#پارت_150
#افسردگی
محضه این که پام رو روی کاشی گذاشتم خودم رو بین زمین و هوا حس
کردم. بعدش درد شدید که پشتم نشست ؛ نیش باز ارغوان رو مخم بود با
حرص رو بهش گفتم:
کینه ای بدبخت.
لبخند عمیقی زد و از دور نگام کرد. تو یه لحظه غافلگیرش کردم سریع از
جام بلند شدم اجازه هیچ حرکتی بهش ندادم از پشت سفت گرفتمش و د
م گوشش گفتم: هر کار بدی یه تاوانی داره. محکم بغلش کردم و
چرخوندمش ارغوان اولش شکه بود اما وقتی به خودش اومد شروع کرد
به جیغ زدن ؛ ایستادم و محکم گونشو بوسیدم.
_ باز یادم رفت اجازه بگیرم.
بینیش رو مماس بينيم قرار داد نوکش رو روی بینیم مالید با عشق گفت:
اجازه صادر شد.
....
صورتش توی نور ماه میدرخشید گونه ش رو نوازش کردم روی صورتش
دقیق شدم صورت گرد مژه های پر و بلند لبای برجسته زیبا ترین قسمت
صورتش بود؛ بینی کوچیک و کاملا طبیعی دلم براش لحظه ای سوخت به
خاطر من توی این سن كم مجبور به تحمل زندگی مشترک شده بود. عذاب
وجدان می گرفتم وقتی باهاش بودم تک تک لحظه هایی که درد می کشید
ته ته همه لذت هام یه حس گناه همیشه پیشم هست. بغض بدی به گلوم
نشست بارانا هم درست مثل ارغوان ظريف بود، خواهر بی گناهم با صدای
زنگ تلفن سریع گوشیم رو جواب دادم تا بیدار نشه. صدای نگران مامان
پشت گوشی پیچید.
_بردیا می تونی بیای اینجا دنبالم؟
_چیشده مامان؟
_بیا دنبالم بهت میگم داییت رو گرفتن باید بریم اداره پلیس.
اخم غلیظی کردم و با جدیت پرسیدم.
_ واسه چی؟
_بیا میگم بهت بدو من منتظرتما.
_باشه خداحافظ.
کاغذی برداشتم روش نوشتم "میرم خونه مادرم زود برمی گردم شامت
#پارت_151
#افسردگی
رو بخور منتظرم نباش عزیزم".
سريع لباسام رو پوشیدم ؛ كتم رو برداشتم از خونه خارج و به طرف خونه
مون حرکت کردم. طولی نکشید که به دم خونه ای که زمانی توش زندگی
می کردم رسیدم. با دیدن فتانه که رنگ به رو نداشت و مدام طول و عرض
كوچه رو با قدماش متر می کرد ؛ هنوز متوجه من نشده بود ، بوقی زدم تا
توجه ش بهم جلب شه با صدای بوق ماشین از جا پرید ؛ ماشینم رو که دید
سریع دربش رو باز کرد اخمام حسابی تو هم رفته بود.
_کجا برم کدوم کلانتری بردنش؟
در حالی که به شدت اشک میریخت گفت:
کلانتری 102 پاسداران فقط سريع برو.
با حرص گفتم:
باشه آروم باش.
با سرعت به طرف مقصد حرکت کردم همزمان گفتم:
نگفتی واسه چی گرفتنش؟
سکوتش به شک انداختم اخمی کردم عصبی گفتم:
نمیشنوی صدامو؟
ترسیده دستش رو روی گوشاش گذاشت بیشتر گریه کرد با حیرت نگاش
کردم ؛ باورم نمیشد با خودم گفتم چیکار کرده که فتانه رو به این حال و
روز انداخته؟ سعی کردم بیشتر از این پیگیر نشم حال خوبی نداشت به
کلانتری که رسیدیم قبل این که ترمز کنم در ماشین رو باز کرد ؛ سريع رو
ترمز زدم پیاده شد رو بهم گفت:
تو دیگه برو.
