رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_بیست_و_پنجم باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیست_و_ششم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است.
ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است.
دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگهها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!»
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد میکرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک میکرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایههای دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_بیست_و_ششم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خ
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیست_و_هفتم
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخهها میدوید و خوشههای خالی خرما را نوازش میداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد. روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پردهها در آمده و قرار بر این شده بود تا پردههای حریر ساده جایشان را به پردههای رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پردهای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز میگردد، همه چیز برای نصب پردههای جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانهمان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشهای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: «این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.»
در تأیید حرف مادر، اشارهای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: «مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!» که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن «چقدر سنگینه!» کیسهها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسهها رفت و همچنانکه دست در کیسهها میکرد، گفت: «بجُنبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!» با احتیاط پردهها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پردهها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت.
همچنانکه نگاهم به پردهها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجرههای قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پردهها فراهم کرده بود؛ پردههایی استخوانی رنگ با والانهایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد. حالا با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: «عبدالله هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهرهای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!»
از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.» مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.» و مادر با گفتن «خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_بیست_و_هفتم آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوز
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت_
🖋 #قسمت_بیست_و_هشتم
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمیدونی تا کِی اینجا میمونن؟» و عبدالله با گفتن «نمیدونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: «زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که لااقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقهای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف میکرد.
گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» میدانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟»
با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم میدونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش میگم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانهای شیطنتآمیز توجیه کرد.
با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: «نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.» از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚@romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت_ 🖋 #قسمت_بیست_و_هشتم ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت_
🖋 #قسمت_بیست_و_نهم
چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم.
هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خندهاش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!» و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم.
زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیویهای چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضیام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازهدار کرد و گفت: «آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.» هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم.
در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: «دیگه دنبال چی میگردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚@romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت_ 🖋 #قسمت_بیست_و_نهم چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پ
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت_
🖋 #قسمت_سی_ام
به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایههای شیطنتآمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچارهات زیر بار خرج و مخارجت میشکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خستهاش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟»
مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پردههای زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربههای طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم.
مرد قد بلند و چهار شانهای که «عمو جواد» صدایش میکرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفیاش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونهی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه!» که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!» چند دقیقهای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گلهای نرگس شده بود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانوادهای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی¬آنکه ذره¬ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚@romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_40 از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فر
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
#پـــــنـاه🍃
#قسمت_41
زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر می کنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شده ام! سریع بلند می شوم و می گویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن ...
دستم را می گیرد و می کشد .دوباره می نشینم .در چشم های قهوه ای رنگش خیره می شوم و
می گویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره.فقط می خوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند می گوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه...ایش
و شیدا ادامه می دهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر می کنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب می دهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم
رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول می کشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته ام .
دوست دارم ببینم مذهبی های تهرانی چجوری عاشق می شوند اصلا!شاید هم می خواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم می آید،یک چادر تا کرده را کنارم می گذارد و می گوید:
+اینم چادر برای اینکه راحت باشین،می ذارم اینجا اگر دوست داشتین بپوشین
_مرسی
و مثل نسیم می گذرد .
افسانه!یاد اجبار کردن های تو هم بخیر یاد چغلی کردن های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی های اجباری تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها...
انقدر طرح گل های مخمل روی چادر قشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه بر می دارمش.چیزی می افتد کنار پایم.
یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل دار
هیچ وقت ساق دستم نکردم!نگاه می کنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..
یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده ...
زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می اندازد و می گوید:
+عمو اینان
فقط من هستم که همچنان بی حرکت و هنوز سر جایم نشسته ام!
صدای یاالله گفتن ها را می شنوم.چشمم می افتد به زهرا خانوم...لبخند می زند و چشم هایش را جوری با اطمینان باز و بسته می کند که انگار از دل مرددم باخبر است!
در برابر او و مادر بودنش مطیعم!دارایی های تازه ام را بر می دارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست می دوم.
خودم هم از رفتارم تعجب می کنم!
عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی موجه و خوش تیپ هستند.
فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه ی روسری اش را درست می کند.می گوید:بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما!
این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری...
شالم را باز می کنم،موهای به هر سو سرک کشیده ام را جمع می کنم و توی کش جا می دهم.دوباره شالم را روی سرم می اندازم اما کمی جلوتر می کشم.ساق ها را دستم می کنم و ساعت مچی ام را روی ساق می بندم.صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه ی این اتاق مانده ام!به آینه نگاه می کنم،چادر را سرم می کنم و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل می زنم.
شبیه رویای همیشگی بابا شده ام!حس سبکی می کنم،امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر می کند.
در باز می شود و سر فرشته مثل اردک فضول ها می آید تو.
+کجایی پس تو؟واااای چقدر ناز شدی دختر
_من که کاری نکردم
+فکر می کنی!فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟
_چیکار کنم
شالم را می گیرد و گوشه اش را مثل روسری ها مثلثی تا می زند و خودش سرم می کند.گیره ای که به روسری خودش هست را در می آورد و به شال من می زند.
+حالا درست شد.ببین
_خودت چی؟
+گیره دارم تو کیفم
_وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟
+آره،دیدی چه ناز شدی؟
لبخند می زنم به این چهره ی جدید و راسخ تر از قبل،عزم بیرون رفتن می کنم.
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
@romankademazhabe
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_41 زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید: _دخترم
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
#پـــــنـاه🍃
#قسمت_42
نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم!
حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد.
امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد.
شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟
فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد
متوجه حس عمیق بینشان می شدم.
فکر می کردم شهاب با دیدن
حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام.
نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟
هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد!
_حواست کجاست پناه؟
+همین جا فرشته جان
_میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟
+آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد.
_چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟
+خب چه ربطی به تو داره؟
_باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه
+وا
_حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه
به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد.
چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار.
هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان.
فقط برای چند لحظه ماتم می برد ...
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
@romankademazhabe
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 #پـــــنـاه🍃 #قسمت_42 نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانوا
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
#پـــــنـاه🍃
#قسمت_43
نمی فهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟نکند حجابم را مسخره کرده بود؟
شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده ام.گیج شده ام،دوباره نگاهش می کنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده بر می گشت عقب یا ویدئو چک داشتم!
تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی می مانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی افتد.موقع رفتن مدل روسری ام را تغییر نمی دهم و فقط به شیدا می گویم:
_شیدا جون ساق ها رو می شورم میدم به فرشته که ...
+عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت.
_مرسی
از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمی گردیم.
فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف می زند.زهرا خانم می گوید:
_حاج آقا،گوشتون با من هست؟
+بله حاج خانم بفرمایید
_عطیه امشب کسب تکلیف کرد.
+در مورد چی؟
_آقا محمد،می خواد براش آستین بزنه بالا
حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه های سرخ شده ی فرشته را می بینم.کنار گوشش می گویم:
+چرا به من نگفتی؟!
_والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم
+کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاجت روا شدی؟
_هییس
شهاب راهنما می زند و می گوید:
+بسلامتی.بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد
حاج آقا می پرسد:
_چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟
دست های سرد فرشته را می گیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده ام.دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان،نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند!
+تاریخ می خواست که تشریف بیارن برای خواستگاری
شهاب از آینه نگاهی به مادرش می کند و به فرشته ای که سرش را پایین انداخته.
_چی مامان؟
+می خوان بیان خواستگاری خواهرت
می زند روی ترمز،برمی گردد عقب و متعجب می پرسد:
_کی؟خواستگاری فرشته؟همین فرشته؟!
+بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟
_به به!چشمم روشن
+چشم و دلت روشن مادر
_عجب این محمد آب زیر کاهه ها
+غیبت نکن پسر
_اِ خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش می گذره
+شرم و حیا داره این پسر از بس
_د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من !
و می خندد.عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف های خصوصی شان را می زنند.برعکس افسانه که هروقت مساله ای بود دست بابا را می گرفت می برد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که می شد.
این خانواده زیادی خوبند!این را وقتی مطمئن می شوم که شهاب برخلاف تصور من،برمی گردد و بجای عصبی شدن به فرشته می گوید:
+می بینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم!
فرشته لبخند خجولی می زند و شهاب ادامه می دهد:
_میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!می خواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی
زهرا خانوم با جدیت می گوید:
_اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان
+چشم.ما که چیزی نگفتیم،خیره ان شاالله
این لحظه ها چقدر خوب می گذرند!برای اولین بار و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال می شوم که کم کم مهر خواهرانه اش قلبم را پر می کند.
می رسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده می شوند.همین که دست شهاب به دستگیره در می رسد نمی توانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم!می گویم:
_آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟
انگار از سوال ناگهانی ام تعجب کرده،کمی مکث می کند و پاسخ می دهد:نه چرا باید ناراحت بشم
_آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا!
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
@romankademazhabe
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