eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
405 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
دریا دوباره گفت : -خوب فقط این نیست ،من تاحالا چند درسمو با اون پاس کردم ،امکان نداشت به کسی اجازه بده از جلسه بیرون بزنه ودوباره برگرده -یعنی باید می ذاشت بمیرم ؟ -عزیزم هیچ کس تا حالا بایه خون دماغ نمرده ،فوقش فقط چند سی سی خون ازت میره کلافه گفت : -ولی تمام دست وصورتم خونی شده بود ،با اون وضعیت که نمی تونستم ادامه بدم -تو درست میگی ولی اینها به خرج یکی مثل دکتر محتشم نمی ره ،ترم قبل یزدانی داشت از دل درد می مرد ولی بهش اجازه خروج از جلسه رو نداد -شاید فکر کرده داره خالی می بنده -بیچاره مجبور شد برای اینکه بیرون بره برگه اش و سفید تحویل بده با بیحوصلگی نفسی کشید و گفت : -خوب حالا می گی من چکار کنم ،می خوای صداش بزنم دلیلشو از خودش بپرس امید مرادی از سالن خارج شد وبه جمع آنها پیوست وبا گفتن خانمها امتحان چطور بود به بحث آنها خاتمه داد ستایش با نگاهی به او گفت: -امتحان من که افتضاح شد یاسمین هم گفت : -برای من هم خوب خوب نبود دریا با عشوه و ناز جواب داد: -مال من که عالی شد فقط توی مسئله دوم گیر داشتم امید نگاهی به افرا انداخت و پرسید: -برای شما چطور بود؟ -راحت بود ،اصلا فکر نمیکردم سوالهای دکتر محتشم اینقدر راحت باشن -اتفاقاً خیلی هم پیچیده بودن
با بی تفاوتی گفت : -نمی دونم ،شاید چون من خیلی خونده بودم امید با نگاهی دقیق به صورتش دوباره پرسید: -خانم ستوده خیلی رنگ پریده به نظر میرسید ،چیزی شده؟ -نه خوبم -وقتی از جلسه رفتید بیرون نگرانتون شدم -چیزی نبود باز هم خون دماغ شده بودم ستایش وسط حرفش پرید وگفت : -تو باید یه چکاپ بدی ،نکنه مشکل حادی باشه لبخندی زد و گفت: -وای چرا همه شما اینهمه نگرانید ؟ مسیح از سالن خارج شد ودر نگاه اول ، نگاهش به روی افرا که کنار امید مرادی ایستاده بود افتاد اخمی به ابرویش انداخت وسرعت گامهایش را تندتر کرد . وقتی از کنارشان رد میشد رو به افرا با لحن آمرانه وتندی گفت: -خانم ستوده توی دفترم منتظرتون هستم دریا رو به ستایش و یاسمین گفت: -دیدید گفتم خیلی هواشو داره ستایش رو به دریا گفت: -چرند نگو دریا....حتماً میخواد به خاطر ترك جلسه بازخواستش کنه -به همین خیال باش ،اون اگه میخواست بازخواستت کنه که سر جلسه راش نمیداد بی حوصله رو به دخترها گفت : -من میرم ببینم چه کارم داره ،توهم دریا هر چقدر میخوای برای خودت خیالبافی کن مسیح با خستگی سرش را به پشتی صندلی تکیه و چشمانش را برهم نهاده بود .وارد دفترش شد و با دیدن چشمان بسته مسیح آرام و بیصدا در را بست و در سکوت روی مبل کنار میزش نشست