مشکوک نگاهی بهش انداختم و گفتم:
خواستی برگردی زنگ بزن بهم
سری به نشونه باشه تکون داد و داخل کلانتری شد. ماشین رو گوشه ای
پارک کردم از ماشین سریع پیاده شدم دورا دور به دنبالش رفتم توی
راهروی کلانتری مقابل محراب ایستاده بود سربازی دست موجود نفرت
انگیز زندگیم رو گرفته بود ؛ فتانه هم به سر و صورتش می کوبید چیزایی
می گفت. با هم وارد اتاقی شدند دنبالشون رفتم پشت در ایستادم صدای
زجه های مادرم خط مینداخت رو اعصابم.
_ آقا بخدا اشتباه شده برادر من چشمش هرز نمیره چه برسه به این چیزی
که میگید؟
#پارت_152
#افسردگی
اخم غلیظی کردم معلوم نیست باز چه غلطی کرده.
_خانم ایشون رو حين اون کاری که کرده دستگیر می کنن.
_دروغه براش پاپوش درست کردن.
_در هر صورت باید براشون وكيل بگیرید این چیزا به ما مربوط نمیشه.
_آخه به چه جرمی؟
مرد کنترل عصابش رو از دست داد عصبی گفت:
جرم تعرض به دختر بچه ۷ ساله درکش سخته براتون خانم؟
_ آخه از کجا مطمئنید؟
بی معطلی در و باز کردم ؛ با خشم رو بهش گفتم:
از اونجایی که وقتی بارانا ۱۲ سال داشت جلوی چشمای من بهش رحم نکرد
؛ ازون جایی که خودت رو زده بودی به نفهمی مثل الان.
مامان و محراب همینطور سرگرد با حیرت نگام می کردن سرگرد زودتر از
اون ها به خودش اومد و گفت:
شما کی هستید؟
مغزم به شدت تیر می کشید و احساس می کردم سرم به تنم سنگینی می
کنه. عرق از گوشه پیشونیم راه افتاده بود ؛ چشمام رو ریز کردم در حالی
که به فتانه زل زده بودم گفتم:
من پسره این خانمم و از این آقا شکایت دارم.
با کينه نگاهی به محراب کردم و گفتم:
دیگه اون پسر بچه ساده ترسویی که تهدیدش کردی ؛ نیستم این چند سال
هم بخاطر مامان دهنم رو بستم ، اما حالا که میبینم هنوز همون آشغالی
هستی که بودی میخوام دهن باز کنم و همه چیز رو بگم.
سرگرد با دست اشاره کرد که روی صندلی بنشینم روی صندلی روبروئیش
نشستم و شروع کردم به حرف زدن رنگ از رخ فتانه پریده بود ، تمام جریان
رو تعریف کردم هر چی بیشتر جلو ميرفتم صورت مامان بیشتر سفید
میشد و محراب قرمز تر میشد از رسوایی ، کينه بخاطر این که جلو تنها
کسی که آدم حسابش می کرد خورد شده بود. احساس سبکی می کردم
انگار بار این راز چند ساله رو از روی دوشم ، برداشتن از جام بلند شدم رو به
فتانه با جديت گفتم:
نمیخوای بری خونه؟
دیگه گریه نمی کرد و به دیوار روبروش زل زده و چیزی نمی گفت جلو
رفتم دستش رو گرفتم ؛ كل تنش یخ بسته بود. آروم صداش کردم دستش
رو تکون دادم. مامان.
#پارت_153
#افسردگی
چشم از دیوار گرفت و به سبحان زل زد و با ناتوانی گفت:
با دخترم چیکار کردی محراب؟ چیکار کردی؟
از جاش بلند شد به طرف دایی حمله ور شد به سر و صورتش مشت میزد.
بازوش رو گرفتم کشیدمش عقب سرگرد عصبی گفت:
بسه خانم سرباز احمدی.
_بله قربان؟ ببرش بازداشگاه.
محراب رو بردن مامان بی حال دستش رو روی قلبش گذاشت بهم تکیه داد
ترسیده روی صندلی نشوندمش. سرگرد شماره ای گرفت رو به شخص
مورد نظر گفت:
الو موسی به آب قند بیار اتاق من.
تلفن و سر جاش گذاشت برگشت رو بهم گفت:
میخوای زنگ بزنم اورژانس؟
_نه ماشین آوردم یکم حالش جا بیاد میبرمش درمانگاه.
