#پارت۸۲
- کاش اجازه می دادید خودم شام و اماده کنم ،اینجوری کلی معذبم
مهری با محبت گفت :
- معذب چی عزیزم ؟ تو تازه عروسی ،تازه عروس و که نباید تو دردسر انداخت ،ما امشب فقط میخواستیم دور
هم باشیم
- خوش آمدید
دستش را گرفت وبه دنبال خود کشید وگفت :
- خوش باشی گلم ،حالا بیا بریم برام از زندگی متاهلی تعریف کن .شازده من که اذیتت نمیکنه
نگاه افرا روی چهره سرد مسیح افتاد و باخجالت سرش را پایین انداخت
مهدی با اعتراض گفت:
- مامان جان راحتش بزار ،این بدبخت که فقط چند روزه مسیح و میشناسه هنوز خیلی زوده که بفهمه شازدت
چقد تلخ و نچسبه !.... مطمئن باش به زودی خودش همه چیز دستگیرش میشه
مهری روی مبل نشست وافرا را در کنارش نشاند وگفت :
- عزیزم !کاری به حرفهای مهدی نداشته باش
مسیح درسته یکم یکدنده ولجبازه ولی توی روابط خانوادگی
بهترین پسریه که تا حالا شناختم
- مامان جان کی میگه دوغ من ترشه
- مسیح که از موضوع بحث حوصله اش سر رفته بود با کلافگی گفت :
- شما حرف دیگه ای ندارید بزنید
در حالی که دستش هنوز در دست مهری بود با معذرت خواهی کوتاهی از جا برخاست مهری دوباره دستش را در
دست گرفت و گفت :
- عزیزم پس حلقه ات کو؟
نگاه سرد مسیح در نگاه مضطربش گره خورد، با دستپاچگی گفت :
- حلقه ام ،.........خوب ......خوب یکم برادستم گشاد بود ترسیدم گم بشه درش اوردم
مهری متعجب گفت :
- چرا عزیزم ! روز خرید که اندازه بود
#پارت۸۳
مهدی بالودگی گفت:
- از رفتار مسیح کلی غصه خورده ،وزن کم کرده
مهری با تشر به مهدی گفت:
- مهدی دیگه بسه!
سپس رو به او ادامه داد
- می دادی مسیح ببره اندازه ات کنه ،عزیزم این روزا زن متاهل و فقط از حلقه تو دستش می شناسن ،ماشاالله تو
هم که خوشگلی ........
مسیح برای پایان دادن به بحث ،حرف مادرش را قطع کرد ورو به اوگفت :
- فردا بده ببرم اندازه ات کنم
به خوبی می دانست که مسیح این حرف را تنها برای از سر واکردن مادرش زده است پس با لبخندی کاملا زورکی
خیلی کوتاه گفت :
- باشه حتما
وبرای پذیرایی به آشپزخانه رفت( کاش برای فرار از دست کنجکاویهای مهری میتوانست تمام شب اینجا بماند )
وبا لیوانهای خنک شربت برگشت .
وقتی خانواده اش رسیدند، انگار جانی تازه گرفته بود به طرفشان رفت وگرم ومهربان ، پدر ومادرش را در اغوش
گرفت انگار سالهاست که از آنها دور بوده یاد نداشت که حتی یک شب هم از آنها جدا بوده باشد
پدرش او را محکم در اغوش گرفته بود و میفشرد. ساغر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود او را در بغل
گرفت و بوسید .با اینکه خودش و ساغر هیچ وقت با هم آبشان در یک جوب نمی رفت ولی تحمل یک لحظه
دوریش را نداشت .احساس میکرد چقدر دلتنگش بوده اما روح و روان خسته اش به او اجازه فکر کردن به خانواده
اش را نمیداد .
مسیح با تعجب به این صحنه مینگریست هنوز برایش وابستگی افرا به خانواده اش قابل درك نبود ،حاج علی با
لبخند رو به مسیح گفت:
- ما در این بیست و یکسال حتی یه روز هم از افرا جدا نبودیم امروز روز سختی برا هممون بود
مهری با لبخندی گفت:
- روزهای اول سخته اما به مرورکم کم عادت میکنید
.#پارت۸۴
ناهید درحالی که اشکهایش را پاك میکرد گفت:
- با اینکه یکی از سخت ترین روزهای عمرم بود ولی با فکر خوشبختی افرا دلشاد بودم
افرا لبخند تلخی زد و برای اینکه مادرش متوجه ناراحتی اش نشود به بهانه پذیرایی سریع وارد آشپزخانه
شد.مسیح هم به دنبالش رفت وگفت:
-به کمک احتیاج نداری ؟
خیلی سرد و غصه دار زمزمه کرد:
- نه..........
