آروم در گوشش بگید:
«چقدر خوبه که وسط شلوغی های
این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم»
و این می ارزه به گم کردن همه🖇️🤍
❤️https://eitaa.com/romankadeh
نیمهی قلب من
تو بهترین اتفاق زندگی من هستی
من عشق و زندگی رو باتو حس کردم، بعد از ماهها و با کلی سختی با تو تمام روزام عشقه.
عاشقانه میخوامت، عاشقانه کنارت میمونم، عاشقانه برات میجنگم، عاشقانه دوست دارم.♥️
❤️https://eitaa.com/romankadeh
وقتی عاشق میشی
همه دنیات محدود میشه به یه نفر
تو نگاهش،
تو صداش،
تو وجودش،
چه خوشبختم من که
دنیام خلاصه شده در تو🤍🖇️
❤️https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از تو فقط یه دونه دارم ...♡
❤️https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#پارت۵۶۵ بدون اینکه چشمانش را باز کند با لحن نسبتا آرامی پرسید: -چرا هربار رد میشم تو رو باید ک
#پارت۵۶۶
رستوران در این ساعت روز خلوت وکم تردد بود
اما باز هم مسیح ترجیح داد گوشه دنجی را برای نشستن پیدا
کند ،با یک نگاه کاوشگر آخر سالن را انتخاب کرد
وبه راه افتاد .قبل از افرا صندلی را کنار کشید ونشست افرا
هم به تبعیت از او روبرویش نشست
هر دودستش را درهم حلقه کرد وزیر چانه اش زد
و در سکوت به روبرویش خیره شد ناخوداگاه به یاد اولین
برخوردش با مسیح در کافی شاپ افتاد چقدرآن
روز از چهره سرد و خشن مسیح ترسیده بود وفکر اینکه قرار
است چند ماه را در کنار این مرد تلخ زندگی کند کابوس روزهایش شده بود
از یادآوری آن روز بی اختیار لبخندی گوشه لبش
نقش بست که از چشمان تیزبین مسیح دور نماند و با تعجب
آهسته گفت :
-داری به چی میخندی؟
پوزخندی زد و جواب داد :
-به اولین ملاقاتمون توی کافه شاپ
در حالیکه نگاهش را به منو در دستش می انداخت آرام پرسید
-چه چیز اون روز خنده داشت؟
-اینکه اون روز هرگز فکر نمکیردم یه بار دیگه سر یه میز روبروی تو بشینم
با خونسردی منو را روی میز پرت کرد و به صندلی تکیه زد و گفت :
-از اینکه اینجا با منی پشیمونی ؟
لبخند شیرینی زد و گفت:
-فعلا از گشنگی زیاد به این چیزا فکر نمیکنم
پیشخدمت برای دریافت سفارش کنار میزشان ایستاد و با احترام پرسید :
-چی میل میکنید؟
مسیح خیره نگاهش کرد پرسید :
-چی میخوری؟
با خستگی گفت:
-فرقی نمیکنه ،هرچی برای خودت سفارش دادی
#پارت۵۶۷
مسیح سفارش غذا برای هردویشان داد و با
دورشدن پیشخدمت ازکنارشان با مهربانی دوباره پرسید :
-خسته ای؟
با لبخند گفت :
-بیشتر از یه عروس راه دور این واژه ای بود که همیشه مادرش برای میزان خستگیش به کار میبرد
-حالا که اینطوره بعد از غذا میرسونمت خونه تا
بتونی یکم استراحت کنی اما به شرطی که غروب برای مطب
رفتن حاضر و آماده باشی
-این که خیلی عالیه
با محبت آهسته گفت:
-خیلی رنگ پریده به نظر میرسی حس میکنم دیگه خونی تو رگهات باقی نمونده
چقدر مهربانیهای مسیح را دوست داشت
همراه با لبخند کم رنگی گفت:
-رنگ پریدگیم بخاطر خستگیمه آخه یه عالمه کمبود خواب دارم
-تو که مثل خرس میخوابی
-نه این چند وقته خیلی کم خواب شدم .
