eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوچها
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : با آمدن ناظم هردو آرام شدیم و بدون پاسخ دادن به سوالات ناظم به کلاس هایمان رفتیم. هنوز برایم باور کردنی نبود کسی که دوست صمیمی ات است و هیچ نهان و پنهانی از او نداری اینگونه خطابت کند و تو را جلوی دیگران تخریب کند. می خواستم کوتاه بیایم چون نیلوفر را خیلی دوست داشتم و تا زمانی که یادم می آید هردو پشت هم بودیم اما حالا روبه روی هم قرار گرفته بودیم و نیلوفر شمشیر را از رو بسته بود. از وجود پرهام نه ناراحت بودم نه خوشحال او را مقصر نمی دانستم و همین باعث می شد فکر و خیالات را پَس بزنم. بجه های اکیپ پراکنده شده بودند و یه عده با من و یه عده با نیلوفر می گشتند اما کسی از آنها با من قعر نبود. رفتار های نيلوفر برایم خسته کننده و تکراری شده بود اما دوست داشتم نسبت به او باعث نادیده گرفتن آنها میشد اما امروز همه چیز را بر سرم شکست. امتحانات را یکی پس از دیگری به سرانجام رساندم روز آخر بود، تک تک بچه ها را بقل گرفتم حتی نیلوفر را، کوتاه آمده بود اما هنوز سرد رفتار می کرد و دلخور بود. مقصر نبودم و نمی پذیرفتم که مقصر اختلافات بین پرهام و او ربطش به من باشد. حالم خوب نبود اکیپ از هم پاشیده بود و من حسرت کنار نیلوفر بودن را میخوردم اکثر بچه ها سمت او بودند و از این قضيه ناراحت بودم این من بودم که این اکیپ را تشکیل داده بودم حالا هم باید نظاره گر پاشیدن بچه های اکیپ باشم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوپن
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از آمدن تابستان اصلا خوشحال نبودم چون نمی توانستم دوستانم و ببینم و جایی هم بروم. بیرون رفتن آن هم تنهایی حکم مرگ را برایم داشت. فقط گاهی وقت ها با عنه هایم بیرون می رفتم آن هم با کلی اخم و تخم مواجه می شدم. چاره ای نداشتم همه را به جون می خریدم تا از این قفس رها شوم. هربار که صحبتش می شد مادرم می گفت " هرکار که می کنیم هر سخت گیری بخاطر خودته بعدا می فهمی " اما من متوجه نبودم و حرف حرف خودم بود. دوست صمیمی نداشتم چیزی هم نداشتم که از کسی پنهان باشد همه از روابطم ریز تا درشت خبر داشتند. در رفت و آمد ها بهزاد را می دیدم آن هم از خیانت محسن به من باخبر شده بود و فخر فروشی می کرد که اگر با خودش دوست می شدم این بلا سرم نمی آمد اعتنایی به حرفش نکردم چون آوازه او و دختر بازی هایش بین بچه ها پیچیده بود، با این حال یکی از دوستانم عاشق و شیفته بهزاد بود و دوستش داشت. نمی فهمیدم رل هستند یا نه اما هرموقع که می دیدمش فکر و ذهنش بهزاد بود و ورد لبش نام او. وضعیت درسی ام خوب بود تنها چیزی که خراب نشده بود شاید فقط درسم بود. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد خسته و کوفته بودم. از همه بریده بودم هیچکس مرهم دردم نبود همه بهم زخم میزدند. مخصوصا دوستانم که زخم زبان می زدندو فامیلی که آبرویم جلویشان رفته بود و چندباری من را با پسر دیده بودند. نگاه ها بهم عوض شده بود سعی می کردم زیاد در جمع نروم و با کسی ارتباط نگیرم چون ننگ داشتن دوست پسر را یدک می کشیدم. نمازهایم همه به دروغین و فقط با خم و راست کردنم به سرانجام می رسید فقط برای اینکه مادرم گیر ندهد و اصرار نکند چاره ای جز این نداشتم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوشش
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از وقتی هم که مادرم متوجه ارتباط من با آروین شد سعی کرد برای حفظ دوستی خانوادگیمان هم که شده ما را از هم دور نگه دارد تا مبادا کسی از خانواده آروین به این ماجرا پی ببرد و دوستی چندین و چندسالمان بهم بخورد. آروین پسر خوبی بود اگر اینطور نبود من عاشق و شیفته او نمی شدم. ناراحت نبودم که چرا سرش همیشه پایین است و به نامحرم نگاه نمی کند از این دلچرکین بودم که چرا به من نگاه نمی کند. گویا دوست داشتم به چشمش بیایم اما آروین هیچگاه نگاه خیره ای به من نداشت منی که همه می گفتند زیبا هستم. تابستان با آن گرمای زجر آورش حالم را بدکرده بود و من را باز به آغوش گرم تنهایی ام برده بود. صبح تا شب خانه سوت و کور بود، مادرم سرکار نمی رفت اما از الان برای سال آینده اش پلن چیده بود و درحال بررسی آنها بود به شغلش علاقه مند بود و همیشه تمام توان خودش را خرج آن می کرد. هم کلام نمی شدیم مگر اینکه صدایم بزند برای خوردن صبحانه و ناهار و نماز، زمان که گیر می آوردم می نشستم در اتاق وخودم را سرگرم می کردم. شماره ام پخش شده بود و هرچند دقیقه یک پسر زنگ می زد و سرخوش شروع به لاس زدن می کرد. هرچقدر قید و بند محرمات نبودم اما از این کار خوشم نمی آمد همیشه هم دوست داشتم خودم ببینم و بشناسم نه آنکه پشت تلفن آن هم از روی صدا با کسی ارتباط برقرار کنم. چت هایم کمتر شده بود می ترسیدم لو بروم. پیج فیک اینستاگرام زدم که لااقل در آنجا بتوانم کمی با دوستانم ارتباط بگیرم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوهفت
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : مخاطبانم را به اشتراک گذاشتم و سریعا آنهارا پیدا کردم و فالو کردم. هرکدام استایل و تیپ خودشان را داشتند و عکس های خفنی که آنهارا پست کرده بودند. اما من عکس خوبی نداشتم که بخواهم بگذارم خنده دار به نظر می رسید که چطور دختری که ادعا دارند هرروز تهران گردی می کند و بیرون است عکس خوب نداشته باشد برای پست کردن، هرکدام از دوستانم که این سوال را پرسیدند به آنها جواب سر بالا دادم و گفتم " پیجم فیکه نمیخوام مادرم متوجه بشه اینستا نصب کردم اونوقت شک میکنه بدتر " قانع شدند و کنجکاوی نکردند امین کافی بود. رابطه ام با نیلوفر بهتر شده بود اما هیچ چیز مثل قبل نبود بچه ها گروهی زده بودند که نیلوفر هم بود اما می گفت خانواده اش گوشی اش را گرفتند و نمی تواند باما درارتباط باشد. اینستاگرام پرهام را داشتم و گاهی باهم چت می کردم، با این که از حس پرهام به خودم مطلع بودم اما هنوز داداش صدایش می زدم نمی دانم از سر لج بازی بود یا عادت نمی خواستم زیر بار این دوست داشتن دونفره بروم. ضمن اینکه پرهام بی پروا صحبتی نمی کرد که من مطمئن شوم از حسی که پدیدار شده بود سعی می کردم پنهانش کنم یا هرچه که هست را بگذارم پای رابطه خواهر و برادری که باهم داریم. امسال سال آخری بود که در این مدرسه کزایی مشغول به تحصیل می شدم و می توان گفت شروعی برای رسیدن به هدف، پایم را داخل گذاشتم امیدوارم امسال بهتر از سال های قبل باشد. آهی از سر تمام دردها و عذاب هایی که این مدرسه و جو بچه هایش برایم رقم زد کشیدم. چشم چرخاندم تا ببینم نیلوفر امسال هم در جمعمان هست یا نه با دیدن اینکه تک تک بچه هارا بقل می گیرد و خوشحال طاقت نیاوردم و صدایش زدم. اولش لبخند زد بعد به سمتش رفتم و بغلش کردم اما او بی حرکت فقط نگاهم کرد. ناراحت شدم اما کاری هم از دستم برنمی آمد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :56❤️ 💜نام رمان : خط قرمز💜 💚نام نویسنده: فاطمه شکیبا💚 💙تعداد قسمت :466💙 🧡ژانر: اجتماعی ،امنیتی ،شهدایی🧡 🖤 فصل دوم رمان رفیق 🖤 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :56❤️ 💜نام رمان : خط قرمز💜 💚نام نویسنده: فاطمه شکیبا💚 💙تعداد قسمت :466💙 🧡ژانر: اجت
🌺 🌺 ✨کلام نویسنده✨ خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد چون تو که هر بار دل می‌دادی و این بار سر چون طلب کرده‌ست از اهل وفا دلدار دل در طبق با عشق اهدا می‌کند سردار سر دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر... (محمد زارعی) چه زیباست که جلد دوم رمانم، با نام مبارک امیرالمومنین علی علیه‌السلام آغاز شود، چه زیباست که هنگام نوشتن، دم حیدر حیدر بگیرم و چه زیباتر است که انتشار آن نیز همزمان شود با روزهای فرخنده عید غدیر؛ بزرگ‌ترین عید تمام تاریخ. از همان وقتی که نوشتن رمان را آغاز کردم، طرح را داشتم؛ یعنی ، ادامه و شاید حتی خودِ رفیق باشد. اصلا برای همین بود که در مقدمه ، اشاره کرده بودم که در کنار حاج حسین، جوانی نفس می‌کشد و رشد می‌کند که جوانی‌اش، انعکاسی از جوانی حاج حسین است. ، داستان دلدادگی و جانبازی نسل دهه چهل و پنجاه است؛ داستان حاج حسین‌هایی سینه‌هایشان پر است از رازهای مگوی این چهل سال. کسانی که برای این دین و این انقلاب و این خاک نازنین، جنگیدند و زخم برداشتند و خون دادند؛ بعضی رفتند و تبدیل به ستاره‌های راهنما شدند و بعضی ماندند تا یاد روزهای جنگ زنده بماند؛ ماندند تا رسم سلحشوری و ایستادگی را به نسل‌های بعد بیاموزند. 🌸 هم، داستان دلدادگی و جان‌فشانی نسل دهه شصت و هفتاد است. آن‌هایی که نه انقلاب را دیدند و نه امام را؛ اما همان‌قدر مردانه و محکم پای خاک و انقلابشان ایستادند. کسانی که امانت‌دارهای خوبی بودند برای به دوش کشیدن بار سنگین نسل پیشین. کسانی که خدا ذخیره‌شان کرده بود برای دفاع از حرم؛ خواه این حرم، حرم حضرت زینب در سوریه باشد یا عتبات عالیات در عراق؛ و یا حرمی به بزرگی جمهوری اسلامی ایران. نسلی که خدا ذخیره‌شان کرده بود برای صدور انقلاب به دورترین نقاط جهان. امیدوارم روزی، جلد سومی برای این داستان بنویسم؛ جلد سومی که مجاهدت دهه هشتادی‌ها را روایت کند. بچه‌های دهه هشتاد با همه فرق دارند؛ شاید این نسل، همان نسلی باشد که خدا برای ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه ذخیره‌اش کرده است... بازهم، جملاتی که در مقدمه رفیق نوشته بودم را تکرار می‌کنم: بسیاری از شخصیت‌ها قدیمی‌اند. نمی‌گویم تکراری؛ چون برای من هیچ‌گاه تکراری نمی‌شوند. 💫این شخصیت‌ها برداشتی آزاد از شخصیت‌های حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند. ‼️قبل از خواندن داستان، به دو نکته توجه کنید: ✴️یکم: ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگی‌ست و نام هیچ یک از افراد و مکان‌ها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتی‌ست که همه ما بارها از رسانه‌ها شنیده و دیده‌ایم. ✴️دوم: در این رمان به جریان‌های افراطی و تکفیری پرداخته می‌شود و قصد توهین به هیچ‌یک از برادران و خواهران مسلمان و پیروان مذاهب اسلامی به‌ویژه عزیزان اهل‌سنت را ندارم. شیعه و سنی برادر یکدیگرند و باید در کنار هم، برای مبارزه با جریان‌های افراطی و تفرقه‌افکن تلاش کنند؛ همان‌طور که در سوریه و عراق این اتفاق مبارک افتاد و باعث نابودی شجره خبیثه داعش شد. 🤲این داستان را هم باید تقدیم کنم ، به بزرگ‌مردانی که الهام‌بخش شخصیت‌های داستانم بودند؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیه‌السلام. به سردار شهید حاج حسین همدانی؛✨ به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛✨ به شهید ادواردو آنیلی؛✨ به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی،✨ شهید عمار بهمنی✨ و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...✨ السلام علیک یا امیرالمومنین... فاطمه شکیبا ، تابستان 1400. یا علی...💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