eitaa logo
رمان کده
2.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۸۷ افرا بی هیچ حرفی وسایلش را برداشت واز مقابل دیدگاه غضبناك مسیح گذشت و به سوی درب کلاس روانه شد صدای مسیح را پشت سرش شنید که آمرانه گفت : -بعد از کلاس توی دفترم منتظرم باش بی توجه به او در حالیکه درب را محکم به هم می کوبید از کلاس خارج شد .اینقدر خشمگین و درهم بود که دلش نمی خواست حتی گریه کند ،احساس تنفری شدید به مسیح در قلبش حس میکرد زیر لب زمزمه کرد -لعنتی از خودراضی ،حالا می بینی که چطور حالتو بگیرم این اولین باری بود که پس از اینهمه سال تحصیل از کلاس اخراج می شد وچقدر این تحقیر برایش گران تمام شده بود ،نمی دانست که چرا مسیح فقط او را از کلاس اخراج کرده است در حالیکه او مقصر واقعی این جریان نبود تمام روز را در نمازخانه دانشگاه تنها نشست وگریه کرد به خاطر این تحقیر دلش نمی خواست مقابل بچه ها ظاهر شود. نازنین و مسیح هر کدام صد بار روی موبایلش زنگ زده بودند ولی اوهر بار فقط ریجکت کرده بود در این حالت حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت یک اس از طرف نازنین برایش رسید نوشته بود که نگرانش شده است از اینکه دوست عزیزش را نگران خود کرده از دست خودش عصبانی بود شماره نازنین را گرفت وخیلی کوتاه گفت : -نازی کنار در خروجی منتظرم باش از جا برخاست و از نمازخانه خارج شد،نازنین کنار در ایستاده بود، نگرانی را به وضوح از چهره غم گرفته اش می شد حس کرد افرا را که دید ذوق زده به طرفش دوید وگفت : -کجایی تو!از دلواپسی مردم ! بی حوصله گفت: -می بینی که زنده و سالمم. -غلط نکنم تو یه مرگت شده،چرا سر کلاس زبان نیومدی. -حوصله اش و نداشتم. -ستایش و یاسمن صد بار سراغت و گرفتن. از در خارج شدند، با خشم زیر لب زمزمه کرد : -هر دوشون برن به درك
نازنین گامهایش را با او هماهنگ کرد و گفت: -نمی خوای بگی چی شده! -فعلا حوصله حرف زدن و ندارم. نازنین با عصبانیت گفت: -پس حوصله چی و داری،بهم بگو چه مرگت شده؟ یه نگاه به خودت بنداز از بس گریه کردی صورتت عین بادکنک باد کرده . کلافه به تندی گفت : -نازنین خواهش می کنم،بس کن -باشه ،باشه زیپ دهنمو میکشم فقط قبلش بگو این خود شیفته کاری کرده؟ نازنین به خوبی از زیر وبم اخلاقش خبرداشت و میدانست که وقتی در اوج عصبانیت و ناراحتیست دلش می خواهد تنها باشد و در خودش فرو رود او عادت داشت همه چیز را در خودش می ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس حرف نمی زد. به همین دلیل از روی اجبار سکوت اختیار کرد. ستایش کمی بالاتر از درب خروجی منتظرشان ایستاده بود با دیدن افرا به طرفش آمد وگفت : -افرا ..........به خدا شرمنده ام .........اصلا نمی خواستم اینجوری بشه خیلی سرد وآرام گفت : -شرمندگی تو آبروی منو برنمی گردونه -من می خواستم برا دکتر توضیح بدم ولی اون اجازه نداد با لحن تندی گفت : -گفتم که شرمندگی تو برام مهم نیست.دیگه هم نمی خوام در موردش حرف بزنم. -من اینجا می مونم تا که دکتر محتشم بیاد بیرون و همه چیز و بهش بگم. عصبانی در عمق چشمانش خیره شد وبا لحن محکمی غرید: -تو خفه خون می گیری وبه او هیچی نمی گی،به خدا اگه شنیدم یه کلمه بهش گفتی،من می دونم و تو. لحن قاطع کلامش ستایش را ترساند عاجزانه به نازنین نگاهی انداخت و گفت:
۲۸۹ -نازنین تو یه چیزی بهش بگو! نازنین نگاه گذرایی به افرا انداخت وگفت : -من اصلا نمی دونم قضیه چیه و چرا دعوا می کنید. افرا دست نازنین را گرفت و گفت: -بیا بریم،چیز مهمی نیست. هر دو به طرف خیابان به راه افتادند نازنین یک تاکسی گرفت و گفت: -سوار نمیشی. -نه تو برو،می خوام یکم پیاده روی کنم. -باشه هر جور راحتی،فقط هر وقت حالت بهتر شد یه زنگ به من بزن. -بسیار خوب. باذهنی آشفته و پر از فکر وخیال در پیاده رو شروع به پیاده روی کرد آنقدر در خودش و افکارش غرق بود که اصلا نمیدانست در اطرافش چه خبر است .مثل یک مرده متحرك در خود فرو رفته پیش میرفت احساس یاس ونا امیدی به همه وجودش چنگ انداخته بود. نمیدانست چرا این اتفاق تلخ اینهمه منقلب و افسرده اش کرده است. باصدای بوق ممتد اتومبیلی در کنارش رشته افکارش از هم گسست ولی حتی حوصله نیم نگاه هم به خیابان نداشت باصدای خشمگین مسیح با نهایت خونسردی به طرفش برگشت.مسیح در حالیکه شیشه ماشینش را پایین داده بود و با سرعت خیلی کم پا به پایش رانندگی میکرد با خشم داد زد -کر شدی یه ساعته دارم صدات میزنم با نگاهی سرد که از هر ناسزایی برای مسیح بدتر بود فقط نگاهش کرد مسیح عصبی کلافه چشمانش رابر هم فشرد ونفس عمیقی کشید وسپس با کمی ملایمت گفت: -با توام ............حالت خوبه! ......... بدون هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه راهش ادامه داد این رفتارش دوباره مسیح را عصبی کرد و داد زد -لعنتی با توام ....چراجواب نمیدی باز هم جوابش فقط سکوت بود. مسیح کلافه ماشینش را نگه داشت وپیاده شد ،غضبناك بسمتش گام برداشت وبا خشم بازویش را گرفت ودر حالیکه به سمت خودش میکشید گفت:
-مگه با تو نیستم چرا لال مونی گرفتی در حالیکه سعی میکرد خودش را از دستش رها کند داد زد -ولم کن عوضی !...دست از سرم بردار،چی ازجونم میخوای اورا به سمت ماشین کشید وبا لحن خشک وگزنده ای گفت: -بیا بریم توراه بهت میگم پسر جوانی که در حال عبور و ناظر برخورد آن دو بود با این فکر که مسیح مزاحم افرا شده است به طرفش هجوم برد ودر حالیکه یقه لباسش را محکم می گرفت عصبانی گفت : -نامرد ،مگه خودت خواهر و مادر نداری که مزاحم ناموس مردم میشی مسیح که نهایت سعیش را میکرد آرامش خودش را حفظ کند و خونسرد باشد در حالیکه با یک دستش بازوی افرا را محکم گرفته بود با دست دیگرش دست جوان را روی یقه اش کنار زد ومحکم وقاطع گفت: -دستتو بکش کنار ! این خانم همسر منه و به شما هم ربطی نداره جوان نگاهی مشکوك به افرا انداخت وبا شک وتردید پرسید: -راست میگه خانم ؟ افرا که از دعوا و برخورد احتمالی آن دو میترسید با سر گفته مسیح را تائید کرد. جوان غر غر کنان گفت : -بهتره مشکلاتتون رو تو خونه حل کنید نه تو خیابون و از آندو دور شد مسیح با حرص بازوی افرا را فشرد و گفت: -راه بیافت تا بیشتر از این آبروی منو نبردی ودر حالیکه او را به دنبال خود میکشید درب ماشین را باز کرد وبا خشونت تمام او را روی صندلی پرت کرد و در را محکم بهم کوبید. مقداری از راه در سکوت طی شد مسیح نگاهی به افرا انداخت نگاهش سرد وبی روح بود،نفس عمیقی کشید وگفت: -زنده ای ! باز هم عکس العملی جزء سکوت از خود نشان نداد .این رفتارش بیشتر از هر چیزی مسیح را عصبی میکرد پس با خشم داد کشید
۲۹۱ -وقتی ازت سوال میکنم ادب داشته باش و جوابمو بده، مگه نگفتم بعد از کلاس بیا دفترم در حالیکه نگاهش به خیابان بود خیلی عادی و خونسرد گفت : -دلیلی نداشت که بیام اونجا محکم پرسید: -چرا؟ -چون حرفی برا گفتن نداشتم -آره !تو با اون کاری که تو کلاس به راه انداختی ، نباید هم حرفی برا گفتن داشته باشی ! -شما هم حرفتون و زدید. حتی یه چیزی بیشتر از اونچه که میباید بگید هم گفتید . به طرفش برگشت و با نگاهی غضبناك داد زد -میزان صحبتم وجنابعالی مشخص میکنه خشمش را با گزیدن لبش مهار کرد و گفت -تو میخواستی منو جلو بچه ها تحقیر کنی که این کار و هم کردی - تحقیر....!! آی کیو تو اصلا میدونی تحقیر چیه.....؟ برداشتی کاریکاتور منو تو کلاس چرخوندی دنبال احترام هم میگردی شاید میخوای بابت این هنر زیبایی که بخرج دادی ازت تشکر وقدردانی هم کنم ،اصلا میخوای قابش کنم بزنم به دیوار تا که همیشه ببینم چه محبتی در حقم کردی وهر که دید بگم هنر دست سرکار علیه ست فریاد کشید -بسه دیگه ! منو با زور سوار ماشینت کردی که این اراجیف و بارم کنی -نه سوارت کردم بهت تقدیر نامه بدم -اگه میخوای همین جور اعصاب منو بهم بریزی بهتره همینجا پیادم کنی چون اصلا تحمل توهین هات و ندارم و ممکنه که خودمو پرت کنم پایین -خیلی دلم میخواد اینکارو کنی و منو واسه همیشه از دست لوس بازیهای خودت خلاص کنی اصلا صبر کن تا سرعت ماشین و ببرم بالا تا وقتی پرت میشی مثل یه توپ بترکی و همزمان سرعت ماشین را زیاد کرد افرا با ترس نگاهی به دستگیره در انداخت واز ته دل نالید -چی ازجونم میخوای
-جواب سوالم رو............ خیره نگاهش کرد و او ادامه داد -این که تو منو با اون نقاشی مزخرف به باد تمسخر گرفتی بماند چون در جریانم استادهای دیگه روبدتر از اینها دست میندازیداما اینکه به خودت اجازه دادی کلاس منو مسخره کنی اصلا برام قابل درك نیست پر از خشم گفت : -کشیدن کاریکاتور یه هنره با پوزخند غلیظی گفت : -جدی پس چرا به جای این رشته حساس و مهم کاریکاتوریست نشدی -این به خودم مربوطه.... مسیح برگه را به طرفش پرت کرد و گفت: -به من بگو این دلقک چیش شبیه منه ! با حرص برگه رابرداشت و خواست پاره اش کند که مسیح سریع آن را از دستش بیرون کشید و گفت : -من فعلا با این کار دارم با پوزخندی گفت: -تو فکر می کنی الهه زیبایی ............ - توهم یک متکبر مغروری که بخاطر این غرور لعنتیت نمیتونی حتی اشتباهاتت و قبول کنی و بابتشون عذر خواهی کنی بیچاره پدر ومادرت که دلشون خوشه چه دختری تربیت کردن،بیچاره پدرو مادرمن که چهره معصوم و قشنگت و دیدن وفکر می کنن بهترین دختر دنیا عروسشونه، اونها حتی نمیدونن که تو به اسم درس ودانشگاه داری چه غلطی میکنی با غیض نگاهی به مسیح انداخت ولی هیچ جوابی نداشت که به او بدهید مسیح آهسته ادامه داد -هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه سبک سر وسبک مغز باشی این دیگر آخر بی انصافی بود او داشت تاوان چیزی را میداد که اصلا مقصرش نبود اما همه آن رفتارها قابل تحمل تر از این حرف آخر مسیح بود او نمیخواست در دیدگاه مسیح اینهمه خراب شود اما کاری بود که شده بود و او دیگر نمیتوانست نظر مسیح را تغییر دهد
هدایت شده از کانال مداحی
من تا یک ماه پیش بخاطر دیابت و عوارضش به زمین و زمانه گله میکردم 😭 میگفتم چرا خوب نمیشم 😥 این زخم پام کی خوب میشه 😭 تا اینکه ماه پیش توسط مادرم با انجمن خیریه دیابت اشنا شدم یک روش جایگزین داروهای شیمیایی دارن، و خیلی ها جواب گرفتن و خوب شدن 😍 اینجا لینک گذاشتم بزن روش و سوالات رو جواب بده خیلی سریع بهت مشاوره درمان میدن 👇 https://formafzar.com/form/eys5j https://formafzar.com/form/eys5j https://formafzar.com/form/eys5j این فرصت استثنایی هست تا دیر نشده اقدام کنید 👆👆👆 یا عدد 5 رو به شماره زیر پیامک کنید 👇👇👇 ☎️📞 09913252714 ☎️📞
‌💕💕 تـا بـی نـهـایـت ایـن قـلـب واسـه تـو مـیـزنـه❤️😍😍😍 https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 ᴵ'ᴹ ᶜᴬᴸᴹ ᵂᴴᴱᴺ ᴵ'ᴹ ᴺᴱᴬᴿ ᵞᴼᵁ من در حوالیِ آرومم😍 ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت130 با سنگینی جسمی روی صورتم و سوزش دستم، به سختی لای پلک های سنگینمو باز میکنم. از
🌼🌸 بعد از این که پرونده رو سر جاش میذاره و وضعیتمو چک میکنه به طرف کیفم می ره و وقتی به طرفم میگیردش با تشکری ازش میخوام که اون رو کنارم قرار بده. –حالت خوبه عزیزم ولی اگر مشکلی داشتی دکمه قرمز رنگی که کنار تخت رو فشار بده. سری تکون میدم و اونم بعد از لبخندی که میزنه بدون خاموش کردن لامپ، میخواد از اتاق بیرون بره که انگار چیزی یادش میوفته و به سمتم بر میگرده. –عزیزم چون احتمالا یک روز باید اینجا باشی باید با خانوادت تماس بگیریم، شماره ای ازشون بهم میدی؟ با شنیدن اسم خانوادت اخمهامو توی هم می کشم و همون طور که نگاهمو میدزدم و سرمو به طرف دیگه ای میچرخونم با صدای گرفته ای لب میزنم: –من کسی رو ندارم که بخوام بهش زنگ بزنم. بعد از زیر و رو کردن محتوای کیفم و مطمئن شدن از این که چیزی کم و کسر نشده، نفس عمیقی میکشم و کیفمو کنار تخت میذارم. نمیخوام به سؤالی که چند دقیقه پیش، ازم پرسیده شد فکر کنم و بدتر از قبل داغون بشم. فکر کردن به حماقتم فقط حالمو خراب میکنه. پوفی میکشم و ملافه بیمارستانو تا روی سرم میکشم و با چشمهای باز به ملافه سفید خیره میشم. هرچقدر که سعی میکنم نمیتونم تصویر خیانت ارسلانو از توی ذهنم پاک کنم. حالا..... حالا من باید چیکار میکردم؟ مثل یه احمق دهنمو ببندم و شاهد خیانت های بیشتر باشم یا...... حتی فکر کردن بهش هم همه وجودمو میلرزونه. من توی این شهر غریب کسیو ندارم که بهش تکیه کنم و پشتم گرم باشه که اگر از ارسلان جدا بشم کسی هست که منه ۱۶ ساله رو سرپرستی کنه. هه، سرپرستی!؟ آره دیگه، سرپرستی! اشک به چشمهام نیش میزنه و هیچ تلاشی برای جلوگیری از ریختن اشکهام روی گونم، نمیکنم. چرا اینطوری شد؟ ؟! چرا من توی ۱۶سالگی باید روی تخت بیمارستان بیوفتم و بگم کسیو ندارم تا بیاد پیشم. ملافه بین انگشت هام مشت میشه و لبهامو روی هم فشار میدم تا مبادا صدای هق هقم از این اتاق بیرون بره و کسی صدامو بشنوه.