eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان کده
#پارت۵۶۰ -حالا می گی اونا چی مگن؟ -یه مشت اراجیف،که منو یاسمین هم تو برجکشون زدیم -می خوام بد
با تمام شدن محاسبه مساله دوم نفس راحتی کشید وشروع به حل مساله سوم کرد.سه ساعت یکجا روی صندلی نشستن همه بدنش را خشک کرده بود ، کش وقوسی به بدنش داد تا بلکه خستگی را از بدنش بیرون کند وسپس دوباره سر گرم محاسبه شد،نیمه های راه بود که حس کرد بازهم بینی اش روان شد ، قطره ای خون روی برگه پاسخ نامه اش چکید سریع با دستمال بینی اش را گرفت ولی بند نمی آمد کاملا" دستپاچه وعصبی شده بود بادست دیگرش دستش را بلند کرد مسیح خیلی سریع خودش را به او رساند دهان باز کرد چیزی بپرسد اما با دیدن دستمال ودست خونی افرا وحشتزده بپرسید : -بازهم خون دماغ شدی ؟ با سر تائید کرد مسیح مضطرب ونگران دوباره گفت: -با دو انگشت چند لحظه فشارش بده تا خونش بند بیاد ،بلند شوسریع برو صورتتو بشور. باهیجان به برگه هایش اشاره کرد وگفت: -پس امتحانم چی می شه ؟ -نگران اون نباش ، می تونی برگردی سر جلسه از جا برخاست وسریع سالن را ترك کرد و باعجله خودش رابه سرویسها ی بهداشتی رساند. با ترفند مسیح خونریزی بینی اش بند آمده بود .دست وصورتش رابا آب سرد شست ،سردی آب باعث کرخ شدن صورتش شد.از دستشویی که بیرون آمد مسیح پشت در منتظرش بود با دیدنش نگران پرسید: -حالت خوبه ؟ -آره خوبم! باعصبانیت نگاهش کردوگفت: - تو که میگفتی دیگه خون دماغ نمی شم. به دروغ گفت : -خوب یه مدت دیگه خون دماغ نمیشدم -آره تو راست میگی،.......امروز باید بریم چکاپ بدی. -خواهش می کنم یه خون دماغ ساده رو اینهمه بزرگ نکن خمشگین دادزد: -خون دماغ ساده ......تو به این می گی ساده
-میبینی که حالم خوبه -امیدوارم همینطور باشه که می گی ،به هر حال بعد امتحان می ریم پیش دکتر ،دیگه هم حرف نباشه وسریعتر برگرد سر جلسه باگفتن این حرف با گامهایی عصبی از کنارش دورشد . وقتی به جلسه برگشت ،نگاهی به ساعتش انداخت کمتر از یکساعت وقت داشت و هنوز سوال سومش کامل نبود وهمینطور مجبوربود برگه خونی اش راهم پاکنویس کند در همین فکر بود که مسیح در کنار گوشش زمزمه کرد: -به این برگه کاری نداشته باش وادامه شو بنویس شروع به ادامه محاسبه کرد وقتی تمام شد نفس راحتی کشید و نگاهی به ساعت سالن انداخت هنوز ده دقیقه از وقت جلسه باقی مانده بود واوخوشحال بود که وقت کم نیاورده است .برگه اش را تحویل ناظر جلسه داد و قصد خروج داشت که مسیح کنارش ایستاد و گفت: -بیرون منتظرم باش بی هیچ حرفی سالن را ترك کرد ،ستایش ویاسمین هر دو کنار در سالن منتظرش بودند ستایش با دیدنش به طرفش آمد وبا نگرانی پرسید : -افرا وسط جلسه چی شد بیرون زدی؟ کوتاه ومختصر گفت : -خون دماغ شده بودم یاسمین گفت : -وای من داشتم سکته می زدم فک کردم حتما دکتر محتشم بیرونت کرده دریا یونسی که کناری ایستاده بود وارد بحثشان شد وگفت -افرا تو چه کردی که دکتر محتشم اینهمه هواتو داره -منظورت چیه ؟ -من کنارت نشسته بودم دیدم وقتی دید خون دماغ شدی از وحشت رنگش پرید ستایش با لودگی گفت : -خوب لابد به دیدن خون حساسیت داره
