#پارت_491
#اربابخشن
اما همین که ماهیرا خواست ازش جدا بشه دستای هیراد روی بدنش حلقه شد و کشیدش تو بغل خودش.
از شدت شوک تکون محکمی خوردم.
چشای هیراد بسته بود و مدام زیر لب یه چیزایی میگفت.
مغزم داشت سوت میکشید...
توهم زده بود؟
چرا ماهیرایی که اینقدر ازش نفرت داشت رو اینطوری تو بغلش کشیده بود؟
یعنی حقیقت داره که عشق و دوست داشتن از دل نفرت فوران میکنه؟
چرا اینقدر حالم بد بود؟
چرا چشام میسوخت؟
دیگه نتونستم تاب بیارم و همونجا زانو زدم که یدفعه چشای هیراد کامل باز شد.
مردمک چشماش کامل چرخید و وقتی متوجه شد ماهیرا تو بغلشه یدفعه گره ی دستاش باز شد و سریع تو جاش نشست.
ماهیرا که حتم داشتم تا اون موقع تو یه شوک شیرین بوده مجبور شد یکم از هیراد فاصله بگیره و با ترس منتظر واکنش هیراد موند.
یدفعه نگاه هیراد دوباره آتشین شد و شراره هاش به طرف ماهیرا پرتاب شد و غرید:
-کی بهت اجازه داد به من نزدیک بشی؟
ماهیرا که به تته پته افتاده بود گفت:
-ب...بخدا حالت بد بود...خواستم کمکت کنم که دراز بکشی که یدفعه منو تو اغوشت کشیدی...
نگاه هیراد غرق تعجب شد و گفت:
-من همچین کاری کردم؟
ماهیرا قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت:
-آره بخدا...
فریبکاری هایی که این دختر میکرد داشت منو دیوونه میکرد.
هیراد دستشو گذاشت روی پیشونیش و به فکر فرو رفت.
حتی هنوزم متوجه من نشده بود و من اینقدر از دیدن این صحنه ها حالم بد شده بود که دیگه نموندم تا دلیل غیبت و حال بد هیراد رو بفهمم.
روی پاهای سستم ایستادم و از اونجا دور شدم.
همین که فهمیده بودم هیراد سالمه برام کافی بود.
تو دلم آشوب بود.
حدسی که تو ذهنم بود بیشتر رنگ گرفته بود.
دستم رو روی شکمم کشیدم.
تکلیف بچه ام چی میشد؟
خدایا خودت کمکم کن.
بغض خفیفی تو گلوم بود.
پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.
چرا اینقدر حالم بد بود؟