بدون اینکه چشمانش را باز کند با لحن نسبتا آرامی پرسید: -چرا هربار رد میشم تو رو باید کنار این پسره ببینم ؟ با اینکه میدانست منظورش کیست ولی پرسید: -کدوم پسر؟ -یعنی نمیدونی منظورم کیه ؟! -ما فقط داشتیم در مورد امتحان حرف میزدیم چشمهایش را گشود وبه روی میز خم شد و عصبی گفت: -افرا چند بار باید بگم دوست ندارم با کسی بخندی -مگه من مریضم که با اخم جواب کسی و بدم -پس چرا هر وقت با منی فقط لگد میزنی؟ -چون خواسته های تو عصبیم میکنه صورتش از خشمی آنی قرمز شد اما برای کنترل خشمش نفس تندی کشید و به در اشاره کرد و گفت: -برو بیرون از جا برخاست و به طرف در رفت دستگیره را گرفت که مسیح با صدای خفه ای گفت : -کنار در دانشگاه منتظرم باش برگشت ونگاهش کرد لحظه ای جا خورد وقلبش فرو ریخت مسیح محکم واستوارش با درماندگی به روی میز خم شده بودو سرش را بین دو دست میفشرد .چقدر آرزو داشت سرش را به آغوش بگیرد وبابت حرف نسنجیده اش از او عذر بخواهد اما نمیتوانست این راهی به که خود مسیح انتخاب کرده بود واو مجبور بود که تا آخر همراهیش کند -قسمتی از راه رو پیاده میرم تا شما برسید باید به مسیح میگفت که بچه ها به رابطه شان شک کرده ام اما با دیدن چهره خسته وگرفته اش منصرف شد و آهسته اتاق را ترك کرد مسیح کنار یک رستوران نگه داشت و هردو پیاده شدند ومثل یک زوج خوشبخت دوشادوش هم وارد شدند
هدایت شده از دنیای کارتون
🔹️ببین یه دیقه دِل بده....!!! 🔻اینجا مَحفِلِ انگشتر های خاص و زیباست. با قیمت های عالی و منصفانه!! ⚠️ارسال‌ مون هم رایگانه هااااا 😎📦 ◽️کارامون واقعا جذابه هرکی دیده خوشش اومده!!! وَ واقعا خیلی تاثیرگذاره❤️😂😂❤️ 🟢 سعی مون رو کردیم که کیفیت رو ببریم بالا⬆️ وَ قیمت رو بیاریم پایین⬇️ ⚠️حلال واری⚠️ 🔸️گالری انگشتر مَحفِل🔸️ https://eitaa.com/joinchat/1589117371C9adb24271b
We are a pair forever (: تـا ابـ∞ـَد جـُفـت هَمیـم...🫀🤍🧿• . ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
آروم در گوشش بگید: «‌چقدر خوبه که وسط  شلوغی های این زندگی پیدات کردم تا دوست داشته باشم» و این می ارزه به گم کردن همه🖇️🤍 ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
نیمه‌ی قلب من تو بهترین اتفاق زندگی من هستی من عشق و زندگی رو باتو حس کردم، بعد از ماه‌ها و با کلی سختی با تو تمام روزام عشقه. عاشقانه میخوامت، عاشقانه کنارت میمونم، عاشقانه برات میجنگم، عاشقانه دوست دارم.♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
وقتی عاشق میشی همه دنیات محدود میشه به یه نفر تو نگاهش، تو صداش، تو وجودش، چه خوشبختم من که دنیام خلاصه شده در تو🤍🖇️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#پارت۵۶۵ بدون اینکه چشمانش را باز کند با لحن نسبتا آرامی پرسید: -چرا هربار رد میشم تو رو باید ک
رستوران در این ساعت روز خلوت وکم تردد بود اما باز هم مسیح ترجیح داد گوشه دنجی را برای نشستن پیدا کند ،با یک نگاه کاوشگر آخر سالن را انتخاب کرد وبه راه افتاد .قبل از افرا صندلی را کنار کشید ونشست افرا هم به تبعیت از او روبرویش نشست هر دودستش را درهم حلقه کرد وزیر چانه اش زد و در سکوت به روبرویش خیره شد ناخوداگاه به یاد اولین برخوردش با مسیح در کافی شاپ افتاد چقدرآن روز از چهره سرد و خشن مسیح ترسیده بود وفکر اینکه قرار است چند ماه را در کنار این مرد تلخ زندگی کند کابوس روزهایش شده بود از یادآوری آن روز بی اختیار لبخندی گوشه لبش نقش بست که از چشمان تیزبین مسیح دور نماند و با تعجب آهسته گفت : -داری به چی میخندی؟ پوزخندی زد و جواب داد : -به اولین ملاقاتمون توی کافه شاپ در حالیکه نگاهش را به منو در دستش می انداخت آرام پرسید -چه چیز اون روز خنده داشت؟ -اینکه اون روز هرگز فکر نمکیردم یه بار دیگه سر یه میز روبروی تو بشینم با خونسردی منو را روی میز پرت کرد و به صندلی تکیه زد و گفت : -از اینکه اینجا با منی پشیمونی ؟ لبخند شیرینی زد و گفت: -فعلا از گشنگی زیاد به این چیزا فکر نمیکنم پیشخدمت برای دریافت سفارش کنار میزشان ایستاد و با احترام پرسید : -چی میل میکنید؟ مسیح خیره نگاهش کرد پرسید : -چی میخوری؟ با خستگی گفت: -فرقی نمیکنه ،هرچی برای خودت سفارش دادی
مسیح سفارش غذا برای هردویشان داد و با دورشدن پیشخدمت ازکنارشان با مهربانی دوباره پرسید : -خسته ای؟ با لبخند گفت : -بیشتر از یه عروس راه دور این واژه ای بود که همیشه مادرش برای میزان خستگیش به کار میبرد -حالا که اینطوره بعد از غذا میرسونمت خونه تا بتونی یکم استراحت کنی اما به شرطی که غروب برای مطب رفتن حاضر و آماده باشی -این که خیلی عالیه با محبت آهسته گفت: -خیلی رنگ پریده به نظر میرسی حس میکنم دیگه خونی تو رگهات باقی نمونده چقدر مهربانیهای مسیح را دوست داشت همراه با لبخند کم رنگی گفت: -رنگ پریدگیم بخاطر خستگیمه آخه یه عالمه کمبود خواب دارم -تو که مثل خرس میخوابی -نه این چند وقته خیلی کم خواب شدم . -من که هرشب ساعت نه میام، تو توی اتاقت خوابی در حالیکه با گوشه رومیزی ور میرفت گفت : -من که خواب نیستم ،توی اتاقم درس میخونم متحیر چشمانش را ریز کرد وگفت : -توی تاریکی ؟مگه کسی توی تاریکی هم میتونه درس بخونه؟ -نمیخوام مزاحم تو بشم بهمین خاطر با نور اباژور درس میخونم بازهم خشمی آنی و زودگذر چهره اش را پوشاند -دیوونه شدی؟ میخوای چشمات از بین برن؟ اما این روزها بهتر از قبل خشمش را کنترل میکرد
-نگران من نباش ،...... -میان حرفش پرید و گفت: -مگه میتونم نگرانت نباشم وقتی همه کارهات فقط حماقت و لجبازیه قلبش از این اعتراف مسیح پر از شوق شد .اما بازهم باید بی خیال از کناراینهمه احساس میگذشت ؟ پیشخدمت غذایشان را روی میز چید و رفت مسیح با برداشتن قاشق به غذا اشاره کرد و گفت: -غذای اینجا عالیه من توی این چند سال همیشه از اینجا غذا میگیرم با لبخند دلپذیری گفت: -چیزی رو که تو تائید میکنی حتماً که عالیه اولین قاشق را به دهان گذاشت واقعاً عالی بود مسیح دوباره سکوت را شکست و پرسید : -امتحان بعدیت کیه؟ -سه روز دیگه ،مقاومت مصالح که باید کلی انرژی براش بزارم - سه روز فرجه هم فرصت کمی نیست -میخوام فردا به بابام یه سر بزنم دو روزه که ندیدمش نگاهی گذرا به او انداخت وگفت : -دیروز اونجا بودی که ! - شایان بابا رو برده بود بیمارستان برای تزریق خون منم چون امتحان داشتم نتونستم تا اومدنشون صبر کنم با ناراحتی اخمهایش را درهم کشید وگفت : -این پسره خیلی میاد اونجا دلیلی داره؟ خیره نگاهش کرد وپرسید -چرا دیدگاه تو نسبت به همه منفیه ؟ -من فقط میخوام بدونم که چرا هربار میام اونجا این پسره هم هست دست از خوردن کشید وگفت : -شایان پسر عمه منه و فکر نکنم که من و تو اجازه اینو داشته باشیم که مانع اومدنش به خونه داییش بشیم