رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوهشتادودو 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16655977092581
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #ده رکاب (آقا) میدانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرف
🍀🌷رمان امنینی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #یازده
عقیق
خاله و همسرش خیلی تلاش میکردند ابوالفضل را از گوشه گیری در بیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمیآمد مشکلش حل نمیشد.
پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشینشان روی مین ضد تانک منفجر شده بود، رفته بودند.
آن قدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را میدانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را میدانست و هربار مرور میکرد به سوالات تازه میرسید.
هربار از فکر و خیال خسته میشد،
به پارک پناه میبرد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتابخانه. آن روز هم داشت میرفت کتابخانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را.
لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش میزدند اما اسم اصلیاش را کسی نمیدانست.
در هر دست لیلا،
یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم میآمد. ابوالفضل بی آن که بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت:
- این همه پاکت رو که نمیتونی تنها بیاری، بده من!
لیلا بی توجه به سنگینی پاکتها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد:
- خودم میتونم بیارم.
ابوالفضل اما لیلا را بچه میدید؛ جدیتر گفت:
- بده من! تو زورت نمیرسه!
لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابوالفضل را جا گذاشت:
- چرا میتونم! تا این جا تونستم!
ابوالفضل یکی از کیسهها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد:
- گفتم میتونم!
ابوالفضل هم پای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید:
-نمیتونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه!
لیلا با غیظ گفت:
- من کوچولو نیستم!
ابوالفضل نیشخند زد:
-چرا، هستی!
-نیستم!
-هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟
-آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت.
در خانه لیلا که رسیدند ابوالفضل پرسید:
- بابات کجا رفته؟
لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابوالفضل داد:
-ممنون!
و در را بست.
🍀ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنینی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #یازده عقیق خاله و همسرش خیلی تلاش میکردند ابوالفضل را از
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #دوازده
فیروزه
از در که وارد شد،
آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یک دست سپید، زمین سپید و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزهای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد.
قلب زخمیاش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن.
میدانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همین جا میآوردش.
روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند.
هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از این که چرا آن قدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده.
اشکهایش با این که وزن زیادی نداشتند، وقتی میریختند سبک میشد. باد تندی میوزید و میخواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد.
میخواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمیشود!
میخواست در جای خالی قلب خانهای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحتتر میتوانست پرواز کند.
دلش میخواست همین حالا آقا را ببیند.
داشت دیوانه میشد؛ اولین بارش بود که این طور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آن چه فکر کند عاشق شده بود.
باران گرفت.
قلب را زیر چادرش گرفت که خونابهاش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانوادهاش. به آرزوهای کودکیاش!
وقتی پنج ساله بود، میخواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد.
سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ میخواست برود در پدافند زیستی.
اما یک باره عشق آمده بود وسط زندگیاش و تغییر کرده بود. حالا هیچکدام را نمیخواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگیاش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود.
خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل میکرد که سرباز بشود یا نه؟
قلبش را لای پارچهای پیچید و قرآن را باز کرد:
- مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون(97 نحل)
(و کسی که کار شایستهای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام میدادند پاداش میدهیم.)
قلب را گوشهای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که پی دلدادگیاش برود!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #دوازده فیروزه از در که وارد شد، آبی گنبد دلش را آرام کرد
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سیزده
رکاب (خانم)
اولش مایل به آمدن نبودم
اما الان پشیمان نیستم. مگر چند روز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض این که ماشین را در پارکینگ میگذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر!
محوطه خاکی پارکینگ خالی است و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه میکوبد. شیشههای ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمیتوانیم پیاده شویم.
خندهاش میگیرد:
- ببین تو رو خدا! یه روزم که میخوایم مثل بقیه بیایم پارک این جوری میشه!
کمربند ایمنی را باز میکند
و برمیگردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم میبینم.
متعجب برمیگردم.
با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شدهاش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب میدهد:
- 17 خرداد 92، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش میگذره.
نگاهی به ساعت ماشین میاندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گلها را در دستم میگذارد:
- وارد اولین ثانیههای پنجمین سال زندگیمون شدیم.
خندهام میگیرد و به علامت تشکر، دیوانهای حوالهاش میکنم. درحالی که دسته گلها را بر صورت میگذارم که ببویم، میگویم:
-بهت نمیخورد از این کارا بلد باشی!
-خواهش میکنم! قابل نداشت!
و ادامه میدهد:
-سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردومون. این بار عنایت الهی بود، جفتمون مرخصی بودیم!
کمی به طرفش میچرخم:
-پس بگو، آن قدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن!
-نه خیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن!
باران بند آمده است. میگویم:
- ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه میشه، برای ما طوفان میاد!
از حرفم بلند میخندد.
در ماشین را باز میکند. باد میپیچد داخل ماشین و موهایش بهم میریزد. با موهای بهم ریخته با نمکتر است. ترکش خندههایش به من هم میرسد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #سیزده رکاب (خانم) اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیما
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهارده
(عقیق)
روی پلههای طبقه همکف نشست
و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمیکرد بچهها روزی یک سیب بخورند؛
بعد رفتن مادر،
ابوالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمیآمد بدون این که دلیلش را بداند.
با اشتها سیب را گاز زد.
طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟
انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که میتوانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمیدانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب میخواهد.
صدای قدمهایی نرم و کودکانه آمد.
آرام اسم صاحب قدم را حدس زد، لیلا!درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر میخواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست.
لیلا زیاد با الهام بازی میکرد؛
اما با امیر نه. میگفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.»
