#پارت۵۵۳
مسیح خیره شد .مسیح چند متر بالاتر توقف کرد واز آیینه نگاهی به چهره غضبناکش
انداخت .افرا با لجبازی
همان جا ایستاده بود وتکان نمی خورد مسیح از اینکه عصبانیش کرده است لبخندی زد وبه سمتش دنده عقب
رفت، با چهره ای از خشم گلگون سوار شد و کنار
ش نشست. مسیح با لبخند مرموزی به طرفش برگشت وگفت:
-میدونی من تو خلقت شما زنها موندم، بااینکه
خیلی حیله گرید در عین حال خیلی هم ترسو و زود باورید.
بدون اینکه نگاهش کند آهسته گفت :
-شما مردها هم دو رو وحقه بازید
باشیطنت گفت :
-حالا چرا برا اینکه با من بیای داشتی خودکشی می کردی
-منو خودکشی !
-آره من بودم که همین حالا می خواستم رو پله ها کله پا بشم !
با حرص به طرفش برگشت ودرحالیکه چشمانش را تنگ میکرد خشمگین گفت :
-خیلی عوضی و پرویی مسیح خیلی !
پوزخندی بی اراده روی لبهایش نشست
-چرا !.نکنه واقعا باورت شده که سر جلسه رات نمیدم
اخمی به ابرویش انداخت وگفت :
-از تو روانی هیچی بعید نیست
پایش را روی پدال گاز فشرد وماشین مثل پر کاهی سرعت گرفت
-لذت می برم وقتی می بینم فقط به وسیله زور می تونم کنترلت کنم
-منم برات متاسفم که برای اینکه همیشه برتریت و ثابت کنی مجبوری به زور متوسل بشی
با سرخوشی خندید وگفت :
-وقتهایی که مثل یه بره کوچولو مطیع وسربه راهی ودوست دارم البته از لحظه هایی که مثل یه گربه وحشی
چنگ می ندازی هم خوشم میاد
عبوس ودرهم به صورت شاد وسرحال مسیح نگاهی انداخت.بازهم داشت میخندید واین خنده های نایابش چقدر
داشتند زیاد میشدند با خود اندیشید این مرد واقعا" مسیح همیشگیست )خدایا اصلا
نمیخواست به این تغییر ها
#پارت۵۵۴
فکر کند چرا که هر تحولی در مسیح اورا بیقرار تر میکرد دست کرد وسیستم خودرو را روشن کرد صدای
آرامش بخش محمد رضا هدایتی در سکوت
اتومبیل طنین انداخت . چشمانش را برهم گذاشت وبه ترانه گوش
سپرد
تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی
تو با این همه زیبایی من و این همه تنهایی
منو حالی که میدونی
من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو میمیرم تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی تو که حسمو میدونی
........................................
چشمانش راکه گشود ، نگاهش در نگاه ملتهب
مسیح تلاقی کرد نگاه سوزنده مسیح باعث میشد ضربان قلبش
اوج گیرد برای فرار از نگاه مسیح دوباره
چشمانش را برهم نهاد مسیح آرام زمزمه کرد
-با اینهمه خستگی چطور می خوای چهارونیم ساعت سر جلسه دووم بیاری
با چشمان بسته پرسید
-مگه امتحانمون چند سواله؟
-چهارتا
نجوا کرد
-وقتی چیزی و دوست داشته باشم ،همه سختی هاشو تحمل می کنم
با چشمان بسته لبخندی زد وادامه داد
-در کل آدم سختکوشیم
-پس چون این زندگیو دوست نداری ،نمی تونی تحملش کنی ؟
#پارت۵۵۵
انگار که شوك به بدنش وصل کرده باشند سریع چشمانش را گشود ودر چشمان پراز اندوه مسیح خیره شد
منظور مسیح چه بود؟اصلا چه باید می گفت ؟
چه طور می توانست بگوید این زندگی را بیشتر از هرچیزی در این
دنیا دوست دارد و برای ماندگاریش حاضر است حتی از جانش هم مایه بگذارد
آب دهانش را قورت داد وآرام گفت :
-به هر حال این زندگی یه روز تموم می شه
نگاهش را از صورت بی تفاوت افرا گرفت و به خیابان دوخت وزمزمه کرد
-بله یه روز تموم میشه
دوباره بینشان سکوتی دلگیر حکمفرما شد .اما
مسیح طاقت نیاورد و دوباره برای شکست سکوت پیشقدم شد
وگفت :
-امروز من روی تو بیشتر از همه بچه ها حساب
می کنم ،البته منظورم فقط دخترا ست
نگاهش کرد وپرسید
-همیشه برام این سوال بوده؛ چرا نگات به
دخترها اینهمه تحقیر آمیز و بی تفاوته؟
-منظورت اینه که باید جواب نامه های عاشقونه ای که بهم میدن و بدم
با بهت گفت :
-مگه اونا بهت نامه میدن
پوزخندی زد وگفت :
-برگه پاسخ نامه هاشون رو بعد از امتحان
نشونت می دم ،باید بدونی که حتی دوستای عزیز خودت هم دارن بهم
خط میدن
-تو خیلی خودتو تحویل می گیری ،یه خودشیفته به تمام معنا یی
-آره من خودشیفته ام که از دوازده دانشجوی دختری که توی یه کلاس دارم یازده تاشون ............