_ شکایت نمی کنید؟
پوزخندی زدم و بی تفاوت گفتم:
مگه حالی به فرق خواهر من می کنه؟ با شکایت کردن ما بارانای من زنده
نمیشه.
_ اما خیلی از دخترای دیگه نجات پیدا می کنن.
_ همون خانواده ای که ازش شکایت کردن واسش بسه
با اخم سری تکون داد و تو فکر فرو رفت؛ لابد با خودش می گفت یه آدم
چقدر می تونه كثيف باشه که با خواهر زاده خودش رابطه برقرار کنه. عرق
پیاپی روی صورتم می نشست سرم تیر می کشید ؛ استرس حال مامان
حالم رو بدتر می کرد. در اتاق زده شد و مردي تقريبا مسن با سینی حاوی
آب قند داخل شد. با اشاره سرگرد به طرفم خم شد و لیوان رو از سینی
برداشتم تشکر کردم. لبه ش رو به لبای برجسته مامان چسبوندم و با جدیت
گفتم:؟
یکم بخور حالت بهتر شه.
با ناله و اشک گفت:
وای خدا دخترم ، چطوری تونست اون کارو بکنه؟
_چطوری نداره آدم لجن لجن میمونه.
جوابی نداد بعد از خوردن مقداری آب قند بازوش رو گرفتم بلندش کردم
حال درستی نداشت سنگینیش رو روی دوشم انداختم و گفتم:
باید ببرمت بيمارستان.
برگشتم رو به سرگرد با احترام گفتم:
#پارت_154
#افسردگی
_با اجازه.
سری تکون داد و چیزی نگفت به طرف در حرکت کردم بازش کردم به این
فکر کردم که کاش این راز رو برای همیشه دفن می کردم تا فتانه رو به این
روز نندازم ، اما واقعا لازم بود زیادی طرفدار محراب شده و از تنها برادرش
الهه ای تو ذهنش ساخته بود که هیچ جوره نمی تونست باور كنه شیطان
درونش رو....
***
ارغوان"
با صدای در از خواب بلند شدم دستی به جای خالی بردیا کشیدم دلم ریخت
از نبودش. به سختی یکی از چشمام رو باز کردم ؛ اطرافم رو دید زدم با
دیدن کاغذی که کنار تخت بود ، برش داشتم و شروع به خوندنش کردم
خیالم کمی راحت شد ، از جام بلند شدم بعد از مرتب کردن تخت و جمع
کردن لباسام که هر کدوم گوشه ای افتاده بود ؛ هر تیکه از اون بهم اتفاقات
چند ساعت پیش رو یاد آوری می کرد گونه هام رو گل میانداخت. گرسنه
بودم دلم بد جوری استامبولی می خواست، پیاز و سیب زمینی و گوجه
برداشتم پوست کندم بعد از خورد کردنشون گاز رو روشن کردم مقدای
روغن داخل ماهیتابه ریختم؛ پیاز رو بهش اضافه کردن بعد از تفت دادنش
سیب زمینی گوجه رو هم بهش اضافه کردم دو پیمانه برنج رو داخل قابلمه
ریختم ۴ لیوان آب ریختم صبر کردم تا بجوشه زیر گاز رو کم کردم وسایل
سالاد شیرازی رو از یخچال برداشتم و بعد از شستنشون شروع به درست
کردنش کردم. به ساعت نگاه کردم حدود ساعت ۱۰ بود اما برديا هنوز
برنگشته بود غذا آماده بود اما تنهایی نمی تونستم چیزی بخورم.
با صدای در از جا پریدم به طرفش رفتم با دیدن صورتش رنگ از رخم پرید.
_ بردیا خوبی؟
جوابی نداد نزدیکش شدم دستش رو توی دستام گرفتم داغ داغ بود. دستی
به پیشونی خیس از عرقش کشیدم و با محبت گفتم:
تب داری؟
دستش رو کشیدم به طرف اتاق خواب بردم تی شرتش رو از تنش در آوردم
یه دفعه با خیسی دستم چشمام رو به سمت چشاش سوق دادم از دیدن
چشمای سرخ شده از گریه ش خشکم زد.
_داری گریه می کنی چی شده؟
سوالم رو دوباره بی جواب گذاشت روی تخت دراز کشش کردم بعد از
#پارت_155
#افسردگی
تعویض شلوار جینش با یک شلوار راحتی کنارش نشستم یکی از
دستاش رو گرفتم دست دیگه م رو روی پیشونی تب دارش گذاشتم
با غم گفتم:
نمیخوای چیزی بگی؟
چشماش با اشک پر و خالی میشد و چیزی نمی گفت.
_ نمیخوای چیزی بگی؟
وقتی دیدم جواب نمیده از بی توجهیش خسته شدم به طرف
آشپزخونه رفتم. دستمالی تمیز برداشتم، شير آب رو باز کردم
شستمش آب اضافیش رو چلوندم شیر آب رو بستم سریع به طرف
اتاق برگشتم. کنارش روی تخت نشستم ؛ موهای ریخته شده
پیشونیش و کنار زدم دستمال رو روی سرش گذاشتم.
_چیزی میخوری برات بیارم استامبولی گذاشتم؟
بالاخره لب باز کرد و با صدای گرفته ای گفت:
شام خوردی؟
_ منتظر تو بودم
_مگه نگفتم نمیام تو غذات رو بخور؟ مهم نیست برو شامت رو بخور.
_ تب داری.
_ارغوان برو غذات رو بخور حوصله بحث کردن ندارم.
_ بیارم اینجا با هم بخوریم؟
_ من میل ندارم.
_ پس منم نمیخورم.
_الان وقت بچه بازی نیست.
با نگران نگاهی به چشماش کردم و گفتم:
آخه چیزی نخوردی بذار بیارم اصلا کاری می کنم میلت باز شه باشه؟
عصبی دستی به صورتش کشید و گفت:
بيار من که هر چی بگم کار خودت رو می کنی.
خوشحال از جام بلند شدم به طرف آشپزخونه رفتم توی سینی
بزرگی دو بشقاب برنج ، سالاد ، دوغ گذاشتم داروهاش رو هم از
يخچال برداشتم به طرف اتاق مشترکمون حرکت کردم به سقف زل
زده بود و بی دلیل اشک میریخت شاید هم دلیل داشتم من
نمیدونستم. غذا رو آوردم. توی جاش نیم خیز شد و گفت:
شروع کن.
بشقابم رو برداشتم با ولع شروع به خوردن غذای مورد علاقه م کردم.
#پارت_156
#افسردگی
از گرسنگی رو به موت بودم بردیا با بی میلی قاشقی توی دهنش گذاشت ؛
حالش خوب نبود نمیدونستم چیکار کنم.
_بردیا چیزی شده به من نمیگی؟
_آره
با تعجب نگاش کردم: خوب چرا نمیگی؟
_مرض دارم.
_دیوونه.
مامانم و بیمارستان بردم.
با صدای جیغ مانندی گفتم:
چی
_بخور غذاتو حرف نزن.
_یعنی چی خوب بگو چی شده حالش خوبه الان؟
_ خوبه.
_دیوونه چرا زنگ نزدی به من؟ چقدر سوال می پرسی ارغوان حال ندارم بخدا خسته م.
دیگه چیزی نگفتم بعد از این که کل غذاش رو به زور به خوردش دادم.
بشقاب ها رو جمع کردم شروع به شستن ظرفا کردم. کارم که تموم شد به
اتاق خواب برگشتم و با دیدن چشمای غرق خوابش لبخندی زدم. پتو رو
روش بالاتر کشیدم ؛ خودمم کنارش دراز کشیدم به صورتش خوشگلش
خیره شدم ؛ مژه های بلند و پر مشکی ابرو های کلفت، لبای بزرگ و برجسته
گونه های استخونی دماغ کوچیکش دل هر دختری رو میبرد ، زیبائیش رو
از فتانه به ارث برده بود اولین بار که دیدمش اون قدر محو صورتش شده
بودم که دایی صورتش از خشم قرمز شده و سقلمه ای از پهلوم گرفت. روز
سختی داشتم چشمام بخاطر گریه های صبح میسوخت؛ بهش نزدیک شدم
دستم رو دورش حلقه کردم چشمام رو بشتم خیلی زود خوابم برد. لباسم رو
پوشیدم ؛ جلوی آینه ایستادم فرچه ریمل رو روی مژه های بلندم کشیدم ،
حالا مژه های بلند بیشتر تو چشم بود رژ تیره زرشکی هم روی لبام زدم لبام
رو روی هم مالیدم بعد از زدن رژگونه که آرایشم رو تکمیل می کرد گوشیم
رو برداشتم شماره بردیا رو گرفتم بعد از سه بوق آزاد جواب داد و با انرژی گفت
#پارت_157
#افسردگی
خانمم الان میرسم حاضری؟
_آره عزیزم.
_باشه ده دقیقه دیگه دم درم.
_حله خداحافظ.
لبخندی زدم گوشی رو قطع کردم روی کاناپه نشستم به ساعت زل زدم. ۳
ظهر بود من منتظر بردیا بودم تا بیاد و با هم بریم ملاقات فتانه تو این دو
روز اصلا وقت نکرده بودم به دیدنش برم. ده دقیقه ای که برديا ازش حرف
زده بود گذشت و هنوز هیچ خبری ازش نیست دلم شور افتاد از تلفن خونه
چند بار تماس گرفتم هربار صدای زنی که میگفت " تلفن مشترک مورد نظر
در دسترس نمی باشد" توی گوشم می پیچید. از استرس دستام به شدت
شروع به لرزیدن کرد ؛ عقربه های ساعت بهم نیشخند میزدن با جلو
رفتنشون عصابم رو بیشتر از قبل متشنج می کردن. با صدای در ترسیده از
جا بلند شدم با دیدن چشمای قرمز پر از اشک بردیا خشکم زد با سرعت
نزدیکش شدم صورتش رو قاب گرفتم.
_چیشده چرا دیر کردی؟
با بغض گفت: برو لباس سیاه تنت کن باید بریم.
وار رفته روی زمین افتادم و با بغض گفتم:
وای خدا.
- پاشو خانمم دردت به جونم باید بریم.
در حالی که گوله گوله اشک میریختم از جا بلند شدم به طرف اتاق خواب
رفتم مانتوی سفیدم رو با یه مانتوی بلند مشکی تعویض کردم دستمالی از
میز آرایشی برداشتم روی لب کشیدم از اتاق بیرون رفتم، بردیا رو محکم
در آغوش کشیدم ؛ اون هم لباساش رو با کت و شلواری مشکی تعویض
کرده بود ؛ با هم سوار ماشین شدیم توی مسیر مدام اشک میریختم دلم هم
برای بردیا میسوخت هم برای فتانه خانم که سن زیادی نداشت. دستهاش
میلرزید میترسیدم از این که دوباره حالش بد بشه با استرس گفتم:
قرصات رو برداشتی؟
سرش رو آروم تکون داد و گفت:
اسپریتم برداشتم.
با دیدن مسیری که به خونمون ختم میشد با تعجب گفتم:
#پارت_158
#افسردگی
بردیا داری اشتباه میری؟
_ درسته. آهان نکنه میخوایم بریم دنبال مامان راستی باباهم امروز
میخواست بیاد از ماموریت
_ با این حرفم بغضش بیشتر شد اشکاش بیرون ریختن ؛ با غم نگاش کردم
کاش حرفی از خانواده م نمیزدم نکنه یاد فتانه خانم افتاده.
_ ارغوان برو خونه.
_باشه میرم صداشون می کنم زود میام.
از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو زدم مامان درو باز کرد با دیدن من بلند
زد زیر گریه ضربه ای به سرش زد با چیزی که گفت سر جام خشکم زد
_بد بخت شدیم ارغوان.
با گیجی گفتم: مامان گریه نکن خوب نیست برات عزیزم اشکال نداره فتانه
خانمم عمرش همین قدر بوده دیگه.
با تعجب نگام کرد و گفت: مگه فتانه خانمم مرده؟
چشمام رو ریز کردم با تعجب گفتم: مگه واسه همون حاضر نشدی؟
با جیغ ارمغان زانو هام سست شد به دیوار تکیه دادم.
