#پارت_154
با همون اشکاش که کل صورتشو گرفته بود اومد طرفم، دستمو گرفت برد کنار آراد و گفت:
- بگیر... اینم خدمتکارت! این بار آخره که بهت می دمش. به خدا قسم اگه یه بار دیگه این دختر به من پناه بیاره، دیگه نمی بینیش... حالا
برید.
با تعجب به امیر و حرفاش نگاه کردم.
امیر گفت: چرا وایسادي آیناز؟ برو دیگه؟
با سرعت رفت طرف اتاقش. با تنفر به صورت آراد نگاه کردم. جاي سیلی قرمز شده بود. رفتم به اتاقم و لباسمو عوض کردم و اومدم
بیرون.
آراد هنوز وایساده بود . دم اتاق امیر رفتم؛ دو تا تقه به در زدم. جواب نداد.
گفتم: نمی خواي بیاي بیرون؟...دارم می رما؟
یک دقیقه وایسادم. نیومد.
آراد گفت: دو روز نازشو کشیدي، لوس شده!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزي نگفتم. در باز شد. اومد بیرون؛ چشماش قرمز بود؛ با لبخند گفت:
- مهمون ناخونده خوبی بودي!
- خداحافظ.
- به سلامت!
چند قدم رفتم. به آراد نگاه کردم. از سر لج یه کار احماقانه اي به ذهنم رسید. یه نفسی کشیدم. با قدم هاي تندي رفتم پیش امیر و محکم
تو بغلم گرفتمش و گفتم:
- ممنون که رام دادي. اگه تو نبودي نمی دونستم باید کجا برم.
امی ر دست راستشو گذاشت رو شونم و گفت: احتیاج به تشکر نیست.
سرشو خم کرد، تو گوشم گفت: براي حرص دادن آراد روش خوبی نبود!
نگاش کردم. لبخند به لب داشت.
گفتم: گریه ات تقصیر منه ببخش.
- بعضی وقتا گریه لازمه... حالا برو!
به آراد نگاه کردم... حالتش خنثی بود. از امیر جدا شدم. با هم خداحافظی کردیم. تا دم در بدرقمون کرد. سوار آسانسور شدیم. آراد دکمه
رو فشار داد. در بسته شد و امیرو دیگه ندیدم.
آسانسور رفت پایین.
آراد گفت: با این کارت گور خودتو کندي!
نگاش کردم. رو به روشو نگاه می کرد. نه! مثل اینکه زیادم بی خیال نبوده!
گفتم: گور من خیلی وقت کنده شده! تو برو به فکر خودت باش!
نگام کرد و گفت: آرزوي امیرو میذارم رو دلت!
- نمی تونی امیرو ازم بگیري!
- خواهیم دید!
- می بینیم!
آسانسور وایساد. اومدم بیرون. سوار ماشین شدیم. من جلو نشستم و به مختار سلام کردم. ماشین حرکت کرد بعد از چند دقیقه سکوت،
آراد گفت: برو پیش منصور.
- همونی که قبلا تو فروش دختر بود؟
- آره!
- مطمئنی الانم دختر داره؟
- نمی دونم حالا بریم.
چند دقیقه بعد، دم یه خونه نگه داشت. دوتاشون پیاده شدن. منم اومدم پایین. مختار در زد. کسی جواب نداد. مختار با دستش بیشتر درو
کوبید.
یکی داد زد: اومدم بابا! در خونه رو از جا کندي!
درو باز کرد و با عصبانیت گفت: بله...امرتون؟
مختار: امرمون که زیاده بذار بیایم، تو بهت می گم.
پوزخندي زد و گفت: همینم مونده هر لات و لوت بی سر و پایی رو تو خونم راه بدم!
خواست درو ببنده که آراد با خشم یه لگد کوبید به در که با ضرب خورد به دیوار و صداي وحشتناکی داد. رفت تو. مرده با ترس و تعجب
نگاش کرد.
مختار به من گفت: برو تو!
رفتم تو؛ خودشم پشت سرم اومد.
آراد: حالا من شدم لات بی سر و پا، نه؟!
- ببخشید شما؟ به جا نمیارم!
آراد خواست بره طرفش که مختار جلوشو گرفت و گفت: من باهاش حرف می زنم!
مختار: چند سال پیش، دختر دور خودت جمع می کردي و بعد می فروختیشون... اومدیم بینیم هنوز داري؟ می خوایم یه جا بخریم.
- مگه می خواي جهاز دخترتو ببري که می گی یه جا می خریم؟!
- داري یا نه؟
- خیر... اشتباه به عرضتون رسوندن . بنده از این غلطا نمی کنم... اصلا کی آدرس منو به شما داده؟
آراد: احتیاجی به آدرس نیست ...خودمون می دون می لاشخورا کجا منتظر جسدن!
- آقا من هنوز نمی دونم شماها کی هستید؟
#پارت_155
آرادم؛ پسر سیروس... اونو که دیگه می شناسی؟
پوزخندي زد و گفت: اگه تو آرادي، پس منم پسر ملکه انگلستانم!!
آراد با عصبانیت رفت طرفش، یقشو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت :حالا دیگه منو نمی شناسی نه؟ کی جمع و جورت کرد؟ کی زیر بال
و پرتو گرفت؟ ها؟ اگه من نبودم که الان باید تو آشغال دونی پیداتت می کردن؟
مرده با تعجب به چشماي آراد نگاه کرد و گفت: شمایید آقا آراد؟ اصلا نشناختمتون! چقدر عوض شدید!
آراد یقشو ول کرد.
- آقا من پنج سال پیش که دیدمتون اینجوري نبودید. اون موقع موهاي بلند مجعدتون تا لبه گوشتون بود اما الان... دور از جون عین
سرطانیا مو ندارید!
اینو که گفت، آروم خندیدم. آراد با اخم نگام کرد. خندمو خوردم و سرمو انداختم پایین. یعنی این بچه قزمیت موهاي بلند مجعد داشته؟!
فکر کنم خوشگل می شده!
آراد گفت: من عوض نشدم. آدماي دور و برم عوض شدن.
- بله خب حق با شماست.
مختار: یعنی دیگه اصلا دختر براي فروش نمیاري؟
- نه آقا. من خیلی وقته این کارو بوسیدم و گذاشتمش کنار.
به حیاطش که پر از کمد و مبل و میز بود اشاره کرد: نگاه کن؟ سمساري شده کار من.
آراد با کلافگی پوفی کرد و گفت: این همه راه رو الکی اومدیم.
رفت بیرون.
مختار گفت: نمی دونی چه کساي دیگه اي این کارو می کنن؟
- نه والا!
مختار شماره اي به مرده داد و گفت: بیا این شماره منه. اگه فهمیدي کسی دختر براي فروش داره بهم زنگ بزن.
- چشم آقا. حتما. خیالتون راحت.
با هم اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
مختار به آراد گفت: چی می خوري آقا؟
- هیچی.
- باشه پس ساندویچ برات می گیرم.
- کر شدي؟ می گم چیزي نمی خورم.
- مگه دست خودته که نخوري... الان ساعت دوازدهه و موقع نهار. جنابعالی صبح هم که هیچی نخوردي؟ فعلا برات یه ساندویچ می گیرم
معدت خالی نمونه، بعد یه چیزي بخور.
دیگه چیزي نگفت. مختار دم یه فست فود نگه داشت. یه موسیقی ملایمی گذاشت و گفت: تا شما دوتا خروس جنگی این موسیقی رو گوش
می دید، منم جلدي میرم ساندویچ می گیرم میام.
به دوتامون نگاه کرد: برنگردم ببینم کرك و پر همو ریختینا؟!!
دوتامون با اخم نگاش کردیم.
فقط یه لبخندي زد و رفت پایین. ده دقیقه اي منتظر شدم؛ نیومد.
جو سنگین شده بود. احساس خفگی می کردم. درو باز کردم.