با حرص حرفش را قطع کرد وگفت :
-تو باز جوگیر شدی و رفتی رو ابرها ،چطور می
تونی اینهمه در مورد دیگرون بد قضاوت کنی
-من چیزیو بی دلیل نمی گم ،اونا سه ترمه که هر درسی رو ارائه می دم سریع می گیرن امشب برگه همشون رو
بهت نشون می دم تا تو هم مطمئن بشی
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت162 وقتی بوی پیاز داغ توی مشامم میپیچه غلیان محتویات معدمو حس میکنم. دستمو روی دهن
#ماهگل🌸🌼
#پارت163
با صدای باز شدن در اخمهام توی هم فرو میره ولی تغییری توی حالتم ایجاد نمیکنم. صدای کفش های پاشنه بلندش که به پارکتهای کف اتاق برخورد میکنه بدتر روی اعصاب نداشتم خط میندازه!
–ارسلان!..... خوابی؟
صدای نازکش حالمو بهم میزنه و بوی عطرش منو یاد حرف ماهگل میندازه. "شوهری که وقتی میاد خونه بوی عطر اون دخترو میده" و کاش یه کاری میکردم تا بوی این عطر و صحنه ای که از من خیانتکار به اعتمادشو توی ذهنش داشت، پاک میکردم، اونوقت خیلی چیزها تغییر میکرد. الان به جای این که اینجا باشم، خونه کنار ماهگل و فنچ کوچولویی بودم که تا چند ماه دیگه به دنیا میومد. توی دلم پوزخندی میزنم و کاش میتونستم از اینجا بیرون برم و آدمهای این خونه رو پشت سرم بذارم و برگردم پیش ماهگلم. ولی..... ولی نمیشه و من مجبورم به این اجبار!
به حلقه شدن دستی به دور گردنم و پیچیده شدن بوی اون عطری که ماهگل ازش نفرت داره، لای پلکهامو به آرومی باز میکنم و به پریسایی نگاه میکنم که با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه. دلم میخواد پرتش کنم اونور، ولی نمیتونم و همین نتونستن داره منو میکشه.دستهام از حرص مشت میشه. نفس عمیقی میکشم و به سختی دستمو به دور کمرش حلقه میکنم. کمی اونو از خودم فاصله میدم و بهش خیره میشم.
–کاری داشتی که اومدی اینجا؟
بین ابروهای نازکش خطی میوفته.
–نه.... مگه باید حتما کاری داشته باشم که بیام دیدن نامزدم؟
نفس تو سینم حبس میشه و با ناباوری به پریسایی نگاه میکنم که حالا لبخند عمیقی روی صورتش داره و با شوق بهم نگاه میکنه.
–نـ...... نامزد!؟
دستهاشو بهم مبکوبه و با خوشحالی که تنها حال منو بدتر از قبل میکنه، چرخی دور خودش میزنه.
–آره عشقم، نامزد!.... آخرهفته پدرم یه جشن بزرگ ترتیب داده تا اونجا نامزدی من و تو رو اعلام کنن. وااای ارسلان نمیدونی چقدر خوشحالم! احساس میکنم رو ابرهام.
یه دفعه به طرفم برمیگرده و با چشمهای ریز شدش بهم نگاه میکنه.
–تو هم خوشحالی..... مگه نه!؟
لبخند مصنوعی ای میزنم و از روی صندلی بلند میشم. به طرفش میرم و صورتشو با دستهام قاب میگیرم.
