eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.2هزار دنبال‌کننده
444 عکس
47 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1664 غرورم رو زیر پا گذاشتم و بدون توجه به ه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 گوشی‌ام رو جلوش گرفتم و گفتم: - بخونش. منتظر نموندم و رفتم کنار علی‌رضا نشستم‌. حلقه دستش رو برام باز کرد و محکم من رو به خودش چسپوند. همیشه همین‌طور بود، زن‌دایی که باهاش حرف می‌زد همه ناراحتی‌هاش یادش می‌رفت؛ حیف نیست اين طرفند رو ازش یاد نگیرم؟ یکم که جو بینشون بهتر شد، مامان سمت دایی رفت و گوشی‌ام رو جلوش گرفت. گوشه لبم رو گاز گرفتم و می‌ترسیدم اتفاق بدتری بیفته. علی‌رضا با صدای گرفته‌ای رو بهم گفت: - گوشی توئه؟ سری تکون دادم که ادامه داد: - خب، مامانت داره چی‌کار می‌کنه؟ چی رو نشون بابام میده. فکر این‌جاش رو نکرده بودم، اگه علی‌رضا می‌فهمید... اون هنوز آتیش توی دلشه بابت اون مسئله؛ چه‌طور امکان داشت اجازه بده من برگردم؟ - عروسک؟ از فکر بیرون اومدم و منطقی رو این دونستم که باهاش صحبت کنم. - قول میدی عصبانی نشی؟ سرش رو به تاج تخت تکیه داد و گفت: - سعی می‌کنم، بگو. - بابام پیام داده. تمام حالت لبخند صورتش رفت. انگار که یکی گلوش رو گرفته بود و نمی‌تونست نفس بکشه که سریع بلند شد وایساد و با چندتا نفس عمیق توی اتاق راه رفت. همه که می‌دونستن ماجرا چیه هیچی نگفتن و فقط بهش خیره شدن. یکم که گذشت، دایی رو بهش گفت: - علی آروم بگیر؛ این دفعه ساده برخورد نمی‌کنیم. برخلاف تصور همه، علی‌رضا داد نزد! همون‌طور آروم گفت: - چی‌کار می‌تونیم بکنیم بابا؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram