eitaa logo
رمان کده
2.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
یهو چرخید سمت در و من همین که خواستم خودم رو پنهون کنم هیراد از اتاق اومد بیرون. خشکم زد و نگاه برنده هیراد زوم شد روی من. سریعا ضربان قلبم شدت گرفت. یه قدم اومد جلو که من پریدم عقب و چسبیدم به دیوار. نگاهش هیچ تغییری نکرد و بدون اینکه واکنشی نشون بده مسیرش رو کج کرد و امتداد سالن رو طی کرد. و من مات و مبهوت به شونه های خمیده اش زیر اون پالتوی بلند نگاه می‌کردم. یه لحظه تمام ترسم یادم رفت و همه وجودم آتیش گرفت. هیرادِ محکم...هیراد قوی و همیشه استوار به چه روزی افتاده بود؟ ناخودآگاه پاهام به سمتش کشیده شد. دستش روی دستگیره در بود که خودم رو بهش رسوندم و صداش زدم. برگشت... نگاهش دیگه تیز و برنده نبود... خسته بود...درد کشیده بود. برای چند لحظه فقط نگاش کردم. چقدر غم چشاش روی دلم سنگینی کرد. رفتم جلوتر و رو به روش وایسادم. دیگه ازش نمی‌ترسیدم. فقط میخواستم سرش رو تو آغوش بکشم و دلداریش بدم. ولی مگه دلداری آرومش میکرد؟ برگشت و سرش رو به در تکیه داد. تو صورتم زل زد و با صدای خش دار، خسته و گرفته اش گفت: -دروغ میگه مگه نه؟ یکم فکر کردم. اره دروغ میگفت...مثل روز روشن بود که ماهیرا دروغ میگه. به جای اینکه جواب بدم پرسیدم: -خودت چی فکر میکنی؟ چشاشو بست و سیبک برجسته گلوش بالا پایین شد: -‌دروغ میگه... از خونه رفت بیرون. منم پشت سرش رفتم. بارون میبارید. دلم میخواست بهش بگم نرو... بیشتر از این خودت رو نابود نکن.. دلم میخواست حداقل بگم کلاه پالتوت رو روی سرت بکش تا بارون اذیتت نکنه ولی هیچی نگفتم... انگار زبونم با دیدن این همه غم و اندوه هیراد قفل شده بود. حال فوق العاده بدش رو پای چی بزارم‌؟ پای اینکه هنوزم به ماهیرا حس داره و برای همین داره زجر میکشه؟ قلبم لرزید. سریع این حدس تلخ رو از ذهنم دور کردم. نه نه امکان نداشت عشقی مونده باشه. همش نفرت بود...همش کینه بود... وقتی به خودم اومدم دیگه هیراد تو خونه نبود. شاید زمان می‌خواست تا به خودش بیاد... شاید با خودش سر جنگ داشت و قرار بود بعد از تموم شدن این ماجراها دوباره هیراد حالش خوب بشه... اما قرار بود آخر این ماجرا با وجود پیدا شدن ماهیرا چی بشه؟ آه کشیدم و نفسم مثل یه دیوار جلوی صورتم قد علم کرد. چرا همیشه هوای این روستا سرد و بارونی و گرفته بود؟
*** روی پله ها نشسته بودم و نگاهم فقط به دیوار سفید رو به روم بود. اون قدر منتظر هیراد مونده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم بسه گم و گور شدن! چرا نمی‌فهمید وقتی دو سه روز غیب میشه من چقدر نگرانش میشم؟ تو این مدتی که هیراد خونه نبود ماهیرا هم به خودش جرات داده بود و از اتاقش اومده بود بیرون. بجر نگاه های نفرت انگیزی که به من می‌نداخت هیچی بینمون رد و بدل نمیشد. چون یه محکوم بود زبونش کوتاه بود و به پر و پام نمی‌پیچید. میدونست بخاطر نگهبانها نمیتونه پاشو از عمارت بزاره بیرون. الانم روی مبل چمپاتمه زده بود و با موهاش ور میرفت. اصلا براش مهم هم نبود دو سه روزه هیراد خونه نیومده. تو فکر هیراد بودم و به این فکر میکردم که دیگه وقتشه برم کل روستا رو بگردم تا پیداش کنم که یدفعه جیغ ماهیرا رو شنیدم که گفت: -هیرراااد!! سریع از جام بلند شدم و پله ها رو اومدم پایین. هیراد رو دیدم که قامتش جلوی در شکست و زانو زد. زودتر از من ماهیرا خودش رو بهش رسوند و تو آغوشش کشید و من ماتم برد. سر هیراد رو تو آغوش کشیده بود و مدام باهاش حرف میزد: -هیراد عزیزم چه اتفاقی برات افتاده؟ تو رو خدا جواب بده...هیرااااد چشمای هیرای یکم باز شد و به ماهیرا نگاه کرد. بازم ماهیرا محکم چسبید بهش و گفت: -‌نکنه مشروب خوردی که اینقدر حالت بده؟...تو این چند روز کجا بودی؟ نگفتی چقدر نگرانت میشم؟ همش فکر میکردم مهرداد بلایی سرت اورده...وااای هیراد خوشحالم که سالمی و شروع کرد گریه کردن...شاید الکی و فرمالیته نمیتونستم هضم کنم که الان ماهیرا و هیراد تو بغل هم دیگه ان. چرا هیراد ازش جدا نمیشد؟ بخاطر این بود که حالش خوب نیست و نمیتونه حرکتی بکنه یا واقعا میخواست تو بغل عشق سابقش بمونه؟ وای داشتم دیوونه میشدم. ماهیرا همونطور که باهاش حرف میزد کمکش کرد بلند شه و بخوابه روی مبل چند نفره.
روی صندلی متحرک نشستم و از پنجره قدیمی خیره نور مهتاب شدم. شیارهای نور ماه که داخل اتاق تابیده بود هارمونی جالبی با تاریکی ایجاد کرده بود. چشامو بستم. دلم میخواست الان پایین باشم و ببینم چی بین ماهیرا و هیراد میگذره ولی مغزم فرمان میداد که دور بشم ازشون تا کمتر اذیت شم. خدایا من چم شده؟ چرا اینقدر حساس شدم؟ چون نگران بچه امم که یکی پدرش رو بدزده؟ شایدم نگران زندگی خودمم.. صندلی متحرکم رو به حرکت در اوردم و چشامو باز نکردم. من به این آرامش نیاز داشتم. شایدم منتظر هیراد بودم که بیاد تو اتاق و سرش فریاد بزنم:چرا بغلش کردی؟!!! من حق داشتم همچین کاری بکنم وقتی ماهیرا هنوز زن هیراد بود؟ سرم رو بین دستام گرفتم و فشار دادم. واقعا کلافه بودم. هیراد نیومد. هرچی منتظرش موندم نیومد و من بغض سنگینی مهمون گلوم شد. دلگیر بودم ازش. هرچی میخواستم به خودم بفهمونم تو حال خودش نبوده که ماهیرا رو بغل کرده نمیتونستم. اونشب که هیراد نیومد تو اتاق بمونه. ولی فردا صبح متوجه شدم تو یه اتاق دیگه خوابیده. دوباره بغض.... چرا تنها خوابید؟ یه صدای از تو مغزم گفت: -دنبال تنهاییه تا خودش رو پیدا کنه... چطوری خودش رو پیدا کنه؟ وقتی خودش رو پیدا کنه چی میشه؟ نکنه دوباره حسش به ماهیرا برمی‌گرده؟ دستم رو به دیوار تکیه دادم تا سرگیجه از پا درم نیاره و نیوفتم. اونقدر فکرای جور واجور به سرم هجوم اورده بود که داشتم دیوونه میشدم. با قدم های سست شده از مقابل آشپزخونه ای که طبق معمول ناریه داشت توش آشپزی می‌کرد رد شدم. خبر نداشتم هیراد کِی میاد تو این خونه...کِی میره... اونم اصلا نمیدونست چیکار میکنم....حتی سر نمیزد... شاید چون خیلی ذهنش درگیر بود و حالش خوب نبود حواسش به من نبود. وارد حیاط بزرگ عمارت شدم. بین درختا قدم زدم.
نگاهم افتاد به یه قسمت دورافتاده از باغ....یه کلبه... دندونام روی هم قفل شدن و دستام مشت شد. خوب این کلبه رو میشناختم...یه خاطره تلخ و گزنده تو ذهنم زنده شد. با انزجار از کلبه چشم گرفتم و بازم قدم زدم. به نیمکتی رسیدم که بعضی وقتا تنها روش می‌نشستم و در آخر درخت تنومندی که یادآور شب کثیفی بود. همون شبی که من خیانت ماهیرا رو دیدم. یکم روی نیمکت نشستم و خودم رو به تنهایی و سکوت دعوت کردم. به آینده بچه ام فکر کردم. زمانی که به دنیا بیاد...زمانی که بزرگ بشه و زمانی که بتونه با مادرش حرف بزنه... حس شیرینی بود. قشنگ و خواستنی... تنها دلخوشی این روزا بچه ام بود. بلند شدم و راهی عمارت شدم. در اصلی رو باز کردم که یدفعه داد هیراد خونه رو لرزوند. سریع رفتم تو تا ببینم چه خبر شده... ماهیرا بود که هق میزد و هیراد که سرش داد می‌کشید: -عفریته چی میخوای از زندگی من؟....دیگه چی میخوای از جون من؟...گمشو از این عمارت برو بیرون ماهیرا کمر هیراد رو تو آغوش کشید و التماس کرد: -این کار رو با من نکن...شکنجه ام کن اصلا منو بُکش ولی از اینجا بیرونم نکن...میخام کنارت باشم حتی اگه هیچ ارزشی برات نداشته باشم هیراد سرش رو بلند کرد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد. همه چیز جلوی چشای من تار و تارتر میشد. وقتی می‌دیدم چطوری ماهیرا هیراد رو بغل کرده می‌سوختم... یه لحظه هیراد سرش رو اورد پایین و متوجه نگاه مات و سردرگم من شد. دیگه پایین نموندم.... چشم روی اون صحنه بستم و خودم رو به اتاقم رسوندم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به خودم اجازه باریدن دادم. ماهیرای عوضی...کثافت...پلید...بی همه چیز! دلم میخواست تا میتونم بهش فحش بدم.
برم کتکش بزنم...خودم از این عمارت پرتش کنم بیرون و بهش بگم: -حق نداری دور و بر هیراد باشی حالا که همه تیرهاش به سنگ خورده بود شده بود عاشق و دلباخته هیراد؟ اصلا چرا هیراد دیگه مثل سابق از خودش دورش نمیکرد؟ چرا حس میکردم نرم شده در برابر فریبکاری ماهیرا؟ اخ خدایا خودت نجاتم بده... اگه قرار بود زندگی تازه تیمار شده من اینطوری از هم بپاشه پس چرا پای یه بچه اومد وسط؟ بازم گریه کردم.‌ هیراد چیکار کردی با من؟ داری چیکار میکنی با زندگی من؟ * از اون روز به بعد سعی کردم کمتر از اتاقم برم بیرون. شده بودم شبیه یه روح سرگردان! خیلی کم غذا میخوردم...با کسی حرف نمیزدم در واقع کسی نبود که باهاش حرف بزنم...اکثر مواقع هم در رو قفل می‌کردم و خودم رو تو اتاق زندانی می‌کردم. ولی یه روز که تشنگی اذیتم می‌کرد رفتم اشپزخونه و یکم آب خوردم. ناریه اونجا نبود. اب رو که خوردم لیوان رو شستم و گذاشتم سرجاش... از آشپزخونه رفتم بیرون. خواستم سریع برگردم تو اتاقم ولی زمزمه هایی که از یکی از اتاق ها شنیدم دوباره تحریکم کرد. اتاق ماهیرا نبود.
رفتم جلوتر. صداها واضح تر شد. فهمیدم صدا از همون اتاقیه که هیراد مجزا برای خودش در نظر گرفته. قلبم دوباره تیر کشید. دیگه نزدیک در بودم. لحن ماهیرا اونقدر اغواگرانه شده بود که همه وجودم لرزید: -یادت نیس چه روزایی باهم داشتیم؟....قولامون رو فراموش کردی؟ میدونم همش تقصیر من بود..میدونم چیکار کردم...ولی ببین...تاوان پس دادم....تو بدنم حتی یه جای سالم نمونده صدای هیراد اومد: -چرا دهنت رو نمی‌بندی؟ --چون دوستت دارم....هیراد یا منو بکش یا بهم فرصت بده -میدونستی حتی لیاقت کشته شدن هم دیگه نداری؟ ماهیرا با بهت گفت: -هیراد؟.... صداش رو بغض آلود کرد: -اینقدر بد نشو...اینقدر سنگ نشو... پشت در نشستم. یدفعه هیراد گفت: -حس میکنم یکی داره حرفامون رو گوش میده.... چشام تا اخرین حد ممکن باز شد. یهو خودمو جمع کردم و از اونجا جیم شدم. اخه از کجا فهمید یکی پشت دَره؟ هووووف لعنتی! بی دلیل کل راهرو رو قدم میزدم. اونقدر از دست هیراد هم عاصی بودم که میخواستم از دستش خودکشی کنم. اخه عوضی چرا اصلا بهم توجه نمیکنی؟ مگه اون ماهیرا چی داره؟ چی داره که با وجود خیانتش با من سرد شدی؟ یدفعه صدای تلخی تو وجودم گفت: -تو از اولشم جایگاهی برای هیراد نداشتی....از اولشم یه اسباب بازی اجباری بودی براش دستمو روی گوشام گذاشتم و پلکام رو محکم بستم. دلم میخواست صدا رو خفه کنم یا نه اصلا دلم میخواست خودم رو خفه کنم‌! ***
تو این مدت هیراد رو می‌دیدم ولی حتی یه کلمه هم حرف نمی‌زدیم. دیگه کمتر خودم رو تو اتاق حبس میکردم. هیراد هیچ تغییری نکرده بود. انگار مسخ شده بود و اصلا تو این دنیا نبود. ولی سنگینی نگاهش رو سر میز ناهار و شام حس میکردم چون پی برده بود رفتارم عوض شده و شدم یه ادم سرد و بی حوصله... ولی واقعا نمیدونست چرا رفتارم عوض شده؟ متوجه نبود داره با کوتاه اومدن جلوی ماهیرا اشتباه میکنه؟ تنها موقع شام و ناهار حسش میکردم ولی انگار نمیخواست حرفی بزنه...نمیخواست از این سکوت دست بکشه نزدیک ظهر بود. حوله ام رو برداشتم تا برم طبقه پایین حموم کنم چون شیر حموم اتاق خودم خراب شده بود. کلافه و بی حوصله داشتم از پله ها میومدم پایین. اصلا حواسم به اطراف نبود. ولی وقتی سرم رو اوردم بالا. با دیدن صحنه رو به روم روح از تنم پر کشید. ماهیرا تو بغل هیراد بود و با حرکاتش داشت برای هیراد دلبری میکرد. هیراد همونطور که کنار دیوار نشسته بود و ماهیرا تو بغلش بود مثل یه مجسمه زل زده بود به رو به رو.
این دفعه که هیراد حالش بد نبود...پس چرا گذاشت ماهیرا بهش نزدیک بشه؟ مغزم داشت تیر می‌کشید. صدای اتوبوس اومد که ترمز کرد. همه سوار شدن. منم بدون اینکه دیگه به چیزی فکر کنم سوار شدم. در چمدونم رو باز کردم و وقتی دیدم کیف پول همراهمه نفس راحتی کشیدم. حتی برنگشتم برای اخرین بار به این روستای نفرین شده نگاه کنم. دیگه نمیخواستم به ماهیرا و هیراد فکر کنم. فقط دلم میخواست چشم باز کنم ببینم همه قصه زندگیم یه خواب بوده. ********** تاکسی جلوی خونه توقف کرد. کرایه رو حساب کردم. اولین کاری که کردم رفتم جلوی خونه تهمینه خانم و زنگ رو زدم. چند دقیقه بعد در باز شد و چهره خندون تهمینه نمایان شد. همین که صورتم رو دید لبخندش خشک شد و گفت: -رونیا؟....برگشتی مادر؟ این چه وضعیه؟ یدفعه بغضم ترکید و خودم رو انداختم تو بغلش. بیچاره ماتش برد از تعجب و گفت: -عزیزم چی شده اخه؟ بیا تو....بیا ببینم چی به سرت اومده؟ رفتیم داخل. خواهر برادرم اونجا بودن. همین که منو دیدن گل از گلشون شکفت ولی با دیدن صورت گریونم اونا هم ساکت شدن. دستامو باز کردم و جفتشون رو بغل کردم. اخ که چقدر دلم براشون تند شده بود و چقدر مدیون تهمینه بودم که مراقبشون بوده. ‌
چشاش قرمز و نگاهش خالی از هر حسی بود. از صورتش هیچی نمیشد خوند اما همین که دیدم اجازه داده ماهیرا به این راحتی تو بغلش باشه آتیش گرفتم. یدفعه بغضم شکست و همین باعث شد مردمک چشای هیراد تکون بخوره و زوم بشه رو من... دیگه نتونستم تاب بیارم. انگار همه وجودم میسوخت. تند تند از پله ها رفتم بالا. گلوم از بغض می‌سوخت. بالاخره ماهیرا کار خودش رو کرد. بالاخره هیراد مسخ شده رو کشید سمت خودس. اینجا دیگه جای من نبود. چمدونم رو برداشتم و هرچی داشتم ریختم توش. فقط میباریدم و به حال خودم زار میزدم. چمدونم رو برداشتم. حالم گفتن نداشت. وقتی دیدم هنوزم تو بغل هم دیگه ان خورد شدم. از مقابل چشمای دوتاشون و نگاه سنگین هیراد رد شدم و خودم رو به در عمارت رسوندم. فقط شروع کردم به دویدم تا اگه کسی هم خواست نتونه بهم برسه. دلم میخواست تا میتونم از این عمارت فاصله بگیرم. وقتی مسیر خاکی تموم شد به جاده اصلی رسیدم. دیدم نزدیک ده نفر از اهالی روستا اونجا جمع شدن. رفتم جلوتر. حدس زدم منتظر ماشینن. با صدای گرفته ای از یکی پرسیدم: -قراره اتوبوس بیاد؟ مَرده نگاهی به صورت گریونم انداخت و با مکث جواب داد: --اره...الان دیگه باید برسه -مسیرش کجاست‌؟ --تهران اهانی گفتم و از جمعیت کوچیکشون فاصله گرفتم. بی توجه به نگاهای روستاییا نشستم روی خاک منم باید می‌رفتم... هوای اینجا منو می‌کشت! چرا هرچی اشکام رو پاک می‌کردم تموم نمیشد؟؟ هق زدم.
تهمینه همش سوال می‌پرسید که چی شده و چرا پریشونی اما من جوابی نداشتم. ترجیح میدادم سکوت کنم و سرم رو بندازم پایین. دستم رو گرفت و فشرد. -دخترم...اگه نمیخوای به من بگی چی شده اشکال نداره...ولی اینقدر تو خودت نریز...دردای نگفته آدمو پیر میکنه مادر... میون اشک لبخند کم جونی زدم و گفتم: -نگران من نباش تهمینه خانم...باید خودم باهاش کنار بیام....از بچگی یای گرفتم خودم به داد خودم برسم نفس عمیقی کشید و غمگین نگام کرد. یه دستمال کاغذی برداشتم و اشکام رو پاک کردم. باید جلوی تهمینه خانم لبخند میزدم‌: -خب تهمینه خانم....واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم بابت اینکه بچه ها پیشت بودن لبخند مهربونی زد: -رویا و رایان مثل نوه های خودمن...تازه هر روز بچه های زهرا میومدن باهم دیگه بازی می‌کردن...این خونه هم از سکوت در میومد بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم: -خیلی مهربونی تهمینه خانم...با اجازه ات من و بچه ها یه سر بریم خونه -کجا؟ ناهار باید اینجا باشی... -نه عزیزم من گرسنه ام نیست...برای بچه ها هم یه چیزی درست میکنم دستم رو گرفت: -بیا بشین ببینم...اولا بچه ها اینجا میمونن بعدشم خودتم باید یه چیزی بخوری وگرنه ناراحت میشم...یه نگاه به خودت کردی؟ شدی پوست و استخون...ناسلامتی بارداری...همین جا بشین الان سفره رو میندازم -اخه.... -دیگه اخه نداره دختر خوب تهمینه خانم بلند شد رفت تو آشپزخونه. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشامو بستم. سردرد خفیفی داشتم. دیدم زشته تهمینه تنها داره سفره رو می‌چینه..خودمم رفتم کمکش... ظرفا رو بردم سر سفره و سالاد رو توی دیس ریختم. تهمینه مدام میگفت: مراقب باش...اینقدر دلا و راست نشو! داشتم ظرف مرغ رو می‌بردم سر سفره. نگاهم به غذا بود و فکرم یه جای دیگه... پوزخند زدم. حتما الان ماهیرا تو بغل هیراد نشسته بود و دلربایی میکرد! دوست داشتم بگم لعنت بهتون ولی همچین حقی نداشتم...چون ماهیرا زن قانونی هیراد بود. ولی من مگه زنش نبودم؟
بغض کوچیکم رو قورت دادم و غذا رو گذاشتم سر سفره که یدفعه صدای جیغ یکی بلند شد: -‌واااای اینجا رو ببین یدفعه فاطمه از بین در اومد تو و پرید بغلم. -کی اومدی دیووونه....حالا دیگه بی خبر جیم میشید می‌رید عشق و حال؟ چشامو بستم و خندیدم: -لهم کردی که... یکم ازم جدا شد و با نیش باز گفت: -‌بدرک....خب خب بگو ببینم کجاها رفتی بی حوصله گفتم: -بعدا میگم -چی چیو بعدا میگم تهمینه خانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: -دخترم رونیا رو اذیت نکن خسته اس...برو سبزیا رو از تو اشپزخونه بیار فاطمه فرز از جا پرید و گفت: -چشم مامان جون...اصلا هرچی تو بگی ناهار رو کنار تهمینه و فاطمه خوردیم. بعد از جمع کردن سفره بچه ها رو صدا زدم و خدافظی کردیم. رفتم سمت خونه. کلید انداختم و رفتیم تو. داخل ساختمون تاریک و مسکوت بود. لامپ ها رو روشن کردم. خسته همه جا رو از نظر گذروندم. انگار این خونه هم مثل وجود من سرد و بی روح شده بود. بچه ها رو بردم اتاقشون و با نقاشی سرگرمشون کردم. دستی به لایه غباری که روی وسایل خونه نشسته بود کشیدم. کنار میز عسلی نشستم. ارنجم رو بهش تکیه دادم و دستم رو لا به لای موهام فرو بردم. چقدر سر درگم و کلافه بودم... کی از درونم خبر داشت؟ ظاهرم خسته و بی تفاوت بود اما از درون...به معنای واقعی کلمه داشتم میسوختم. به بغضم اجازه شکستن دادم. خدایا چقدر دلگیر بودم...دلم بی تاب بود خدایا کاش خودت برای یه کاری بکنی. مثل یه مرغ سرکنده بال بال میزدم ولی ظاهرم چیزی رو نشون نمیداد. حس میکردم جنین توی وجودمم داره تقلا میکنه...داره اذیت میشه
با دستام شکمم رو بغل کردم و شروع کردم با هق هق باهاش حرف زدن.... هرچی هم بشه من کنارتم عزیزم...من پیشتم...با همه توانم ازت مراقبت میکنم...نمیزارم یه مو از سرت کم شه نگرانیا رو بزار برای من و نگران هیچی نباش...تو همه وجودمی...مادر تنهات به جز تو دیگه کی رو داره تو زندگیش؟ حس میکردم یکم آروم شدم. بلند شدم و رفتم یکم آب خوردم. از حرارتم کاسته شد. دستی به پیشونیم کشیدم و به کابینت تکیه دادم. حرف زدن با این جنین چندماهه آرومم میکرد...حداقل برای چند ساعتم که شدت دردام رو کم میکرد.... برای شام غذا پختم. تا اونجایی که میتونستم خونه رو تمیز کردم. تهمینه تماس گرفت و حالم رو پرسید. گفتم خوبم... بغض نکردم...آه و ناله رو گذاشتم برای تنهایی خودم تا بیشتر از این نگرانش نکنم. سفره رو چیدم و بچه ها رو برای غذا صدا زدم. خودم گرسنه ام نبود اما برای کوچولوی توی دلم یکم شام خوردم. اون بچه چه گناهی کرده بود که به پای حماقت من و بیرحمی بقیه بسوزه. بعد از غذا رویا و رایان رو بردم روی تختشون و براشون چند صفحه کتاب داستان خوندم تا خوابشون برد.
آروم چراغ رو خاموش کردم و از اتاقشون اومدم بیرون. خودم رو مشغول ظرف شستن کردم تا دوباره یاد هیراد نیوفتم. اما همزمان که داشتم ظرف می‌شستم حس کردم صورتم خیسه... لبام لرزید و با هربار شکستن بغضم اشک بود که گوله گوله از چشام میبارید. به شیر آب باز زل زدم و برای هزارمین بار به خودم گفتم: چی شد که کار به اینجا رسید؟ ‌من داشتم برای هیراد گریه می‌کردم‌؟ قلبم تو سینه لرزید و این بار صدایی از درونم فریاد کشید: اره....اره...تو داری برای هیراد اینطوری عذا داری میکنی...دیگه نمیتونی چیزی رو انکار کنی تو بهش وابسته شدی...بهش عادت کردی پاهام سست شد و روی زمین نشستم. ناباور زل زدم به رو به روم و زمزمه کردم: -وقتی اون همه وقت باهاش زندگی کردم چطور وابسته نشم؟....مگه پدر بچه ام نیست؟ مگه شوهرم نیست؟ بازم اون صدای نحس تو سرم زنگ زد: -پس بکش....عذاب بکش چون اون هیچ حسی بهت نداشت و نداره محکم سرم رو بین دستام گرفتم و چشامو بستم. خدایا داشتم دیوونه میشدم. امشب وقتش بود به خودم اعتراف کنم عاشق شدم...اره من اونقدر باهاش زندگی کردم تا بالاخره بهش وابسته شدم و عاشقش شدم...اگه عاشقش نبودم وقتی ماهیرا رو تو بغلش دیدم اینطوری نابود نمیشدم...نمی‌شکستم... سرم رو بلند کردم و هق زدم. وا دادم!...نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم...بهش عادت کردم و حالا بعد از این همه عذاب و عشقی که ماه ها داشتم انکارش میکردم اعتراف میکنم عاشق این مرد تلخ و بی احساس شدم...عاشق پدر بچه ام شدم و حالا اینطوری شکستم...اینطوری زانو زدم
زمین و زمان دور سرم می‌چرخید. حس می‌کردم قندم افتاده...فشارمم همین طور... بدنم کز کز میکرد. با هزار زحمت روی پاهای ناتوانم وایسادم. انگار اکسیژن تو این فضا نبود. داشتم خفه میشدم. به طرف پنجره رفتم و بازش کردم. فایده نداشت. خودم رو از اشپزخونه پرت کردم بیرون و به سمت در اصلی یورش بردم. از خونه خارج شدم و هوای ازاد به صورتم خورد. اما انگار هوا نمیتونست وارد ریه هام بشه...انگار بغض جلوی راهش رو سد کرده بود. همه چیز جلوی چشام تار میشد. شروع کردم قدم زدن. تل تلو میخورم. سِر بودم...بی حس بودم به همه چیز فکر کردم به این ازدواج اجباری که تهش به اینجا ختم شد. جایی که من وایساده بودم نقطه سرد و تاریکی بود. احساسم زخم خورده بود...زندگیم لطمه خورده بود قرار بود از اینجا به بعدش چی بشه؟ هیراد، ماهیرا رو می‌خشید و دوباره باهاش یه زندگی عاشقانه تشکیل میداد مگه نه؟ تو گلوم احساس تلخی میکردم. خودم رو به آخرین درخت حیاط رسوندم و بهش تکیه دادم. چشامو بستم. من توان نداشتم...نه من دیگه نمیتونستم اونجا موندم...شاید زمان خیلی طولانی روی پا وایساده بودم. اما بی حس بودم...سرم رو به تنه پیر درخت تکیه داده بودم و دیگه هیچ فکری از سرم عبور نمی‌کرد. صدای باز شدن در خونه یدفعه منو از اعماق تاریکی کشید بیرون و باعث شد چشام رو باز کنم. در باز شد و سایه ای وارد خونه شد. دستام مشت شد. با بسته شدن در تونستم شَمای مرد بلند قامتی رو با موهای پریشون و کُتی که دستش بود ببینم. تشخیص این چهره اصلا کار سختی نبود. باور کردنی نبود...نه امکان نداشت. با بهت و سردرگمی و صدایی از ته گلو لب زدم: -هیراد؟ چطور صدام رو شنید که وایساد و چرخید سمتم. هنوزم باورم نمیشد. حتما توهم زده بودم مگه نه؟ اومد جلو و وقتی رو به روم وایساد تونستم چشمای شفاف و شیشه ایش رو ببینم. این چشما که دیگه سراب و توهم نبود؟ -رونیا...اینجا چیکار میکنی؟ خدای من.... بازم خواستم حرف بزنم اما لبام مثل ماهی باز و بسته شد. برگشته بود؟ هیراد برگشته بود؟ بازم اومد جلوتر و این بار بازوهام رو بین دستاش گرفت: -رونیا؟...خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟ پس همه چیز حقیقت داشت. بریده بریده گفتم: -‌تو؟...برگشتی؟ تو چشام زل زد. انگار دنبال چیزی بود. زمزمه کرد: -اره...برگشتم -پس...پس ماهیرا؟ با جدیت و تحکیم گفت: -از عمارت انداختمش بیرون تکون محکمی خوردم. -فکر میکرد میتونه دوباره منو فریب بده...فکر میکرد من هیراد سابقم...ولی انداختمش بیرون تا بفهمه من هیچ وقت یه خیانتکار رو نمیبخشم... با بهت گفتم: -یعنی تو؟... لبخند کجی روی لبش نشست: -‌فکر کردی وا دادم آره؟ سرش رو نزدیک گوشم کرد و همراه با هرم داغ نفساش زمزمه کرد‌: -زندگی من اینجاست... حالم دگرگون شد. حس کردم یدفعه فشارم افت کرد و پاهام نتونست وزنم رو تحمل کنه. چشام بسته شد و سقوط کردم تو بغل هیراد. تنها صدای دادش رو شنیدم: -رونیااااا...چه بلایی سرت اومد؟
پلکام قفل شده بود. اما صداهای نامفهوم کم کم داشت برام معنا پیدا می‌کرد. -حتما ضعف کرده...چطوره ببریش بیمارستان؟ --اره...باید ببرمش دستای قدرتمندی دور کمرم حلقه شد و داشت از زمین جدام میکرد که پلکام لغزید و تونستم بازشون کنم. -به هوش اومد... وسط زمین و آسمون معلق بودم انگار. چشامو کامل باز کردم. اولین چیزی که دیدم چشای نگران هیراد تو فاصله چند سانتی از صورتم بود. زمزمه اش خورد به گوشم: -رونیا...حالت خوبه؟ --بزارش روی تخت حالا که به هوش اومده نیازی نیست برید بیمارستان...حتما ضعف کرده...من برم اب قند براش درست کنم گیج بودم. اصلا نمیتونستم نگاه از نگاه هیراد بردارم. اونم زل زده بود تو چشام اما خیلی زود به خودش اومد. تو بغلش جا به جام کرد و منو محکم به سینه اش فشرد و به طرف اتاق رفت. دستم رو بردم بالا و یقه لباسش رو تو مشتم گرفتم. گذاشتم روی تخت اما لباسش رو ول نکردم. با تعجب نگام کرد. عطر خوش بوش رو داخل ریه هام کشیدم و آروم پلک زدم. اصلا حالم دست خودم نبود. دست هیراد اومد بالا و روی دستم قرار گرفت. برخورد دست گرمش به پوست سردم حس عجیبی بهم داد. دستم رو از یقه اش جدا کرد و تو دستش گرفت. باورم نمیشد کنارمه. گفت: -چقدر بدنت سرد شده... بغضم رفته رفته جون گرفت و زمزمه کردم: -تو اینجا باشی خوب میشم ابروهاش بالا پرید. لبم رو به دندون گرفتم و چشام رو بستم. نباید چیزی میگفتم. نباید از احساسم چیزی میفهمید. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر خورد. بدون اینکه دستمو ول کنه کنارم نشست و گفت: -گریه برای چیه؟... با چشای اشکی نگاش کردم و چیزی نگفتم. خواست از کنارم بلند شه که بی اختیار دستش رو محکم گرفتم: -میشه نری؟ سریع برگشت و نگام کرد. وای چم شده بود؟ از خجالت نگاهمو دزیدیم تا خیره خیره نگام نکنه. دوباره کنارم نشست. دستش رو به صورتم کشید و اشکام رو پاک کرد: -همین جام عزیزم...هیچ جا نمیرم..فقط خواستم اباژور رو روشن کنم دلم لرزید از لحن قشنگش. چقدر آرامش تو صداش بود. نگاش کردم. این بار لبخند زد...با ارامش وای خدا باورم نمیشد....هیراد خندید؟ بازم با لحن گرمش گفت: -استراحت کن تا حالت خوب بشه...به هیچی فکر نکن...فقط آروم باش سرم رو به نشونه باشه تکون دادم. انگار فهمیده بود چقدر حالم بده که اینطوری سعی میکرد آرومم کنه.
تهمینه خانم با لیوانی که دستش بود و مدام با یه قاشق همش میزد اومد تو اتاق و گفت‌: -عزیزم اینو بخوری حالت بهتر میشه رو به هیراد گفت: -پسرم کمک کن بشینه هیراد سرش رو تکون داد. دستش رو برد پشت گردنم و با یه حرکت بلندم کرد. سرم دوباره گیج رفت. هیراد منو بین بازوهاش گرفت و کشید سمت خودش و باعث شد به سینه اش تکیه بدم. لیوان اب قند رو گرفت سمتم. -میتونی بخوری‌؟ ازش گرفتم و چند قلوپ خوردم. همین که به این فکر میکردم تو بغلشم ضربان قلبم میرفت بالا. آب قند یکم حالم رو بهتر کرد. هرچند هنوز از این بغل سیر نشده بودم وای زشت بود جلو تهمینه خانم. یکم ازش فاصله گرفتم و دستام رو تکیه گاه بدنم کردم. تهمینه خانم که نگران نگام میکرد پرسید: -‌بهتر شدی مادر؟...جاییت درد نمیکنه؟ -خوبم تهمینه خانم...فقط سر درد دارم یکم -یه قرص بخوری اونم حل میشه...اقا هیراد قرص مسکن نداری هیراد گفت‌: -تو اتاقم هست...الان میارم وقتی رفت یه لحظه انگار قلبم فرو ریخت. چقدر حساس شده بودم بخاطر نبودنش. رو به تهمینه خانم گفتم: -واقعا شرمنده نصفه شبی --دشمنت شرمنده عزیزم...برای نماز شب بیدار شده بودم وضو بگیرم که یدفعه صدای داد آقا هیراد رو شنیدم که صدات میزد....وقتی اومدم دیدم ضعف کردی و از حال رفتی هیراد تقه ای به در زد و اومد تو. قرص رو گرفت سمتم. ازش گرفتم و تشکر کردم. بعد از خوردن قرص سردردم اروم شد. تهمینه خانم یکم موند و بعدش گفت: -خب دیگه من برم شماها هم بخوابید بازم ازش تشکر کردم. وقتی رفت من موندم و هیراد. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به بالای تخت تکیه زدم. هیراد لب تخت نشسته بود و تو فکر بود. گفتم: -فکر نمیکردم بیای سرش رو آروم چرخوند سمتم و با تیله های شفافش نگام کرد و گفت: -وقتی دیدم با اون حال پریشون از عمارت رفتی فهمیدم چیکار کردم...نمیدونم ماهیرا چطور تونست کاری کنه در مقابلش کوتاه بیام...شاید تقصیر خودم بود...شاید ته مونده ای از اون عشق مزخرف تو وجودم مونده بود..ولی من دیگه آدمی نبودم که بخوام احساسی عمل کنم...وقتی داشتم برمیگشتم تمام فکرم پیش تو بود...میتونستم تک تک فکرایی که پیش خودت کردی رو مجسم کنم....به این فکر کردی که من ولت میکنم و دوباره عاشق ماهیرا میشم....ولی من الان یه پدرم...مسئولیت دارم در قبال تو و اون بچه...قرار نیست به هر ه.رزه ای فرصت برگشتن بدم تا زندگی تازه تشکیل شده ام رو ازم بگیره...خیانتکار لایق بخشش نیست...من اینجا زندگی دارم و احدی هم قدرت اینو نداره که زندگیم رو ازم بگیره
بی اختیار لبخند زدم. چقدر حرفاش آرومم میکرد. اصلا حواسم نبود زل زدم بهش تا اینکه گفت: -چقدر امشب عجیب غریب شدی تکونی خوردم و سرم رو انداختم پایین. خودمم خجالت کشیدم. هیراد خودشو کشید روی تخت و دراز کشید. کلا یه وجب جا برای من موند. ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تخت یه نفرستا! گوشه چشمش رو باز کرد: -‌یعنی برم یه جا دیگه بخوابم؟ خندیدم: -نه...من میرم پاهام رو از تخت اویزون کردم و بلند شدم که مچم اسیر دستش شد: -بمون رونیا... خشکم زد. اخ که قلبم از شنیدن اسمم از دهنش به تپش افتاد....چرا اینقدر صداش و لحنش جذاب بود باز به خودم نهیب زدم. چته دختر؟ دیوونه شدی؟ حالا نصف روز ندیدیش چرا اینقدر هول شدی آروم نشستم روی تخت -میزاری بغلت کنم؟ چشام گرد شد ولی صورتم سمتش نبود تا تعجبم رو ببینه. این چه درخواستی بود. گفتم: -همیشه اجازه نمیگرفتی --این دفعه ناراحتی...شاید اونقدر اذیت شدی که نخوای بیای تو بغلم امشب چقدر خوب درکم میکرد...شاید همیشه هم میتونست درکم کنه اما این کار رو نمیکرد میدونست ناراحتم اما بغلش...به بغلش احتیاج شدید داشتم. حرفم رو مزه مزه کردم. سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم: -دیگه اونقدرام اذیت نشدم این یعنی اینکه نمیدونم چه بلایی سرم اومده که هرچی هم اذیت بشم نمینونم بیخیال اغوشت بشم. یدفعه کشیده شدم سمتش و خودم رو بین بازوهای قدرتمندش حس کردم. صورتش فرو رفت تو موهام و نفس گرمش به پوست گونم خورد. چشام رو بستم و تمام این حس خوب لو به وجودم منتقل کردم. -معذرت میخوام رونیا...مطمئن باش دیگه کسی وارد زندگیمون نمیشه...فقط تویی و بچمون غلت زدم و صورتم مماس صورتش شد. نگاهم قفل چشاش شد و گفتم: -چرا گذاشتی بهت نزدیک بشه؟ چشاش رو بست و اخماش جمع شد: -دست خودم نبود...دیگه نمیخام درباره اش حرف بزنم تمومش کن لب زدم: -باشه اذیتت نمیکنم
یدفعه هولم داد سمت دیوار و دستش رو کنارم زد به دیوار. به چونه اش دست کشید و با نفس عمیق سعی کرد خودش رو اروم کنه. اما مشخص بود چقد عصبیه و منم مثل مسخ شده ها فقط نگاش میکردم. اخرش انگشت تهدیدش رو سمتم گرفت و گفت؛ -ببین رونیا..نمیدونم چی تو اون مغزت میگذره...اما اگه فکر کردی بچه رو وقتی به دنیا اوردی میزارم ولش کنی و بری کور خوندی...فکر اینکه بعد از به دنیا اومدن بچه ازاد میشی رو از سرت ببرون کن...من قبلا هم یبار باهات اتمام حجت کردم...بچه من باید هم پدر بالا سرش باشه هم مادر میفهمی؟ خدایا چه داشت میگفت؟ حرفاش داغونم کرد. این دفعه دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و ترکید. صدام میلرزید: -من نخواستم بچه ام رو ول کنم و برم چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم حرفام رو بزنم: -‌‌ببین من تا ته تهش کنار طفل معصومم میمونم...نمیزارم هیچ کمبودی رو حس کنه...هرچند همه چیز برای من اجبار بود...نتونستم زندگی داشته باشم که توش احساس و عشق و دوست داشتن باشه بغض خفه کننده ام رو پس زدم و ادامه دادم:. -هر چند تو که شوهرمی یبار باهام مهربون نبودی..چون ازدواجمون اجباری بود و من زن دومت بودم...اما میدونم حداقل برای بچه ام پدری میکنی...خیالت از بابت من هم راحت...یه روز دوری ازش دیوونه ام میکنه...فکر نکن به این راحتی میزارم و میرم نگاهم روم سنگینی میکرد. هیچی نمیگفت... با بهت و سردرگمی نگام میکرد. اشکام رو پاک کردم. خودم رو که بین خودش و دیوار حبس شده بودم کشیدم بیرون و رفتم تو اتاقم تا تنها باشم. خواستم بخوابم. اما اصلا میلی به خواب نداشتم. پشت میز نشستم.
چراغ مطالعه رو روشن کردم و دفتری که مدت ها بود چیزی توش ننوشته بودم رو باز کردم. ورق زدم تا به صفحه سفید برسم و نوشتم: -دختری که شکست...دختری که شادابی و جوانی اش را طوفان سرنوشت برد... دختری که رنگ چشمانش دیگر خندان نیست...موج موهایش رقصان نیست...گل انار صورتش شکفته نیست سرم رو روی میز گذاشتم و پلکام رو بستم. هیچ صدایی نمی اومد... هیچ رفت و امدی توی اتاق تنهایی من نبود... همه چیز اروم... تاریک و بی روح. این تنهایی این روزا ملال اور شده بود. مال امروز و دیروز نبود...مال یه عمر بود... حس کسی رو داشتم که اونقدر خسته شده که دیگه میخواد فریاد بزنه... دیگه زده به سیم اخر و میخواد خودشو راحت کنه... اما سر چی فریاد بزنه؟ چطوری خودش رو راحت کنه؟ خالی کنه؟ تو گذشته غرق بودم. تو روزای سرد و غمگینم پرسه میزدم. حس میکردم اینجا دیگه واقعا تهشه...همونجاییه که فهمیدی همه چیزت رو از دست دادی... میفهمی رویای شاهزاده ی عاشقه سوار بر اسب سفید مدت هاست که دود شده و رفته هوا... هیراد هرچی که بود برای من شبیه شاهزاده ی عاشق نبود.
عاشق بود...یه روزی برای یکی مهربون هم بود اما نه برای من پلکام رو روی هم گذاشتم. نمیدونم چرا به این زندگی نمیتونستم عادت کنم. خودخوری میکردم...اذیت میشم...حس میکردم تو خونه هیراد اضافی ام...اما بازم مجبور بودم تحمل کنم. نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم آفتاب طلوع کرده بود. گردنم خشک شده بود. همونطور که با دست ماساژ میدادم رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه دُرُست کنم و خودم رو سرگرم کنم. کارهای باقی مونده رو هم انجام دادم. هیراد رو دیدم که لباس بیرون تنشه و احتمالا میخاد بره شرکت. سرش رو بلند کرد و نگاهم رو قافلگیر کرد. سریع نگاهمو دزدیدم. دیدم هیراد اومد تو آشپزخونه. هیچی نمیگفت. فقط تکیه زده بود به در و نگام میکرد. برای خلاصی از جو سنگین بینمون گفتم: -میز صبحونه چیدم...نمیخوری؟ اومد یه صندلی کشید عقب و نشست. چایی ریختم و گذاشتم روی میز. خواستم از آشپزخونه برم بیرون اما همین که به درگاه رسیدم صداش رو شنیدم: -بیا بشین نگاش کردم: -چرا؟ کاری داری؟ -تو هم بیا صبحونه بخور -ممنون من سیرم -گفتم بیا بشین... چشامو بستم و لبامو محکم روی هم فشار دادم. واقعا حالم دیگه بد میشد از زورگویی. این بار کوتاه نیومدم و با حرص گفتم: -سیرم... قبل از اینکه چیز تازه ای بشنوم یا واکنشی نشون بده از اشپزخونه زدم بیرون. ((هیراد)) قاشق کوچیک چایی خوری رو انداختم تو چای و بلند شدم. انگار این دختر عادت داشت اعصاب منو بریزه به هم. وقتی میگفتم بیا بشین صبحونه بخور در واقع برای خودش میگفتم چه دلیلی داشت ازم فرار کنه؟ میتونستم مجبورش همین جا رو به روم بشینه و تا اجازه ندادم جُم نخوره. اما اینو نمیخواستم. به اندازه کافی این مدت اذیت شده بود. هرچند رفتاراش کلافه ام می‌کرد ولی نباید عصبی میشدم. بهتر بود هرچه زودتر برم شرکت و خونه نمونم تا یه موقع چیزی بهش نگم.
همین که از اشپزخونه اومدم بیرون دیدم جلوی آينه داره مانتو میپوشه. منو که دید راهش رو کج کرد سمت اتاقش. واقعا نمیفهمیدم دلیل رفتارش رو. اخمام جمع شد و بلند گفتم: -کجا داری میری؟ یکم جا خورد برای همین سریع گفت‌: -یه سر میرم خونه تهمینه بیشتر از این جلو چشمم نموند. سویچ رو تو مشتم فشار دادم و از خونه خارج شدم. تو کل مسیر به رونیا فکر میکردم. گریه های دیشبش و حرفاش تو مغزم رژه میرفت. شاید دیشب یکم تند رفتم. میدونستم رونیا هیچ وقت حاضر نمیشه بچه اش رو ول کنه و بره...چون کلافه بودم این حرفا رو بهش زدم والان...یجورایی پشیمون بودم. شاید حرفاش دلیل دیگه ای داشت...نکنه فکر میکرد به اجبار تحملش میکنم؟ اون مادر بچه ی من بود...چرا باید همچین فکری با خودش می‌کرد؟ واقعا نمیخواستم خودش رو اذیت کنه...حس اضافی بودن بکنه و خیال کنه به اجبار تحملش میکنم. یه زمانی برام سخت بود شریک زندگیم بشه چون فکر میکردم یکی دیگه متعلق به منه اما الان شرایط زمین تا آسمون فرق کرده بود. رونیا به اندازه کافی عذاب کشیده بود دیگه نمیخواستم با فکر و خیال الکی خودش رو اذیت کنه. تو اولین فرصت باید باهاش حرف میزدم. رسیدم شرکت. وارد ساختمون شدم. به لطف کامیار و معاونم همه چیز مرتب و آروم بود. هرچند کلی کار عقب افتاده برای خودم مونده بود. کارهام تا ظهر طول کشید. وقتی به اکثرشون سر و سامون دادم از پشت میز بلند شدم. پیشونیم رو ماساژ دادم. معاونم با یسری برگه اومد و توضیحات پروژه جدید رو ارائه داد. مجبور شدم یکم بیشتر شرکت بمونم. وقتی برگشتم خونه شدید خسته و به هم ریخته بودم. همین که وارد خونه شدم رونیا رو صدا زدم اما جوابش رو نشنیدم. دیدم میز ناهار اماده اس اما هیچکی خونه نبود. حتما با خواهر برادرش رفته بودن خونه تهمینه. به میز ناهار زل زدم. حس می‌کردم واقعا تنهایی میلی به غذا ندارم. نبودن رونیا به هم ریخته ترم کرده بود. کتم رو انداختم یه گوشه و دراز کشیدم روی مبل. مچم رو روی چشمام گذاشتم. نیم ساعت گذشت...شاید هم بیشتر صدای رونیا رو شنیدم که با رویا و رایان حرف میزد. همین که اومد تو و دید من خوابیدم رو به خواهر برادرش گفت: -هیسس بچه ها آروم باشید خب؟ داشت از کنارم رد میشد که مچم رو از روی چشام برداشتم. همین که متوجه شد بیدارم هول شد و پا تند کرد تا زودتر ازم دور بشه. دستم مشت شد. نمیدونم چرا حس واقعا بدی اومد سراغم.
نباید خودش رو ازم می‌دزدید. حق این کار رو نداشت. به طرز فجیعی عصبی و دیوونه ام میکرد. اما بازم نمیخواستم دیگه بهش زور بگم. سه روز گذشته بود... هر بار و هربار رفتار رونیا بدتر میشد. حتی سعی میکرد خودش رو اصلا نشونم نده. واقعا کلافه بودم. شبا نمیتونستم بخوابم. باور کردنی نبود. حس میکردم باید شبا تو بغلم باشه تا خوابم ببره. نیشخند زدم. من واقعا به بغل این دختربچه عادت کرده بودم؟ نه چرند بود. اما اگه عادت نکرده بودم...پس چرا اینقدر حالم داغون بود؟ چرا سه روز کم محلی رونیا و اینکه ازم فرار میکرد داشت دیوونه ام میکرد؟ چرا وقتی دیدم داره از عمارت میره دیگه هیچی نفهمیدم و سریع برگشتم تا نزارم از دستم بره... همش تقصیر خودم بود. همه چیز داشت خوب میشد که ماهیرای عوضی دوباره برگشت و همه چیز رو ریخت به هم. رونیا به زندگی که با من داشت عادت کرده بود این ماهیرا بود که باعث شد روانم بریزه به هم و چند روزی بهش بی توجهی بکنم که باعث بشه یه جوری ازم زده شه که الان حتی حاضر نباشه با من سر میز ناهار و شام بشینه. دستام به شدت مشت شد و دندونام رو محکم روی هم فشار دادم. باید ماهیرا رو می‌کشتم...بخاطر دور کردن رونیا از من باید نفسش رو می‌گرفتم. یدفعه ماتم برد و جمله ام رو دوباره تو ذهنم حلاجی کردم. من چی گفتم؟ بخاطر رونیا خواستم ماهیرا رو بکشم؟ به خودم خندیدم. یدفعه شروع کردم قهقهه زدن. این امکان نداشت. من دیوونه شده بودم. آررره زده بود به سرم وگرنه الان...تو این تاریکی و تنهایی حس مرگ نمی اومد سراغم. سرم رو محکم بین دستام گرفتن. انگار دیوارای اتاق بهم پوزخند میزدن. این امکان نداشت احساس کشته شده من دوباره برگرده... محال بود دوباره عاشق بشم اما اگه همه اینا شوخی بود پس چرا من تو این تنهایی دست و پا میزدم و فقط دستای رونیا بود که میتونست نجاتم بده سیگارم رو روشن کردم و طوری بهش پک زدم که سرش کاملا قرمز شد. اونقدر تو اون وضع موندم تا بالاخره یکم آروم شدم. نمیتونستم این فضای خفه رو تحمل کنم از اتاق اومدم بیرون. لامپ اتاق رونیا روشن بود. نمیفهمیدم حالم رو نمیدونستم چمه از دست خودم شاکی بودم ولی باید با رونیا حرف میزدم. حداقل باید بهش بفهمونم وجودش اذیتم نمیکنه. اما در واقع بخواطر خودم میخواستم این کار رو بکنم. چون این بودنش تو خونه که مثل نبودن بود واقعا حکم شکنجه رو داشت برای منی که فکر میکردم خیلی قوی ام و احساساتم رو برای همیشه سرکوب کردم.
آروم در اتاقش رو باز کردم. سرش رو میز مطالعه بود. رفتم جلوتر... چشاش بسته بود و موهاش در زیباترین حالت ممکن صورتش رو قاب گرفته بود. دفترچه خاطرات کوچیکی روی میز بود و قلمی که بین انگشتای ظریفش قرار داشت. سرم رو کج کردم و دوباره زل زدم به صورت مهتابیش. اعتراف میکنم با اینکه زنمه تا حالا اینقدر دقیق صورتش رو نگاه نکرده بودم. در واقع بخاطر سدی که جلوی من قرار داشت، بخاطر قلبم که سیاه شده بود هیچ چی رو نمیدیدم. صندلی که کنار میز بود رو کشیدم و نشستم. پلکاش تکون خورد ولی بیدار نشد. خیره بودم بهش. تو صورتش گذشته رو میدیدم...اشکاش رو میدیدم...ترسی که از من داشت رو میدیدم....اجبار...دلگیری...عصبانیتی که جلوی غرور و خشم من سرکوب میشد. پنجه بین موهام فرو بردم و سرم رو انداختم پایین. نخاستم بد باشم...این دنیا بود که عوضم کرد تیر غرورم خیلیا رو زخمی کرد...حالا که فکرشو میکنم این دختر خیلی بیشتر از بقیه اذیت شد. چون پدر مادر نداشت حقش نبود زن دوم من بشه و بی توجهی و خشم منو به جون بخره...
حالا باید چیکار میکردم برای دختری که نمیدونستم چه حسی به من داره و یه بچه از من تو وجودش بود؟ دختری که نمیدونم چطوری بهش عادت کردم ولی تنها کسی بود که تو جنون آمیز ترین روزای زندگیم کنارم بود... عجیب بود...عجیب و سردرگم کننده قبل از این کینه و انتقام جویی بود که شده بود هدفم...و بهش رسیدم تحقیر شدن و نابود شدن ماهیرا رو دیدم اون بُتی که ازش برای خودم ساخته بودم فرو ریخت و آتیش درون من بالاخره خاموش شد. حالا من بودم و یه دختر که به اجبار با من موند و یه بچه... از روی صندلی بلند شدم... به دفترچه خاطرات نگاهی انداختم و نوشته هاش باعث بهت و حیرت شدیدی برام شد؛ خدایا...اینجای زندگیم سخت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی...میدونم هیچ وقت نمیفهمه چقدر دوستش دارم...قرار نیست حسم رو بفهمه چون این غرورشه که نمیزاره...میدونم برای بچه اش منو میخاد...کمکم کن...دیگه نمیتونم مثل گذشته تاب بیارم و تحمل کنم... این متن رو....برای من نوشته بود؟ دستم رو بردم سمت دفترچه تا بردارم و بقیه اش رو بخونم. اما همین که دفترچه رو از زیر دستش کشیدم چشاش رو باز کرد. منو که بالای سرش دید هوشیار شد و سریع سرش رو از روی میز بلند کرد. نگاهش رفت سمت میز و وقتی دید دفترچه اش بازه چشاش گرد شد. چند بار نگاهش بین من و دفترچه چرخید. یدفعه دفترچه رو برداشت و چسبوند به خودش. سرش رو پایین انداخته بود. صدای نفسای تندش رو میشنیدم. مبهوت نگاش میکردم. نوشته بود هیچ وقت نمیفهمه چقدر دوسش دارم.. عقب عقب رفتم. از اتاقش خارج شدم. مغزم داشت از حجم فکر سوت میکشید. یعنی چی؟ دوسم داشت؟ کسی رو که این همه وقت آزارش داده بود رو دوست داشت؟ نیشخند زدم... امشب چرا همه چیز داشت برای من روشن میشد؟
گیج بودم...سردرگم...عصبی میخاستم داد بزنم بگم اینجا چه خبره؟ روی پله نشستم و سیگار روشن کردم. پک زدم و پک زدم... همه چی رو کنار هم چیدم... رونیا حس داشت به من... برام باور کردنی نبود سیگار دوم رو روشن کردم. از دست خودم خشمگین بودم. نه احساس خودم برام قابل درک بود نه نوشته های این دختر... انگار هنوز هم غرور مردونه من مانع میشد حس واقعیم رو برای خودم روشن کنم. به رونیا فکر کردم وقتی فهمید دفترچه اش رو خوندم چقدر ترسید... سیگار رو روی پله فشار دارم و مچاله اش کردم. از درون خودم نهیب میشدم تو همون بی احساس سیاهی که دیگه مُرده و زنده آدما برات مهم نیست...تو یه روزی همه چیز رو تو وجود خودت کشتی...مگه قلب یه آدم مُرده ممکنه دوباره بزنه؟ دستم رو روی قلبم مشت کردم درد میکرد...خسته بود اما هنوز هم با خشونت داشت خودشو به تخت سینه ام میکوبید. چرا میزد؟ مگه آدم مُرده نبض داره؟ صدای گریه از بیرون میومد.. اخمام جمع شد. صدا هر لحظه بیشتر میشد...اشنا بود اونقدر اشنا که باعث شد خودم رو از روی پله ها بلند کردم. هرچی به صدا نزدیک تر میشدم مطمئن تر میشدم که رونیاس وسط حیاط خودش رو انداخته بود روی سنگ ریزه ها دفترچه خاطراتش پاره بود و همه برگه هاش دورش پخش شده بود. دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و به شدت اشک میریخت. ((رونیا)) لعنت به من...کاش اون دفترچه رو آتیش زده بودم و نمیزاشتم هیراد چیزی ازش بخونه... اشکام بیشتر ریخت تمام برگه های دفترچه خاطراتم رو پاره کردم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هق زدم... حالا همه چی رو میدونه میدونه من دوسش دارم شدت اشک ریختنم بیشتر شد... سرم گیج میرفت...چشامو بستم ولی صدای پا شنیدم. چشام رو باز کردم و سریع سرم رو بلند کردم. با دیدن هیراد که رو به روم وایساده بود وجودم یخ زد.
شوکه زل زدم به چشاش...به چشای سردرگمش...به اخم عمیقش آب دهنم رو قورت دارم عصبی بود مگه نه؟ نمیتونستم نگاه از نگاهش بردارم. اون نگاه شیشه ای داشت منو می‌کشت. الان بود که قلبم از جا کنده بشه و بیوفته جلوی پاش... تو رو خدا اون نگاه تیز رو از روی من بردار... من تحمل نداشتم خدا... وقتی دیدم هیچ واکنشی نداره به سختی نگاه از نگاهش کندم و سرم رو فرو بردم تو یقه ام... بغضم سخت و سفت شده بود. الان بود که با حرفاش تیر خلاص رو بزنه...بلد بود چطوری منو بکشه الان بود که دنیا رو روی سرم خراب کنه... منتظر زخماش بودم زخماش تو قلب عاشقم و درد کشیده ام فرو بره که دیدم روی زانو نشست. آروم نگاش کردم. لبم لرزید و چند قطره اشک روی صورتم غلتید. منتظر هر واکنشی ازش بودم تا خوردم کنه. نگام میکرد و نگام میکرد و من بیشتر میسوختم... خودش رو بهم نزدیک تر کرد. من بیشتر تو خودم جمع شدم. میخاست تیر خلاص رو بزنه دستش رو پشت کمرم گذاشت. تا بخوام فکر کنم چرا این کار رو کرد منو محکم کشید تو آغوشش و دستاش بدنم رو قاب گرفت. چشمام تا اخرین حد ممکن باز مونده بود. شوکه بودم....حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود. تو بغلش نگهم داشت..طولانی و محکم اشکام بند اومده بود. انگار حل شده بودم تو این آغوش... اونقدر نگهم داشت تا اینکه ضربان قلبم اومد پایین و دیگه گریه نکردم. وقتی آروم شدم از بغلش جدام کرد. زل زد تو چشام... منم مسخش شدم... با صدای گرفته، خشدار ولی محکمی گفت: -تو...تو زندگی من اضافه نیستی...دیگه حق نداری به همچین چیزی فکر کنی...تو مادر بچه منی صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت‌: -از همه مهم تر...زن منی... قلبم تپید...محکم و بی پروا خواستم حرف بزنم. انگشتش رو روی لبای لرزونم گذاشت: -هیس...هیچی نگو...دیگه هم اشک نریز...فهمیدی؟ اشک نریز دستش فرو رفت تو موهام و بردشون عقب... چه حس عجیبی داشتم...چه حس نابی داشتم با همون لحن گفت: -‌نمیخام اشکاتو ببینم...نمیخام دیگه بخاطر من عذاب بکشی...میدونی چرا؟ چون برای من ثابت شده ای..تنها کسی که تو روزای نفس گیر کنارم بود تو بودی...کسی که جنون منو تحمل کرد تو بودی...فراموش نمیکنم وقتی بخاطر مدارکی که بهت سپرده بودم اسیر دست اون فرزاد اشغال شدی اما اون شرایط بد رو تحمل کردی و نگفتی مدارک کجاست تا خودتو خلاص کنی...من هیچ کدوم از اینا رو یادم نمیره... گوشه چشمم گرم شد ولی نزاشتم اشکم بریزه گفت: -ازت یه چیز میپرسم...دوست دارم از زبون خودت بشنوم رونیا به دهنش زل زدم. پرسید: -دوستم داری؟ تکون محکمی خوردم. قلبم تند تند میزد. دهنم خشک شده بود. منتظر نگام میکرد.
این چه سوالی بود؟ -من...من زمزمه کرد: -هیسسس....به جز جواب هیچی نگو چشمم گرم تر و گرم تر شد. دوباره بغضم سنگین شد. من دیگه جلوی هیراد چی واسه پنهون کردن داشتم وقتی همه چیو از روی دفتر خاطراتم و حالم فهمیده بود؟ لبم لرزید. نگاه کریستالیش میخ چشام بود. اگه اعتراف می‌کردم چی میشد؟ نمیدونم...دلم دیگه به مقاومت کردن فرمان نمیداد. چشامو بستم. بس بود قایم کردن این عشق. خدشه دار و زمزمه وار لب زدم: -دوستت دارم... لبمو محکم گاز گرفتم و اشکم چکید. انگار همه وجودم فرو ریخت. غرور فرو ریخت...نقابم فرو ریخت... حس میکردم زل زده به خود واقعیم...خود عاشقم دستش رو زیر چونه ام حس کردم. ضربان قلبم تشدید شد. سرم رو بلند کرد. نگاهم مستقیم دوخته شد به شیشه ای چشماش. چیزی نمیتونستم از صورتش بخونم. خاصیت این چشا و چهره همین بود. نمیتونستی بفهمی درونش چی میگذره... تو تب و تاب بودم. لب زد: -واقعا؟ اروم هق زدم: -اهوم.... مکث سنگینی کرد...طولانی و خفه کننده آروم سرش رو روی شونه اش کج کرد. با نزدیک کردن صورتش به صورتم خون تو رگام جهید. میخواست چیکار کنه؟ دستشو اورد پشت گردنم گذاشت. منو کشید سمت خودش و دُرُست تو همون لحظه منو بوسید‌ گُر گرفتم..حرارت تو یه ثانیه کل وجودم رو سوزوند. چشای هیراد بسته بود و چشای من از حدقه بیرون زده بود.
تک تک بازدم گرم نفساش رو حس میکردم. این لحظه خواب بود مگه نه؟ تمام تنم بوسه اش رو احساس کرد. وقتی ازم فاصله گرفت چشاشو باز کرد و گرمای بدنم جاشو به سردی بدی داد. از هیجان لرزش خفیفی داشتم. همونطور که نگام میکرد آروم موهامو از روی شقیقه ام کنار زد و گفت‌: -امشب شب عجیبیه مگه نه؟ جوابی نداشتم که بدم. ادامه داد: -میدونی چرا اومدم اتاقت‌؟ بازم نتونستم حرفی بزنم. ابروهاشو برد بالا و ادامه داد: -چون امشب بخاطر تو...حس مرگ اومد سراغم...چون امشب چیز عجیبی درباره خودم فهمیدم دهنم از تعجب نیمه باز مونده بود. چرا مفهوم حرفاشو درک نمیکردم؟ حس کردم کلافه شده. محکم دستشو به پیشونیش کشید و نگاه تیزش رو به زمین دوخت: -امشب یه چیزی با احساس خاموش شده من بازی کرد....فهمیدم بیخوابی هرشبم واسه چیه...ولی نتونستم باور کنم...من احساسمو کشته بودم...چطور ممکنه یه مُرده زنده بشه؟ با خودم کلنجار رفتم...همه چیو دوره کردم...خواستم پس بزنم....به خودم نهیب زدم...با خودم جنگیدم...ولی میدونی اخرش دلم چی خواست؟ نگاهشو بالا کشید. نگاهم بین چشاش دهنش و موهای پخش روی پیشونیش میچرخید که یدفعه گفت: -دلم تو رو میخواست.... تکون محکمی خوردم. برای چند ثانیه قلبم نزد و نگاه هیراد ثابت تو صورتم موند. ناباورانه گفتم: -چی؟؟؟ جوابی ازش نشنیدم. یدفعه دستشو اورد بالا و پیرهنش رو مشت کرد...دقیقا روی قلبش...
اخماش جمع شد. دندوناش روی هم فشرده شد. رفتار ضد و نقیضش رو درک نمیکردم. یدفعه غرید: -چطور ممکنه قلب یه آدم مُرده دوباره بزنه‌؟؟؟؟ ترسیدم از حرکاتش. یدفعه اروم شد. سرش رو کج کرد و گفت: -فکرشو نمیکردم اونقدر عوض شم که بوسیدن تو اینقدر آرومم کنه... خدایا...مردی که عاشقش بودم گفت من آرومش میکنم؟؟ دوباره سوالش رو تکرار کرد: -امشب شب عجیبیه مگه نه؟ این بار با بغض و شوق و حس عجیبی که داشتم لب زدم: -خیلی.... انگار یخ بین من و خودش اب شده بود. لبش اروم به طرف بالا کش اومد. چشاس خسته بود. دستاشو باز کرد و گفت: -بیا اینجا مکث کوتاهی کردم... به اغوشش نگاه کردم و وقتی به این نتیجه رسیدم چقدر بهش نیاز داشتم خزیدم تو بغلش و سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشته ام. دیگه حس خجالت نداشتم....حس شکسته شدن نداشتم...چون به طرز عجیب و مرموزی هیراد هم اعتراف کرد که کنار من اروم میشه و چقدر این لحظات برای من عجیب و باورنکردنی بودن.
هیراد هیچ حرفی نمیزد. حس میکردم بخاطر من اینقدر عصبانیه. دلم گرفت... کل مسیر حتی یه کلمه هم بینمون رد و بدل نشد. نمیدونم چرا از بیتوجهیش بغض اومد سراغم. وقتی تو خونه پیاده شدیم هیراد داشت میرفت تو که چند قدم بهش نزدیک شدم و با همون صدای بغض دار گفتم: -من متاسفم...نمیخواستم امشب اینطوری شه سرش رو از روی شونه کج کرد و بدون حرف خیره شد بهم. سرم رو انداختم پایین. بغض تبدیل به چند قطره اشک شد و روی گونه ام چکید. چقدر توقعی شده بودم... چرخید سمتم واومد جلو. ضربان قلبم بالا گرفت. امشب ازش ترسیده بودم. گفت: -چرا گریه میکنی؟ سرم رو بلند کردم. مونده بودم چی بگم. -خب...حس میکنم تقصیر من بود که امشب افتادیم تو دردسر دوباره سرم رو انداختم پایین. حس کردم بازم بهم نزدیک شد. نزدیک و نزدیکتر...