گفت: کجا؟!
- نترس فرار نمی کنم! همین جام.
رفتم پایین، درو بستم و به درش تکیه دادم. به آدم هایی که رد می شدن نگاه می کردم. یعنی اینا هم مشکل هم دارن؟ یا اینکه تمام
مشکلات دنیا تو فرق سر من نشسته؟
چند دقیقه بعد مختار اومد. سوار شدم... یه ساندویچ داد دستم، یکی هم داد به آراد. خواست نوشابه بهش بده، گفتم:
- نوشابه سیاه به دردش نمی خوره ...معدش درد می گیره.
مختار با تعجب گفت: از کجا می دونی؟!
- دو ماه خدمتکارش بودم. نباید بدونم چی براش مضره؟ اصلا غذاي فست فودي هم نباید بخوره.
به آراد نگاه کرد و گفت ب: بین چقدر به فکرته؟ از همه چیزیت خبر داره. اونوقت تو هی کرك و پرشو بکن! زن من هنوز نمی دونه من چی
دوست دارم!
آراد: خب که چی؟ می خواي نگهش دارم؟ این مظلوم نمای ی هاش بخاطر همینه که نگهش دارم... اصلا از روز اولم آوردنش اشتباه بود.
نباید براي خودم همچین دردسري درست می کردم.
برگشتم نگاش کردم و گفتم: فکر کردي براي موندن پیش تو بال بال می زنم؟! براي چی فرار کردم؟
پوزخندي زدم.
- لابد پیش خودت فکر کردي عاشق زارت شدم و دارم خودمو برات لوس می کنم. نه؟
آراد: مختار اینم می بري پیش سعید که با بقیه دخترا بفرسته بره.
- کدوم دخترا؟
- همونایی که قراره امشب ببریشون.
- این چه کاریه می خواي بکنی؟ این...
داد زد: همین کاري که گفتم می کنی.
مختار پوفی کرد و درست نشست. ساندویچشو انداخت رو داشبورد. من هنوز به آراد نگاه می کردم. گفت: گفتم تقاص کاري که کردي
پس می دي!
با لبخند گفتم: امیر تنها کسیه که دوستش دارم. از روي هوس بغلش نکردم. اما این کار تو از روي حسودیه!
#پارت_156
پوزخندي زد و گفت: حسودي؟! به تو و علی؟ علی از روي ناچاریه که میاد طرف تو؛ چون هیچ دختري تحویلش نمی گیره!
- تحویلش نمی گیرن؟ از بس تو مهمونیات حواست به دختراي نیمه لخته که نمی دونی چند نفر می رن با امیر حرف می زنن!
- لابد اونا هم قیافه تو هستن!
- یعنی می خواي بگی من خوشگلم؟! آخه من جز دختراي خوشگل و ناز چیز دیگه اي ندیدم!
پوزخندي زد و گفت: تَوهم ورت داشته؟! آره خوشگلی... و می خوام یه لطفی درحقت کنم. چون تو ایران پسري که در شأن تو باشه پیدا
نمی شه، می خوام بفرستمت جایی که بهتر از علی گیرت بیاد!
با لبخند نگاش کردم و گفتم: همه جاي دنیا برام یه رنگه... فقط می خوام از پیش تو برم. هر جا باشه مهم نیست!
- هنوز تا خوشحالی واقعی مونده. وقتی عین یه عروسک پیش مردا دست به دست شدي، اونوقت می فهمی دنیا یه رنگم نیست!
- بالاتر سیاهی که رنگی نیست. همه جاي دنیا براي من سیاهه.
درست نشستم. به ساندویچم نگاه کردم. بغض کردم یعنی واقعا می خواست با من همچین کاري کنه؟ ماشین حرکت کرد. چند قطره اشک
از چشمام سرازیر شد. بیرونو نگاه کردم. به درختایی که در برابر فصل پاییز مقاومت کرده بودن و خودشونو سرسبز نگه داشته بودن
حسودیم شد. اي کاش منم عین اینا بودم و در برابر این دنیا کم نمی آوردم. دلم گرفت. حال گریه داشتم. آخه این چه سرنوشتیه من
دارم؟ چرا هر چی بدبختیه باید رو سر من خراب بشه؟! چرا باید دور من یه حصار تنهایی باشه؟! خستم خدا! خستم... نجاتم بده... این چه
امتحان و آزمایشیه که داري از من می گیري؟ می خوام اعتراف کنم کم آوردم... بهم تقلب برسون! بذار به کمک تو قبول بشم. اشکامو
پاك کردم. ساندویچمو گذاشتم رو داشبورد. مختار نگام کرد و گفت: این زبونت آخرش برات شر شد!
فقط بهش لبخند زدم. مختار خوب بود؛خیلی خوب. پیش آراد ازم دفاع می کرد. مثل اون بهم اخم و تخم نمی کرد. سرم داد نمی زد. هوامو
داشت اما هنوز بخاطر مرگ لیلا نبخشیدمش... نمی تونم ببخشمش.
گفتم: مختار!
- بله؟
- خیلی خوبی!
با تعجب نگام کرد و گفت: چی؟!من خوبم؟ ! حالت خوبه تو؟! ... تا دیروز که ازم متفر بودي و می خواستی سر به تنم نباشه؟
- آره... ولی من کینه اي نیستم؛ زود می بخشم... فقط نمی تونم بخاطر لیلا ببخشمت... وقتی می بینم تنها اشتباهی که ازت دیدم، فقط مرگ
دوستم بوده، دیگه چرا باید ازت بدم بیاد؟!
با لبخند نگام کرد و گفت: تو که از من بهتري؟
آراد: مختار... اگه ساندویچتو نمی خوري بده به من!
مختار از تو آینه نگاش کرد و گفت: بچم اشتهاش وا شده! نه اون موقع که گفتی هیچی نمی خورم، نه الان که می خواي دو تا بخوري!
ساندویچشو بهش داد و گفت: ساندویچ این دخترم بده!
مختار : حالت خوبه آراد؟! سه تا ساندویچو می خواي کجاي معدت کنی؟!
- می دي یا نه؟
مختار دستشو طرف ساندویچ من دراز کرد. سریع برداشتمش و گفتم:
- ساندویچ خودمه، به کسی هم نمی دمش!
بازش کردم و یه گاز گنده زدم که نصفش از دهنم زد بیرون.
مختار با تعجب گفت: خیل ی خب! ساندویچت مال خودت! آروم تر بخور خفه نشی!
بخاطر اینکه ساندویچم دست آراد نرسه همشو خوردم. اونم ساندویچ مختارو نصفه خورد. به یه خونه دور از شهر رسیدیم که خونه ها
بیست متري با هم فاصله داشتن.
پیاده شدیم. در زد؛ یکی سریع درو باز کرد و رفتیم تو. یکی از تو خونه دراومد و گفت: به به! آقا آراد! چه عجب بعد اون همه پیغوم و
پسغوم بالاخره چشم ما به جمالتون روشن شد! از بس این نوچه مختار تو فرستادي، دیگه پاك داشتیم از دیدار شما محروم می شدیم!
- چاپلوسیتو نگه دار واسه یکی دیگه!
- ما نوکر شماییم آقا! چاپلوس چیه؟... بفرمایید تو آقا!
چند قدم رفتیم جلو. آراد با پاش زد به یه پراید درب و داغون و گفت: خرج این لگنو چقدر کردي؟
- پولشو از جیب خودم دادم آقا.
- منم که نگفتم از جیب من دادي؟ این همه سیروس بهت پول می ده برو بهترشو بخر.
وارد خونه شدیم.
گفت: چشم آقا دفعه بعد ایشاا...!
آراد دور و برو نگاه کرد و گفت: کی حرکت می کنین؟
- هر وقت شما تریلی رو با بار فرستادید؟
- ساعت هشت میاد... جاي همیشگی.
- باشه.
- پس کو دخترا؟
- جاشون امنه آقا!
- خیل ی خب. این دخترم ببر پیششون.
به من نگاه کرد و گفت: این آقا؟ این که خیلی لاغره!
مختار رفت جلو و گفت: آقا!
آراد: هیچی نگو مختار... تا الان هرچی فرصت بهش دادم که رفتارشو با من اصلاح کنه بسه.
به مرده نگاه کرد: مگه با تو نیستم سعید؟ چرا وایسادي؟ ببرش دیگه!
سع دی داد زد: شاهین ...شاهین؟
یه پسر لاغر اندام اومد تو، گفت: بله آقا؟
- این دخترو ببر!
#پارت_157
اومد طرفم، خواست بازومو بگیره که مختار داد زد: بهش دست نزن!
همه با تعجب نگاش کردیم.
مختار کنارم وایساد و گفت: خودم می برمش.
بهم نگاه کرد و گفت: بریم!
با مختار و شاهین رفتیم پشت خونه. یه اتاقی شبیه انباري بود. شاهین درو باز کرد. رفتم تو، به مختار گفتم:
- ممنون... اگه چیزي گفتم که ناراحت شدي حلالم کن... عصبانی بودم یه چیزي گفتم.
- براي حلالیت هنوز زوده!
به مختار نگاه می کردم که شاهین درو قفل کرد. مختار با لبخند رفت. یه نفسی کشیدم، سرمو برگردوندم، دیدم سه تا دختر نشستن. منم
یه گوشه نشستم و بهشون نگاه کردم. دو تاشون که تو لاك خودشون بودن. یکیشون رو زمین دراز کشیده بود و دستشو گذاشته بود رو
کلیه ش. چشماشم فش ار می داد.
بلند شدم، کنارش نشستم و گفتم: حالت خوبه؟ جایت درد می کنه؟!
اونی که چاق بود گفت: کلیش درد می کنه. از دیشب تا حالا همین جوریه.
- خب چرا هیچ کاري براش نمی کنین؟
- چیکار کنیم؟ اگه بهشون بگیم حالش بده میان می کشنش.
به دیوار تکیه دادم و پامو دراز کردم. سرشو بلند کردم و گذاشتم رو پام.
نگام کرد و گفت: تو کی هستی؟
- بنده خدا!
شال پشمیمو درآوردم گفتم: مانتوتو بزن بالا!
- واسه چی؟
- واسه همه چی!
خودم مانتو شو زدم بالا و شالمو گذاشتم رو کلیش و گفتم: اگه جاش گرم بمونه دیگه درد نمی کنه.
با لبخند گفت: ممنون!
- خواهش می کنم.
به اون دوتا که کنار دیوار نشسته بودن گفتم: می خوان ما رو کجا ببرن؟
اون که لاغر تر بود گفت: اروپا... اینجوري که خودشون می گن.
کف زمین روي موازیک نشسته بودیم. دیوار و کف سرد بود. یه بخاري خشک و خالی هم برامون نیاورده بودن. چند دقیقه بعد سردم شد.
دختري که رو ي پام خوابیده بود، گفت: سردته؟
نگاش کردم و گفتم: نه، خوبم.
روسري طوسیشو از سرش برداشت و داد بهم و گفت:ب یا بپوش... داري می لرزي.
دیگه تعارف نکردم و روسري رو برداشتم و پوشیدم. تا موقعی که هوا تاریک شد، ما همونجا سر جاهامون نشسته بودیم و تکون نمی
خوردیم. کمی نور از حیاط به زیر زمین میومد ولی به اندازه اي نبود که بتونه همه جا رو روشن کنه. صداي سوت زدن و کلید چرخوندن
شنیدم. به در زیرزمی ن رسید. شاهین بود؛ با کلید درو باز کرد و گفت: خب خانما استراحت کافیه ... تشریف بیارید بیرون!
به دختره کمک کردم بلند شه ؛شالی که دور کمرش گذاشته بودم درآورد و رو سرش انداخت. اومدیم بیرون. سوار یه ماشین شدیم.
شاهین رانندگی می کرد. سعید هم جلو نشست و حرکت کرد. همه جا تاریک و ظلمات بو . د فقط نور چراغ ماشین جلو رو روشن می کرد.
بخاطر سنگ و کلوخ، ماشین زی اد تکون می خورد. حالت تهوع پیدا کرده بودم. بعد از یک ساعت ماشین نگه داشت. اومدیدم پایین. یه
تریلی بزرگ وایساده بود.
سعید گفت: سوار شید!
سوار شدیم؛ اونم با چه بدبختی! خودشون کمک می کردن سوار شیم. وقتی رفتیم تو، دیدیم گوشه تریلی پر از کارتونه ولی نفهمیدم
داخلشون چیه.
یکی داد زد: برید ته بشینید.
چهار تائیمون ته وایسادیم. سه نفریشون کارتونا رو تند تند جلومون می چیدن.
دختر چاقه گفت: می میرم... اینا می خوان ما رو بکشن.
شاهین به سمت راست اشاره کرد و گفت: اینجا رو براتون خالی می ذاریم تا بتونید نفس بکشید؛ نترس این کنارا هم هوا میاد تو.
وقتی چیدنشون تموم شد، رفتن. صداي بسته شدن درو شنیدم و نشستم.
تریلی حرکت کرد. من دیگه قید این دنیا و زندگی و آدماشو زدم. اینجا بمیرم بهتره تا با بی آبرویی از دنیا بر .م
سرمو تکیه دادم به پشتم. همه جا تاریک بود. هیچ جا رو نمی دیدم. دونه هاي اشک از کنار چشمم یکی یکی با فاصله می اومدن پایین. کم
کم حس خفگی اومد سراغم. بیخیال شدم می خواستم خودکشی کنم به طور غیر مستقیم. میخواستم راحت شم.
یکی از دخترا گفت: این کیه داره اینجوري نفس می کشه؟
با صداي خفگی گفتم: من!
اون یک ی که کنارم نشسته بود گفت: چرا اینجوري نفس می کشی؟
چیزي نگفتم. حس کردم یکی گلومو فشار می ده. یهو بلند شدم و تند تند نفس کشیدم.
دستمو گرفت و گفت: چی شده چرا اینجوري می کنی؟!
جایی رو نمی دیدم. گفتم: دارم می میرم... نمی تونم نفس بکشم.
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: بیا اینجا.
کمکم کرد همون جایی که گفت نشستم. خوب بود کمی اکسیژن داشت. وقتی اکسیژن وارد ریه و قلبم شد کمی بهتر شدم.
گفت: بهتري؟
- آره خوبم... ممنون.
- چت شد یهو...؟
#پارت_158
ترس از تاریکی دارم. وقتی یه جاي تاریک و بدون نور باشم احساس خفگی می کنم.
از خودم خندم گرفته بود. عرضه خودکشی کردن هم ندارم!
بعد چند دقیقه که تریلی بالا و پایین و چپ و راست می شد، آروم شد و صاف راه می رفت. فهمیدم رو جاده ایم. زیر لب زمزمه وار براي
خودم شعر می خوندم. دخترا هم ساکت بودن و چیزي نمی گفتن. وقتی تموم شد، یکیشون گفت:
عجب صداي نازي داري دختر! بري اونور یه دهن براشون بخونی خوانندت می کنن! دو روزه می شی یکی از پر از طرفدار ترین خواننده
ها ي زن ایرانی
خندیدم و گفتم: خیالاتت قشنگه
- راست می گه چرا می خندي؟ صدات قشنگه اسمت چیه؟
آیناز.
اوه! عجب اسمی! وقتی خواننده شدي می شی
بعد کمی فکر گفت: dj آیناز!
همه مون خندیدیم. اونی که کلیش درد می کرد با خنده گفت: یا dj نازناز!
بازم خندیدیم که یه دفعه تریلی با یه ترمز نگه داشت که من افتادم تو بغل کنار دستیم.
بلندم کرد و گفت: جایت درد نگرفت؟
نه -خوبم.
- اي مرده شور خودشو ببرن با این رانندگیش!
- هیـــش بچه ها گوش کنید! صداي چند نفره، نه؟ انگار دارن دعوا می کنن.
گفتم: آره!
- یعنی چی شده؟
در باز شد. بخاطر کارتونا چیزي نمی دیدیم. فقط می شنیدم دارن با سرعت کارتونا رو می ریزن پایین. ترسیده بودیم. وایسادیم و فقط به
جلو نگاه می کردیم. نصف کارتوناي بالا رو برداشتن. نور چراغ ماشینی که پشتشون پارك بود، باعث شد سر دو نفر سیاه پوشو ببینم. وقتی
تمام کارتونا رو برداشتن، یکیشون اومد طرف من؛ با جیغ خواستم فرار کنم که منو گرفت. دو نفر دیگه هم رفتن سراغ اونا . یه دستمال
خیس جلوي بینیم گرفت. دست و پا زدنم بی فایده بود، چون به یک دقیقه نکشید که بیهوش شدم
با صداي موسیقی وحشتناکی چشمامو باز کردم. دور و برمو نگاه کردم. اتاق ناآشنا بود. پنجره باز بود و باد، پرده سفید نازك توري رو می
فرستاد داخل. با سردرد سرمو از بالشت بلند کردم و از تخت اومدم پایین. به لباسم نگاه کردم. یه لباس توري خیلی نازك سفید که تا
پایین زانوهام می رسید. پاهام لخت بود. صداي خوردن امواج به ساحل رو می شنیدم. درو باز کردم. صداي موسیقی بیشتر شد. به خونه یه
نگاهی انداختم. نه اینجا هم غریبه بود. صداي همهمه ي جمعیت از پایین می اومد. با قدمهاي شمرده از راه پله رفتم پایین. وسط راه پله
بودم که دیدم همه سیاه پوشیدن و شمع هاي سیاه دور تا دور خونه چیده شده. رفتم پایین. یه خانم بخاطر فوت مادرم بهم تسلیت گفت.
رفتم جلوتر، یکی بهم خرما تعارف کرد. برنداشتم ب. ه همه نگاه کردم؛ همه می خندیدن و حرف می زدن. چرا گریه نمی کنن؟!چشمم افتاد
به دیوار. کل دیوار خونه جاي دست خونی بود. از سقف خون می چکید. از تو آشپزخونه صداي چاقو یی که به میز می خورد شنیدم. دم در
وایسادم. دختري که تمام موهاش روي صورتش ریخته بود داشت تند تند گوشت قرمز ي که ازش خون می چکید تکه تکه می کرد. خوب
نگاش کردم، آروم سرشو آورد بالا. لیلا؟! دهنش پر از خو ن بود. جیغ کشیدم و فرار کردم. مامانم جلوم وایساد سرد و بی روح.
گفت: لیلا رو تو کشتی نمی بخشمت.
ترسیدم؛ با گریه دویدم. رفتم طرف در. بابام جلوي در وایساده بود.
گفت: کجا می خواي بري؟ باید تو رو بخاطر طلبم بدم به جمشید وگرنه منو می کشن.
با ترس برگشتم. مامانم و لیلا و تمام مهمونا آروم آروم می اومدن جلو.
با جیغ و گریه فرار کردم، رفتم طرف راه پله. با سرعت از پله ها می رفتم بالا. آراد بالا وایساده بود.
با عصبانیت داد زد: چرا فرار کردي؟!
بر عکس از پله ها اومدم پایین. یهو پام لیز خورد و افتادم تو بغل یکی. نگاش کردم؛ خاتون بود.
صدام می زد: آینازآیناز!
چشمامو باز کردم. نفس نفس می زدم. خاتون کنارم نشسته بود و گفت:
- چی شده مادر؟ خواب بد دیدي؟!
به خاتون نگاه کردم. خاتون اینجا چیکار می کرد؟! اینجا کجاست؟! به اتاق نگاه کردم. آشنا بود. همون روزي که دستمو بریدم هم این
اینجا بودم. یعنی بازم برگشتم پیش آراد؟
گفتم: من اینجا چیکار می کنم؟! کی منو آورد؟ اون گفت می خواد منو بفروشه چرا منو برگردوند؟!
خاتون نگام کرد و گفت: بیا این آبو بخور!
گفتم: نمی خورم. بگو اینجا چیکار می کنم؟
- نمی دونم.صبح که ویدا رفت آقا رو بیدار کنه بهش گفت تو اومدي باور نمی کنی از صبح تا حالا هر پونزده دقیقه یه بار بهت سر می
زدم ببینم بیدار شدي یا نه؟
نگاش کردم و گفتم: چرا اینقدر دوستم داري؟ من که یه غریبم؟
- این چه سوالی می پرسی؟! من تو رو جاي دختر نداشتم دوست دارم. قبل تو این خونه انقدر سوت و کور بود که آدم دلش می گرفت
خدا شاهده از روزي که اومدي چقدر حال و هوامون عوض شده آخه چرا فرار کردي نگفتی نگرانت می شیم به خدا خواستم برم
کلانتري خبر بدم آقا یه دادي سرم زد که تا آخر عمرم پام به کلانتري باز نمی شه!
- تو نباید منو دوست داشته باشی
#پارت_159
تو هم عین بقیه مسخرم کن... تو هم اذیتم کن و زخم زبونم بزن... تو هم بگو زشتم؛ تو هم...
گریه اجازه حرف زدنو ازم گرفت.
خاتون بغلم کرد و گفت: الهی قربون دل پرت بشم... آروم باش خودتو اذیت نکن.
- خاتون چرا نمی میرم؟
بسه دختر این حرفا رو نزن... صبحونه برات بیارم ؟
- نمی خورم ...سیرم.
- نمی خورم سیرم که نشد حرف... میاي یا برات بیارم؟
می دونستم اگه بگم نه، می خواد به زور تو دهنم کنه. بخاطر همین گفتم:
- باشه... الان میام پایین.
وقتی رفت، دراز کشیدم. یه فکر مسخره به ذهنم رسید... یعنی آراد منو دوست داره؟! شاید!! خیلی مسخرست اگه دوستم داشته باشه! باید
مطمئن بشم. رفتم پایین. به ساعت دیواري نگاه کردم. یازده و نیم بود. یعنی نیم ساعت دیگه پیداش می شه. رفتم آشپزخونه. ویدا نشسته
بود و با خاتون سیب زمینی خرد می کردن. تا منو دید با اخم سرشو انداخت پایین.
گفتم: سلام ویدا.
چیزي نگفت. خاتون با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که کاریش نداشته باشم .
با لبخند گفتم: چطوري دختر؟ از اومدنم خوشحال نیستی نه؟ آخ شرمنده! نمی دونستم اینجور می شه و گرنه خودمو می کشتم... تمام نقشه
هات نقش بر آب شد؟!
با عصبانیت نگام کرد. خم شدم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: اگه می خواي به آراد برسی باید منو بکشی!
خاتون لبشو گاز گرفت و اومد طرفم. بازومو کشید و برد بیرون و گفت:
- این حرفا چیه داري می زنی؟! دو روز رفتی پاك عقلتو از دست دادي؟!
- آره عقلمو از دست دادم... خاتون می دونی چرا من فرار کردم؟ چون آقا قراره ویدا رو نگه داره و منو بفرسته اصطبل... مطمئنم حرفش
دروغ بوده. می خواسته منو بفروشه.
- آخه دختر خوب! اون اگه می خواست بفروشتت که همون روز اول این کارو می کرد و نمی آوردت اینجا؟
- آره چون روز اول ویدا خوشگل پر عشوه و ناز نیومده بود... اصلا اون از اذیت کردن من لذت می بره ... آراد جنون اذیت کردن داره
خاتون، می فهمی؟!
لبشو گاز گرفت و آروم زد به صورتش و گفت: خاك به سرم این حرفا چیه می زنی؟!
تلفن آشپزخونه زنگ خورد.
ویدا گفت: خاتون با تو کار دارن!
نگام کرد و رفت به آشپزخونه. باید امروز تکلیفمو با این لوك خوش شانس مشخص کنم! تو حیاط منتظر آراد نشستم. باید جوابمو بده.
چرا منو برگردوند؟ یعنی اون حرفا که تو ماشین زد همش کشک؟
با عصبانیت پامو می زدم به زمین. چشمم به در بود. این نیم ساعت شده بود براي من ده ساعت! بالاخره در باز شد. ماشین اومد تو و مختار
جاي همیشه ماشینو پارك کرد.
بلند شدم. دوتاشون از ماشین اومدن پایین. رو پله ها منتظرش بودم. کتشو رو دستش انداخته بود و با اخم و غرور راه می رفت. اومد طرفم.
نزدیک پله شد. جلوش وایسادم.
#پارت_160
تو چشماش نگاه کردم گفتم: معنی این بچه بازیا چیه؟ چرا منو تا لب مرز بردي و برگردوندي؟ مگه قرار نبود پیش مردا دست به دست
شم؟!
بدون جواب یه پله اومد بالا. دوباره رفتم جلوش وایسادم و گفتم: جوابمو بده!
آراد: دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم!
از کنارم رد شد و رفت بالا. گفتم: دوستم داري؟!
پشتش به من بود. سرشو برگردوند و گفت: باز خیالاتی شدي؟! یه بار بهت گفتم تو کیس مورد نظرم نیستی... قدت که اندازه یه کوتوله
هفت سانتیه؛ نه خوشگلی، نه اندام رو فرمی داري!
رفت بالا.چشمام و دهنم سه متر باز شد! این چی گفت؟! به مختار نگاه کردم؛ یه لبخند رو لبش بود. سریع رفت بالا. کثافت بیشعور نفهم!
بلند داد زدم: از تو که کچلی که بهتره!
اعصابم خرد شد، با حرص پامو زدم رو زمین و با صداي بلند تري گفتم: باید بگی چرا منو برگردوندي؟
موقع نهار تو آشپزخونه نشسته بودم و با حرص سالاد درست می کردم. ویدا هم نمی دونم کجا گورشو گم کرده بود؟ تلفن زنگ خورد.
خاتون گفت: قربون دستت تلفنو برمی داري؟
گوشی رو با عصبانیت برداشتم: بله؟
جوابی نیومد.
گفتم: الو؟
بازم کسی چیزي نگفت. پوزخندي زدم و گفتم: مردي؟!
بازم سکوت. فقط صداي پچ پچ حرف می اومد. انگار داشت با کسی حرف می زد.
بلند تر گفتم: هوي عمو کجا رفتی؟! مگه آزار داري زنگ می زنی حرف نمی زنی؟!
آراد: باز که صداتو بلند کردي؟
سری ع گوشی رو دادم دست خاتون که بغلم وایساده بود.
گفت: کیه؟
گوشی رو گذاشت دم گوشش و گفت: بفرمایید!
...
- بله!
...
چشم غره نگام کرد و گفت: شمایید آقا؟!
#پارت_161
ببخشید... چشم، حتما.
گوشی رو گجذاشت و گفت: این چه کاري بود کردي؟ همین کارا رو می کنی که اعصابش خرد می شه دیگه!
- دیگه نمی خوام باهاش حرف بزنم.
- چه نازي هم می کنه! باهاش قهري؟
- من کی با این قزمیت دوست بودم که الان بخوام باش قهر کنم؟!
سالاد که تموم شد، رفتم به اتاق خودم دیدم ویدا نشسته و داره آرایش می کنه! عین دوتا دشمن خونی به هم نگاه کردیم. از اتاق اومدم
بیرون، رفتم آشپزخونه. خاك تو سر من کنن با این فرار کردنم! دختراي مردم جوري فرار می کنن که تا ده سال دیگه هم رد پاشونو پیدا
نمی کنن، اما من چی؟! به دو روز نکشید که دوباره برگشتم سر خونه اولم! بخاطر همینه هیچ وقت پیشرفت نکردم. داشتم خیار می خوردم
که ویدا اومد تو. به چهارچوب در تکیه داد، دستاشم به سینه زد و گفت:
- فکر کردم گورتو گم کردي رفتی؟
با لبخند گفتم: اول اینکه کسی که گور داره دیگه گم نمی شه، دوم اینکه از این به بعد من می شم رقیب سرسخت تو و فرحناز و بقیه
دختراي فامیل و دوست و آشناي آراد جونم! چون تازگیا کشف کردم که آراد بد جور خاطرخوام شده و به خاطرعلاقه زیادي که به من
داره، نمی تونه دوریمو تحمل کنه!
به خیار یه گاز زدم.
پوزخندي زد و گفت: فکراي قشنگ قشنگ می کنی! محض اطلاع جنابعالی باید به عرضتون برسونم که امروز فرحناز خانم و خانوادشون
تشریف میارن براي قرار عقد و عروسی!
- جدي؟ حالا تو چرا انقدر به خودت مالوندي؟! فکر نمی کنی ممکنه با عروس خانم اشتباهی بگیرنت؟!!
با عصبانیت دندوناشو به هم فشار داد و گفت: فرحناز گفته بعد اینکه عروس این خونه بشه، تو رو از این خونه پرت می کنه بیرون!
- تو غصه منو نخور جیگر! از همین حالا پست جدید کهنه شوري بچه فرحنازو بهت تبریک می گم!
دیگه چیزي نگفت و رفت. پوفی کردم و سرمو گذاشتم رو میز که صداي باز شدن در اومد. بلند شدم، دم آشپزخونه وایسادم.
با دیدن مش رجب یه لبخند به لب آوردم و گفتم: سلام مش رجبی! چطوري مرد بزرگ؟!
تا منو دید اومد سمتم و گفت: سلام آنی!
اشک تو چشماش جمع شد.
- چرا رفتی؟ نگفتی ما تنها می شیم؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ خیلی بی معرفتی!
- ببخشید. نمی خواستم ناراحتتون کنم.
- دیگه فرار نمی کنی که؟
نه - !
- آفرین! چون قراره شوهرت بدیم!
با تعجب گفتم: چی؟شوخی می کنی؟!
نه ... پسر خواهرم دنبال دختر خوب می گشت، ما هم تو رو بهش معرفی کردیم. خواستن بیان که فرار کردي... شدي عروس فراري!
یه لبخند تلخی زدم؛ نمی دونستم چی بگم... یه حال عجیب داشتم؛ خواستگار براي من؟! پس پدر و مادرم کجان؟ کی مهریه رو تعیین می
کنه؟ خرج عروسی با کیه؟! اگه بابامو خواستن بگم کجاست؟
به مش رجب نگاه کردم و گفتم: به خواهر زادتون بگید من به دردش نمی خورم!
هواي داخل گرم و خفه کننده بود. نگام کرد. اومدم بیرون که یکی داد زد: سلام آیناز!
جلومو نگاه کردم؛ کاملیا بود. با دو خودشو به من رسوند و پرید تو بغلم و گفت: سلام آیناز،خوبی؟ وقتی شنیدم رفتی، خیلی ناراحت شدم...
گفتم حیف بود دوست به این خوبی از دست دادم!
- حالا نگران من بودي یا پارچه اي که لباس نشد؟
- نه به خدا! من اصلا به فکر لباسم نبودم... فوقش می رفتم یکی می خریدم؛ هرچند به خوشگلی دوخت تو نمی شد. حالا کجا رفته بودي که
به این زودي برگشتی؟!