دریا دوباره گفت : -خوب فقط این نیست ،من تاحالا چند درسمو با اون پاس کردم ،امکان نداشت به کسی اجازه بده از جلسه بیرون بزنه ودوباره برگرده -یعنی باید می ذاشت بمیرم ؟ -عزیزم هیچ کس تا حالا بایه خون دماغ نمرده ،فوقش فقط چند سی سی خون ازت میره کلافه گفت : -ولی تمام دست وصورتم خونی شده بود ،با اون وضعیت که نمی تونستم ادامه بدم -تو درست میگی ولی اینها به خرج یکی مثل دکتر محتشم نمی ره ،ترم قبل یزدانی داشت از دل درد می مرد ولی بهش اجازه خروج از جلسه رو نداد -شاید فکر کرده داره خالی می بنده -بیچاره مجبور شد برای اینکه بیرون بره برگه اش و سفید تحویل بده با بیحوصلگی نفسی کشید و گفت : -خوب حالا می گی من چکار کنم ،می خوای صداش بزنم دلیلشو از خودش بپرس امید مرادی از سالن خارج شد وبه جمع آنها پیوست وبا گفتن خانمها امتحان چطور بود به بحث آنها خاتمه داد ستایش با نگاهی به او گفت: -امتحان من که افتضاح شد یاسمین هم گفت : -برای من هم خوب خوب نبود دریا با عشوه و ناز جواب داد: -مال من که عالی شد فقط توی مسئله دوم گیر داشتم امید نگاهی به افرا انداخت و پرسید: -برای شما چطور بود؟ -راحت بود ،اصلا فکر نمیکردم سوالهای دکتر محتشم اینقدر راحت باشن -اتفاقاً خیلی هم پیچیده بودن
با بی تفاوتی گفت : -نمی دونم ،شاید چون من خیلی خونده بودم امید با نگاهی دقیق به صورتش دوباره پرسید: -خانم ستوده خیلی رنگ پریده به نظر میرسید ،چیزی شده؟ -نه خوبم -وقتی از جلسه رفتید بیرون نگرانتون شدم -چیزی نبود باز هم خون دماغ شده بودم ستایش وسط حرفش پرید وگفت : -تو باید یه چکاپ بدی ،نکنه مشکل حادی باشه لبخندی زد و گفت: -وای چرا همه شما اینهمه نگرانید ؟ مسیح از سالن خارج شد ودر نگاه اول ، نگاهش به روی افرا که کنار امید مرادی ایستاده بود افتاد اخمی به ابرویش انداخت وسرعت گامهایش را تندتر کرد . وقتی از کنارشان رد میشد رو به افرا با لحن آمرانه وتندی گفت: -خانم ستوده توی دفترم منتظرتون هستم دریا رو به ستایش و یاسمین گفت: -دیدید گفتم خیلی هواشو داره ستایش رو به دریا گفت: -چرند نگو دریا....حتماً میخواد به خاطر ترك جلسه بازخواستش کنه -به همین خیال باش ،اون اگه میخواست بازخواستت کنه که سر جلسه راش نمیداد بی حوصله رو به دخترها گفت : -من میرم ببینم چه کارم داره ،توهم دریا هر چقدر میخوای برای خودت خیالبافی کن مسیح با خستگی سرش را به پشتی صندلی تکیه و چشمانش را برهم نهاده بود .وارد دفترش شد و با دیدن چشمان بسته مسیح آرام و بیصدا در را بست و در سکوت روی مبل کنار میزش نشست
بدون اینکه چشمانش را باز کند با لحن نسبتا آرامی پرسید: -چرا هربار رد میشم تو رو باید کنار این پسره ببینم ؟ با اینکه میدانست منظورش کیست ولی پرسید: -کدوم پسر؟ -یعنی نمیدونی منظورم کیه ؟! -ما فقط داشتیم در مورد امتحان حرف میزدیم چشمهایش را گشود وبه روی میز خم شد و عصبی گفت: -افرا چند بار باید بگم دوست ندارم با کسی بخندی -مگه من مریضم که با اخم جواب کسی و بدم -پس چرا هر وقت با منی فقط لگد میزنی؟ -چون خواسته های تو عصبیم میکنه صورتش از خشمی آنی قرمز شد اما برای کنترل خشمش نفس تندی کشید و به در اشاره کرد و گفت: -برو بیرون از جا برخاست و به طرف در رفت دستگیره را گرفت که مسیح با صدای خفه ای گفت : -کنار در دانشگاه منتظرم باش برگشت ونگاهش کرد لحظه ای جا خورد وقلبش فرو ریخت مسیح محکم واستوارش با درماندگی به روی میز خم شده بودو سرش را بین دو دست میفشرد .چقدر آرزو داشت سرش را به آغوش بگیرد وبابت حرف نسنجیده اش از او عذر بخواهد اما نمیتوانست این راهی به که خود مسیح انتخاب کرده بود واو مجبور بود که تا آخر همراهیش کند -قسمتی از راه رو پیاده میرم تا شما برسید باید به مسیح میگفت که بچه ها به رابطه شان شک کرده ام اما با دیدن چهره خسته وگرفته اش منصرف شد و آهسته اتاق را ترك کرد مسیح کنار یک رستوران نگه داشت و هردو پیاده شدند ومثل یک زوج خوشبخت دوشادوش هم وارد شدند
