خیال خندید و گفتم: آخ این یکی رو راست گفتی اصلا اگه همه چیز دست من بود ازدواج نمی کردم. سبحان پوزخندی زد و دیگه چیزی نگفت"وا این چه مرگشه یه روز شاده یه روز تیکه میندازه دوباره خوب میشه". با صدای زنگ گوشیم چشم ازش میگیرم و بدون وقفه جواب میدم . _الو مهتاب. _سلام چطوری تو دختر خوبی؟ _ عالی جات خالی اینجا هوا فوق العاده س. صدای خواب آلودش توی گوشم میچید. _خوشبحالت من که فقط این چند روز رو خوابیدم. چه خبر ؟ _سلامتی . _کیه؟ با صدای بردیا دستم رو روی گوشی گذاشتم و آروم لب زدم که مهتابه. _چه خبر از نمره ها؟ _واسه همون زنگ زدم دیگه این استاد یراحی عقده ای بازی در آورده بهم ۱۲ داده. _من چی من رو ببین؟ _تو هیچی خیالت راحت ۱۹ به پایین نمره ای نداری. _ آخ جون. _زهرمار انگار میخواد این نمره هارو تو.... از ته دل خندیدم و گفتم:  حسود. ؟ در حالی که به صدای گوشنواز دریا دل سپرده بودم ادامه دادم. _بی خیال مهتاب دنیا دو روزه. آره حالا اگه کمتر میشد نمرت مخم رو میخواستی بخوری با غرغرات. _ حالا که نشده ، خوب بگو ببینم چیکارا می کنی؟ _ دعا به جونت می کنم. با صدای بردیا که مدام اسمم رو صدا میزد و داخل ويلا ميرفت رو به مهتاب گفتم: عزیزم من دیگه باید برم بردیا صدام میزنه. _ برو هوای منم داشته باش. _باش عزیزم خداحافظ. _خداحافظ