eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.2هزار دنبال‌کننده
439 عکس
47 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در کانال جدیدمون😍 https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159 حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1663 نفس‌هام‌ به شماره افتاده بود، می‌ترسیدم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 غرورم رو زیر پا گذاشتم و بدون توجه به همشون سمتش دویدم و محکم بغ*..ش کردم. جند بار صورتش رو بو*..دم و یکم که بهتر شدیم ازش جدا شدم. همشون داشتن گریه می‌کردن جز دایی که ناراحت فقط سرش رو پایین انداخته بود. صورتم رو پاک کردم که زن‌دایی طرف علی‌رضا رفت و این بار اون محکم بغ*لش کرد. کی‌ باورش می‌شد این رفتار علی‌رضا باشه؟! کنار مامان وایسادم و خودم اشک‌هاش رو پاک کردم. آروم رو بهش گفتم: - مامان ته این قضیه چی میشه؟ اصلاً گیریم تو از بابا جدا شدی، من باید چی‌کار کنم؟ میگی بهم؟ - الان من خیلی خوشم بیاد بچه طلاق باشی؟ - مامان این‌جوری نگو، من می‌دونم تو چه‌قدر واسه من تلاش کردی، چه‌قدر واسه زندگی‌ات تلاش کردی، اگه هم پاش موندی به‌خاطر من بوده! به‌خدا می‌دونم، ولی می‌خوام ته دلت رو بدونم... الان که می‌خوای طلاق بگیری خوشحالی؟ واقعاً یه ذره هم بابا رو دوست نداری؟ بغض کرده سرش رو پایین انداخت. لبخند تلخی زد و گفت: - چرا... چون دوسم داره من هم یه ذره دوسش دارم ولی دلیل نمیشه زندگی هر دومون این‌جوری بگذره. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1664 غرورم رو زیر پا گذاشتم و بدون توجه به ه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 گوشی‌ام رو جلوش گرفتم و گفتم: - بخونش. منتظر نموندم و رفتم کنار علی‌رضا نشستم‌. حلقه دستش رو برام باز کرد و محکم من رو به خودش چسپوند. همیشه همین‌طور بود، زن‌دایی که باهاش حرف می‌زد همه ناراحتی‌هاش یادش می‌رفت؛ حیف نیست اين طرفند رو ازش یاد نگیرم؟ یکم که جو بینشون بهتر شد، مامان سمت دایی رفت و گوشی‌ام رو جلوش گرفت. گوشه لبم رو گاز گرفتم و می‌ترسیدم اتفاق بدتری بیفته. علی‌رضا با صدای گرفته‌ای رو بهم گفت: - گوشی توئه؟ سری تکون دادم که ادامه داد: - خب، مامانت داره چی‌کار می‌کنه؟ چی رو نشون بابام میده. فکر این‌جاش رو نکرده بودم، اگه علی‌رضا می‌فهمید... اون هنوز آتیش توی دلشه بابت اون مسئله؛ چه‌طور امکان داشت اجازه بده من برگردم؟ - عروسک؟ از فکر بیرون اومدم و منطقی رو این دونستم که باهاش صحبت کنم. - قول میدی عصبانی نشی؟ سرش رو به تاج تخت تکیه داد و گفت: - سعی می‌کنم، بگو. - بابام پیام داده. تمام حالت لبخند صورتش رفت. انگار که یکی گلوش رو گرفته بود و نمی‌تونست نفس بکشه که سریع بلند شد وایساد و با چندتا نفس عمیق توی اتاق راه رفت. همه که می‌دونستن ماجرا چیه هیچی نگفتن و فقط بهش خیره شدن. یکم که گذشت، دایی رو بهش گفت: - علی آروم بگیر؛ این دفعه ساده برخورد نمی‌کنیم. برخلاف تصور همه، علی‌رضا داد نزد! همون‌طور آروم گفت: - چی‌کار می‌تونیم بکنیم بابا؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در زاپاس🤩 https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در کانال جدیدمون😍 https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159 حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1665 گوشی‌ام رو جلوش گرفتم و گفتم: - بخونش.