_ بابام خدا يتيم شدم
كل تنم میلرزید چشمام درشت شده بود ؛ باورش برام سخت بود بابام.
امروز میخواستم به دیدنش برم میخواستم ببینمش هممون دعوت بودیم
چیشد یه دفعه صدای باز و بستن ماشین برديا همزمان شد، با گیج رفتن
سرم توی آغوشش گرفتم ؛ از روی زمین بلندم کرد. صدا ها ناواضح به
گوشم میرسید ؛ روی دستاش بلندم کرد و داخل خونه بردم.
_ارغوان خانمم؟
چشمام داشت بسته میشد نایی برای جواب دادن نداشتم مغزم دیگه
جوابگوی این مقدار از مصيبت نبود ، بردیا تلفنش رو برداشت صدای گنگش
رو میشنیدم انگار داشت با اورژانس صحبت می کرد. صدای گریه های
مامان و ارمغان بالا سرم حالم رو بدتر از قبل می کرد. مرد این روزهام اشک
میریخت و با وحشت نگام می کرد دایی نبود چرا؟ حتما الان خوشحاله حالا
که يتيم شده بودم حالا که بابام نبود راحت می تونست بزنه تو صورتم می
تونست کتکم بزنه ، هیچ بابا یوسفی هم
#پارت_159
#افسردگی
نبود که تهدیدش کنه و بترسونتش ؛ بابام کم پیشمون بود اما وقتی
بود هیچ چیز رو ازمون دریغ نمی کرد ؛ همیشه عاشقش بودم ، حتی
بیشتر از مامان سرم تیر می کشید، چشمام سیاهی میرفت ؛ کم کم
پلکام روی هم افتادن دیگه چیزی نفهمیدم تنها چیزی که توی ذهنم
تکرار میشد یک کلمه بود "یتیمی . با احساس درد توی سرم چشمای
خسته م رو باز می کنم تصویر تار مردی که بالا سرم نشسته رو می
بینم ، چند بار پلک میزنم تا واضح تر ببینم ، تصویر برديا با چشمای
سرخ از گریه جلو دیدم ظاهر میشه. دستم رو روی زمین میذارم از جا
بلند میشم سرم گیج میره ، متوجه م میشه با صدای گرفته ای میگه:
چی میخوای دراز بکش؟
سرم روی روی سینه ش میذارم با خستگی میگم:
خوابم میاد.
نوازش وار دستش رو روی سرم می کشه چشمام رو میبندم همین که
میخوام برای یه لحظه آرامش بگیرم صدای جیغ و داد زنی خط
میندازه روی اعصابم با داداش گفتنش می فهمم که عمه يلداست.
چقدر داد میزنه. اخمی می کنه و با محبت میگه:
می خوای بریم خونه خودمون؟
_نه فقط....
_ چی میخوای؟
_نمیدونم...
ارغوان.
_چیه؟
_حالت خوبه؟
_ آره فقط يکم سرم درد می کنه.
_ بخاطر داروهاست.
_چه دارویی؟
_آرام بخش
_ بابام مرد؟
با بغض نگام می کنه چیزی نمیگه نمیدونم دقیقا چه حسی دارم.
_بردیا؟
_ جانم.
_ بابام رو خیلی دوست داشتم
میدونمی میگه همزمان بغضش میترکه و از اتاق بیرون میره. نفس عمیقی
می کشم به ساق دست چپم که پنبه ای روش چسبیده شده نگاه می کنم ،
مانتوم و که کنارم روی تخت پهن شده بر میدارم ؛ میپوشمش در اتاق رو باز
می کنم سرم کمی گیج میره به در تکیه میدم دستی به سر دردناکم می
کشم ، بردیا هراسون نزدیکم میشه با کمی خشم رو بهم با صدای کنترل
شده ای میگه:
چرا اومدی بیرون؟
همه نگاه ها به طرف من کشیده میشه با آرامش بر می گردم رو بهش میگم:
میخوام بیرون باشم.
دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و من به این فکر می کنم که هنوز یک ماه
هم از عروس شدنم نگذشته رخت عزا به تن کردم.