#پارت۸۹۵
قول داده بودم یه روز همه چیزو در مورد خودم
و گذشتم بهت بگم ،حالا وقتشه اینهمه بهم بد
نکن وبذارتا به
قولم عمل کنم
داشت رامش میشد ،رام مردی که بازهم با بی
رحمی تمام افسار لجام گسیخته احساساتش را
در دست گرفته بود
و بی مهابا میتازید .
بازدم عمیق وپر سوز مسیح به روی گردن
ظریفش همه وجودش را در التهاب خواستن به آتش کشید .
-بذار حالیکه قراره از هم جدا بشیم هیچ حرفی ناگفته نمونه
اسم جدایی دلش را لرزاند ، لرزش نامحسوس که
به همه وجودش سرایت کرد ، چرا این مرد هنوز دست از به بازی
گرفتن احساساتش برنمیداشت
با غیظ به طرفش برگشت ،سرش را کمی به عقب
متمایل کرد وبا خشونت دستش را از میان دستان گرم
وپرامیدش بیرون کشید وگفت :
-اما دیگه دیر شده خیلی هم دیر !
سرش را عقب کشید وهمراه با آهی عمیق وبه
حسرت نشسته در عمق چشمان معصوم وبه غم نشسته اش خیره
شد و با لحنی آرام و التماس آمیز گفت :
-می دونم خیلی دیره ، اما خواهش می کنم این
فرصتو بهم بده تا هرچه رو که تا به امروز توی صندوقچه دلم
بایگانی کردم وبیرون بریزم ؛بعد از اون همون
جوری که تو می خوای از هم جدا میشیم ودیگه هرگز باعث عذابت
نمی شم
#پارت۸۹۵
قول داده بودم یه روز همه چیزو در مورد خودم
و گذشتم بهت بگم ،حالا وقتشه اینهمه بهم بد
نکن وبذارتا به
قولم عمل کنم
داشت رامش میشد ،رام مردی که بازهم با بی
رحمی تمام افسار لجام گسیخته احساساتش را
در دست گرفته بود
و بی مهابا میتازید .
بازدم عمیق وپر سوز مسیح به روی گردن
ظریفش همه وجودش را در التهاب خواستن به آتش کشید .
-بذار حالیکه قراره از هم جدا بشیم هیچ حرفی ناگفته نمونه
اسم جدایی دلش را لرزاند ، لرزش نامحسوس که
به همه وجودش سرایت کرد ، چرا این مرد هنوز دست از به بازی
گرفتن احساساتش برنمیداشت
با غیظ به طرفش برگشت ،سرش را کمی به عقب
متمایل کرد وبا خشونت دستش را از میان دستان گرم
وپرامیدش بیرون کشید وگفت :
-اما دیگه دیر شده خیلی هم دیر !
سرش را عقب کشید وهمراه با آهی عمیق وبه
حسرت نشسته در عمق چشمان معصوم وبه غم نشسته اش خیره
شد و با لحنی آرام و التماس آمیز گفت :
-می دونم خیلی دیره ، اما خواهش می کنم این
فرصتو بهم بده تا هرچه رو که تا به امروز توی صندوقچه دلم
بایگانی کردم وبیرون بریزم ؛بعد از اون همون
جوری که تو می خوای از هم جدا میشیم ودیگه هرگز باعث عذابت
نمی شم
#پارت۸۹۶
نگاهش خسته و درمانده بود ؛قلب افرا در زیراین
نگاه محزون هزار پاره شد ،برای فرار از اینهمه
بیقراری بی
اختیاراز او رو برگرداند
مسیح با کشیدن نفسی عمیق، با لحنی ملایم و آرام گفت :
وقتی با بهراد آشنا شدم به شدت آسیب دیده بود
یک پسر نوجوون سیزده ساله که توی اوج شور ونشاط کودکی
ضربه ای مهلک وجبران ناپذیر خورده بود.خیانت
مداوم وهمیشگی مادرش اونو افسرده ومنزوی کرده بود .اون
صحنه های مستهجن دمخور روح ظریفش شده بود ویه لحظه راحتش نمیذاشت .
پدرش بهترین کارو کرد که اونو از اون محیط
دور کرده بود چرا که با روحیه داغونی که بهراد داشت اگر خیلی
سریع درمان اصولی نمیشد مطمئنا" در آینده یک خلافکار از آب درمیومد
اوایل آشنایی تنها دلم به حال این پسرك مظلوم با
اون دوچشم عسلی معصوم میسوخت ، همیشه در عمق نگاه
به غم نشسته اش فریاد کمک وحس میکردم وبه
خاطرهمین حس ترحم دوستی ما آغاز شد وکم کم و خودبه خود
باعث ایجاد یک وابستگی و علاقه عمیق بهم شد
#پارت۸۹۷
ما دو دوست بودیم با اخلاقهای متفاوت
ومتضاد ،اما از نظر عاطفی به شدت وابسته
بهم ؛سالهای نوجوانیمون پا به
پای هم با بازی و شیطتنت گذشت ودر کنارهم
وارد دوره پردردسرجوانی شدیم هر دو توی یه رشته ویه دانشگاه
قبول شدیم وبا هم برای تک تک روزهای آینده ای
که پیش رومون بود نقشه میکشیدیم هر دو با یه هدف
مشخص روزهای شیرینی وبرای خودمون
میساختیم
بهراد که با نگار نامزد کرد اصرار های مادرم هم
برای ازدواج من شروع شد بهار برعکس بهراد دختری سرزنده
وشاداب بود مادرم اونو خیلی دوست داشت،
متقابلا " بهارم همون حس و به مادرم داشت
شاید به این دلیل بود که
این دو کمبودهای خودشونو در دیگری پیدا کرده
بودن بهار وقتی فقط شش سالش بود ازمادرش دور شده بود
واین کمبود محبتو توی آغوش مادرم پیدا کرده
بود مادرمم که همیشه آرزوی داشتن یه دختر و داشت حالا با بهار
کنارش به آرزوی همیشگیش رسیده بود
نمیخواست هیچ جوری بهارو از دست بده
تمام روز حرف بهار زمزمه گوشم بود، کمالات زیبایی ووجناتش هرچیزی رو که خودم
میدونستم و نمی دونستم ،
اماهیچ کدوم از این حرفها نمیتونست دیدگاه منو
نسبت به بهار تغییر بده بهار از وقتی که پاشو توی زندگی ما
گذشته بود تا به امروز برای من همون خواهر
نداشته ای بوده که مادرم همیشه آرزوشو داشت
زندگی من توی اون سالها فقط خلاصه میشد در
هدفی که با بهراد برای خودم ساخته بودم می خواستم مهندس
لایقی بشم که خانواده ام بهم افتخار کنند ؛این
خواسته پدربزرگم بود کسی که بهم قدرت واعتماد به نفس میداد
نمی خواستم احساسات مانع رسیدنم به هدف
بزرگم بشه به همین دلیل با بی تفاوتی از کنار همه خواهش های
وقت وبی وقت مادرم می گذشتم وتنها با گفتن
اینکه فعلا آمادگی ازدواج و ندارم موقتا مهر
سکوت به دهان
مادرمیزدم
#پارت۸۹۸
اما همه اینها مقطعی بود واصرارهای مادرم اصلا
تمومی نداشت و عملا با وارد کردن پدرم تو
جبهه خودش و
سکوت من مبنی بر رضایتم همه چیزو تمام شده
فرض کرد منهم که حوصله بحث وجدال با اونو
نداشتم مقطعی در
برابرش کوتاه اومدم وخودمو به روزگار سپردم
تا اینکه یک روز وقتی داشتم دنبال کتابی توی
کتابخانه مهدی میگشتم چیزی و دیدم که همه
کاخ آرزوهای
مادرو نقش برآب کرد عکسی از بهار لای یکی از
کتابهای مهدی !.این عکس شایدتوسط بهار به
مهدی داده نشده
بود اما چیزی هم نبود که من بتونم به سادگی ازکنارش بگذرم .