هدایت شده از دنیای کارتون
🔹️ببین یه دیقه دِل بده....!!! 🔻اینجا مَحفِلِ انگشتر های خاص و زیباست. با قیمت های عالی و منصفانه!! ⚠️ارسال‌ مون هم رایگانه هااااا 😎📦 ◽️کارامون واقعا جذابه هرکی دیده خوشش اومده!!! وَ واقعا خیلی تاثیرگذاره❤️😂😂❤️ 🟢 سعی مون رو کردیم که کیفیت رو ببریم بالا⬆️ وَ قیمت رو بیاریم پایین⬇️ ⚠️حلال واری⚠️ 🔸️گالری انگشتر مَحفِل🔸️ https://eitaa.com/joinchat/1589117371C9adb24271b
We are a pair forever (: تـا ابـ∞ـَد جـُفـت هَمیـم...🫀🤍🧿• . ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
آروم در گوشش بگید: «‌چقدر خوبه که وسط  شلوغی های این زندگی پیدات کردم تا دوست داشته باشم» و این می ارزه به گم کردن همه🖇️🤍 ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
نیمه‌ی قلب من تو بهترین اتفاق زندگی من هستی من عشق و زندگی رو باتو حس کردم، بعد از ماه‌ها و با کلی سختی با تو تمام روزام عشقه. عاشقانه میخوامت، عاشقانه کنارت میمونم، عاشقانه برات میجنگم، عاشقانه دوست دارم.♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
وقتی عاشق میشی همه دنیات محدود میشه به یه نفر تو نگاهش، تو صداش، تو وجودش، چه خوشبختم من که دنیام خلاصه شده در تو🤍🖇️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#پارت۵۶۵ بدون اینکه چشمانش را باز کند با لحن نسبتا آرامی پرسید: -چرا هربار رد میشم تو رو باید ک
رستوران در این ساعت روز خلوت وکم تردد بود اما باز هم مسیح ترجیح داد گوشه دنجی را برای نشستن پیدا کند ،با یک نگاه کاوشگر آخر سالن را انتخاب کرد وبه راه افتاد .قبل از افرا صندلی را کنار کشید ونشست افرا هم به تبعیت از او روبرویش نشست هر دودستش را درهم حلقه کرد وزیر چانه اش زد و در سکوت به روبرویش خیره شد ناخوداگاه به یاد اولین برخوردش با مسیح در کافی شاپ افتاد چقدرآن روز از چهره سرد و خشن مسیح ترسیده بود وفکر اینکه قرار است چند ماه را در کنار این مرد تلخ زندگی کند کابوس روزهایش شده بود از یادآوری آن روز بی اختیار لبخندی گوشه لبش نقش بست که از چشمان تیزبین مسیح دور نماند و با تعجب آهسته گفت : -داری به چی میخندی؟ پوزخندی زد و جواب داد : -به اولین ملاقاتمون توی کافه شاپ در حالیکه نگاهش را به منو در دستش می انداخت آرام پرسید -چه چیز اون روز خنده داشت؟ -اینکه اون روز هرگز فکر نمکیردم یه بار دیگه سر یه میز روبروی تو بشینم با خونسردی منو را روی میز پرت کرد و به صندلی تکیه زد و گفت : -از اینکه اینجا با منی پشیمونی ؟ لبخند شیرینی زد و گفت: -فعلا از گشنگی زیاد به این چیزا فکر نمیکنم پیشخدمت برای دریافت سفارش کنار میزشان ایستاد و با احترام پرسید : -چی میل میکنید؟ مسیح خیره نگاهش کرد پرسید : -چی میخوری؟ با خستگی گفت: -فرقی نمیکنه ،هرچی برای خودت سفارش دادی