چادر عربی سرش کرده بود؛
لبههای چادرش تا پایین پر از پولکهای ستارهای بود. دنبال بهانهای گشت تا با لیلا حرف بزند:
- کجا دارین میرین؟
الهام با زبان کودکانهاش، نقشه ابوالفضل را نقش بر آب کرد:
- میریم پارک بستنی بخوریم!
اخمهای ابوالفضل درهم رفت:
- نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگتر همراهتون باشه!
و با دست به سینهاش اشاره کرد.
الهام دست لیلا را گرفت و ابوالفضل پشت سرشان. خودش هم نمیدانست چه کار میکند.
موقع سرسره بازی، لیلا روی چمنها نشست. ابوالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید:
- تو نمیری سرسره؟
لیلا مانند خانمهای بزرگ و متین قیافه گرفت:
-نه! با چادر نمیشه!
-خب چادرت رو دربیار!
لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد:
- مگه نمیدونی من دارم تکلیف میشم؟
نوبت تاب بازی که رسید،
الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابوالفضل هردو را تاب داد. بعد مدتها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید.
حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #چهارده (عقیق) روی پلههای طبقه همکف نشست و به سیب خیره ش
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #پانزده
(فیروزه)
هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص شود. گاهی جایش اذیتش میکرد و درد میگرفت.
مثلا هفته قبل که در مهمانی فرهاد را دید، ته دلش کمی قلقلک شد، اما سعی کرد نگاه نکند.
امروز هم داشت آهنگهای مموری را جا به جا میکرد که اتفاقی یکی از مداحیهای فرهاد پخش شد و صدای فرهاد را شناخت.
اگرچه زمانی افتخار میکرد
که صدای فرهاد را بین صدای همه میشناسد، اما این بار از خودش بدش آمد. شاید بخاطر همین حس انزجار بود که وقتی مینا وارد اتاق شد و با زبان کودکانهاش گفت فردا شب خانه «آقا فرهاد اینا» دعوتند، خوشحال نشد که هیچ، سر خواهرش داد زد.
مثل همیشه، مینا گریه کنان به پدر شکایت کرد و پدر مثل همیشه گفت بشری مثل طالبانیهاست؛ تندخو اما به ظاهر دیندار.
تمام حرفهای پدر را حفظ بود:
این که به هیچ کدام از شهدایی که عکسشان را به دیوار زده شباهت ندارد و حتی به آنها اعتقاد هم ندارد که اگر داشت، سر بچه داد نمیزد!
شنیدن این حرفها همیشه عصبیاش میکرد و به نقطه جوشش میرساند؛
آن قدر که در اتاق را محکم ببندد و قفل کند و فریاد بزند:
«شماها فقط بلدین قضاوتای احمقانه بکنین، هیچی نمیدونین.»
و یک ساعت گریه کند.
این جور وقتها،
خودش هم نمیدانست چه مرگش شده و چه میخواهد. حتی نمیدانست چه کار کند تا آرام شود. نمیدانست چرا یک باره از همه آدمهای روی زمین متنفر میشود؟
انگار هرچه کتاب خوانده بود هم از یاد میبرد. خودش هم میدانست این حال بدِ گذرا، در سن او طبیعی است و خیلی زود تغییر میکند؛ اما بلد نبود چطور کنترلش کند.
ناتوانیاش در کنترل یک حالت هیجانی (که از شرایط سنی سرچشمه میگرفت)، حس ضعف را دو چندان میکرد و باعث میشد آن قدر گریه کند که سردرد بگیرد.
گاهی هم برای آرام کردن خودش، روبهروی آینه میایستاد و با هرچه توان داشت فریاد میزد «چه مرگت شده؟» و جوابی نداشت که بدهد.
از دست خودش و ضعفهایش عصبانی بود؛
از دست نفسش که حرف عقل توی کتش نمیرفت.
دلش میخواست کسی پیدا شود که بگوید «تقصیر تو نیست».
دلش میخواست خود خدا را در آغوش بگیرد؛ اما به خاطر رفتارش از خدا هم شرمنده بود.حس میکرد روحش درد میکند.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #پانزده (فیروزه) هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #شانزده
رکاب (آقا)
گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛
مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از 12:13 تکان نخورد. دلم میخواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچ وقت دو روز بعد نشود که مرخصیام تمام شود.
مثل همیشه در کوچهشان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان میگذارم.
درحالی که کمربند را باز میکنم میگویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ آن قدر که بهشون سر نمیزنیم!
-نه! زنده میخوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده میشوم. وقتی میبینم غش غش به خل بازیهایم میخندد، ادامه میدهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیت نامه نوشتی؟!
خندهاش را جمع و جور میکند
و درحالی که دست بر دکمه زنگ میفشارد، از چپ چپ نگاه میکند که ساکت شوم. در باز میشود و با بسم اللهی وارد میشویم.
برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است، پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه.
اول دخترش را در آغوش میکشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمدهاند.
مادر و پدرش هردو از دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت میکنند و ما هم با شرمندگی میگوییم آن قدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم.
بیشتر فامیل جمعاند.
از حالا باید تاجر باشیم؛ با دغدغههای اقتصادی و فنی و بی خبر از مسائل روز ایران و جهان!
شاید به خاطر همین است که هربار غیرمستقیم فحش میخوریم.
مثلا همین شوهرخاله محترمش،
هر بار که برای شکایت از در و دیوار و مملکت و دلار و اختلاص و... دهان باز میکنند، عنایت میکنند به سران مملکت و نیروهای مسلح و روحانیت و دوستان که:
«هرچی میکشیم از اوناست!»
خب؛ ما دوتا هم دائم به هم لبخند ملیح تحویل میدهیم و فیض میبریم!
🍀 ادامه دارد...
✍ نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