✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1664
پارت در زاپاس🤩
https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b
بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1663 نفسهام به شماره افتاده بود، میترسیدم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1664
غرورم رو زیر پا گذاشتم و بدون توجه به همشون سمتش دویدم و محکم بغ*..ش کردم.
جند بار صورتش رو بو*..دم و یکم که بهتر شدیم ازش جدا شدم.
همشون داشتن گریه میکردن جز دایی که ناراحت فقط سرش رو پایین انداخته بود.
صورتم رو پاک کردم که زندایی طرف علیرضا رفت و این بار اون محکم بغ*لش کرد.
کی باورش میشد این رفتار علیرضا باشه؟!
کنار مامان وایسادم و خودم اشکهاش رو پاک کردم.
آروم رو بهش گفتم:
- مامان ته این قضیه چی میشه؟ اصلاً گیریم تو از بابا جدا شدی، من باید چیکار کنم؟ میگی بهم؟
- الان من خیلی خوشم بیاد بچه طلاق باشی؟
- مامان اینجوری نگو، من میدونم تو چهقدر واسه من تلاش کردی، چهقدر واسه زندگیات تلاش کردی، اگه هم پاش موندی بهخاطر من بوده! بهخدا میدونم، ولی میخوام ته دلت رو بدونم... الان که میخوای طلاق بگیری خوشحالی؟ واقعاً یه ذره هم بابا رو دوست نداری؟
بغض کرده سرش رو پایین انداخت.
لبخند تلخی زد و گفت:
- چرا... چون دوسم داره من هم یه ذره دوسش دارم ولی دلیل نمیشه زندگی هر دومون اینجوری بگذره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】