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خیلی کارها؛ مثلاً وکیل می‌گیریم و با حمید یه قرارداد امضا می‌کنیم، که اگه فقط یه خشونت دیگه انجام بشه، حق طلاق با مهدیه‌است؛ اون‌موقع هم یه قرارداد داریم، هم از این نمی‌ترسیم که روند طلاق رو کند کنه یا بخواد مهدیه یا رضوان رو اذیت بکنه. علی‌رضا کنار من نشست و گفت: - با این‌که نمی‌خوام بپذیرم ولی شاید این روش جواب بده، نمی‌دونم واقعاً؛ ولی! من به این سادگی نمی‌ذارم رضوان برگرده، حداقل نه تا وقتی که مطمئن نشدم. - الان با ازدواج شما موافقت کرده‌ها! - بابا چه ربطی به ازدواج داره؟ نمی‌تونم عزیزم رو بفرستم توی دهن گرگ که! یکم لبخند روی لب همشون اومد. - خیلی خب حالا واسه این هم یه‌کاری‌اش می‌کنیم. رو به رضوان کرد و گفت: - رضوان دایی بیا گوشی‌ات رو بردار یه‌جوری که خودت بلدی جواب بابات رو بده. مامان گوشی رو ازش گرفت و گفت: - لازم نکرده، خودم آماده کردم که چی‌ها بهش بگم! زن‌دایی با خنده گفت: - پس مطمئن بودی برمی‌گرده! لبخند محوی زد و گفت: - خیلی خب بس کنین این‌همه شوخی مسخره رو نصف شبی، پاشین بریم بخوابیم. علی‌رضا دست من رو محکم گرفت و گفت: - برین شبتون بخیر، رضوان که پیش منه! مامان چپ نگاهی بهش انداخت که علی‌رضا بلند شد و جلوتر رفت. با حالت یکم مسخره‌ای دست مامان رو روی پیشونی‌اش گذاشت و گفت: - عمه ببین هنوز تب دارم، خب دوست دارم زنم بشینه سر و صورتم رو بشوره! مامان یکی حواله بازوش کرد و گفت: - برو ببینم! شیرین زبونی رو از بابات یاد گرفتی یا مامانت؟ با خنده گفت: - تلفیقی دیگه! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1666 - خیلی کارها؛ مثلاً وکیل می‌گیریم و با
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 این‌بار هممون به خنده افتادیم که علی‌رضا به‌‌زور از اتاق بیرونشون کرد. اومد کنارم دراز کشید و گفت: - خوابت نمیاد؟ بخواب دیگه. کنارش دراز کشیدم و گفتم: - واقعاً باورم نمیشه چه‌‌‌طوری توی ده دقیقه، سه حالت مختلف رو از خودت بروز میدی! اول که نشستی گریه کردی، بعدش عصبانی شدی، بعدش بقیه رو خندوندی... توی حرفم پرید و روم خیمه زد: - بعدش هم می‌خوام تو رو... با حالت خاصی نگاهم می‌کرد، حرفش رو که نصفه گذاشته بود بیشتر روم تاثیر گذاشت. به نزدیک‌ترین حالت ممکن اومد و ادامه داد: - بعدش هم می‌خوام‌ تو رو بب*..م. به ثانیه نکشید که مثل هميشه اون‌قدر طولانی‌اش کرد که حس می‌کردم نفس برام نمیاد! خیلی اون شب داشت چیزهای جدیدتری می‌گفت. توی گوشم پچ زد: - من نمی‌ذارم روی تنت فقط رد کبودی‌هایی که بابات گذاشته باشه‌. تک‌تک همه جایی‌ام که کبود بود رو اون‌قدر بو*...د که به گفته خودش، روش رو کامل رد کبودی خودش گرفت که دیگه تحمل نکردم و آروم گفتم: - علی، دردم می‌گیره روی اون‌ها رو... صدام رو با گذاشتن ل*.. روی ل*... قطع کرد. چه‌قدر امشب عطشش زیاد شده بود که حتی صدام رو به‌زور می‌شنید. آتیشی که توی دلش روشن شده بود، به این راحتی فروکش نمی‌کرد! مرد من حسود بود، روی تک‌تک چیزهایی که در اختیار فقط من بود؛ دوست داشت صاحب همه‌اش باشه، تک‌تک اون‌ها. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در زاپاس🤩 https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در کانال جدیدمون😍 https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159 حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1667 این‌بار هممون به خنده افتادیم که علی‌رض
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 *** موقع نماز صبح بود که زود دوش گرفتم و باهم نماز خوندیم. هر کاری کردم اجازه نداد برم و باز همون‌جا کنار خودش خوابیدم. صبح با صدای در، که انگار خیلی وقت بود داشت کوبیده می‌شد زود بلند شدم و رفتم در رو باز کردم که مامان عصبی بهم خیره شد. صدام رو صاف کردم و گفتم: - ببخشید خواب بودیم. - چه خوابیه دختر؟ ساعت سه بعد از ظهره! نگو نماز نخوندین؟ - نخوندین مامان اصلاً متوجه نشدیم. همون‌طور بهم خیره شد که گفتم: - مامان خسته بودیم خب. داخل اومد و گفت: - تو که سر و صورتت بدتر شده! برو یه کاری‌اش کن کسی نبینه. سرم رو تکون دادم که انگار یه چیز رو تازه فهمیده بود، سمتم برگشت و توی صورتم خیره شد. پلکم داشت می‌پرید که بعد از چند ثانیه رو بهم گفت: - منِ ساده رو باش! طرف ل*..ش سه برابر شده، البته که جای کبودی‌هاش هم بدتر میشه! سرم رو پایین انداختم که گفت: - صبح رفتم پیش بابات. متعجب بهش خیره شدم که گفت: - با امیرعلی رفتم، یه تومار نوشتیم اون هم امضا کرد؛ توش نوشته بودیم توی تاریخ مقرری که علی‌رضا نوبت گرفته عقد شما دوتا هم باید گرفته بشه که باز هیچی نگفت. بغض کرده بهش خیره شدم من رو توی بغ*..ش جا داد و لب زد: - دورت بگردم، گریه کن، بالاخره اشک شوقت رو بریز. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1668 *** موقع نماز صبح بود که زود دوش گرفتم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 یکم که گذشت رو بهم گفت: - شوهرت رو هم زودی بیدار کن برین وسیله‌های عقدتون رو بگیرین. با ذوق نگاهش کردم که صورتم رو بو*سید و از اتاق بیرون رفت‌. سمت علی‌رضا رفتم و به زور بیدارش کردم. اخم‌ کرده بلند شد نشست درحالی که باز چشم‌هاش رو بسته بود. - علی پاشو کارت دارم! - عروسک خوابم میادها! - پاشو میگم. کلافه چشم‌هاش رو باز کرد که نزدیک‌تر رفتم و گفتم: - مامانم اومد گفت پاشین برین خرید عقدتون رو بکنین! بابا رو راضی کرده. متعجب بهم خیره شد که بعد از چند ثانیه که یکم ویندوزش بالا اومد لب زد: - تو... تو جدی‌ای؟ - معلومه که جدی‌ام علی‌رضا! زود از جا بلند شد و بعد از این‌که محکم بغ*..م کرد، زود از اتاق بیرون دوید. چند دقیقه بعد برگشت و یه لقمه بزرگ دستم داد و لیوان چایی رو هم روی میز گذاشت. - زودی بخور بریم. - کجا؟ پوکر نگاهم کرد و گفت: - خرید عقد دیگه! با خنده گفتم: - خودمون تنهایی که نمیشه! باید مامانم و مامانت و زهرا هم بیان. - من نمی‌دونم هر کی می‌خواد بیاد فقط من سر ده دقیقه دیگه راه افتادم. - آها اون وقت خودِ جناب‌عالی ده دقیقه دیگه آماده‌ای؟ هر دومون به خنده افتادیم و اون بعد از این‌که به بقیه خبر داد که باهامون بیان، زود لقمه‌اش رو خورد و رفت آماده شد. من هم زود آماده شدم و همگی با هم سر اون جایی که خودش توی پنج دقیقه پیدا کرده بود رفتیم. داخل اون مرکز خرید بزرگ که شدیم چشم‌های هممون اندازه نعلبکی شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در زاپاس🤩 https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram