eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.2هزار دنبال‌کننده
444 عکس
47 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات دل‌آرام
بخاطر نجات جون رفیقم تاوان سختی دادم😭 برای برادرم رستم رفتیم خواستگاری رباب دختر 14 ساله ی خیلی خوشگل و ریزه میزه، خیلی خوشحال بودم چون هم سن بودیم و مثله من دختر خان بود و رفیق صمیمیم ، شب عروسیش از ذوق خوابم نمیبرد و با مادرم و چند تا از خانوما پشت در حجله وایستاده بودیم که با عربده ای که رستم کشید یخ کردم!😰🥶 رستم گفت دختر بی عفت شون رو بهم انداختن همین امشب آتیشش میزنم تا بفهمن من کیم! بعدم رباب رو با کتک، دستاشو بست به اسب و کشون کشون برد در خونه باباشو..😰😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 غیرتم قبول نکرد رباب جلوی چشمام جون بده! برای همین ناچار شدم برادرمو..🥺🔪
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1665 گوشی‌ام رو جلوش گرفتم و گفتم: - بخونش.
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خیلی کارها؛ مثلاً وکیل می‌گیریم و با حمید یه قرارداد امضا می‌کنیم، که اگه فقط یه خشونت دیگه انجام بشه، حق طلاق با مهدیه‌است؛ اون‌موقع هم یه قرارداد داریم، هم از این نمی‌ترسیم که روند طلاق رو کند کنه یا بخواد مهدیه یا رضوان رو اذیت بکنه. علی‌رضا کنار من نشست و گفت: - با این‌که نمی‌خوام بپذیرم ولی شاید این روش جواب بده، نمی‌دونم واقعاً؛ ولی! من به این سادگی نمی‌ذارم رضوان برگرده، حداقل نه تا وقتی که مطمئن نشدم. - الان با ازدواج شما موافقت کرده‌ها! - بابا چه ربطی به ازدواج داره؟ نمی‌تونم عزیزم رو بفرستم توی دهن گرگ که! یکم لبخند روی لب همشون اومد. - خیلی خب حالا واسه این هم یه‌کاری‌اش می‌کنیم. رو به رضوان کرد و گفت: - رضوان دایی بیا گوشی‌ات رو بردار یه‌جوری که خودت بلدی جواب بابات رو بده. مامان گوشی رو ازش گرفت و گفت: - لازم نکرده، خودم آماده کردم که چی‌ها بهش بگم! زن‌دایی با خنده گفت: - پس مطمئن بودی برمی‌گرده! لبخند محوی زد و گفت: - خیلی خب بس کنین این‌همه شوخی مسخره رو نصف شبی، پاشین بریم بخوابیم. علی‌رضا دست من رو محکم گرفت و گفت: - برین شبتون بخیر، رضوان که پیش منه! مامان چپ نگاهی بهش انداخت که علی‌رضا بلند شد و جلوتر رفت. با حالت یکم مسخره‌ای دست مامان رو روی پیشونی‌اش گذاشت و گفت: - عمه ببین هنوز تب دارم، خب دوست دارم زنم بشینه سر و صورتم رو بشوره! مامان یکی حواله بازوش کرد و گفت: - برو ببینم! شیرین زبونی رو از بابات یاد گرفتی یا مامانت؟ با خنده گفت: - تلفیقی دیگه! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1666 - خیلی کارها؛ مثلاً وکیل می‌گیریم و با