مسیح نگاهی به چهره پر از غمش انداخت و بی هیچ حرفی آنجا را ترك کرد .بغض سنگینی راه گلویش را گرفته
بود ،چقدر تحت فشار بودو دلش
میخواست ،میتوانست گریه کند ،از اینکه همه فکر میکردند خوشبخت است ،
دلگیر بود. خنده های مهری آتش به دل پردردش می زد و مهربانیهای آقای محتشم عصبی کلافه اش می کرد
،حتی دلسوزیهای مهدی هم تازیانه ای به روح زخم خورده اش بود .
به همراه ساغر و مهری میز شام را چید مهری واقعا سلیقه به خرج داده بود با اینکه مجبور بود غذا را از مسافتی
دور حمل کند ولی چند نوع غذا پخته بود و موقع چیدن میز با وسواس خاصی هرکدام را بنا بر ذائقه هر فرد
میچید او حتی از علاقه افرا به قورمه سبزی هم غافل نشده بود و با خنده گفت:
- این رو هم خصوصی برای عروس گلم پختم چون در جریان بودم که عاشق قورمه سبزیه
به وضوح متوجه شده بود که مهری در مورد او خیلی کنجکاو است وتمام تلاشش را می کند که راهی در دلش
برای خودش باز کند
سر میز شام مسیح بین او و پدرش نشسته بود و با پدرش سرگرم صحبت بود برای لحظه ای از این صمیمیت دلش
غنج رفت پدرش همیشه آرزوی داشتن یک پسر را داشت و حالا از اینکه مسیح میتوانست جای پسر نداشته اش
را پر کند دلش شاد گشته بود .با خودش گفت:
چقدر پدرم به دامادش افتخار میکند .دکتر
محتشم، کسی که دکترای عمران داشت و برخلاف سن کمش توانسته
بود مدیر یکی از شرکتهای مشهور ساختمان سازی شود
.اما با یادآوری اینکه مسیح به خاطر این شرکت و پروژه مهمش حاضر شده او راقربانی غرور خود کند دوباره همه
وجودش پر از نفرت از مسیح شد .
پس از شام در حالی که در آشپزخانه سرگرم پاك کردن ظرفها و گذاشتن آنها در ماشین ظرفشویی بود مهدی
صندلی را برای نشستن خود کنار کشید وبا لحن دوستانه ای گفت:#پارت۸۵
- امشب درهم و افسرده ای ،اتفاقی افتاده؟
- نه فقط تحمل نقش بازی کردن و ندارم
- کم کم عادت میکنی ؛.....زندگی همش فیلمه!
- سختیش اینجاست که دیگرون فکر میکنن خوشبختم ،در حالی که اصلا نیستم
آهی کشید و گفت:
- اونا فقط فکر خودشونن !......برای ساختن دوباره پیوندی که با دستهای خودشون خرابش کردن از زندگی شما
دوتا مایه گذاشتن
با تردید پرسید
- مهدی !تو از اونها دلگیری؟
سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
- وهیچ وقت هم نمی تونم ببخشمشون
متعجب گفت :
- چرا؟
خیره نگاهش کرد وگفت :
- چون باعث بدبختی تو شدن
باز هم با حرفهای مهدی گیج وسردرگم شده بود؛ نمی توانست دلسوزی بیش ازحد او را درك کند .چرا باید
بدبختی اش تا این حد برای مهدی مهم باشد که باعث تنفرش از خانواده اش شود
مهدی که او را در فکر دید لبش به لبخندی گشوده شد وگفت:
- نگران نباش ،همه چیز درست میشه
با لبخند تلخی نجوا کرد :
- اره !اما به قیمت زندگی من
مسیح وارد آشپزخانه شد و رو به افرا پرسید:
- چای تازه دم
#پارت۸۶
از جا برخاست وجوابش داد :
- همین حالا میریزمو میارم
- نمی خواد ؛تو به کارت برس خودم میریزم .
لحن سخنش پر از نیش کنایه بود
با دلخوری سر جایش نشست و مسیح بی تفاوت پشت به او و مهدی سرگرم ریختن چای شد
مهدی دوباره با مخاطب قرار دادنش پرسید:
- کلاسهات شروع نشدن؟
- چرا اتفاقا چند جلسه هم گذشته وکلی عقب موندم
با پوزخندی به مسیح اشاره کرد وگفت :
- ایراد نداره شوهرت حتما توی درسهای عقب افتاده بهت کمک میکنه
نگاه مهدی و افرا همزمان به مسیح خیره شد اما او با آرامش گفت :
- فعلا تنها کمکی که از دستم برمیاد اینه که تو رو با خودم بیرون ببرم تا اون با خیال راحت به کارهاش برسه
،پس دنبالم بیا چون باهات کار دارم
مسیح با سینی چای از آشپزخانه بیرون رفت و مهدی هم عصبی به پا خواست و گفت:
- اگر در درسها مشکلی داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی، کافیه فقط خبرم کنی
- حتما
با بیرون رفتن مهدی نفس راحتی کشید. نمی دانست چرا در برخورد با مهدی احساس دوگانه ای دارد .با صدای
آقای محتشم به خود آمد
- دخترم نمی خوای از اونجا بیرون بیای .من اومدم تو رو بیبنم والا مسیح رو که صبح تا غروب زیارت می کنم
با لبخندی از آشپزخانه خارج شد و به طرف آنها رفت مهری که کنار مسیح نشسته بود خودش را کنار کشید تا
میان خودش و مسیح جایی برای او باز کند وهمزمان گفت:
- عزیزم !بیا اینجا بشین
روی مبل کنار ویلچر پدرش نشست و گفت :
-شما راحت باشید من همینجا کنار بابا میشینم
هدایت شده از رمان کده
🔴❗️خبر بسیار عجیــب و باورنکردنی❗️🔴
زنان این روستا چند شـوهــــر دارند!
در برخی روستاها همچون دهردون، خانوادههای چند شوهری مرسوم است که فرزندان پسر.....
🤩ادامه مطلبو اینجا بخونید👇🤩👇🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/77201408C083b23a7ca
😍عکساشون اینجاس👇
https://eitaa.com/joinchat/77201408C083b23a7ca
چقــدم راضیــن😱😱😱
عجــب عرووووووسی😜🔞 🤩
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️
وَلی من به عشقِ تو زنده اَم دلبَر...😍
#عاشقانه
#کلیپ_عاشقانه
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
🍃❤️
تـو را ساده دوستَت دارم...
آسان و بی هیاهو...
تو را اندازه ی انگشتانی که
هنوز کودکانه وقتِ شمردن کم می آورم،
دوستت دارم...❤️🙃
#بیو
#پروفایل
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
🍃❤️
از میانِ جهان یک نفرِ درست را سوا کنید،
بنشانید میانِ قلبتان...
و جوری دوستش بدارید که
هیچکس را ، هرگز اینگونه دوست نداشته اید...😍🥲
#پروفایل
#همسرداری
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
🍃❤️
من از آغوشِ تو،
بارها به بهشت رفتهام...❤️
بهشت مگر كجا مىتواند باشد...؟!
جز مساحتِ پر محبّتی که در آن،
زمان و مکان و متعلّقاتِ دنیا از دستت در برود...😍🙃
#ازدواج
#همسرداری
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
نبض زندگیم
با صدای نفس های تو میزند
قشنگ ترین صدای زندگیم ضربان قلب توست
ترنم دلنشین لحظه هایم با من بمان...♡👫
❤️@romankadeh
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
دوست داشتن یعنی همین…💊🖇👫
❤️@romankadeh
چقدر قشنگه شنیدن صدای ضربان
قلب کسی ک با تموم وجودت دوسش داری و بودنش بهت آرامش قلبی میده♥️
❤️@romankadeh
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت105 با تکونی که می خورم چشم هامو باز می کنم و با گیجی به اطراف نگاه می کنم. به دستی
ماهگل🌼🌸
#پارت106
تو نگاه اول پارچه های سفیدی رو می بینم که روی مبل ها انداخته شده. قدم بعدی رو برمیدارم و آشپزخونه ای رو میبینم که روش گرد و خاک نشسته و ظرفهای توی سینک به طرز چندش آوری.... کپک..... زدن.
–اه...... چه بوی بدی میاد.....
وارد آشپزخونه خاک گرفته می شم و کابینت زیر ظرف شویی و باز می کنم.
با دیدن آشغال هایی که کرم روشون میلوله، معدم به غلیان میفته، دستمو روی دهنم میذارم و سریع در کابینت رو میبندم. اینجا رسما یه آشغال دونیه.
با قدمهای تند از آشپزخونه بیرون میام و به طرف ارسلانی میرم که خودشو روی مبل سه نفره ای انداخته و دستش هم روی پیشونیش گذاشته.
با دیدن سینش که آروم بالا و پایین میشه می فهمم که خوابش برده.
پلک هامو روی هم فشار میدم و پوفی از سر کلافگی می کشم.
من نمی تونستم با این بوی گند و این همه گرد و خاک اینجا بخوابم.
با تأسف سری برای این ارسلانی که تا حالا انقدر شلخته و نامنظم ندیده بودمش، تکون میدم و به طرف تک اتاقی که توی این خونه وجود داره میرم.
درو باز میکنم و کلید برق و میزنم.
تخت بهم ریختست و یه.... یه..... لباس بنفش رنگ گوشه اتاق افتاده. چیزی که به ذهنم میاد زیادی شرم آوره!
دستمو روی سرم میذارم و با بیچارگی روی زمین میشینم.
ته این زندگی میخواد به کجا برسه..... خدا عالمه!