#پارت_494
#رمان_اربابخشن
برم کتکش بزنم...خودم از این عمارت پرتش کنم بیرون و بهش بگم:
-حق نداری دور و بر هیراد باشی
حالا که همه تیرهاش به سنگ خورده بود شده بود عاشق و دلباخته هیراد؟
اصلا چرا هیراد دیگه مثل سابق از خودش دورش نمیکرد؟
چرا حس میکردم نرم شده در برابر فریبکاری ماهیرا؟
اخ خدایا خودت نجاتم بده...
اگه قرار بود زندگی تازه تیمار شده من اینطوری از هم بپاشه پس چرا پای یه بچه اومد وسط؟
بازم گریه کردم.
هیراد چیکار کردی با من؟ داری چیکار میکنی با زندگی من؟
*
از اون روز به بعد سعی کردم کمتر از اتاقم برم بیرون.
شده بودم شبیه یه روح سرگردان!
خیلی کم غذا میخوردم...با کسی حرف نمیزدم در واقع کسی نبود که باهاش حرف بزنم...اکثر مواقع هم در رو قفل میکردم و خودم رو تو اتاق زندانی میکردم.
ولی یه روز که تشنگی اذیتم میکرد رفتم اشپزخونه و یکم آب خوردم.
ناریه اونجا نبود.
اب رو که خوردم لیوان رو شستم و گذاشتم سرجاش...
از آشپزخونه رفتم بیرون.
خواستم سریع برگردم تو اتاقم ولی زمزمه هایی که از یکی از اتاق ها شنیدم دوباره تحریکم کرد.
اتاق ماهیرا نبود.