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 این‌بار هممون به خنده افتادیم که علی‌رضا به‌‌زور از اتاق بیرونشون کرد. اومد کنارم دراز کشید و گفت: - خوابت نمیاد؟ بخواب دیگه. کنارش دراز کشیدم و گفتم: - واقعاً باورم نمیشه چه‌‌‌طوری توی ده دقیقه، سه حالت مختلف رو از خودت بروز میدی! اول که نشستی گریه کردی، بعدش عصبانی شدی، بعدش بقیه رو خندوندی... توی حرفم پرید و روم خیمه زد: - بعدش هم می‌خوام تو رو... با حالت خاصی نگاهم می‌کرد، حرفش رو که نصفه گذاشته بود بیشتر روم تاثیر گذاشت. به نزدیک‌ترین حالت ممکن اومد و ادامه داد: - بعدش هم می‌خوام‌ تو رو بب*..م. به ثانیه نکشید که مثل هميشه اون‌قدر طولانی‌اش کرد که حس می‌کردم نفس برام نمیاد! خیلی اون شب داشت چیزهای جدیدتری می‌گفت. توی گوشم پچ زد: - من نمی‌ذارم روی تنت فقط رد کبودی‌هایی که بابات گذاشته باشه‌. تک‌تک همه جایی‌ام که کبود بود رو اون‌قدر بو*...د که به گفته خودش، روش رو کامل رد کبودی خودش گرفت که دیگه تحمل نکردم و آروم گفتم: - علی، دردم می‌گیره روی اون‌ها رو... صدام رو با گذاشتن ل*.. روی ل*... قطع کرد. چه‌قدر امشب عطشش زیاد شده بود که حتی صدام رو به‌زور می‌شنید. آتیشی که توی دلش روشن شده بود، به این راحتی فروکش نمی‌کرد! مرد من حسود بود، روی تک‌تک چیزهایی که در اختیار فقط من بود؛ دوست داشت صاحب همه‌اش باشه، تک‌تک اون‌ها. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در زاپاس🤩 https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
⛔کاردرمنزل⛔ تا۶ماه پیش همش الکی نت مصرف میکردم وپیج وکانال هارومیگشتم 😶 خیلی دلم می‌خواست منم دستم توی جیب خودم باشه وپول در بیارم😞😭 تااینکه 5 ماه پیش اتفاقی باکانال کاردرمنزل باگوشی آشناشدم بهم یاددادچطوری ماهی 45 میلیون درآمد داشته باشم شماهم اگردنبال کاردرمنزل هستید لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
هدایت شده از تبلیغات دل‌آرام
استخدام ادمین برای کار پاره وقت بدون سابقه کاری، کار در منزلم داریم فقط نیاز به ی گوشی هست. جهت اطلاعات کافی تو این چنل جوین شین : 👇👇 @.Admin_Kanal @.Admin_Kanal ‌ ⛔️ ظرفیت ۷۵ نفر 👆
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- . ❤️‍🔥 . - نامزد بازی نکنیم؟ یالا ببینم! - قرارمون تا شب عروسی بود دیگه... - حالا یه کوچولو به مناسبت خونه خریدنم! و هیوا با یاد این که چطور یاسین این قدر سریع توانست خونه بخرد آن هم وقتی تا هفته ی پیش می‌گفت عروسی هم شاید نگیرند دلش شور زد - یاسین پول خونرو از کجا آوردی؟ یاسین پوفی کرد و پیش قدم شد که‌.‌.. اما به یک باره صدای کوبش در و زنگ خانه که طلبکارانه زده شده بود در خانه پیچید، یاسین با هول و ولا از جایش بلند شد و از چشمی در نگاه کرد: -اینا این جا چیکار می‌کنن.‌.. هیوا وضعیت لباسش خوب نبود، تمام دکمه های شومیزش باز شده بودند اما از استرس ایستاد: - کیه یاسین؟ در خانه محکم تر کوبیده شد و یاسین در خونرو باز کرد:- آقا این جا چیکا... حرفش نصفه ماند چون مرد قوی هیکلی محکم در تخت سینه اش کوبید، جوری که به عقب پرت شد و روی زمین افتاد صدای جیغ هیوا بلند شد و بعد ثانیه ای مرد خوش‌پوشی به همراه دو گردن کلفت وارد خانه شدند و در رو بستند! یاسین ترسیده خودش را رویش زمین کشید: -آقا؟ آقا جاوید اینجا چیکار می‌کنید؟ جاوید نگاهش را به دور خانه داد و بعد نگاهش را به هیوا که ترسیده چسبیده بود به دیوار و با دستش شومیز حریر مانندش را بسته بود کشیده شد و خیره به آیدا گفت: -خوبه با پولای بی‌زبون من چه سریع زندگی سانتی واس خودت خونه ی خوب زن خوشگل و خانوم بازی... نگاهش را دوباره به یاسین داد: -ولی به این فکر نکردی جاوید شاهید خودتو پول می‌کنه نه؟! یاسین با وحشت جواب داد: -آقا من خر کی باشم سگ کی باشم شمارو دور بزنم من من این خونرو با پولی که خودتون دادین خریدم پولی از شما نزدم -مرتیکه یه بسته از اسکناسای دلار من نیست و نابود شده حالا خودتو میزنی به نفهمی؟ با پایان حرفش مرد کله گنده ی کنارش محکم کوبید در شکم یاسین و صدای دادش در خانه پیچید و هیوا جیغ زد: -‌ولش کن ولش کن چیکارش داری؟ چتری های آبی هم رنگ چشمانش نیشخندی زد و از آنجا که نمی‌دانست هیوا نامزد یاسین است گفت: - چه زن زندگی‌ای هم گیر آوردی... - آقا نامزدیم به خدا به خدا اون بی تقصیر - پولارو بگو کجاست شهاب وگرنه می‌دونی چه بلایی سرت میاد - آقا نمی‌دو... حرفش تمام نشده بود که لگدی در شکمش فرود آمد و جاوید ریلکس گفت: -تا نفس می‌کشه بزنیدش -من می‌دونم پولا کجاست! -منو نیگا دختر اگه دور بخوایم بزنیم بد میشه حالیته... و هیوا فقط برای این که از شر جاوید الان خلاص شوند لب زد: -اره اره فهمیدم بهمون دو روز فرصت بدید. جاوید از جایش بلند شد و قطعا جاوید زیرک تر بود که نیشخندی زد و گفت: -قبول -به یاسین دو روز وقت میدم پولامو برگردونه ولی تورو با خودم به امانت میبرم که اگه یه وقت خدایی نکرده یاسین پولمو نیاره تو باشی برای جبران!❤️‍🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/4248110170Ceef1a7a822 بنر پارت اول رمانه، کپی ممنوع.❌🔥
هدایت شده از ابر گسترده🌱
*دو روز بعد* نگاهش به دختری بود که روی پله ها نشسته بود و با غم سگش جسی را نوازش می‌کرد. دو روز در خانه اش مانده بود و در همین دو روز هم دل و ایمون جاوید را برده بود! واقعا حیف همچین دختری که بخواهد زن یاسین شود، آن مرتیکه‌ی بی عرضه! درحال نگاه کردنش بود که اسی، از پشت خم شد و در گوش جاوید گفت: -آقا شهاب پولارو جور کرده؛ پول شمارو که گم کرده بود و انگار پیدا کرده... نه مثل این که خیلی هم بی عرضه نبود اما او دیگر به هیچ وجه اجازه نمی‌داد هیوا از خانه اش بیرون رود پس آرام زمزمه کرد: -پولارو برو شده به زور ازش بگیر نزار پاش برسه به خونه‌ی من اسی سری تکون داد و جاوید خیره به هیوا با مکثی ادامه داد: امشبم خونه خالی باشه هیچ کس تو عمارت نمونه که قراره...🔞❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/4248110170Ceef1a7a822 پارت واقعی رمانه، اثری جدید و هیجانی از پریماه دادگر.☝️🏼🌸
فرق مدرسه و دانشگاه : اگه به مدرسه دیر برسی مجبوری بری نیمکت آخر بشینی... ولی اگه به دانشگاه دیر برسی مجبوری بری نیمکت اول بشینی. - [ ]