من آدم منطقی بودم که هیچ چیزی و بی دلیل
قبول وباور نمی کردم اما این عکس لای کتاب مهدی ساعتها
ذهنمو به خودش مشغول کرده بود
مهدی با سن کمی که داشت هنوز خیلی زود بود
که بخواد خودشو درگیر و بیقرار عشق کنه واین چیزی بود که من
نمی تونستم واقعیت وجود اون عکسو لای کتاب مهدی درك کنم
#پارت۸۹۹
مهدی شخصیت تودار و مرموزی نداشت که من
متوجه دلدادگیش به بهار نشم اما اون مدتی
افسرده ودرهم فرو
رفته بی دلیل از من فاصله میگرفت
برای مطمئن شدنم از احساسات مهدی تا چند روز
اونو زیر نظر گرفتم هر بار که مادرم حرف بهار و پیش می
کشید مهدی بی اختیار بهم می ریخت وسالن و به
بهانه ای ترك می کرد حتی وقتی مادرم حرف تو رو به میون
می آورد او خشگین فریاد می کشید هیچ
احساسی به دختری که هرگز ندیده ونمی شناسه نداره
این رفتار مهدی شک منو در مورد علاقه اش به
بهار به یقین تبدیل کرد من نباید اجازه می دادم احساسات پاك
مهدی فدای رفتار خودخواهانه خانوادم بشه ، من
اونقدر نامرد نبودم که بنابر خواسته مادرم
زندگیمو بر روی
احساسات تنها برادرم بنا کنم اما به خاطر مهدی هم نمی تونستم بی گدار به آب بزنم چرا که اگر
مهدی می فهمید
من متوجه علاقه اش به بهار شدم فکر می کرد
من به بهار علاقه داشته وبه خاطر اون پا پس
کشیدم واین وضعیت
و بدتر می کرد به همین دلیل باید مدتی صبر می
کردم وسر فرصت مادرمو راضی می کردم که من شخص لایق
برای بهار نیستم مادرم اصرار داشت سریعتر
مراسم خواستگاری و برگزار کنه ومن فقط امروز وفردا می کردم
وبدنبال بهانه ای برای فرار از این قرار ،
قضیه خیانت نگار وبعد از اون افسردگی بهراد
همه چیز و بهم ریخت وبرای مدتی ذهنها فقط مشغول بهراد شد
.منم همه وقتم وکنار بهراد بودم و دیگه به مادرم
فرصت نمیدادم که بخواد به ازدواج وخواستگاری فکر کنه
وقتی بهراد با نگاه پراز غمش توی بغلم جون داد
وبرای همیشه تنها م گذاشت تازه به عمق فاجعه ای که توی یه
چشم بهم زدن بهراد وازم گرفته بود پی
بردم .بهراد غرقه درخون و من مبهوت وسرگردان
از یادآوری آن روزها دنیا در نظرش تیره وتار
شد . در حالیکه پیشانی اش را ازتکرار درد مالش
میداد آهی از
عمق وجود کشید
#پارت۹۰۰
-من مقصر واقعی مرگ بهراد پاك ومعصوم
بودم ،چرا که من کرم به درخت دوستیمون
انداختمو واونو از ریشه
خشکاندم
در نظرم همه چیز بی رنگ وزشت
بود!..........،صداقت ودوستی رنگ تیره بی
اعتمادی ونفرت گرفته بود وزندگی
بوی لجن میداد
وقتی به خودم اومدم که در مقابل چشمان بهت
زدم بهراد عزیزم زیر خروارها خاك پنهون شده بود اونم به چه
جرمی!...... خیانت ونامردی صمیمی ترین
دوستش به همراه عزیزترین کس وجودش
از عالم و آدم متنفر بودم از همه زنها به خاطر بی
وفایی نگار واز هرچه دوسته به خاطر پستی ونامردی که سیاوش
در حق بهراد کرده بود ؛نمی تونستم چشمهامو
روی ظلمی که زندگی در حق بهراد کرده بودند ببدم و اون دوتا
حیون کثیف و به حال خودشون رها کنم. قسم
خوردم که تا روزی که انتقام بهراد و نگرفتم حتی یه ثانیه هم
احساس آرامش نکنم
#پارت۹۰۱
تا مدتها از همه فراری بودم وتنها خودمو با
خاطرات بهراد سر گرم می کردم ؛هر روز که می گذشت فراموشی
خاك گور بهراد و سردترمی کرد اما آتش کینه
درون من شعله ورتر می شد وخشم ونفرت من از اطرافیانم بیشتر
می شد .
اولین سالگرد بهراد که گذشت ، مادرم دوباره
شروع کرد اما اینبار توی عمق نگاه همیشه نگرونش یه حس
پریشانی موج می زد
پوزخندی تلخ گوشه لب غم گرفته اش نشست
همه تلاش مادرم این بود که با سرگرم کردن من
به زندگی مشترك از خشم ونفرتی که داشت وجودمو میسوخت
وتبدیل به خاکستر میکرد، کم کنه .
اما اشتباه می کرد چرا که وسعت تنفر من از زنها
به خاطر خیانتی که به بهراد شده بود؛داشت روزبه روز بیشتر
میشد.برای اینکه خیال خودمو ومادرم و برای
همیشه راحت کنم با بهار حرف زدم وبراش
توضیح دادم که نمی
تونم دوستش داشته باشم چون وجودم پر از
خشم وکینه است .دروغ نگفتم چرا که توی اون شرایط به تنها
چیزی که اصلا نمیخواستم فکر کنم وجود یه زن
درکنارم بود ،اما دلیل واقعیم هم نبود چرا که نمی خواستم غرور
مهدی و زیر سوال ببرم .
من همه تلاشم رو برای نا امید کردن بهار ازخودم
کردم وحالا دیگه همه چیز بستگی به خود مهدی داشت که
محبتشو به بهار ثابت کنه .
برای پیدا کردن سیاوش چند نفرو اجیر کرده
بودم که توی همون روزها بهم خبر دادن رد سیاوشو از طریق
خانوادش گرفتن وفهمیدن که اون دو سگ کثیف
به فرانسه رفتن ؛منم که درسم و به خاطر مرگ بهراد اینجا رها
#پارت۹۰۲
کرده بودم به بهانه ادامه تحصیل خانواده ام و
راضی کردم و مقدمات سفرم وبه فرانسه مهیا شد و به این ترتیب
هم به مهدی این فرصتو دادم که بدون وجود من
خودشو به بهار نزدیک کنه و هم اینکه برای پیدا کردن سیاوش
ورسیدن به اون آرامشی که خودمو ازش محروم کرده بودم راهی فرانسه شدم
چهار سال زندگی در فرانسه منو بیشتر از قبل
درهم فرو رفته وعصبی کرد بود اوایل ورودم همه فکر و تلاشم پیدا
کردن نگار وسیاوش بود اما هر چه بیشتر می
گشتم کمتر از اونها نشونه ای پیدا می کردم وجب به وجب خاك
فرانسه رو گشتم وهرجا رو که فکر میکردم رفتم
اما هیچ کس خبری از اونها نداشت فکر انتقام تنها چیزی بود که
توی اون شهرسرد و یخ زده وجودموگرم می کرد
اما کم کم و به مرورکه از پیدا کردنشون نا امید شدم خودمو با
درس ودانشگاه مشغول کردم اما لحظه ای هم از
فکر انتقام توی اون روزها به آرامش نرسیدم
#پارت۹۰۳
دخترهای غربی خیلی زود جذبم می شدند اما من
از همه زنها بدم می اومد واونها رو مقصر واقعی مرگ بهراد می
دونستم .هر چه بیشتر با فرهنگ غرب آشنا
میشدم تنفرم از آدمهای اطرافم بیشتر میشد وقتی می دیدم دخترها
مثل لباس تنشون دوست پسرهاشونو عوض می
کردن وپسرها توی رابطه حتی به خواهر
خودشونم رحم نمیکنن
از همه فاصله می گرفتم .
مهدی که پیشم اومد تا حدودی منواز تنهایی
وعزلت خودم بیرون آورد او تنها کسی بود که توی اون شهر غریب
باهاش بیرون می رفتم وتنهایمو قسمت می کردم
در بین حرفهاش شنیده بودم بهارتصمیم گرفته برای ادامه
تحصیل پیش پدرش به آمریکا برگرده واین تنها
حرفی بود که مهدی توی اون دوسال در مورد بهار به من زد و
منم هرگز چیز دیگه ای ازش نپرسیدم
مهدی برعکس من خیلی زود با اطرافیانش رابطه
برقرار کرد وحتی توی اون دوسالی که با من زندگی می کرد
باچند دختر از ملیتهای مختلف دوست شد . نمی
تونستم رفتار سبک سرانشو تحمل کنم و به بهش اجازه بدم با
یه دختر دوست بشه. من به بهراد قول داده بودم
از بهار مراقبت ونگهداری کنم واونو همیشه مثل خواهر خودم
بدونم خصوصا اینکه مهدی و تنها کسی می دیدم
که ,واقعا لایق بهارباشه چون کسی بود که بهارو واقعا دوست
داشت واگه می خواست می تونست بهارو
خوشبخت کنه شاید به این خاطر بود که مهدی تنها مردی بود که بهش
اعتماد داشتم ومی تونستم خیالمو از بابت بهار برای همیشه راحت کنم
به همین دلیل محکم وجدی باهاش برخورد کردم
وبا قاطعیت بهش گوشزد کردم اگه می خواد کنار من زندگی کنه
باید دست از رفتارهای احمقانه اش برداره واونم
قبول کرد وتا روزی که باهام زندگی می کرد دیگه هیچ دختری رو
به خونه نیاورد
یک ترم به فارغ التحصلیم مونده بود که آدرسی
از نگار توی شهرمولوز سرمرز سوئیس گیر اوردم همون روز
سریع خودمو به اونجا رسوندم ، توی یه بار با
وضعیتی اسفناك کار می کرد با همه تنفرم به ملاقاتش رفتم حتی به
اینکه با دستهای خودم خفه اش کنم هم فکر
کرده بودم اما وقتی روبروم ایستاد هردو جا خوردیم ،تصورنمیکرد
#پارت۹۰۴
توی این شهر دور افتاد وپرت پیداش کنم ،منم
تعجب کرده بودم این دختری که با چهره ای وقیح روبروم ایستاده
بود اصلا اون نگاریی که می شناختم نبود ؛ شاید
خدا سزای مظلومیت بهراد رو به بدترین شکل ازش گرفته بود
وقتی به پام افتاد و التماسم کرد ببخشمش تازه
به عمق بدبختیش پی بردم ؛سیاوش اونو توی یه کشور غریب تک
وتنها رها کرده بود وبا یه دختر ایتالیایی همخونه
شده بود .البته از کسی که به بهترین دوست خودش خیانت
کرده بود انتظار دیگری هم نمی رفت ؛نگار بهم التماس می کرد ومی گفت :
-گول سیاوش وحرفهای رویایی وقشنگش و خورده
وقتی دید با چندش بهش خیره شدم وحتی
ارزش بخشیدنم نداره با گریه گفت :
-مگه نه اینکه قسم خورده بودی منو با دستهای
خودت خفه کنی بیا من روبروت ایستادم بیا ومنو از این زندگی
سرتا سر نکبت و بدبختی خلاص کن
با همه نفرتم بهش خندیدمو و گفتم :
- من هرگز دستمو به خون هرزه ای مثل تو آلوده نمی کنم
#پارت۹۰۵
توحتی لیاقت مردنم نداری؛ تو باید توی همین خراب
شده روزی صد بار بمیری ودوباره زنده بشی واز
روز بعد دوباره مردن وتوی تک تک ثانیه های روزت از سر بگیری
تا تاوان دردی وکه تو دل بهراد گذاشتی وبدی
دیدن نگار توی اون وضعیت منو تاچند روز
افسرده کرده بود نگار دختری که بهراد خودشو به خاطرش از بین برده
بود تبدیل شده بود به یه فاحشه کثیف که
خودشم از زنده بودن خودش بیزار بود
با آدرسی که از نگار گرفتم خیلی زود سیاوش و
پیدا کردم وضعیت اونم دست کمی ازنگار نداشت اونو به خاطر یک
درگیری احمقانه توی یکی از قمارخانه ها یه
شهروند فرانسوی و کشته بود ومنتظر رای دادگاه توی زندان بسر
میبرد
با وکیلش صحبت کردم هیچ راهی برای خلاصی
نداشت سیاوش محکوم به حبس ابد بود و من این و حقش می
دونستم چرا که کسی که با هوسرانی بچگانه اش
مسبب مرگ صمیمی ترین دوست خودش بشه لیاقتش همون
مرگ تدریجی توی سلولهای سردوسخت یک کشور
غربیه است نگار وسیاوش هر دو تاوان خیانتی وکه در حق
بهراد کرده بودن و به بدترین شکل داده بودن اما
این اصلا باعث آرامشم نمیشد
هر دوی اونها محکوم به مرگی با زجر هر روزه
بودند واین سخت تراز اون انتقامی بود که من می تونستم ازشون
بگیرم .
درسم که تمام شد نتونستم بیشتر توی اون شهر سردو یخ زده که بوی کثافت وخیانت می داد بمونم ونگار
وسیاوش و به دست سرنوشت شومی که
خودشون با حماقت برای خود رقم زده بودند؛ رها کردم وبه ایران برگشتم