-من که هرشب ساعت نه میام، تو توی اتاقت خوابی
در حالیکه با گوشه رومیزی ور میرفت گفت :
-من که خواب نیستم ،توی اتاقم درس میخونم
متحیر چشمانش را ریز کرد وگفت :
-توی تاریکی ؟مگه کسی توی تاریکی هم میتونه درس بخونه؟
-نمیخوام مزاحم تو بشم بهمین خاطر با نور اباژور درس میخونم
بازهم خشمی آنی و زودگذر چهره اش را پوشاند
-دیوونه شدی؟ میخوای چشمات از بین برن؟
اما این روزها بهتر از قبل خشمش را کنترل میکرد
#پارت۵۶۸
-نگران من نباش ،......
-میان حرفش پرید و گفت:
-مگه میتونم نگرانت نباشم وقتی همه کارهات فقط حماقت و لجبازیه
قلبش از این اعتراف مسیح پر از شوق شد .اما بازهم باید بی خیال از کناراینهمه احساس
میگذشت ؟
پیشخدمت غذایشان را روی میز چید و رفت
مسیح با برداشتن قاشق به غذا اشاره کرد و گفت:
-غذای اینجا عالیه من توی این چند سال همیشه از اینجا غذا میگیرم
با لبخند دلپذیری گفت:
-چیزی رو که تو تائید میکنی حتماً که عالیه
اولین قاشق را به دهان گذاشت واقعاً عالی بود
مسیح دوباره سکوت را شکست و پرسید :
-امتحان بعدیت کیه؟
-سه روز دیگه ،مقاومت مصالح که باید کلی انرژی براش بزارم
- سه روز فرجه هم فرصت کمی نیست
-میخوام فردا به بابام یه سر بزنم دو روزه که ندیدمش
نگاهی گذرا به او انداخت وگفت :
-دیروز اونجا بودی که !
- شایان بابا رو برده بود بیمارستان برای تزریق
خون منم چون امتحان داشتم نتونستم تا
اومدنشون صبر کنم
با ناراحتی اخمهایش را درهم کشید وگفت :
-این پسره خیلی میاد اونجا دلیلی داره؟
خیره نگاهش کرد وپرسید
-چرا دیدگاه تو نسبت به همه منفیه ؟
-من فقط میخوام بدونم که چرا هربار میام اونجا این پسره هم هست
دست از خوردن کشید وگفت :
-شایان پسر عمه منه و فکر نکنم که من و تو
اجازه اینو داشته باشیم که مانع اومدنش به خونه داییش بشیم
#پارت۵۶۹
مسیح متفکر چشمانش را ریز کرد و گفت:
-ولی من فکر میکنم اون یه دلیلی برای اومد و رفتش به اونجا داشته باشه
-درسته داره ولی ربطی به منو وتو نداره
-چرا ؟
-خوب اون خیلی وقته که دلش پیش ساغر
گیره ،ولی بابا هنوز جواب قانع کننده ای بهش نداده
-جدی، نمی دونستم ؟
با قاشق در دستش به سرش اشاره کرد و با تمسخر گفت :
-تو که اصولا گیرنده هات تو این موارد خیلی
تیزن ،چطور متوجه این یکی نشدی
نیش کنایه اش را گرفت اما بی توجه پرسید
-نظر ساغر چیه؟اونم شایان و دوست داره
قاشقش را میان انبوه برنجهای درون پیشدستی فرو کرد وگفت :
-ساغر دختر بلند پروازیه،اون نظرش اینه که
نباید زندگیشو با یه عشق و عاشقی پوشالی تباه کنه ،که منم با این
نظرش موافقم
-اگر لجبازی وغرور اونم به تو رفته باشه که بیچاره شایان
-فعلا که شایان تحت هیچ شرایطی از رو نمی ره واز هر فرصتی داره استفاده می کنه
-نظر تو چیه ؟
پوزخندی زد گفت :
-من کیم که بخوام نظر بدم
-به هرحال تو خواهر بزرگ ساغری
کاملا بی اراده گفت :
-من برا زندگی خودم که قدرت واختیار تصمیم
گیری نداشتم می خوام برا ساغر داشته باشم
نگاهی ازسر حرص به او انداخت وبرای تغییر موضوع گفت :
-میخوای بعد از مطب بریم اونجا ؟
#پارت۵۷۰
ذوق زده گفت :
-آره ،چرا که نه!
با لبخندی گفت :
-تو هنوزنتونستی به دوریشون عادت کنی؟
درد آلود وغمگین گفت :
-برا اینکه به دوریشون عادت کنم باید به این زندگی دل ببندم که این تنها چیزیه که اصلا نمی
خوام حتی بهش
فکر هم کنم
خودش خوب می فهمید دارد دروغ می گوید جدیدا دروغگوی خوبی شده بود و مجبور بود در مقابل مسیح
وانمود کند هیچ حسی به او واین زندگی ندارد
مسیح با پرت کردن قاشق در پیشدستی اش کلافه گفت :
-لعنتی !!
با بهت به او خیره شد وپرسید :
-چی ؟!
-با غذا هستم خیلی بی مزه است
-اما تو که چند لحظه پیش داشتی ازشون تعریف می کردی
-هرچیزی توی دنیا قابلیت وآمادگی یک تغییر و داره
-اما نه یه رستوران با چند سال سابقه کاردرخشان ؟
-حتما سر آشپزش عوض شده
افرا که اصلا متوجه حرفهایش نمی شد با بی
میلی قاشقش را کنارگذاشت وگفت :
-پس بهتره دیگه بریم
-از غذای تو که خیلی مونده ؟
-دیگه اشتهایی به خوردن ندارم
- اما خیلی گرسنه بودی؟
#پارت۵۷۱
زمزمه کرد
- سیر شدم
در راه برگشت هر دو در سکوت با افکار خودشان درگیر بودند وهیچ کدام رغبتی به شکست این سکوت دلگیر از
خود نشان نمی دادند ،هر دو تنها به این فکر می کردند که از عمر زندگیشان دیگر چیزی باقی
نمانده وچقدر
دلشان می خواست خود را به لحظه های واهی امید وار کنند تا این واقیت تلخ فراموش شود
بعد از یک استراحت کوتاه و دلچسب با شادابی مقابل آیینه ایستاد .مسیح چند لحظه قبل تماس گرفته بود که
حاضر شود .نمی خواست به این فکر کند که دل نگرانی های مسیح از روی حس وظیه شناسی است این باور
عصبیش میکرد ،حتی دیگر حساسیتی هم روی تعصب بی جای مسیح نشان نمی داد وغیرت وتعصب کور مسیح
برایش شیرین ودلچسب شده بود
از کمدش پالتویی راکه مسیح برایش خریده بود
را برداشت وپوشید چهره اش با آرایش بژ دلربا تر به نظر
میرسید.باشنیدن صدای در از آمدن مسیح مطمئن شد پس از لحظه ای مسیح پشت در اتاقش قرار گرفت وتقه
ای به در کوبید اما قبل از اینکه جوابش رابدهد وارد اتاقش شد و پرسید :
-حاضری؟
این روزها رفتارش راحتر از قبل شده بود حالا دیگرحتی برای ورودش به اتاق افرا منتظر اجازه
هم نبود و افرا از
این تغییر رفتار ناخوداگاه حس خوشایندی داشت.
شال گردنش را به دور گردنش مرتب کرد وگفت :
-آره
-خوبه ،منم سریع حاضر میشم
و از اتاق خارج شد .افرا هم با برداشتن کیفش از اتاق خارج شد ودر سالن به انتظارش ایستاد پس از لحظه ای
مرتب و اتو کشیده از پله پایین آمد پلیورسفید
یقه هفتی که با شلوار مشکی پوشیده بود باعث شد نفسش از
دیدنش بند بیاید قلبش به مانند قلب گنجشکی درقفس تند تند شروع به تپیدن کرد از اینکه تنها اسم این مرد
از آن او بود در دلش احساس حقارت می کرد
مسیح از کنارش رد شد وبا گفتن بریم ، به سمت جا کفشی رفت .کنارش ایستاد و بوتهای پاشنه دارش را برداشت
و پوشید مسیح با یادآوری چیزی در حالی که
دوباره رو فرشی اش را می پوشید کت اسپرتش را به دست او داد
وگفت :
-موبایلم و فراموش کردم تا تو آسانسور و بالا میاری منم اومدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
دلم باران ، دلم دریا؛
دلم لبخندِ ماهی ها؛
دلم بویِ خوشِ بابونه میخواهد...❤️
دلم یک باغِ پر نارنج
دلم آرامشِ ترد و لطیفِ صبحِ شالیزار🍃
دلم صبحی، سلامی، بوسه ای
عشقی، نسیمی، عطرِ لبخندی
از مسیری دورتر حتی 😍
دلم شعری سراسر "دوستت دارم" 🙃
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه میخواهد
دلم مهتاب میخواهد که جانم را بپوشاند...😍
#عاشقانه
#همسرداری
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh