#پارت_9
#بیکسی
داخل ماشین هیچ کدوم حرفی نزدیم تا رسیدیم به دریا جایی که همیشه بهم آرامش میداد هرگز از دیدن دریا سیر نمیشدم از ماشین پیاده شدیم
_من برم چایی بخرم
_باشه من همین جا وایمیسم
_نه سرده مثلا اول پاییزه ها برو تو آلاچیق های اونور بشین تا منم چایی بگیرم بیام
_باشه
سام رفت چایی بگیره و منم به سمت آلاچیق ها رفتم روی آلاچیق نشستم هوا زیاد سرد نبود، خیلی به این تماشای دریا تو شب نیاز داشتم زل زده بودم به دریا و به این فکر میکردم که سام چرا انقد مضطربه فکرم همش پیش مامان بود فردا برم پیشش آلبوم ببینیم
_سردت که نیست
با صدای سام از فکرخارج شدم
_نه اصلا، هوا خیلی ام خوبه
چایی رو جلوم گذاشت چیپس و پفک هم خریده بود
_اینارم خریدم بخوریم
_خوبه
_نفس
همون طور که زل زده بودم به دریا گفتم:
هوم
_میگم تو تا حالا عاشق نشدی؟
_من عاشق بابامم
_اونکه خب همه دخترا هستن
شک کردم که چی میخواد بگه
_یعنی تو عاشق بابات نیستی؟
_هستم اما آدم ی عشق هم میخواد برای ادامه زندگی
_آره خب
_نفس اگه یکی و دوست داشته باشی چطور باید بهش بگی؟
_مستقیم یعنی بری پیشش بگیمن تورو دوست دارم بعد تصمیم با طرف مقابلته
_نفس من و تو از بچگی خانواده هامون باهم در ارتباط بودن من همیشه هواتو داشتم چه بچگی چه وقتی بزرگشدیم الانم دانشگاه و درسمو ول کردم اومدم شمال که فقط تورو ببینم
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:
خب که چی ما فامیلیم عین بقیه، رابطه فامیلی هم داریم
_نکته همینه نفس تو برای من مثل بقیه نیستی تو بیشتری نفس من از بچگی وقتی تورو میدیدم حس میکردم ی الماسی که باید مواظبت باشم وقتی میبینمت قلبم تند تند میزنه
دوس نداشتم بیشتر ادامه بده اما چاره ای هم ندارم
_ببین سام
دستشو آورد بالا
_نه نفس گوش کن
_من همیشه تورو دوست داشتم و عاشقت بودم اما انگار خیلی مخفیش کردم که تو متوجه نشدی نفس من ازت خوشم میاد اگر تو هم حست همین باشه میخوام که با هم ی رابطه کوچیک داشته باشیم تا درسمون تموم بشه و نامزد کنیم
از اینهمه رک بودنش جا خوردم
_یعنی چی این حرفا؟ سام برا خودت بریدی و دوختی تو برای من فقط پسر پسر عموی مادرمی نه بیشتر، منو آوردی اینجا که این حرفا رو بزنی؟
ته دلم منم دوسش داشتم اما به بابام قول داده بودم نمیخواستم بابام ازم ناراحت بشه خیلی برام زحمت کشیده هم مادری کرده هم پدری حقش این نیست از جام بلند شدم و خواستم برم که آستینم و گرفت
_نفس توروخدا من نمیخواستم اینجوری بشه من فکر میکردم توأم بهم حس داری امااگر از من خوشت نمیاد یا...یا...
اخماشو کرد تو هم غم خاصی با ادامه حرفش افتاد تو چشماش
یا اگر دلت پیش کسی گیره خب بگو بذار منم تکلیف خودم و بدونم
_سام ما خیلی سنمون برای این حرفا کمه منم نه کسی و دوست دارم نه دلم پیش کسی گیره من فقط میخوام آرامش داشته باشم
دستم و گرفت و گفت:
بخدا من اون آرامش و بهت میدم فقط بهم فرصت بده
دستم و از دستش بیرون کشیدم
_حد خودتو حفظ کن
_باشه چشم الان کجا میخوای بری؟
_میخوام برم خونمون برم توی اتاقم و روی تختم دراز بکشم و سعی کنم حرفای امشب رو به فراموشی بسپارم
_باشه بذار من خودم میبرمت
بلند شد و اومد کنارم نه خوراکی ها رو خوردیم نه چایی رو حتی برشون هم نداشت من عصبی قدم برمیداشتم و اون غمگین به ماشین رسیدیم سوارش شدیم سام ی آهنگ غمگین گذاشت هیچ کدوم حرفی نمیزدیم تا رسیدیم به خونه، خواستم پیاده شم که دستمو گرفت گفت:
لطفاً از حرفای امشب کسی چیزی متوجه نشه
دستم و از دستش بیرون کشیدم و در ماشینش رو محکم بستم کلید رو از توی جیبم در آوردم و وارد حیاط شدم به محض رسیدن به در ورودی با تمام سرعت به سمت اتاقم رفتم.
خودمو روی تخت انداختم و زار زار به حال خودم گریه کردم مشغول گریه بودم که چشمم به آلبوم ها و اون دفتر افناد.
برشون داشتم و آلبوم رو باز کردم عکس ها رو دونه به دونه نگاه کردم، توی اکثر عکسا مادرم نبود اگرم بود خیلی غمگین بود. مامان خوبم
#پارت_10
#بیکسی
داخل ماشین هیچ کدوم حرفی نزدیم تا رسیدیم به دریا جایی که همیشه بهم آرامش میداد هرگز از دیدن دریا سیر نمیشدم از ماشین پیاده شدیم
_من برم چایی بخرم
_باشه من همین جا وایمیسم
_نه سرده مثلا اول پاییزه ها برو تو آلاچیق های اونور بشین تا منم چایی بگیرم بیام
_باشه
سام رفت چایی بگیره و منم به سمت آلاچیق ها رفتم روی آلاچیق نشستم هوا زیاد سرد نبود، خیلی به این تماشای دریا تو شب نیاز داشتم زل زده بودم به دریا و به این فکر میکردم که سام چرا انقد مضطربه فکرم همش پیش مامان بود فردا برم پیشش آلبوم ببینیم
_سردت که نیست
با صدای سام از فکرخارج شدم
_نه اصلا، هوا خیلی ام خوبه
چایی رو جلوم گذاشت چیپس و پفک هم خریده بود
_اینارم خریدم بخوریم
_خوبه
_نفس
همون طور که زل زده بودم به دریا گفتم:
هوم
_میگم تو تا حالا عاشق نشدی؟
_من عاشق بابامم
_اونکه خب همه دخترا هستن
شک کردم که چی میخواد بگه
_یعنی تو عاشق بابات نیستی؟
_هستم اما آدم ی عشق هم میخواد برای ادامه زندگی
_آره خب
_نفس اگه یکی و دوست داشته باشی چطور باید بهش بگی؟
_مستقیم یعنی بری پیشش بگیمن تورو دوست دارم بعد تصمیم با طرف مقابلته
_نفس من و تو از بچگی خانواده هامون باهم در ارتباط بودن من همیشه هواتو داشتم چه بچگی چه وقتی بزرگشدیم الانم دانشگاه و درسمو ول کردم اومدم شمال که فقط تورو ببینم
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:
خب که چی ما فامیلیم عین بقیه، رابطه فامیلی هم داریم
_نکته همینه نفس تو برای من مثل بقیه نیستی تو بیشتری نفس من از بچگی وقتی تورو میدیدم حس میکردم ی الماسی که باید مواظبت باشم وقتی میبینمت قلبم تند تند میزنه
دوس نداشتم بیشتر ادامه بده اما چاره ای هم ندارم
_ببین سام
دستشو آورد بالا
_نه نفس گوش کن
_من همیشه تورو دوست داشتم و عاشقت بودم اما انگار خیلی مخفیش کردم که تو متوجه نشدی نفس من ازت خوشم میاد اگر تو هم حست همین باشه میخوام که با هم ی رابطه کوچیک داشته باشیم تا درسمون تموم بشه و نامزد کنیم
از اینهمه رک بودنش جا خوردم
_یعنی چی این حرفا؟ سام برا خودت بریدی و دوختی تو برای من فقط پسر پسر عموی مادرمی نه بیشتر، منو آوردی اینجا که این حرفا رو بزنی؟
ته دلم منم دوسش داشتم اما به بابام قول داده بودم نمیخواستم بابام ازم ناراحت بشه خیلی برام زحمت کشیده هم مادری کرده هم پدری حقش این نیست از جام بلند شدم و خواستم برم که آستینم و گرفت
_نفس توروخدا من نمیخواستم اینجوری بشه من فکر میکردم توأم بهم حس داری امااگر از من خوشت نمیاد یا...یا...
اخماشو کرد تو هم غم خاصی با ادامه حرفش افتاد تو چشماش
یا اگر دلت پیش کسی گیره خب بگو بذار منم تکلیف خودم و بدونم
_سام ما خیلی سنمون برای این حرفا کمه منم نه کسی و دوست دارم نه دلم پیش کسی گیره من فقط میخوام آرامش داشته باشم
دستم و گرفت و گفت:
بخدا من اون آرامش و بهت میدم فقط بهم فرصت بده
دستم و از دستش بیرون کشیدم
_حد خودتو حفظ کن
_باشه چشم الان کجا میخوای بری؟
_میخوام برم خونمون برم توی اتاقم و روی تختم دراز بکشم و سعی کنم حرفای امشب رو به فراموشی بسپارم
_باشه بذار من خودم میبرمت
بلند شد و اومد کنارم نه خوراکی ها رو خوردیم نه چایی رو حتی برشون هم نداشت من عصبی قدم برمیداشتم و اون غمگین به ماشین رسیدیم سوارش شدیم سام ی آهنگ غمگین گذاشت هیچ کدوم حرفی نمیزدیم تا رسیدیم به خونه، خواستم پیاده شم که دستمو گرفت گفت:
لطفاً از حرفای امشب کسی چیزی متوجه نشه
دستم و از دستش بیرون کشیدم و در ماشینش رو محکم بستم کلید رو از توی جیبم در آوردم و وارد حیاط شدم به محض رسیدن به در ورودی با تمام سرعت به سمت اتاقم رفتم.
خودمو روی تخت انداختم و زار زار به حال خودم گریه کردم مشغول گریه بودم که چشمم به آلبوم ها و اون دفتر افناد.
برشون داشتم و آلبوم رو باز کردم عکس ها رو دونه به دونه نگاه کردم، توی اکثر عکسا مادرم نبود اگرم بود خیلی غمگین بود. مامان خوبم
#پارت_11
#بیکسی
معلوم نیست از چی انقد غمگینه تو این عکسا، بیخیال آلبوم شدم و رفتم سراغ اون دفتر وسطشو باز کردم
"امروزم مثل هر روز صبح زود بیدار شدم که صبحانه بابا و آرش رو بدم، هنوز بخاطر اتفاق دیشب بغض داشتم اما نمیتونستم گریه کنم کافیه گریه کنم تا بابا هم باز سرزنش هاش شروع بشه آرش پشت در اتاقم بود در میزد و همزمان میگفت:
خوشگل خانم نمیخوای بیدار بشی؟
_بیدارم داداشی الان میام
سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم بعد از انجام کارهای مربوطه پا تند کردم سمت آشپزخونه کتری رو پر آب کردم به شعله گاز نگاه میکردم و به این فکر میکردم رامین چرا اینکارارو میکنه با صدای بابا چشم از شعله گاز گرفتم
_باز نشستی ی گوشه زل زدی که چی؟ فکرکردی ناز کش داری؟ حالم بهم میخوره صبحم با دیدن قیافت شروع میشه
به این حرفاش عادت داشتم بی توجه بهش سرم و پایین انداختم به محض جوش اومدن آب چایی رو دم کردم
_ابجی خوشگلم برو حاضر شو سر راه بذارمت مدرسه
_ممنون داداشی
_لازم نکرده بذار پیاده بره میخوای شرکت خودت دیرت بشه؟ اونم بخاطر این؟
_مهم نیست برام هوا سرده نفس هم تا این میز رو جمع کنه دیرش میشه
آرش رو به من گفت
_برو حاضر شو
دوییدم سمت اتاقم و کیفمو برداشتم و حاضر شدم، با کیف وارد آشپزخونه شدم سریع میز صبحانه رو جمع کردم و برای خودم طبق معمول ی لقمه گرفتم با صدای آرش سمت در خونه پا تند کردم
_بریم داداشی
_انقد به این دختر سر بار رو نده
رشته با صدای بلند گفت:
بس کن بابا این افکار کهنه رو "
با صدای در اتاقم دفتر و بستم زیر بالشتم قایم کردم
_بله ؟ بفرمایید
نسترن بود در و باز کرد گفت:
عزیزم ما چند روز میریم ویلای خودمون تو نمیای؟؟ اگر بیای که خیلی خوب میشه چون فردا شب مهمونی گرفتم
_نه ممنونم باید بمونم درس بخونم و برم پیش مادرم
_باشه گلم اما برای مهمونی حتما بیای خیلی خوش میگذره
_منکه حرفی ندارم بابام باید موافقت کنه
_ شما رفتید به بابات گفتم موافقتش و اعلام کرد
بهش لبخند زدم
_پس من میرم وسایلامو جمع کنم توأم آروم آروم جمع کن که فردا شب بیای
_چشم نسترن جون
از اتاقم رفت بیرون، ذهنم درگیر اون دفتر بود دفتر خاطرات مادرم، مادری که چهارده سال عمرشو گوشه بیمارستان روانی بوده از بزرگشدن من محروم بوده.
شالم و سرم کردم رفتم بیرون اتاق سام غمگین و عصبی نشسته بود دیگه آخرشب بود بابا و عمو حرف میزدن نسترن هم تلویزیون میدید که عمو گفت:
شما دوتا سرحال رفتید بیرون بیحال و عصبی برگشتید اینکه عین ی برج زهرمار نشسته اینجا توأم رفتی اتاقت خودتو حبس کردی
عمو رامین و قبلا دوست داشتم اما الان ازش انگار بدم میاد
_چیزی شده عمو؟ چرا انقد اخم داری
با صداش از فکر در اومدم با ی لبخند کوچیک گفتم:
نه عمو حالم خوبه فقط خسته ام
_باشه عمو جان برو استراحت کن
روش و کرد سمت پدر و مشغول ادامه بحث زمین های گیلان شدن، زمین هایی که عمو رامین بی نهایت دنبالشون بود برای ساخت و ساز اماپدرم نمیفروخت میگفت حیفه که اونا ساختمون بشن.
ی سینی چایی ریختم و روی میز جلوی همه گذاشتم لیوان چایی خودم و برداشتم و رفتم به سمت اتاقم، لیوان چای و روی پاتختی گذاشتم، روی تخت دراز کشیدم اول دفتر و باز کردم شروع کردم به خوندن
#پارت_12
#بیکسی
طبق معمول شب جمعه بود و خونه آقاجون دعوت داشتیم آقاجون تنها بچه هاش بابا و عمو و عمه بودن عمه بخاطر رفتارهای آقاجون و بابا و عمو با همه قطع رابطه کرده بود، به همین خاطر تو مهمونیا نبودن تنها دختر و البته به اعتقاد خانواده تنها ننگ خانواده من بودم عمو سه تا پسر داره رامین رامتین آرمین. من هیچ وقت نفهمیدم چرا انقد ازم متنفرن. طبق معمول ما زودتر میرفتیم تا کارها رو من بکنم و مردای خانواده کمبود نداشته باشن. رامتین خیلی باهام مهربونه اما رامین همش اذیتم میکنه بیشتر وقتا آرش و رامتین جلوش و میگیرن اما وقتی تنها گیرم میاره همش دستور میده و توهین میکنه
_ای دختر زود باش بیا دیگه همش وقتمو تلف میکنی
با عجله سمت در اتاق رفتم، با دیدنم حرکت کرد دم در خونه ماشینش پارک بود گفته بود در حد نیاز حرف بزنم تا صدامو نشنوه هرگز علت اینهمه تنفرش از خودمو نفهمیدم. بدون هیچحرفی روی صندلی عقب نشستم.
_وقتی رسیدیم دهنتو میبندی کاراتو میکنی نمیخوام کم و کسری باشه اگر مشکلی پیش بیاد نفس خدا به دادت برسه
_چشم بابا
تا خونه اقا جون دیگه کسی حرف نزد منم از فرصت استفاده کردم و خیابون رو میدیدم به محض رسیدن پیاده شدیم و وارد خونه شدیم مشغول احوال پرسی بودیم البته جواب منو با سر میدادن حتی با اینکه آرمین از من کوچیکتر بود من باید بهش اول سلام میکردم.
_چرا انقدر دیر کردید داداش؟ تو ترافیک موندید؟
_نبابا این انقد فس فس کرد که دیرمون شد.
