#پارت106
#رمان_اربابخشن
تنهایی وارد اتاق هیراد شدم.
رفتم سمت تختش و با خیال راحت دراز کشیدم روش.
چقدر خوب بود عمارت خالی باشه...
اتفاقات امشب به جای اینکه ناراحت و نگرانم کنه یجورایی بهم شعف بخشیده بود.
سرم رو گذاشتم رو بالشت و لبخند عمیقی روی لبام نشست.
حس میکردم با از هم پاشیده شدن این خانواده دلم منم آروم میشه.
همیشه که نباید ما فقیر بیچاره ها تو عذاب و بدبختی باشیم.
من به حد کافی زجر کشیده بودم، همه آدمای عزیز زندگیم رو از دست داده بودم، از الان به بعد نوبت هیراد بود....
شاید اون ناخواسته منو وارد بازی کرد اما کاری کرد که کینه تو وجودم ریشه بزنه و تمام سعیم رو بکنم تا بهش ضربه بزنم.
از همون روزی که به بدترین شکل بچه ام رو ازم گرفت نفرت تا عمق وجودم پیش رفت...
امشب، وقتی زانو زدن و شکسته شدن هیراد رو دیدم ته دلم احساس عجیبی شکل گرفت.
احساس لذت...سرمستی...
احساسی که باهمه وجودم سعی کردم پنهانش کنم تا کسی ازش با خبر نشه.
#پارت106
#خدمتکارِمن
_تو... تو رو ... خـــدا. جلو نیاین.. تو رو خدا!
هر نفسم با درد همراه بود و من حتی نمیتونستم با صدای بلند
تر از این ازشون خواهش کنم.
منی که با دیدن این شرایط
داشتم پس میفتادم چه جوری میخواستم چند روز بعد اون گنده
شون و تحمل کنم؟
با اینکه دیروز آرش آب پاکی و ریخت رو دستم ولی نمیدونم
چرا هنوز امید داشتم.
امید داشتم یه جوری از اینجا خلاص
شم. نمیدونم این امید از کجا شکل گرفته ولی بود!!!
دوره ام کرده بودن و یکیشون که اومد سمتم من دستامو گرفتم جلوی صورتم و از ته
دل جیغ کشیدم که همون موقع صدای باز شدن در سالن اومد
و به دنبالش سکوت سنگینی ایجاد شد.
یه لحظه حس کردم تنها صدایی که اون لحظه میاد صدای
برخورد دندونای من به هم بود. دستای لرزونم و آروم از رو صورتم برداشتم و مسیر نگاه بقیه رو دنبال کردم که به قیافه
بهت زده هیربد رسیدم .
دیدن اون همه آدم دور من حتی هیربد همیشه
خونسردم به تعجب انداخته بود و عجیب بود که به جای این
عوضیا من داشتم ازش خجالت میکشیدم و از ته دل دعا
میکردم که این کورسوی امیدم و با بی محلی و بی تفاوتی
های همیشه از بین نبره و تلافی قضیه اون شب و دخالتی که
تو کارش کردم و درنیاره.
×××××
تعجب واژه کوچیکی بود درباره احساس اون لحظه من. چون
داشتم شاخ درمیاوردم. هیچ جوره تو کتم نمیرفت.
این
عوضیا چرا همشون اینجورین؟ بالا سر این دختره چی کار
میکنن؟ این دختره چرا این شکلی شده؟ قیافه رنگ پریده
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت105 با تکونی که می خورم چشم هامو باز می کنم و با گیجی به اطراف نگاه می کنم. به دستی
ماهگل🌼🌸
#پارت106
تو نگاه اول پارچه های سفیدی رو می بینم که روی مبل ها انداخته شده. قدم بعدی رو برمیدارم و آشپزخونه ای رو میبینم که روش گرد و خاک نشسته و ظرفهای توی سینک به طرز چندش آوری.... کپک..... زدن.
–اه...... چه بوی بدی میاد.....
وارد آشپزخونه خاک گرفته می شم و کابینت زیر ظرف شویی و باز می کنم.
با دیدن آشغال هایی که کرم روشون میلوله، معدم به غلیان میفته، دستمو روی دهنم میذارم و سریع در کابینت رو میبندم. اینجا رسما یه آشغال دونیه.
با قدمهای تند از آشپزخونه بیرون میام و به طرف ارسلانی میرم که خودشو روی مبل سه نفره ای انداخته و دستش هم روی پیشونیش گذاشته.
با دیدن سینش که آروم بالا و پایین میشه می فهمم که خوابش برده.
پلک هامو روی هم فشار میدم و پوفی از سر کلافگی می کشم.
من نمی تونستم با این بوی گند و این همه گرد و خاک اینجا بخوابم.
با تأسف سری برای این ارسلانی که تا حالا انقدر شلخته و نامنظم ندیده بودمش، تکون میدم و به طرف تک اتاقی که توی این خونه وجود داره میرم.
درو باز میکنم و کلید برق و میزنم.
تخت بهم ریختست و یه.... یه..... لباس بنفش رنگ گوشه اتاق افتاده. چیزی که به ذهنم میاد زیادی شرم آوره!
دستمو روی سرم میذارم و با بیچارگی روی زمین میشینم.
ته این زندگی میخواد به کجا برسه..... خدا عالمه!