- مگه قرار بود کجا باشم؟
شونشو انداخت بالا گفت: نمی دونم. خاتون گفت رفتی به یکی از فامیلات سر بزنی؟ خوش گذشت؟
بیچاره کاملیا که از چیزي خبر نداره! آخه من فامیلم کجا بود؟!
با لبخند مصنوعی گفتم: آره ... خیلی خوش گذشت جات خالی!
با هم تا عمارت رفتیم ..اون رفت پیش خانم والده شون منم سریع رفتم به آشپزخونه.
خاتون گفت: کجایی دختر؟ بیا کمک کن!
- خاتون من تازه اومدما! بذارید عرقم خشک بشه بعدش! تازشم من دیگه براي این کار نمی کنم!
ویدا یه دیس برنج برداشت و با لبخند مرموزي رفت با . لا نشستم رو صندلی.
خاتون گفت: نکن آیناز! بلند شو! اگه آقا بفهمه باز تنبیهت می کنه ها؟!
- مهم نیست! از انباري و تا لب مرز بردن و سکته دادن که بیشتر نیست؟!
آراد: خدمتکار نیاوردم بخوره و بخوابه!
بلند شدم. آراد با عصبانیت نگام می کرد. ویدا با لبخند اومد تو. کثافت این لوم داده!
گفتم: تا نگی منو براي چی آوردي برات کار نمی کنم!
- مگه دست خودته؟
- پس دست کیه؟
با عصبانیت اومد طرفم. خاتون جلوم وایساد وگفت: آقا خواهش می کنم نزنیش؟! این بچه است، نمی فهمه داره چی می گه.
با حرص گفت: خاتون برو کنار!
خاتون: تو رو به ارواح مادرتون کارش نداشته باش!
آراد با چشماي قرمز به خاتون نگاه کرد و گفت: دیگه به مادرم قسمم نده!
فت بیرون. با شرمندگی سرمو انداختم پایین. خاتون فقط نگام کرد. دیسو داد دستم و با حالت قهري گفت: اینو ببر بالا!
دیس رو برداشتم و گفتم: خاتون من...
پشتش به من بود.
#پارت_162
گفت: هیچی نگو... من تو این چند سال اسم مادرشو نیاوردم؛ بخاطر تو قسمش دادم.
برگشت نگام کرد: چرا اعصابشو خرد می کنی؟ حالا بهت گفت چرا آوردتت؛ می خواي چیکار کنی؟ آخرش مجبوري تا عمر داري اینجا
بمونی... انقدر اذیتش نکن آیناز. حرفشو گوش کن. به خدا اگه باهاش خوب باشی کارت نداره.
رفتم جلو قیافمو مظلوم کردم و گفتم: ببخش عصبانیت کردم.
صورتشو بوسیدم.
با لبخند گفت: خوبه خوبه! خودتو انقدر لوس نکن! اینا رو ببر تا سرد نشده!
- چشم! هر چی شما بگید!
دو قدم رفتم و برگشتم، گفتم: راستی مش رجب چی می گفت که خواستگار برام پیدا کردین؟!
با لبخند گفت: حالا بعد بهت می گم!
رفتم بالا کسی نبود. حتما سالن پذیراي هستن چون صداي خنده فرحناز از اونجا میومد. خواستم میزو بچینم که ویدا گفت:
- دست نزن! سلیقت از قیافتم کج تره! خودم میزو تزیین می کنم!
- اگه مثل آشپزیته که از منم کج تره !
خواستم برم که سر و کلشون پیدا شد. چشمم افتاد به مامان فرحناز ! اَه. کپ دخترش! پس چشم رنگیشون به خانم والدشون رفته! کاملیا از
دور برام بوس فرستاد. منم با چشم بسته یه بوس براش فرستادم. چشممو باز کردم دیدم جاي کاملیا آراده و این کاملیا ي ورپریده داره دم
گوش باباش یه چیزي می گه. اي بترکی دختر! الان چه وقت جا خالی دادن بود؟!
خاك تو سرم! حالا فکر نکنه براي اون بوس فرستادم؟! اوه اوه ! گندش در اومد! بدجور داره با اخم نگام می کنه! سر میز نشستن. فرحناز
تنگ دل آراد نشست. من و ویدا هم با فاصله از میز وایسادیم. آراد بهم نگاه کرد. سرمو انداختم پایین. حتما می خواد بدونه چرا براش
بوس فرستادم!
مامان فرحناز گفت: این میزو کی چیده؟!
فرحناز با عشوه نگام کرد و گفت: خوب معلومه کی چیده! این!
برگشت با اخم گفت: وقتی چیزي بلد نیستی انجامش نده!
با یه لبخند حرص دار گفتم: کار من نیست... ویدا خانم زحمتشو کشیدن!
به ویدا نگاه کرد: کار شماست؟ عزیزم به صورت لوندت اصلا نمیاد سلیقت اینجوري باشه! عیب نداره کم کم یاد می گیري. خودتو ناراحت
نکن!
نمردیم و تشخیص سلیقه از روي قیافه هم دیدیم!!
فرحناز گفت: شمسی جون! بدید غذا براتون بکشم!
شمسی: اینا اینجا وایسادن که این کارو بکنن... تو به نامزدت برس!
آراد که داشت سالاد می خورد، کلم پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.
فرحناز آب بهش داد.
امیر گفت: چی شد؟ آروم تر بخور!
شمسی: عزیزم آب بخور... آخه شما شعورتون نمی رسه نباید کلم رو به این بزرگی خرد کرد؟!
آراد کمی آب خورد و حالش که بهتر شد به عمش نگاه کرد و گفت:
- ببخشید من کی با فرحناز نامزد کردم؟!
شمسی: واي عمه ترسیدم! گفتم چی شده؟ من و داداشم امروز می خواستیم قرار عقد تو و فرحناز جونو بذاریم که زنگ زد و گفت کاري
براش پیش اومده و نمی تونه بیاد.
تعجب آراد بیشتر شد و گفت: قرار عقد؟!... فکر می کردم اول میرن خواستگاري، بعد قرار اینجور چیزا رو م ی ذارن!
بدبخت آراد خودشم خبر نداشته چه خوابی براش دیدن! چه باحال! از پسرا هم می شه خواستگاري کرد! امیر: می دونم عزیزم ولی می
دونی که فرحناز چقدر دوست داره؟ این چند سالم بخاطر اینکه بتونی مهتابو فراموش کنی صبر کرده... بهتر نیست یه ذره عاقلانه تر فکر
کنی و به زندگی عادیت برگردي؟! تو که نمی تونی تا آخر عمرت تنها باشی؟ بالاخره که باید تشکیل خانواده بدي؟ حالا فرحناز نشد یکی
دیگه!
شمسی: چی چیو فرحناز نشد یکی دیگه؟! بهتر از دختر من می خواد کجا گیر بیاره؟!
آراد با عصبانیت گفت: بذارید با بابام صحبت کنم بهتون خبر می دم.
فرحناز: عزیزم! اگه فکر می کنی به زمان بیشتري احتیاج داري، من تا هر وقت بخواي بهت وقت می دم.
آراد: فعلا نهارتونو بخورید تا سرد نشده و از دهن نیفتاده!
به ویدا نگاه کردم. لبخندش تا بنا گوشش بود! انگار این موجود از این وصلت بیشتر از فرحناز خوشحاله!
بعد خوردن نهار، چاي براشون بردم. فرحناز نبود. ویدا هم یهو غیبش زد. این دو تا کجا رفتن خدا داند!
به خاتون گفتم: ویدا کو؟!
- نمی دونم؟
این دو تا جادوگر هر جا هستن باهمن! برنج هایی که اضافه اومد، بود ریختم تو بشقاب که ببرم بریزم کنار آلاچیق که گنجیشکا بخورن؛ از
آشپزخونه اومدم بیرون که صداي ویدا اومد:
- خانم هنوز پول اون ماه رو بهم ندادید؟
فرحناز: یه کاري برام می کنی، دوبرابرشو پول می گیري.