این یعنی من یعنی نفس یعنی دختر ارسلان خان که از مال دنیا کم نداشت اما برای پول کتاب مدرسه و پول تو جیبی من همیشه ندار و فقیر بود، اگرآرش بهم پول نمیداد من هیچ پولی نداشتم طبق معمول زیر نگاه های از بالا و تحقیر آمیز عمو بودم بعد از بوسیدن دست آقاجون به سمت آشپزخونه پا تند کردم که چایی درست کنم، زن عمو هیچ کاری نمیکرد حتی وقتی میرفتیم خونشون وظیفه من بود همه کارارو بکنم آخرم پدرم موقع خداحافظی بهش میگفت:
شرمنده زن داداش خیلی خسته ات کردیم و کمک نداشتی
اونم در جواب پدرم میگفت :
قدمتون سر چشم اتفاقا میاید اینجا خیلی خوشحال میشم
بایدم خوشحال میشد اندازه ی هفته کارای خونش و میکردم
_هی دختر ی لیوان آب بیار برام قرصام دیر شد
_نفس کری صدای زن عموتو نمیشنوی؟
این پدرم بود که به جای حمایت از دخترش در مقابل بی احترامی ها از زن برادرش حمایت کرد "
چشمام خسته شد دوس داشتم بقیشم بخونم اما فردا دانشگاه داشتم الهی برای مامانم بمیرم چقدر تحقیر شده اینا فقط برای ی شبش بوده امااون ی عمر تحمل کرده و آخرش مهر سکوت به لباش زده.
صبح با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم بعد از پنهان کردن دفتر تو ی جای امن، رفتم داخل سرویس اتاقم صبحم با ی دوش آب گرم شروع شد، لباس پوشیدم مشغول خشک کردن موهام با سشوار بودم در اتاقم زده شد
_بفرمایید
_عزیزم نسترنم بیام داخل
_بیا گلم
وارد اتاق شد گفت:
یبار اومدم حمام بودی ما داریم وسایلامون رو جمع میکنیم
_ای بابا حالا میموندین
_نه گلم باید بریم توأم زود بیا صبحانه بخوریم
#پارت_13
#بیکسی
بعد از خوردن صبحانه مشغول جمع کردن میز بودم و فکرم پیش مادرم بود چرا باید انقد اذیت شه؟ آرمین و چرا هیچ وقت ندیدم؟ فکرنمیکردم عموی مامان ی پسر سوم هم داشته باشه.
_نفس جان ما داریم میریم
_ای بابا کاش بیشتر میموندین
_ممنون عزیزم بریم چند روز هم ویلا بمونیم و بگردیم انشالله بعدشمبرگردیم تهران
_باشه هر جور راحتید
_پس دیگه نگم ها فردا شب منتظرتونم
_سعی میکنیم بیایم ممنونتم
سام داشت چمدون هاشون و میاورد سعی کردم مسئله دیشب رو فراموش کنم رو بهش گفتم:
سام فردا شب میبینمت دیگه
خیلی سرده و غمگین نگاهم کرد با پوزخندی گوشه لبش رو بهم گفت:
انگار مجبوری فردا شب هم من و ببینی
_سام پسرم این چه حرفیه
_چمدون ها رو میبرم بذارم تو ماشین
_مراقب خودت باش سام فردا شب میبینمت
با عمو خداحافظی کردم حس گنگی بهش پیدا کردم ی جورایی دیگه نمیتونستم باهاش مثل قبل باشم.
بعد از رفتن عمو رامین و خانواده اش سریع حاضر شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم، خیلی دلم میخواست که بمونم خونه و بقیه خاطرات مادرمو بخونم اما نمیشد این ترم خیلی غیبت کردم.
به دفتر توی کیفم نگاه کردم سعی داشتم جلوی خودم رو بگیرم که تا بعد از ظهر نخونمش امانتونستم.
پا کج کردم به سمت پارک کنار دانشگاه، روی چمن ها نشستم دفترچه از جیبم در آوردم و مشغول به خوندن شدم.
" از همه پذیرایی کردم واقع است خسته شدم، با صدای بابا ارسلان به خودم اومدم
_هی دختر خوش گذرونی بسه پاشو بریم خونه، قیافه خسته ها رو به خودت نگیر طفلک زن عموت همه کارا رو کرد.
چشمام از تعجب گرد شد زن عمو حتی ی لیوان آب هم آرمین سر سفره ازش خواست به من گفت بریزم بدم دستش رو به پدرم گفتم:
چشم بابا
به سمت حیاط رفتم و داخل ماشین نشستم حدود یک ساعت زمان برد تا بابا و آرش بیان، وقتی داخل ماشین نشستن انگار که من وجود ندارم آرش رو به بابا گفت:
یعنی چی با دوتا بچه میخواد طلاق بگیره؟
_مثل اینکه رامین بهش خیانت کرده نسترنم فهمیده الانم پاشو کرده تو ی کفش که طلاق میخوام بالاخره راه ساز این مسیر مادر مکرمه تون بودن
_بابا توروخدا بحث و به اون زن بیچاره نکشون اون بدبخت رفته ی شهر دیگه حتی سراغ ماهم از ترسش نمیاد اینکه نتونست با آداب خانوادگی تون کنار بیاد دلیل بر بد بودنش نیست
_ببخشید آرش خان جسارت کردیم خدمت مادرتون آخه خیلی زن زندگی بودن
_بسه پدر من،منم دیگه ادامه نمیدم
#پارت_14
#بیکسی
Fereshte:
بابا پوزخند صدا داری زد
_آرشخان غیرتی شدن بخاطر مادرشون، فکر کردی احمقم میری دیدنش
با صدای بلند ترس ادامه داد:
اون موقعی که زندگیشو با دوتا بچه ول کرد رفت بفکر بچه نبود؟
_من کاری به مشکلات شما و. مادرم ندارم اما اون زن مادر من و هستی هست شما نباید مارو از دیدن مادرمون منع کنی
_منع نمیکنم اما هستی نباید اون زن رو ببینه تا ذهنش مسموم نشه
_مسموم؟ جالبه
میدونستم این پوزخند آرش و جمله آخرش به افکار کهنه پدرمه. رسیدیم در خونه، وارد شدیم.
به اتاقم رفتم، وسایل فردای مدرسه ام رو آماده کردم مشغول کارام بودم که آرش در اتاقم رو زد
_هستی جونم خوبی؟
_ممنون داداشی
_پول تو جیبی فرداتو آوردم، راستی به کارای اینا فکرنکن چند وقت دیگه میری پیش مامان راحت میشی
_دیگه عادت کردم مهم نیست
از اتاقم خارج شد، اونجوری که بابا با آرش حرف میزد فهمیدم که رامین قراره ی مدت بیاد خونه ما، خیلی جالبه با داشتن ی پسر بچه سه ساله و ی یک ساله بازم دنبال دختر بازی و این کاراست طفلی نسترن از دستش چی میکشه"
یعنی عمو رامین با داشتن سیامک و سام بازم از این کارا میکرد؟ باورم نمیشه نسترن چطور حاضر شده باهاش زندگی کنه.
" فردا قرار بود امیر دوست مشترک رامین، رامتین و آرش بیاد خونمون با وجود اینکه هم سن آرش بود اما وضع مالی خوبی داشت وکیل بود اینجور که از حرفای آرش فهمیده بودم پدرشم وکیله و بخاطر اعتبار و اسم پدرش روش حساب باز میکنن. قبلا هم چندبار دیده بودمش آدم بدی بنظر نمیومد حداقل از رامین بهتر بود. وسایلم رو جمع کردم و زیر پتو روی تخت خزیدم.
طبق معمول صبح زود بیدار شدم سریع صبحانه بابا و آرش رو دادم برای ظهر برنج خیس کردم و با آرش راهی مدرسه شدم، آرش بهم گفت که ظهر دوستش میاد و زود برم خونه.
به محض خوردن زنگ آخر به سمت خونه دوبیدم، سریع وارد خونه شدم همه جا مرتب بود با همون لباس مدرسه به آشپزخونه رفتم و برنج رو گذاشتم رو گاز قرار بود آرش کوبیده بخره. وارد اتاقم شدم ی شومیز سورمه ای با شلوار مشکی راسته و شال مشکی پوشیدم به آشپزخونه برگشتم و برنجم رو دم کردم که صدای زنگ خونه بلند شد. در و که باز کردم رامین با اون نگاه هیزش پشت سرش رامتین و آرش و امیر وارد شدن.
امیر ی کت تک قهوه ای با شلوار مشکی و ی پیرهن سفید پوشیده بود در مجموع خوشتیپ بود با اون موهای به رنگشبش که کمی فر بودن و ی تیکه اش ریخته بود رو پیشونیش ابروهای پیوندی و چشمای کشیده و درشت، وقتی بهش نگاه کردم در مجموع خوشگل بود. رامین ساکش و روی ایوان گذاشت رو به من گفت:
_هی هستی این و ببر تو
_نوکرت که نیست ببر بذار داخل فلجم نیستی من مثل شماها فکرنمیکنم این مدتی که اینجایی مراقب رفتارت باش
صدای آرش بود که مثل همیشه به داد من رسید. رامین بعد از این حمایت آرش خودش ساکش و برد داخل و تا آخر مهمونی مردونه شان هیچ صدایی ازش در نیومد با اینکه من فقط توی آشپزخونه بودم و آرش برای بردن وسایل پذیرایی میومد اما صدایی از رامین نشنیدم.
داشتم ظرفای نهار رو میشستم که با نشستن دستی رو دهنم به خودم اومدم و خواستم تکون بخورم که ی دست دیگش از روی شال موهام رو گرفت.
_من میدونم تو اون مغز کوچیکت چه خبره، ی مدتم اینجام دختر عمو بیخیالت نمیشم
ظرفشویی به بیرون دید نداشت و این کار رامین رو راحت کرده بود اما من در مورد رامین فکری تو سرم نبود حتی منظورش و نفهمیدم اماخیلی ترسیدم انقدر که دیگه نتونستم کارها رو بکنم و به اتاقم رفتم."
روی این برگه جای چند قطره اشک بود. مادر مظلوم من ترسیده و گریه کرده خدا لعنتت کنه رامین
#پارت_15
#بیکسی
کیکی که توی کیفم داشتم رو باز کردم و مشغول خوندن خاطرات مادرم شدم.
"تقریبا یک هفته ای از اومدن رامین به اینجا میگذشت تو این ی هفته از هر فرصتی برای دست درازی استفاده میکرد و منم از ترس صدام در نمیومد،پدرم معتقد بود ورود رامین به خونمون آرامش بهمراه داشته چیزی که وقتی نبود من داشتم. از مدرسه که اومدم سریع لباسام رو عوض کردم که درسام و بخونم، صدای زنگ در منو از جا بلند کرد با باز کردن در ترس خاصی تو وجودم نشست رامین این وقت روز خونه؟ چند شب پیش پدرم برای راحتی رامین توی خونمون ی صیغه محرمیت یک ماهه خوند که فقط رامین تو خونه معذب نباشه اما رامین فکرای دیگه داشت و فکرمیکرد واقعا زن و شوهریم، تا ی جا منوپیدا میکرد هی تو گوشم میخوند همسرم همسرم.
وقتی دیدمش خشکم زد مخصوصا اون شاخه گلی که دستش بود و به طرفم گرفت چند قدم به عقب رفتم و گفتم:
این مسخره بازیا چیه پسرعمو
_مسخره بازی نیست بعدم پسر عمو نه رامین، چرا نمیخوای باور کنی تو همسر منی
_بس کن اون صیغه فقط برای راحتی ماست
با این حرفم جریح شد و بسمتم حمله کرد تا خواستم فرار کنم پام پیچ خورد رامین از فرصت استفاده کرد بازوم و گرفت سیلی محکمی بهم زد که سرم با دیوار برخورد کرد چند لحظه ای گیج شدم خودم رو به سمت در ورودی کشوندم صدای رامین توی سرم اکو میشد
_امروز نشونت میدم که صیغه برای چی بود و وظیفه تو چیه
نتونستم خودمو نگه دارم افتادم روی در چهار دست و پا خودم رو به سمت اتاقم کشوندم بیحال وسط اتاقم بودم که رامین وارد شد
_وای همسر نازنینم چی شده
با اون چشمای شیطانی و پوزخند کثیفش وارد اتاق شد با خونسردی در و بست و رو بهم گفت:
امروز میفهمی وظایفت چیه
آرنج جفت دستام و گذاشتم رو زمین و با پام خودمو هول میدادم عقب، بخاطر ضربه سرم رامین رو چهارتا میدیدم امااون خیلی خونسرد دکمه لباساش رو باز کرد و قدم به قدم نزدیکم میشد
_پسر.... پسرعمو غلط... غلط کردم
_عزیزم این چه حرفیه مگه چیکار کردی؟ ما ی زوج جوونیم که میخوایم ی مقدار خوش بگذرونیم
نزدیکم شد دستامو گرفت بالای سرم سعی داشتم تقلا کنم که یهو همه جا سیاه شد.
....
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رامین بالاسرم نشسته و دکمه های لباسش بازن همینجور بهش نگاه میکردم
_پاشو هستی گرسنمه
خواستم بلند شم که درد بدی زیر دلم پیچید ناخودآگاه دستمو بردم سمت شکمم که فهمیدم چیزی تنم نیست. تازه به خودم اومدم و یادم اومد چیشده بی اختیار بلند بلند گریه کردم بالا سرم ایستاد با پا اروم به بازوم زد
_دختره لوس ناز نازی مگه چی شده همچین میکنی!؟؟ غربتی
به سمت در رفت وسط راه برگشت و گفت:
#پارت_16
#بیکسی
_پاشو دختر خودتو جمع کن. دختر....آها یادم اومد خانمخانما
قهقهه بلندی زد و از کنارم رفت بخاطر ضربه سرم دردی بدی و تو سرم حس میکردم به زور بلند شدم و خودم و به سمت حمام کشیدم اب داغ و باز کردم لیف و محکم به پوستم میکشیدم حس میکردم اینجوری پاکمیشه بی اختیار گریه میکردم انقدر خودم و شستم که پوستم قرمز و متورم شد دستام دیگه جون نداشتن از حمام خارج شدم حوله تنم کردم و گوشه اتاق جنین وار خوابیدم....با صدای آرش چشمام و باز کردم
_هستی جونم چرا اینجا خوابیدی خواهری
_نمیدونم
نمیدونم چی تو صورتم دید که رنگش پرید
_هستی....هستی خوبی؟ صورتت چی شده؟
ترسیدم بگم چیشده و بابام بفهمه. ترسیدم بگم و بازم بگن بخاطر نحسی وجودته. ترسیدم پدرم بگه تقصیر منه بخاطر همین به دروغ گفتم :
خوردم زمین
_چه زمین خوردنی که دو طرف صورتت کبوده؟ میکشمش
_آرش...آرش
سراسیمه از اتاق خارج شد جونی نداشتم که دنبالش برم چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که صدای داد و بیداد اومد
_میکشمت کثافت
_آرش مگه چیشده؟
صدای مکالمه آرش و رامین بود که هر لحظه بالاتر میرفت.تند تند لباس پوشیدم که ببینم چه خبره
_اینجا چه خبره
با پخش شدن صدای بابا داخل خونه همه ساکت شدن با عجله به سمت حال رفتم امیر کنار بابا بود آرش و شاهین هم یقه همدیگه رو گرفته بودن. با وارد شدنم نگاه همه به سمتم چرخید
_ببین بابا دسته گل برادرت چیکارش کرده؟
_عمو من نمیخواستم اینجوری بشه خب شما صیغه خوندید بین ما هستی هم بی حجاب اومد تو حیاط البته با صیغه و بی صیغه هستی ناموس منه، منم دیدم پسر همسایه روبرویی داره هستی و دید میزنه غیرتی شدم گفتم آخه هستی جان چرا بی حجاب اومدی بیرون بهم گفت دوس دارم گفتم هستی عمو که برات کم نمیذاره خب ی ذره به حرفاش اهمیت بده گفت به تو چه منم عصبی شدم آروم زدم تو صورتش نمیدونم چرا اینجوری شد
از شدت تعجب دیگه چشمام بیشتر باز نمیشد مگه میشه یکی اینهمه دروغ بگه. آدم رذل عوضی
_عمو جان تو کار درست و کردی هر وقت دیدی اینجوریه مجازی بزنیش
رو به آرش ادامه داد:
شازده کلاه بی غیرتی رو بذار بالاتر
پدرم اومد سمتم احتمال میدادم حداقل بگه زود خوب میشه. با سوزش شدید صورتم از فکر بیرون اومدم. باورم نمیشد پدرم تو صورتم زد بخاطر رامین از شدت سیلی پدرم رو زمین پرت شدم
_حیوون، مایه ننگ فقط باعث خجالت منی عرضه رامین برای جمع کردند بیشتره آب بخوای بخوری باید از. امین اجازه بگیری
نگاه پرغرور و پوزخند رامین رو دیدم. جا خوردن آرش دیدم. وقتی به امیر نگاه کردم سرشو انداخت پایین و دست چپش و پشت گردنش کشید.
انگار همه میدونن من بی گناهم اما کسی حرف نزد فقط امیر ی دستمال جلوم گرفت گفت:
_گوشه لبت خون میاد
لبم و پاک کردم حتی دلم نمیخواست به کسی نگاه کنم با وجود درد زیر دلم خودم و تا اتاق کشیدم
پوزخند روی لب رامین رو دیدم
#پارت_17
#بیکسی
دفتر و بستم این صفحات انگار خیس شده و بود و خشک، اشکای مادرم این صفحات رو نوشته بودن الهی برای مادرم بمیرم. به صورتم دست زدم خیس از اشک بود با اینهمه فشار حق داشته به این روز بیافته فقطچون دختر بوده نخواستنش، عمو رامین کثافت چقدر دوسش داشتم و براش احترام قائل بودم بدترین ظلم رو اون در حق مادرم کرده.
_خانم طاهری چیزی شده؟
صدای استاد طاهری بود که باعث شد تند تند اشکامو پاک کنم. با تعجب نگاهش کردم.
_نه استاد چیزینیست
_چرا اینجوری نگاهم میکنید؟ امروز ماشینم خراب بود بهانه ای شد قدم بزنم که دیدم شما نشستید و گریه میکنید تو کلاس هم ندیدمتون
هوم پس بگو من و تو کلاس ندیدی، الان هم رو میخوای که بشینی منم برات درد دل کنم اما من به هیچکس نمیتونم چیزی بگم
_بله بله ی مقدار ذهنم درگیر بود دیدم اگربیام سرکلاس تمرکزی ندارم منم نیومدم
استاد فرخی به دفتر توی دستم نگاه کرد گفت:
_بله مشخصه که درگیری ذهنیتون قدیمی و مهمه
دفتر و بین دستام فشردم با لبخند ساختگی گفتم:
بله خب یعنی نه فقط کنجکاو آخرش بودم
_خب آخرش چی میشه؟
_نمیدونم،هنوز بهش نرسیدم و مطمئنم آخرش معلوم نیست چی میشه
_منم کنجکاو کردی هستی، بهرحال مزاحم اوقاتت نمیشم خدانگهدار
_خدانگهدار؟
با رفتن استاد منم کیفم و برداشتم، دربست گرفتم از راننده خواستم ببرتم بیمارستان که پیشمادر باشم تو مسیر همش نوشته های مادرم و ظلمی که بهش شد یادم میومد بی اختیار فقط گریه میکردم دلم میخواست زودتر برسم پیشش و بغلش کنم، مادر بی گناه من چقدر زیر دست رامین عذاب کشیده چقدر ترسیده و احساس بی پناهی کرده تنها گناهشم دختر بودنش بوده. به بیمارستان رسیدیم بعد حساب کردن کرایه ماشین با عجله خودم و به مادرم رسوندم وقتی دیدمش هق هق گریه هام اتاق رو گرفت با دیدن دفتر تو دستم چشماش گرد شد سمتش رفتم بغلش کردم و گفتم:
آره عزیزم آره جونم عمرم مامان قشنگم خوندمش فهمیدم چه بلایی سرت آوردن فهمیدم کی باعث عذاب زندگیت بوده
وقتی نگاهش کردم دیدم مادرم بی هیچ صدایی گریه میکنه فقط اشک میریخت
_الهی برات بمیرم که ی عمر بی صدا گریه کردی الهی فدات بشم
به صورتش دست میکشیدم و با سر انگشت شصتم مدام اشک هاش و پاک میکردم
_نه جونم نه مادرم تو گریه نکن اونایی که باید گریه کنن یکی دیگن تو غصه نخور تموم شد همه چیز تموم شد دیگه خودمکنارتم
با هق هق گریه حرفامو بهش زدم و بغلش کردم انقد تو بغلش گریه کردم که بیحال شدم و نفهمیدم چی شد.....
وقتی چشمامو باز کردم دیدم سرم روی پای مادرمه و داره نگاهم میکنه انگشتانم حس کردم که لای موهای به رنگشبم خزید با دیدن چشمای بازم چشماش خندید بلند شدم و بغلش کردم حس خشم و انتقام تو وجودم شعله ور بود فردا شب باید به رامین بفهمونم این راز سر به مهر فاش شده
#پارت_18
#بیکسی
دکتر وارد اتاق شد ازم خواست برم اتاقش، بعد از رفتن پیش دکتر و حرف زدن باهاش قصد برگشت به خونه روکردم کیفم و روی دوشم انداختم که صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن صفحه و اسم شخص لحظه تمام وجودم از خشم لرزید.
_بله
_نفس؟ چرا جواب نمیدی؟
_دست از سرم بردار سام
_چرا؟ من دوستت دارم
_ خب که چی؟ زنگمیزنی عاشقت بشم؟
انگار از حرفم جا خورد با ناراحتی ادامه داد:
نه نفس من میدونم شانسی ندارم فقط خواستم بهت بگم اگر لباس میخوای باهم بریم بخریم عین قدیما
ی لحظه شرمنده شدم درسته پدرش بدترین ظلم و به مادرم کرد اما سام حتی روحشم خبر نداشت و من بیخودی داشتم مجازاتش میکردم با پشیمونی گفتم:
خب میدونی سام امروز، روز خوبی نبود بخاطر همین بهم ریخته ام اما فکر میکنم اگر باهم بریم خرید حتما حالم خوب میشه
حس کردم لبخند زد وقتی گفت:
باشه باشه نفس ساعت پنج میام دنبالت
_منتظرتم خدا حافظ
_خداحافظ
قطع کردم باید زودتر به خونه برسم دلم برای سام سوخت ته دلم ی کشش عمیقی بهش حس میکردم و دوسش داشتم اما شاید اونم مثل پدرش باشه؟ نه فکر نکنم من و سام خیلی وقتا تنها بودیم اما اون مثل ی برادر بوده باهام. انقد ذهنم درگیر شد که نفهمیدم کی به خونه رسیدم وارد اتاقم شدم تند تند لباس عوض کردم ی لگ مشکی پوشیدم با مانتو کرمی و کیف کرمی مشکی سریع کرم به صورتم زدم با ی برق لب به لبهام برای اینکه چهره ام از بی روحی در بیاد. صدای زنگ خونه منو به خودم آورد. از آیفون دیدم که سام پشت در هست دکمه و زدم در باز شد سمت در ورودی رفتم کتونی هام و پوشیدم با دیدن سام همینطور که احوال پرسی میکردیم به سمت در رفتم و سوار ماشینش شدم. طبق عادت همیشگی صدای ضبط ماشینش و زیاد کردم سام با لبخند خاصی پشت فرمون نشست و زیر چشمی نگاهممیکرد منم بی توجه به نگاه های سام ولبخند روی لبش خیره به بیرون شدم و تو فکر رفتم که چرا مادر من به کسی نگفته چه اتفاقی افتاده و بعد اون اتفاقات چیشده چطور مادرم زن بابا امیر شده. بی اختیار عصبی شدم از شدت خشم دستام میلرزید.
