eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ رمان شماره : 6☺️ ❤️ 💜نام رمان: 💚نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 💙تعداد پارتها: 333 پارت رمان واقعی ❌❌پارت ها ناقص هست برای خواندن کامل رمان به پی دی اف مراجعه کنید☺️ با ما همـــراه باشیـــــن 😊 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌴 🌴 صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91.... با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با 🌴نخلهای بلندی🌴 حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم..... مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : _«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! »😊 درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید... و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: _«آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: _«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:😯 «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: _«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.😒😕 این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: _«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: _«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد 😠و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود... که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : _«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،... متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴 #رمان_جـــان_شیعه_جان_اهل_سنت 🌴 #قسمت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در
🌴 🖋 کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی!» ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!» مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.» محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: «غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود.» که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!» سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!» :فاطمه ولی نژاد 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و
📖 🖋 و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد.» احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند که کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. نویسنده رمان:ف_ولی نژاد 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصل
📖 🖋 آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می‌کرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمی‌توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب‌های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل‌ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می‌گفت که پس از سال‌ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمی‌تونم یه لحظه پای حوض بشینم.» مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمی‌کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجاره‌ی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر می‌کنه دو قواره نخلستونه!» صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی‌تونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری می‌گفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمی‌دانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_چهارم آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. ب
📖 🖋 شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: «چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟» و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: «نه، طرف اهل حال نبود.» که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟» ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی‌خوند.» سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :«می دونستی مجید شیعه اس؟» عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمی‌دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.» نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!» و لعیا با نگاهی ملامت‌بار رو به ابراهیم کرد: «حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!» ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش‌آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحت‌تر بود» خوب می‌دانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرف‌ها نیست، اما شاید می‌خواست با این عیب‌جویی‌ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: «آره، اگه سُنی بود کنار هم راحت‌تر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی می‌کنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.» سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!» در برابر سخنان آرمان‌گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: «خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟» و محمد که از این شیرین کاری‌اش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: «خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمی‌داد حرف بزنه!» که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: «ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.» سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.» که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: «کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!» اما مادر بی‌توجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: «آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.» و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه‌تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست می‌گفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر می‌کرد. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله می‌گفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود. 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_10 پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی 38 را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش ... حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم: _منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود .وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه می خواستم به تو نزدیک بشمو از اوناورمی دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :میری کلاس؟ _نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم +آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا _دلخوش بودی خب +شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست . همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم :یعنی خودم دست به کار بشم ؟ از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد نمی دونم ولی عجیبه با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش. _سلام ،صبح بخیر علیک سلام خوبی عزیزم ؟ _مرسی خداروشکر کجا میری مادر ؟ _میرم کتاب بخرم بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود می پرسم : _چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و می پرم میان حرفش و می گویم :نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید : +نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام ادامه می دهد : +هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم: _نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟ خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی . ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... @romankademazhabe 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_11 خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! ه
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ... +پسندیدی؟ _عالیه +ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟  _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی می خرم  +چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟  _هوم نمی دونم تو کمکم می کنی +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _می خوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید +خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی .کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه ! _اوکی +راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش می کنم ، فعلا دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم . بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟ ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... @romankademazhabe 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_12 آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر ط
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه " نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم . فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید : +کسی در نزد ؟ _نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟ +اوه اوه شهاب سنگ نازل شد ! _یعنی چی؟ +هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد ! با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ... قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ... نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند . ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... @romankademazhabe 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