–مگه میشه خوشحال نباشم!؟.... تو تنها آرزوی منی!
سریع توی آغوشم میکشمش و سرشو به سینم تکیه میدم تا از چهرم نخونه چقدر نسبت به خودش و پدرش نفرت و انزجار دارم و از خودم حالم بهم میخوره.
رمان کده
#پارت۵۵۵ انگار که شوك به بدنش وصل کرده باشند سریع چشمانش را گشود ودر چشمان پراز اندوه مسیح خیره ش
#پارت۵۵۶
-پس اون یکی چی ؟
نفس عمیقی کشید وگفت :
-اون به اجبار منو داره تحمل می کنه ! و چاره ای هم جز تحملم نداره!
بیچاره مسیح ! بیچاره خودش که مسیح فکر میکرد او دارد تحملش میکند
-می تونی به بقیه بگی این یکی رو سر به نیست
کنن تا همه کلاست یکدست عاشقونه بشه
زمزمه وار گفت :
-آخه این یکی برخلاف بقیه همه دنیای خودمه
دلش لرزید و اوج گرفت ؛ برگشت ومبهوت
نگاهش کرد اما نگاه مسیح خیره به خیابان بود .آیا بازهم حق باور
کردن آنچه را که گفته بود را نداشت
دلش میخواست با این حس قشنگ تا ابد نفس
بکشد وزندگی کند او همه زندگی مسیح بود و چه چیزی زیباتر از
اینکه مسیح دوستش داشت
میترسید چیزی بگوید و مسیح باز این حس زیبا
را ازبین ببرد به همین دلیل با هیجان گفت :
-تو باید اونها رو متوجه اشتباهشون کنی
پوزخندی زد وگفت :
-یعنی باید بهشون بگم من یک پسر مجرد نیستم
و زن دارم ،فکر کردی این براشون خیلی مهمه
-به هر حال اونها شاگرداتن که باید آیندشون برات مهم باشه
-همین که از خطاشون می گذرم وبرگه هاشون و
تحویل حراست نمی دم خودش کلیه
-تعجب می کنم تو با اون قانونهای مسخره
ودست وپاگیر کلاست چرا بابت اینکارشون هیچ عکس العملی نشون
نمی دی
-فکر کردی من خوشم میاد اونها بهم نامه فدایت
شوم بدن ،اگه سکوت می کنم به خاطر اینه که نمی خوام سوژه
دانشگاه بشم
نزدیک دانشگاه بودند ولی مسیح قصد توقف نداشت رو به او گفت :
-اگه واقعا نمی خوای سوژه بشی بهتره همینجا منو پیاده کنی
#پارت۵۵۷
با زدن راهنما کنار پیاده رو توقف کرد .افرا در حالیکه شال گردنش را مرتب می کرد برای باز کردن در برگشت
اما مسیح سریع بازویش را گرفت وگفت :
-یه لحظه صبر کن !
-باز چی شده ؟
دستمالی به طرفش گرفت وگفت :
-بیا ...
متعجب گفت :
-من از تو دستمال خواستم ؟
-نه ،ولی برا پاك کردن لبت لازمش داری
با حرص دستش را پس زد وگفت :
-مگه تو فضولی که تو همه کارای من دخالت می کنی
با خشم گفت :
-مگه نگفته بودم نباید از این رنگ جلف استفاده کنی
-استفاده می کنم چون این رنگ و دوست دارم وخوشگلم می کنه
-توخودت خوشگلی ،اما اصلا نمی دونم چه
اصراری داری اینو به رخ همه بکشی
-اگه فک کردی با این حرفهات پاکش می کنم داری اشتباه می کنی
-خودت خوب می دونی که با این رنگ جلف
حراست امکان نداره بهت اجازه ورود به دانشگاه رو بده
حرصی جیغ کشید
-خوب پس دیگه مشکلت چیه؟
-تو می خوای توی خیابون با این شمایل راه بری،
-تو مریضی ،یه مریض روانی
به طرف در برگشت ولی هرچه کرد در باز نشد
عصبی به طرف مسیح برگشت وگفت :
-لعنتی در و چرا قفل کردی؟
#پارت۵۵۸
با لبخندی مرموز دستمال را به طرفش گرفت وگفت :
-بیا مثل بچه آدم رژت و پاك کن تا درو باز کنم
خشمگین دستمال را از دستش بیرون کشید وبا
خشونت لبش را پاك کرد ودستمال را به روی او پرت کرد وگفت :
-بیا !....حالا راحت شدی
مسیح دستمال را برداشت با لبخند گفت :
-حالا شدی یه دختر خوب وحرف شنو
در حالی که زیر لب به مسیح ناسزا می گفت از
ماشین پیاده شد مسیح با خنده دوباره گفت
-دقت داشته باش ،عجله هم نکن ،چون یک صدم کرو نمی دم
عصبانی درب ماشین را بهم کوبید وبه سمت
پیاده رو رفت مسیح بازدن تک بوق به نشانه
خداحافظی از انجا دور
شد
اینقدر درهم وآشفته بود که صدای ستایش را در
پشت سرش نشنید .ستایش قدمهایش را با او هماهنگ کرد
گفت :
-افرا خانم یعنی اینهمه خوندی که هواس پرتی گرفتی؟
برگشت وکنارش ستایش را دید لبخندی زورکی زد وگفت :
-معذرت می خوام اصلا حواسم نبود
ستایش با کنایه گفت :
-ناقلا تو ماشین دکتر محتشم چی می خواستی؟
رنگ از صورتش پرید
-دکتر محتشم ...........منظورت چیه ؟
-شیطون خودم دیدم همین حالا از ماشینش پیاده شدی
از سر اجبار گفت :
-از زور عاشقی چمشات رینگ می زنن
-میخوای بگی این ماشین محتشم نبود
#پارت۵۵۹
-نه که نبود ،یعنی تو شهری به این بزرگی فقط یه
دونه ایکس ششه ، اونم مال محتشم
-خوب نه ،ولی من خودشم دیدم
-اشتباه دیدی
-نه بابا اشتباه چیه ،حالا اگه یاسمین بود میگفتم چشمای شیداش همه رو محتشم می بینه اما من چرا باید توهم
بزنم ،
راستشو بگو این کی بود؟
-مگه تو فوضولی دختر
-آخه در و چنان کوبیدی فکر کردم مزاحمت شده
- از آشناهامون بود که اصرار کرد برسونم ولی
توی راه بهم پیشنهاد دوستی داد
-واه،چه مردای عوضی پیدا میشن
-حالا نری به همه بگی دوباره شر بشی برام
-نه بابا مگه خنگم ،تازه با هزار التماس باهام آشتی کردی
ستایش که هنوز با حرفهایش قانع نشده بود پس از طی مسافتی کوتاه دوباره گفت :
-افرا نمی دونم چرا چهره این آقا اینهمه شبیه محتشم بود ؟
عصبی شد و به تندی به ستایش پرید
-وای ستایش تو که برگشتی سرخونه اولت ،اگه یه باردیگه اسمشو بیاری من می دونم و تو
-آخه با چیزهایی که بچه ها می گن خیلی هم بی ربط نیست
کپ کرد وهمانجا ایستاد و به طرف ستایش برگشت وگفت :
-بچه ها ........... مگه بچه ها چی می گن ؟
-هیچی.........
کلافه گفت :
-هیچی چه ربطی به محتشم داره؟
-تو رو خدا افرا مثل اون دفعه قاط نزنی همه کاسه کوزه ها رو روی سر من خرد کنی
#پارت۵۶۰
-حالا می گی اونا چی مگن؟
-یه مشت اراجیف،که منو یاسمین هم تو برجکشون زدیم
-می خوام بدونم چی میگن؟
-می گن تو ودکتر محتشم باهم سروسری دارین
باخشم غرید
-یعنی چی ؟
-به خدا من نمی دونم ،انگار چند بار دیدن باهم حرف می زنین
-خود بچه ها هیچ وقت با استادهاشون حرف نمی زنن ؟
-میگن تو رو دیدن مدام میری دفترش
-یعنی فقط من میرم دفتر محتشم دیگه هیچ کس نمیره اونجا
-منم همینو گفتم ،حالا خواهش می کنم فراموشش کن
با حرص نفسش را فوت کرد وسکوت کرد
سوالها آنقدر هم که فکر میکرد سخت نبودند ویا شاید چون او اینهمه به این درس حساس شده بود اینگونه حس
می کرد.سازه های فولادی از درسهایی بود که به
دلیل آئین نامهایش اوپن بوك برگزار می شد
هیچ کس سر جلسه مسیح جرات حتی تکان دادن
میلی متری سرش را هم نداشت چون همه بچه ها به خوبی می
دانستند ،او با خطا کار چه برخوردی خواهد کرد
به همین دلیل فقط سرگرم کار خودشان بودند و ناظران جلسه
تنها برای خالی نبودن عریضه در میانشان چرخی
می زدند مسیح بعد ازتوضیح کلی روی سوالات داد با یادآوری
میزان وقت قانونی جلسه ،جلسه را ترك کرد تا به جلسات دیگرش هم سری بزند
تمام حواسش معطوف سوالات بود و با دنیای
اطرافش کاری نداشت در همین لحظه مسیح به رویش خم شد وآرام
در گوشش نجوا کرد
-مشکلی نداری؟
سرش را بلند کرد و به مسیح نگریست از برگشت
دوباره اش به سر جلسه متعجب بود اما کوتاه گفت:
-نه!
او هم با گفتن خیلی خوب از کنارش دور شد.
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت163 با صدای باز شدن در اخمهام توی هم فرو میره ولی تغییری توی حالتم ایجاد نمیکنم. صد
ماهگل🌼🌸
#پارت164
دستشو دور کمرم حلقه میکنه. نفسمو حبس میکنم تا بوی عطرش توی مشامم نپیچه.
چشمامو باز نگه میدارم تا مبادا با بستنشون چهره ماهگل پشت پلکهام ظاهر بشه؛ ولی صدایی که توی مغزم میپیچه و مدام تکرار میشه رو چیکار کنم؟.... بغض به گلوم چنگ میزنه و حلقه بازوهام به دور پریسا تنگتر میشه.
نمیدونم چقدر میگذره که توی اون حالتیم و به سختی خودمو کنترل میکنم، ولی پاهام درد گرفته و دیگه سنگینی این عذاب وجدان روی دوشمو نمیتونه تحمل کنه. به آرومی پریسارو از خودم دور میکنم و خیره به چهرش، به آرومی لب میزنم:
–حالا دیگه برگرد خونه و استراحت کن تا من بیام، باشه!؟
سری تکون میده و میگه
–پس من توی خونه منتظرتم آقایی، بای بای!
لبخند مزخرفی روی صورتم میشونم، دستشو برام تکون میده و بعد از درست کردن سر و وضعش از اتاق بیرون میره.
با بسته شدن در، تمام قوام تحلیل میره و با زانو روی زمین میوفتم. از خشم و غم ضربان قلبم کند میشه و احساس میکنم نفسم به سختی از سینم خارج میشه.
فشاری که روی کتف و دوشمه به قلبم فشار میاره و انگار دارم جون میدم. قطره اشکی روی گونم میریزه و راهو برای اشکهای بعدی باز میکنه.
کی گفته مردها گریه نمیکنن!؟.... مگه ما مردا دل نداریم؟
تا آخر عمر که نمیشه فقط بریزیم توی خودمون و آخرش از فشار غم و ناراحتی بلایی به سرمون بیاد! بلاخره یه روزی یه جایی این آتشفشان خفته فوران میکنه و اونموقع چیزی جلودارش نیست!
دستمو روی قلبم مشت میکنم و هرلحظه که بیشتر میگذره نفس کشیدن برام سختتر میشه و ضربان قلبم آروم و آرومتر میتپه.
درحالیکه اشک، مثل یک پرده روی چشمهامو گرفته به سختی خودمو به سمت موبایلم که روی میزه میکشونم.
دستمو روی لبه میز میذارم و خودمو کمی به سمت بالا میکشم. بعد از کمی حرکت دادن دستم روی میز موبایلو به طرف خودم میکشم و لبخندی همراه با بغض روی صورتم میشینه.
با آخرین انرژی ای که توی تنم باقی مونده، با پشت دستم پرده روی چشمهامو کنار میزنم و با سرانگشتهای لرزون و یخ زدم شماره ماهگلو میگیرم.
با هربوقی که توی گوشم میپیچید نفس کشیدن برام سخت و سخت تر میشه. فقط امیدوارم این لحظاتی که دارم از غم و عذاب وجدان جون میدم، بتونم یک بار دیگه صدای ناز و دلنشینشو بشنوم؛ حتی اگر سرد باشه..... حتی اگر پر از نفرت باشه!
با وصل شدن تماس لبخند بیجونی میزنم و با همون صدایی که دیگه رمقی توش باقی نمونده اسمشو صدا میکنم.
–مـ...... ماهگل!
جوابی نمیشنوم و با تار شدن چشمهام، میفهمم که جونم از تنم داره خارج میشه!
❤️