- خانم می دونی من چیکار می کنم؟ فکر کردید اگه بفهمه دارم جاسوسیشو می کنم چه بلایی سرم میاره؟
- از کجا می خواد بدونه؟ مگه نگفتی این دختره فرار کرده؟ چرا دوباره سر و کلش پیدا شد؟!
#پارت_163
نمی دونم خانم. صبح بهم گفت آیناز اومده ... اولش باورم نشد منم. بعد که رفتم به اتاق، دیدم رو تخت خوابیده از دیدنش تعجب کردم.
جالب شد! پس ویدا جاسوس فرحنازه!
بدبخت آراد که فکر کرده فرحناز دلسوزشه و براش خدمتکار آورده.
صداي خاتون بلند شد : آیناز... کجایی آیناز؟
سریع رفتم به آشپزخونه و آروم گفتم: خاتون چرا انقدر داد می زنی؟!
گفت: کجا رفتی ؟
- رفتم یه چیزي کشف کنم!
- حالا که کشف کردي اینا رو ببر بالا!
- شماها انگار منتظر بودید من بیام که ازم کار بکشید!
- غر نزن برو!
- بابا بذار اون نهار و چاي از حلقومشون بره پایین، بعد میوه بهشون بده!
شونه هامو چرخوند طرف در و گفت: بدو انقدر حرف نزن!
تا شب هیچ کار خاص دیگه اي انجام ندادم. ویدا خوابید، منم بخاطر عطري که حاج خانم زده بود و تا اعماق مغزم فرو می رفت چسبیده به
دیوار خوابیدم.
خدایا باورم نمی شه دوباره اینجام و فردا باید این بچه اژدها رو بیدار کنم! خودت بهم رحم کن!
صداي زنگ گوش خراشی تو حلزوناي گوشم فرو می رفت. با عصبانیت بلند شدم به گوشی ویدا حمله کردم و سریع صداشو قطع کردم .
گوشیشو پرت کردم رو بالشت.
چشماشو باز کرد و گفت: چته؟!
- چته و درد! چرا گوشیتو می ذاري رو زنگ و بیدار نمی شی؟
- می خواستم بیدار شم آرادو بیدار کنم.
- خب چرا خوابیدي؟ پاشو برو دیگه!
سرشو کرد زیر پتو و گفت: این کار توئه نه من!
خوابیدم پتو رو رو سرم کشیدم و گفتم: به من ربطی نداره!
- یعنی چی به من ربطی نداره؟
جوابشو ندادم . پتو رو از سرم برداشت و گفت: من میرم ولی مطمئن باش این آخرین روزیه که اینجایی.
- آمین یا رب العالمین!
وقتی رفت، یه نفس راحت کشیدم و رفتم وضو گرفتم. داشتم نماز می خوندم که ویدا اومد تو؛ جلوم وایساد و با توپ پر گفت: حاجیه خانم!
آقا گفت بري اتاقش. کارت داشت!
این و گفت و خوابید. بعد از اینکه سلام نمازمو دادم، داشتم ذکر می گفتم که گفت:
هوي! با تو بودما؟ گفتم آقا گفته بري اتاقش.
نگاش کردم و گفتم: اول اینکه خواهر! هوي تو کلاته! دوم خواهر جان! اول صبحی زبونتو به فحش و دري وري نچرخون، چون فرداي
قیامت همین زبون شهادت بر اعمالت می ده!
سرشو کرد زیر پتو و گفت: برو بابا!
بلند گفتم: خدا انشاا... همه را به راه راست هدایت کند!
بعد اینکه ذکرم تموم شد، سجادمو جمع کردم که تلفن زنگ خورد.
گوشی رو برداشتم: بله؟
- مگه ویدا بهت نگفت بیاي اتاقم؟
- چرا گفت!
- پس چرا نیومدي؟
- داشتم خواهر ویدا رو پند و اندرز می دادم!
- چی؟
- هیچی الان میام!
بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم و شال و کلاه کردم، رفتم به سمت عمارت. داگی منو دید. انگار خیلی عصبانی بود. با دست یه بوس برش
فرستادم و گفتم: ببخش داگی جون مجبور شدم!
با قدم هاي تند رفتم تو و از پله ها رفتم بالا. در باز بود. خودشم با لباس گرم کن رو تخت نشسته بود و داشت کفش اسپرتشو می پوشید.
با انگشتم زدم به در و گفتم: با من کاري داشتید؟
نگام کرد و گفت: کل این اتاقو امروز تمیز می کنی. پرده رو می شوري. کف زمینو انقدر تمیز می کنی که بشه جاي آینه ازش استفاده کرد.
به چهار چوب در تکیه دادم و گفتم: قصه سیندرلا رو شنیدي که؟! همون شبی که لنگه کفششو تو قصر پسر شاه گم می کنه، بعد پسر شاه
کل شهرو می گرده دنبال دختره!
- خب...کی چی؟
- قضیه من و سیندرلا هم مثل همه! فقط برعکس شده... من خونه پسر شاه کلفتی می کنم!
د - و روز نبودي زبونت دراز تر شده!
- آب و هواتون بهم ساخته!
- برو صبحونه رو حاضر کن!
- چرا دوباره منو آوردي اینجا؟!
بلند شد و گفت: برو صبحونه رو حاضر کن!
دهنمو باز کردم که چیزي بگم، گفت: اگه یه کلام دیگه حرف بزنی، می فرستمت تو انباري!
فقط نگاش کردم و چیزي نگفتم. رفتم آشپزخونه. این زندگی لعنتی کی می خواد یه روي خوش به من نشون بده؟! خدایا شکرت که
نکردیم تَرکت! تخم مرغو انداختم تو آب جوش. به تخم مرغا نگاه کردم و زیر لب خوندم:
« دوباره نمی خوام چشاي خیسمو کسی ببینه /یه عمر حال و روز من همینه /کسی به پاي گریه هام نمی شینه/ بازم دلم گرفت و گریه
کردم. بازم به گریه هام می خندن /بازم صداي گریمو شنید و ..همه به گریه هام می خندن /دوباره یه گوشه می شینم و واسه دلم می
خونم/ هنوز تو حسرت یه هم زبونم ولی نمی شه و اینو می دونم...»
آراد: فکر می کنی اگه براي تخم مرغا بخونی زودتر آب پز می شن؟!
سرمو برگردوندم. همون چند قطره اشک که اومده بودو سریع پاك کردم. این اینجا چیکار می کنه؟ کی اومد؟
گفتم: کاري داشتید؟
- اینجا خونمه هرجا که دلم بخوات می رم... صبحونه حاضر نشد؟!
کوفت بخوري ایشاا...! صبحونه آخرت باشه! حالا خوبه هر روز ساعت هفت می خورد. اَد امروز یادش افتاده یه ربع به هفت بخوره! همین
جور که نگاش می کردم، گفت:
- چیه بازم میخواي بپرسی چرا برت گردوندم؟
- آره، می خوام بدونم..
#پارت_164
اول که منو با دخترا نفرستادي برم، حالا هم تا نیمه راه بردیم و برگردوندیم. چرا؟
- واقعا می خواي بدونی؟ چون بابتت پنچ میلیون پول دادم. اگه می فرستادمت خارج، بخاطر قیافت دو میلیونم بابتت نمی دادن. پس
مجبوري تا مشتري بهتري پیدا بشه همین جا بمونی.
- من که تو قلعه نظامیت زندانیم و چاره اي جز موندن ندارم.
به قابلمه نگاه کرد و گفت: آفرین که می دونی! اما دلم نمی خواد این زندانی زشت، همیشه اینجا بمونه!
نگاش کردم و گفتم: تو ارزش دخترا رو فقط به قیافه می دونی؟!
- بله... چون تنها چیزي که دخترا دارن همین زیباییه. اگه اینم نداشته باشن، اندازه انگشت کوچیک پام پیشم ارزش ندارن!
- پس چرا تا حالا ازدواج نکردي؟ این همه دختر لوند دور برت ریخته... یکیشم همین فرحناز که دیروز اومد خواستگاریت!
فقط نگاه عصبی بهم کرد.
پوزخندي زدم و گفتم: آها فهمیدم! مهتابو نمی تونی فراموش کنی!
با عصبانیت بلند شد اومد سمتم. رو به روم وایساد و دستشو بلند کرد. با ترس نگاش کردم. دندوناشو فشار داد؛ دستشو آورد پایین و گفت:
- دیگه حق نداري اسم مهتابو به زبونت بیاري... فقط یه بار دیگه راجع به مهتاب حرف بزنی، زبونتو می برم.
نگام کرد و رفت بیرون. یه نفس عمیقی کشیدم. نزدیک بود کتکه رو بخورما! یعنی انقدر مهتابو دوست داره؟!!
صداي جلیز جلیز میومد. نگاه کردم آب جوش اومده بود. زیر اجاقو خاموش کردم. بدون صبحونه رفت شرکت.
رو صندلی نشسته بودم که خاتون اومد تو و گفت: چته مادر چرا دمقی؟
- با آراد حرفم شد!
بازم؟! من از دست تو چیکارکنم؟! دختر تو چرا نمی تونی جلوي زبونتو بگیري؟! این دفعه اگه بخواد بزنت کارش ندارم... بعد می گی
آراد بداخلاقه... کرم از خود درخته!
- می گم... آراد مهتابو دوست داشته؟!
همون جور که وایساده بود، با تعجب گفت: تو مهتابو از کجا می شناسی؟!
- هم عکسشو دیدم، هم دیروز در موردش حرف می زدن.
- والا مهتاب خدا بیامرز...
یهو با صداي بلندي گفتم: مگه مرده؟!
- آره شیش سال پیش... دختر ماهی بود. مهربون و خوش اخلاق... تا قبل از اینکه فوت کنه همسایه دیوار به دیوار بودیم. بعد از فوتش
پدر و مادرش از این محل رفتن. مهتاب آقا رو خیلی دوست داشت اما آقا نمی خواست دختري رو وارد زندگیش کنه... مهتابم چند بار بهش
گفته بود دوستش داره .. . آقا محلش نمی ذاشت. دختر بیچاره سه ماه تموم نامه هاي عاشقانه می نوشت و می داد دست من که بدم به آقا ...
آقا هم بعد از خوندن پارشون می کرد و می ریختشون بیرون و می گفت دختري که به پسري ابراز علاقه کنه و با نامه و پسغوم بخواد
عشقشو ثابت کنه، اهل زندگی نیست . .. یه روز مهتاب با گریه اومد پیشم گفت با آراد حرف بزن؛ بگو خیلی دوستش دارم و نمی تونم به
مرد دیگه ا ي فکر کنم، اگه براي آخرین بار جوابش نه بود خودمو می کشم... منم پیغامشو به آقا دادم ...اونم با عصبانیت رفت خونشون و...
دیگه نمی دونم اونجا چی به هم گفتن که دو روز بعد قرار شد ازدواج کنن. به باباش گفت که برن خواستگاري مهتاب اما آقا سیروس گفت
باید با فرحناز ازدواج کنی... آقا هم قبول نمی کنه و پاشو می کنه تو یه کفش که فقط مهتابو می خواد... یک ماه تمام بینشون دعوا بود تا
بالاخره آقا سیروس قبول کرد که برن خواستگاري . .. شب خواستگاري بهش خبر می دن که مهتاب خودکشی کرده... آراد باورش نشد ...
می گفت بابام کشتش ... همون عکسی که تو دیدي، کنار جسدش پیدا کردن.
خیلی ناراحت شدم. چقدر گناه داشته. چقدر سخته آدم کسی رو که دوست داره، بمیره!
- کجایی آیناز؟ با توام!
- ها؟! نفهمیدم چی گفتی؟
- میگم آقا بهت گفته امشب مهمونی داریم؟
- نه فقط گفت... اتاقشو تمیز کنم
- خیل ی خب، بلند شو صبحونتو بخور. منم برم این ویدا رو بیدار کنم. انگار خدا اینو خلق کرده فقط براي خوابیدن!
- باشه.
بعد خوردن صبحانه، ساعت نه رفتم بالا و مشغول تمیز کردن اتاقش شدم. پتو و تشکشو عوض کردم، گذاشتم یه گوشه که مش رجب ببره
خشک شویی بشورن. کف زمینو انقدر سابیدم و خشک کردم که صورتم قشنگ توش معلوم بود!
رفتم سراغ پرده، یه چهار پایه بلند آوردم و رفتم بالا. یکی یکی گیره ها رو از پرده جدا می کردم ...نصف پرده ها رو باز کردم که صداي
آراد اومد.
- دسته چکم یادم رفته. الان میام... مختار نبود مجبور شدم خودم بیام.
#پارت_165
اومد تو و نگاش به من افتاد. بعد به تخت و کف اتاق نگاه کرد. انگار از اون همه تمیزي تعجب کرده بود. چیـــش! مرده شور برده بلد
نیست تشکر کنه! دستمو دراز کردم که چند تا گیره ي مونده هم از پرده جدا کنم که یهو چهار پایه تکون خورد. جیغ کشیدم و پرده رو
سفت گرفتم ود. تا پایه رفت تو هوا و افتادم.
اما رو زمین نیفتادم. یه جاي سفت، یه اسکلت زیر بدنم بود و فهمیدم منو گرفته تا
مرز سکته رفتم جلو. چشاي دو تامون گرد شده بود و به هم زل زده بودیم. سریع نشستم. اون هنوز رو زمین ولو بود
امروز انباري حتمیه! دستش گرفته بود به پایه چهارپایه و خونی بود
با هول و ترس گفتم: ب...ب...بخشید... یعنی معذرت می خوام!
نشست. پریدم سمت عسلی و چهار پنج تا دستمال کاغذي برداشتم گذاشتم رو لبش و گفتم:
- واقعا معذرت می خوام ... به خدا تقصیر من نبود... چهار پایه یهو...
دستمال کاغذ ي رو با عصبانیت برداشت و گفت:
- بسه دیگه.
به پرده نگاه کرد و گفت: ببین چه بلایی سر پرده آوردي؟
نگاش کردم؛ از وسط جر خورده بود!
سرمو انداختم پایین و گفتم: ببخشید!
- کلمه دیگه اي هم بلدي؟
- خب پرده براتون می دوزم!
بلند شد رفت سمت دستشویی. شیرو باز کرد و دستشو شست.
بلند گفتم: قول می دم عین همین پرده براتون بدوزم.
با اخم اومد بیرون. هنوز خون میومد دستشو با حوله خشک می کرد. هــه! چه جور ي با پایه زخم شده! حقشه!
گفتم: دستتون هنوز داره خون یاد.
دستشو کشید به لبش و نگاهم کرد و گفت: اگه حواستو جمع میکردی اینجوری نمیشد
با عصبانیت گفتم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بیام بخاطر دشمنم خودمو بندازم زمین! بنده هم نمی دونستم انقدر مشتاق بغل کردن من هستید که با اون
سرعت خودتونو به من رسوندید!
- هیچ علاقه اي به بغل کردن یه اسکلت ندارم!
- منم علاقه ای ندارم ی پشمالو بهم دست بزنه!
عین تفنگ در حال شلیک بودم.یکی می گفت دو تا می شنید!
- اگه علاقه اي نداشتی، اینجوري خودتو نمینداختی!
- اگه نمی گرفتیم اینجوري نمی شد!
از قیافش معلوم بود کلافه شده. به دستش نگاه کردم و گفتم