_چیزی شده عزیزم؟
صدای سام بود که من و به خودمآورد و باعث شد به دست سام که روی دستم بود خیره بشم با نگاه خیره من به دستامو سریع دستش و برداشت و
گفت:
دیدم تو فکری گفتم از فکر بیرون بیای
باوجود اون افکار شعله های خشک در درونم زبانه میکشید ناخودآگاه سر سام جیغ بلندی کشیدم:
تو غلط کردی منو از فکر در آوردی!!!! کی بهت اجازه داد دست من وبگیری؟
سام از برخورد من جا خورد سریع دستش و کشید:
ببخشید...بخدا منظور بدی نداشتم
_با منظور و بی منظور دیگه بهم دست نزن
دست خودم نیست وقتی کارای پدرش و یادم میاد دوس دارم سام و بکشم. از ماشین پیاده شدیم به سمت پاساژ رفتیم سام فکر میکرد مثل قبل لباس باز میخرم امامن دنبال ی لباس پوشیده بودم، تمام وقت سام مدلهایی که قبلا میپسندیدم و بهم نشون میداد و منم بی توجهی میکردم تا اینکه دیدمش، بالاخره چیزیکه میخواستم و پیدا کردم ی کت و شلوار شیری که کتش از زیر سینه با ی گل سینه خوشگل بسته میشد و لب یقه اش تماما منجوق و سنگدوزی بود از زیرشم ی تاپ شیری میخورد.
_سام اونو ببین چه خوشگله
سام ناباور نگاهم کرد
_بس کن نفس اون چیه آخه ؟ کت شلوار میخوای بخری؟ با وجود اینهمه لباسای مجلسی وقشنگ
_فردا شب ی نفس جدید میبینی
_الانم دارم میبینم
#پارت_19
#بیکسی
بی اهمیت به حرفسام به سمت مغازه رفتم واردش شدم و خواستم از اون کت و شلوار سایزم بیاره، فروشنده از انبار آورد برام و مثل همیشه مشغول تبلیغ جنسش برای فروش بود.
کت وشلوار پرو کردم واقعا بهم میومد و پوشیده بود حتی اجازه ندادم سام من و ببینه، بعد از خرید کت و شلوار ی کفش سفید بی پاشنه هم خریدم از خریدام خیلی راضی بودم .
_اینارو برای خودت میخری یا برای ی ننه بزرگ
_برای خودممیخرم توأم مجبور نیستی مسخره کنی من دیگه اینجوریم
بعد از خرید دیدم که سام هم برای خودش دنبال لباسه ی کت تک سفید خرید با شلوار و کالج سفید فقط لباسش شیری بود فهمیدم میخواد با من ست کنه به شوخی بهش گفتم:
مگه امشب عروسیته و توأم دامادی؟
با ی لبخند عمیق گفت:
ااام میدونی عروسم سفید میپوشه منم باید سفید بپوشم
از اینهمه رک گوییش جا خوردم.
_سامما قبلا حرف زدیم
_نه تو حرفزدی من گوش دادم من حرف نزدم و انقدر تلاش میکنم تا بحرفم گوش بدی
وسط پاساژ وایسادم و گفتم :
باشه بگو میشنوم
_بیا بریم طبقه پایین ی کافه هست اونجا حرف بزنیم
_باشه بریم
خودمم ته دلم دوسش داشتم دلم میخواست بهش ی فرصت بدم اما گذشته پدرش و مادرمن ی دیوار بینمون میکشید. وارد کافه شدیم فضای چوبی و کلبه مانندی داشت تمام دکور چوبی بود که با نور ملایم داخل کافه همخونی داشت و جذابیت خاصی بهش داده بود. پشت ی میز نشستیم و سفارش دادیم هر دو قهوه خواستیم با کیک شکلاتی.
_خب میشنوم
_ببین نفس من از وقتی که یادم میاد تورو دوست دارم حتی اگر منم نخوای بازم دوست دارم اما ی فرصت کوچیک حق منه حداقل بذار خودم و ثابت کنم
_ثابت کنی که چی؟ ببین سام این رابطه فردایی نداره
دستشو کوبید روی میز و با صدای کنترل شده گفت:
لامصب بذار من فرداشو بسازم تو فقط فرصت بده
تسلیم حرفاش شدم با وجود نفرتم از پدرش اما کوتاه اومدم
_باشه، باشه سام فرصت میخوای باشه اینم فرصت
چشماش خندید،بخند عمیقی زد
_عاشقتم بخدا پشیمونت نمیکنم نفس تو هر کاری بگیمن انجام میدم برات
خندیدم
_ااااممم من هیچی نمیخوام بیا بریم منو بذار خونمون دیرمون نشه
_صبر کن حساب کنم بریم
بعد از پرداخت صورتحساب به سمت ماشین رفتیم و سوارش شدیم به محض نشستن داخل ماشین سام آهنگ شادی گذاشت و با دستش روی فرمون ریتم گرفت
_سام چرا همچین میکنی
_خانمم و آوردم بیرون اولین بیرون بعد از شروع رابطه مون
لبخندی بهش زدم،بعد از چند دقیقه جلوی خونه پارک کرد پیاده شدم و تعارفش کردم بیاد خونه اما قبولنکرد و رفت به محض ورود به خونه سریع مشغول پخت سبزی پلو با ماهی شدم برای شام،این روزا سر بابا زیادی شلوغ بود و دیر به خونه می اومد.بعد از دم کردن برنج