#پارت_503
#رمان_اربابخشن
زمین و زمان دور سرم میچرخید.
حس میکردم قندم افتاده...فشارمم همین طور...
بدنم کز کز میکرد.
با هزار زحمت روی پاهای ناتوانم وایسادم.
انگار اکسیژن تو این فضا نبود.
داشتم خفه میشدم.
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم.
فایده نداشت.
خودم رو از اشپزخونه پرت کردم بیرون و به سمت در اصلی یورش بردم.
از خونه خارج شدم و هوای ازاد به صورتم خورد.
اما انگار هوا نمیتونست وارد ریه هام بشه...انگار بغض جلوی راهش رو سد کرده بود.
همه چیز جلوی چشام تار میشد.
شروع کردم قدم زدن.
تل تلو میخورم.
سِر بودم...بی حس بودم
به همه چیز فکر کردم
به این ازدواج اجباری که تهش به اینجا ختم شد.
جایی که من وایساده بودم نقطه سرد و تاریکی بود.
احساسم زخم خورده بود...زندگیم لطمه خورده بود
قرار بود از اینجا به بعدش چی بشه؟
هیراد، ماهیرا رو میخشید و دوباره باهاش یه زندگی عاشقانه تشکیل میداد مگه نه؟
تو گلوم احساس تلخی میکردم.
خودم رو به آخرین درخت حیاط رسوندم و بهش تکیه دادم.
چشامو بستم.
من توان نداشتم...نه من دیگه نمیتونستم
اونجا موندم...شاید زمان خیلی طولانی روی پا وایساده بودم.
اما بی حس بودم...سرم رو به تنه پیر درخت تکیه داده بودم و دیگه هیچ فکری از سرم عبور نمیکرد.
صدای باز شدن در خونه یدفعه منو از اعماق تاریکی کشید بیرون و باعث شد چشام رو باز کنم.
در باز شد و سایه ای وارد خونه شد.
دستام مشت شد.
با بسته شدن در تونستم شَمای مرد بلند قامتی رو با موهای پریشون و کُتی که دستش بود ببینم.
تشخیص این چهره اصلا کار سختی نبود.
باور کردنی نبود...نه امکان نداشت.
با بهت و سردرگمی و صدایی از ته گلو لب زدم:
-هیراد؟
چطور صدام رو شنید که وایساد و چرخید سمتم.
هنوزم باورم نمیشد.
حتما توهم زده بودم مگه نه؟
اومد جلو و وقتی رو به روم وایساد تونستم چشمای شفاف و شیشه ایش رو ببینم.
این چشما که دیگه سراب و توهم نبود؟
-رونیا...اینجا چیکار میکنی؟
خدای من....
بازم خواستم حرف بزنم اما لبام مثل ماهی باز و بسته شد.
برگشته بود؟
هیراد برگشته بود؟
بازم اومد جلوتر و این بار بازوهام رو بین دستاش گرفت:
-رونیا؟...خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟
پس همه چیز حقیقت داشت.
بریده بریده گفتم:
-تو؟...برگشتی؟
تو چشام زل زد.
انگار دنبال چیزی بود.
زمزمه کرد:
-اره...برگشتم
-پس...پس ماهیرا؟
با جدیت و تحکیم گفت:
-از عمارت انداختمش بیرون
تکون محکمی خوردم.
-فکر میکرد میتونه دوباره منو فریب بده...فکر میکرد من هیراد سابقم...ولی انداختمش بیرون تا بفهمه من هیچ وقت یه خیانتکار رو نمیبخشم...
با بهت گفتم:
-یعنی تو؟...
لبخند کجی روی لبش نشست:
-فکر کردی وا دادم آره؟
سرش رو نزدیک گوشم کرد و همراه با هرم داغ نفساش زمزمه کرد:
-زندگی من اینجاست...
حالم دگرگون شد.
حس کردم یدفعه فشارم افت کرد و پاهام نتونست وزنم رو تحمل کنه.
چشام بسته شد و سقوط کردم تو بغل هیراد.
تنها صدای دادش رو شنیدم:
-رونیااااا...چه بلایی سرت اومد؟