eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت29 ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت30 میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. دوتا چای ریختم و بردم توی هال. لبخند زد --دستت درد نکنه. --نوش جون. لیوان رو برداشت و به بخار حاصل از چای که تو فضا محو میشد خیره شد. با نگاه به ساعت هول شدم --وااای ساسان ساعت۳بعد از ظهره. لیوانشو گذاشت رو میز. --خب باشه. با صدای آرومی گفتم --مگه نمیری سرکار؟ عمیق به چشمام زل زد --بعد از ظهر مرخصی گرفتم. زیر نگاهش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین. --رها --بله؟ --سرتو بیار بالا. به چشماش زل زدم و بلند خندید --چرا انقدر خجالت میکشی تو؟ خندیدم --نمیدونم. خندش به لبخند تبدیل شد --رها از این به بعد هیجا تنهایی نرو. --من که گفتم... دستشو آورد بالا و کلافه گفت --نمیدونی امروز اومدم خونه چه حالی داشتم. انقدر نگرانت شده بودم که حس میکردم دیگه قرار نیست برگردی. مکث کرد و ادامه داد --رها من امروز فهمیدم... فهمیدم که بدون تو نمیتونم! گونه هام گل انداخت و نمکی خندیدم. سرشو بلند کرد --چرا میخندی؟ --همینجوری. --باشه نوبت منم میشه. رُک گفتم --مثلاً میخوای چیکار کنی؟ شیطون خندید --به وقتش میفهمی. چاییمو برداشتم و با لذت خوردم. بودن کنار ساسان انقدر آرامش داشت که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم. همینجور که در افکار عاشقانه با ساسان غرق بودم صدام زد --رها. --جانم.. از حرفم هول شدم به خودم اومدم. چایی ریخت رو لباسم. همینجور که میخندید گفت --به نظر من تو معمولی جوابمو بدی بهتره ها! چشمک زد --آخه رمانتیک بازیش به لباسم اشاره کرد --عواقب داره. حرصم دراومد و سمتش هجوم بردم. بایه حرکت از رو مبل بلند شد. افتادم دنبالش. از خندش خندم گرفت و هرجا میرفت دنبالش میرفتم. یدفعه پاش سر خورد و افتاد رو زمین. مچ پاشو گرفت و چهرش درهم شد. نشستم کنارش و با تعجب گفتم --ساسان خوبی؟ نالید --واای رها مچ پام. ناخودآگاه بغض کردم و ناباورانه گفتم --پات چی؟ یدفعه سرشو آورد بالا و با تعجب گفت --چرا بغض کردی؟ --ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه. چشمک زد و خندید --فیلمم بود بابا! چندبار پلکامو به هم زدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم. خندید --ببخشید رها ولی خیلیی باحال شده بودی. از جام بلند شدم و رفتم لیوانارو شستم. اومد کنارم ایستاد --قهری؟ قهر نبودم ولی میخواستم اذیتش کنم. سکوت کردم. با صدای آرومی گفت --رهــــا! از لحنش خندم گرفت --بله. --دیدی خندیدی. حالا برو لباساتو عوض کن میخوایم بریم بیرون.... لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. یه پیراهن جذب سرمه ای با یه شلوار کتون پوشیده بود یه کم از موهاشو ریخته بود توصورتش. --بریم؟ --بریم. --راستی ساسان؟ --چی؟ --پول طلاهارو ببریم واریز کن به حساب مامان. --باشه. پولارو برداشتم و باهم رفتیم بیرون.... نزدیکای غروب بود و آسمون خیلی قشنگ بود. لبخند زد وضبطو روشن کرد. متن آهنگ لبخند به لبام آورد و به ساسان خیره شدم تا دیدم تو را عشق در دل شد آوار دل بستم این دیوانه را هی مده آزار چه کردی آتش به پا کردی بر جان نشستی با این گرمی بازار گرمی دست ساسانو روی دستم احساس کردم. انگشتامو تو انگشتاش قفل کرد و همینجور که رانندگی میکرد لبخند میزد و همراه آهنگ لبخونی میکرد ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من چشمامون از شوق برق میزد و لبخند از لبامون کنار نمیرفت. روبه روی گل فروشی ماشینو پارک کرد. --رها تو بمون من باید برم اینحا یه کاری دارم. --میخوای گل بخری؟ --نه با صاحبش کار دارم. --باشه. چند دقیقه بعد برگشت.... نزدیک یه ساعت بود داشت رانندگی میکرد. تقریباً از شهر خارج شده بودیم کلافه گفتم --ساسان! --هوم؟ --نکنه خالی بستی؟ یه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟ خندید --یکم صبر کن. پوفی کشیدم و سکوت کردم.... --پیاده شو.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت30 میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. دوتا چای ریختم و بردم توی هال. ل
بله؟ دستامو تو دستاش گرفت وعمیق به چشمام زل زد. --خیلی دوستت دارم! گونه هام گل انداخت به خودم جرأت دادم و گفتم --منم خیلی دوستت دارم ساسان! با لبخند پیشونیمو عمیق بوسید. نشستیم لب تپه و داشتیم از ستاره ها حرف میزدیم. دست کردم تو کیفم و جعبه ی انگشتری که اونروز از بازارچه خریده بودم اومد تو دستم. میون حرفاش صداش زدم --ساسان؟ برگشت سمتم --جانم؟ جعبه رو بیرون آوردم و با لبخند گرفتم سمتش. کنجکاو خندید --چیه؟ --بازش کن. جعبه رو باز کرد و با ذوق گفت --وااای رها اینا چقدر قشنگه. --جدی؟ --بلـــه! انگشتر کوچیک تر رو از جعبه بیرون آورد. دستمو بوسید و انگشتر رو به انگشتم انداخت. دستشو گرفتم و انگشترو انداختم به دستش. با لبخند به دستامون نگاه کردم. خندید --خدایی چقدر شیک شدیما! --وااای آرهــــه خیلیی! نزدیک به دوساعت اونجا بودیم و بعد رفتیم رستوران غذا خوردیم. تو راه ساسان پول طلاهارو واریز کرد به حساب مامان. ساعت ۱۲ شب برگشتیم خونه و هرکس رفت تو اتاق خودش خوابید...... چشمامو باز کردم. همینجور که موهام دورم ریخته بود با تیشرت و شلوار رفتم تو هال. در اتاق ساسان باز بود و دیدم هنوز خوابه. هول شده رفتم بالاسرش و آروم گفتم --ساسان؟ جواب نداد دستمو گذاشتم رو بازوش و یکم تکونش دادم --ساسان! ساسان! چشماشو باز کرد و هول شده نشست رو تخت. --چی شده رها؟ --مگه نمیری سرکار؟ با عجله از تخت رفت سمت سرویس --واای رها خواب موندم! دویدم تو آشپزخونه و هول هولکی یه لقمه ی کره عسل گرفتم و تو نایلون گذاشتم. باورم نمیشد با این سرعت آماده شده باشه. اومد تو آشپزخونه و لبخند زد --مرسی بیدارم کردی خداحافظ. صداش زدم --ساسان! دویدم و نایلون و دادم دستش. --بخور ضعف نکنی. عمیق به چشمام نگاه کرد و دستشو لابه لای موهام حرکت داد --موهات خیلی قشنگه رها! گونمو بوسید و با عجله رفت. تازه یادم افتاد موهامو نبسته بودم و کلی بد و بیراه نثار خودم کردم. صبححونه آماده کردم و خوردم. با زنگ تلفن جواب دادم --الو؟ --سلام عزیزم خوبی مامان جان؟ ذوق زده گفتم --عه مامان تویی! چقدر دلم واست تنگ شده بود. خندید --منم همینطور فدات شم. خودت خوبی؟ ساسان خوبه؟ --ما خوبیم شما خوبی بابا خوبه؟ راستی عمه حالش خوب شد؟ --خوبیم مامان. صداش ناراحت شد --نه رها عمت.. گریش گرفت --مامان عمه چی شده؟ --دم اذان فوت کرد. ناخودآگاه بغض کردم --آخیییی! --به ساسان زنگ زدم جواب نداد. اومد خونه بهش بگو اگه تونست مرخصی بگیره بیاید اینجا. --باشه مامان بهش میگم. مراقب خودت باش. --توام همینطور. تماسو قطع کردم و رفتم تو اتاقم لباسای کثیفو جمع کردم و با لباس کثیفای ساسان ریختم تو ماشین لباسشویی. اتاقارو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه. تو فکر این بودم چی درست کنم که تلفن زنگ خورد. در کمال تعجب شهرزاد بود. بعد از سلام و تعارف گفتم --شهرزاد به نظر تو غذا چی درست کنم؟ --من دارم کباب تابه ای درست میکنم. تو بلدی؟ --نه. --خب من بهت یاد میدم. دستور پختشو بهم داد و با ذوق دست به کار شدم.... زیر شعله ی برنجو کم کردم و خیار و گوجه و کاهو شستم و شروع کردم به سالاد درست کردن..... تقریباً همه چیز آماده شده بود و داشتم ظرفارو میشستم که موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رهاجان خوبی؟ --خوبم تو خوبی؟ --مرسی رها من امروز ساعت۲میام خونه تو نهارتو بخور. --باشه. --مراقب خودت باش خداحافظ. پوفی کشیدم و موبایلمو گذاشتم رو میز. تو آینه به صورتم زل زدم. به نظرم یکم تغییر و تحول لازم داشت. در کشوی میز توالتو باز کردم و دیدم پر از لوازم آرایشیه. با ذوق چیزایی که لازم داشتمو برداشتم و دست به کار شدم... نا امید خط چشممو کشیدم و با بغض بهش زل زدم. دفعه ی پنجمی بود که صورتمو میشستم. با غر و لند صورتمو شستم و دوباره از اول کرم زدم. با دقت خیلی زیادی خط چشم کشیدم و در کمال تعجب دوتاش شبیه به هم شد. با ریمل موژه هامو فر کردم و رژ لب کالباسی زدم. از نظر خودم خیلی خوب شده بودم و بعد از کلی قربون صدقه رفتن خودم یه شومیز کالباسی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهامو مرتب بستم بالا. یه گیره سر صورتی وصل کردم به موهام و با لبخند وسایلمو جمع کردم. ساعت ۱ونیم بود. دویدم میز رو چیدم و با صدای کلید رفتم سمت در...... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت30 میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. دوتا چای ریختم و بردم توی هال. ل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت31 همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم. متعجب و با شیطنت نگاهم کرد. --سلـــام رها خانوم! --خسته نباشی. --سلامت باشی. به میز اشاره کرد --شمام خسته نباشی! رفت دست و صورتشو شست و نشست سرمیز. با ذوق گفت --وااای رها چقدر زحمت کشیدی. --زحمتی نیست. براش برنج کشیدم و یه تیکه ی بزرگ از کباب رو گذاشتم روی بشقابش. با ولع شروع به خوردن کرد --وااای رها خیلی خوشمزست. --نوش جونت! واسه خودمم غذا ریختم و ناهارمونو در تعریفای ساسان از غذام خوردیم. یه ربع بعد از ناهار ساسان دوباره رفت سرکار و من تنها شدم. ظرفارو شستم و همینجور که نشسته رو مبل خوابم برد...... از خواب بیدار شدم و لامپارو روشن کردم. صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم. ساعت۷عصر بود و تو فکر این بودم که شام چی درست کنم. با زنگ موبایلم برش داشتم --الو؟ --سلام عزیزم خوبی؟ --سلام خوبم تو چطوری؟ --خوبم. رها زنگ زدم بگم غذا درست نکن پیتزا گرفتم دارم میام. --باشه. چند دقیقه بعد در باز شد و اومد. با لبخند رفتم سمتش و پیتزاهارو ازش گرفتم. کنجکاو به نایلون توی دستش خیره شدم و ترجیح دادم خودش بگه توش چیه. نایلونو برد تو اتاقش و اومد تو آشپزخونه. --رها بدو بیا که مردم از گرسنگی.... فقط نصف پیتزامو تونستم بخورم و بقیشو ساسان خورد. بعد از شام با لبخند بهم خیره شد. خندیدم --میدونم خوشگلم. خندید --از خوشگلام یا چیز اونور تر. لبخند دندون نمایی زدم و از سر میز بلند شد رفت تو اتاقش. داشتم میزو جمع میکردم که صدام زد. --رها بیا. رقتم تو اتاق و به نایلون اشاره کرد. --برش دار. نایلونو برداشتم و با دیدن چادر متعجب گقتم --این مال منه؟ لبخند زد --هرموقع که خودت دوس داشتی بپوش. از طرفی از چادر متنفر بودم و از طرفی کنجکاو میخواستم بدونم با چادر چه شکلی میشم. انداختم رو سرم و مقابل آینه ایستادم. با دیدنم ایستاد و از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه کرد. آروم دم گوشم گفت --رها فرشته بودی فرشته تر شدی! گونه هام گل انداخت به نظر خودمم خیلی بهم میاومد. --قشنگه؟ --آره خیلی! روی پنجه ی پاهام ایستادم و واسه تشکر گونشو بوسیدم. --مـــرسی ساسان جونم! متعجب از کارم خندید و چشمک زد --نــه میبینم توام بلدیا! خجالت زده سرمو انداختم پایین. خندید --حالا نمیخواد خجالت بکشی طوری نشده که.... چادرمو مرتب گذاشتم تو کمدم و رفتم تو هال نشستم کنارش روی مبل. --ساسان! --جانم؟ --میگم چیزه... برگشت سمتم --چی شده رها؟ --امروز مامان زنگ زد.ازش راجع به عمه پرسیدم اونم گفت... گفت امروز صبح مرده. متعجب گفت --جدی؟ چشمامو تأیید وار تکون دادم. متفکر گفت -- آخییی پس باید ماهم بریم. --آره ولی کارتو چی میشه؟ لپمو کشید --تو نگرانش نباش خانم خانما! فردا زنگ میزنم به مامان میگم مراسم هفتش میریم. --زشت نباشه یه موقع؟ --زشت که هست ولی این چند روز کارام خیلی زیاده... رفتم تو اتاقم و یدفعه دیدم زیر پام یه چیزی تکون خورد. پامو بلند کردم و بادیدن مارمولک جیغ فرابفنشی زدم. ساسان با ترس اومد تو اتاق. --چته رها چرا جیغ میزنی؟ با ترس به مارمولک اشاره کرده. نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و مارمولکو با دستش بلند کرد. از پنجره انداختش بیرون. --خیالت راحت شد؟ --نه! خندید --آخه مارمولک ترس داره؟ با بغض گفتم --بله که ترس داره! رفتم تو هال و نشستم رو مبل و زانو هامو بغل کردم. یاد روزی که سیمین از مارمولک ترسید و غش کرد افتادم و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد. بغضم شکست و گریم گرفت همینطور که میرفت سمت اتاقش گفت --رها من خیلی خستم میرم... نگاهش رو من خیره موند --داری گریه میکنی؟ جواب ندادم واومد نشست کنارم لبخند زد --الان دقیقاً گریت واسه چیه؟ --دلم تنگ شده. --واسه کی؟ اشک چشممو گرفتم و گفتم --واسه سیمین. نشست کنارم --آخ من قربون اون دل مهربونت بشم! میخوای بریم پیشش یه روز؟ بی توجه به حرفش گفتم --وقتی یادم به روزایی که چقدر تو خونه ی تیمور اذیت شدم میفته اصلاً دلم نمیخواد اون روزا برگرده. ولی خب دلم تنگ میشه واسشون. دستشو دور شونه هام حلقه کرد --شاید باورت نشه ولی منم دلم واسشون تنگ میشه. واسه روزایی که با سیاوش جیم میزدیم و با پولامون آدامس عکس دار میخریدیم. آهی کشید و لبخند زد --غصه نخور رها! مهم اینه که تو منو داری! انقدر واسه به دست آوردنت تلاش کردم که حاضر نیستم حتی یک دقیقه ازم جدا بشی!
لبخند زدم و سرمو گذاشتم رو شونش. اون آروم روی موهامو نوازش میکرد. صدام زد --رها! --بله؟ --میشه قول بدی هیچ وقت تنهام نزاری؟ --آره قول میدم! رو موهامو بوسید. چند ثانیه بعد گفت --رها من خوابم میاد. از فکر رفتن تو اتاقم ترس کل وجودمو گرفت خندید و گفت --میترسی تو اتاقت بخوابی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین. دستمو گرفت... صبح از خواب بیدار شدم و با دیدن اتاق ساسان متعجب نشستم رو تخت و تازه یادم افتاد دیشب بخاطر ترس از مارمولک واسه خواب اتاقامونو باهم عوض کردیم.... صبححانمو خوردم و رفتم اتاقامونو مرتب کنم. نگاهم رو کتاب آشپزی که میون کتابای روی میز ساسان بود خیره موند. با ذوق برش داشتم و شروع کردم به خوندن. طرز تهیه ی قورمه سبزی نظرمو جلب کرد و دست به کار شدم. عطر خورشت تو فضای خونه پیچیده بود و از این بابت کلی ذوق کردم..... ساعت۱۱ونیم بود. رفتم تو اتاقم و یه شومیز سرخ آبی با شلوار سفید پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم. داشتم میز ناهار رو میچیدم که ساسان اومد. سلام کردم جواب سلاممو داد و و با ذوق گفت -- واای رها قورمه سبزی درست کردی؟ لبخند زدم --اوهوم. همینجور که ازتو سینک لیوان برمیداشت لپمو کشید --توام میدونی من عاشق قورمه سبزیم؟ دستمو گذاشتم رو لپم و معترض گفتم --نه! خندید و نشست سرمیز هم واسه من و هم واسه خودش غذا کشید و ناهار رو در سکوت خوردیم.... بعد از ناهار ساسان رفت حمام و منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. صدام زد --رهاجان بیا! رفتم تو اتاقش --کاراتو بکن بعد از ظهر راه میفتیم بریم شهرستان. --مگه قرارنشد مراسم هفت بریم؟ --چرا ولی با اصرار زیاد تونستم مرخصی بگیرم. --باشه... اول رفتم حمام و بعد یه شلوار کتون با مانتوی کوتاه به رنگ مشکی ساده که دم آستیناش دکمه دار بود و دامن کلوش داشت پوشیدم. روسری مشکیمو مدل لبنانی بستم و نگاهم روی چادر خیره موند. ذوق پوشیدنش وادارم کرد که چادرو سر کردم و تو آینه به خودم زل زدم. ساسان در زد و اومد تو اتاق. خواست حرفی بزنه اما با دیدنم عمیق لبخند زد. --بهم میاد؟ --آره خیلـــی! لبخند زدم و به خودم تو آینه خیره شدم. ساسان کنارم ایستاد. قدم تا سر شونه هاش بود. عمیق گونمو بوسید --رها با چادر بیشتر عاشقت میشم! نمکی خندیدم و گونه هام قرمز شد. --بریم؟ --بریم. کیف دستی کوچیکمو برداشتم و کفشای کالج چرمیمو پوشیدم و سوار ماشین شدیم. توی راه ساسان از یه سوپر مارکت یه نایلون پر از خوراکی خرید. هر خوراکی برمیداشتم هم خودم میخوردم و هم به ساسان میدادم و خیلی برام لذت بخش بود.... از شهر خارج شده بودیم و هوا کاملاً تاریک شده بود. مضطرب صداش زدم --ساسان! --جانم؟ -- انقدر اینجا ترسناکه؟! خندید و دستمو بوسید و تو دستش قفل کرد --ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّةَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم این ذکر رو پیش خودت تکرار کن. --که چی بشه؟ خندید --مگه نگفتی میترسی؟ --اهان چرا چرا! چشمامو بسته بودم و داشتم ذکر میگفتم. یدفعه با صدای بوق ممتد و پشت بندش صدای فریاد ساسان که گفت --یـــاحسیـــن! دستی جلو صورتم گرفته شد و چشمامو باز کردم. تنها کاری که تونستم انجام بدم جیغ زدن بود و دیگه نفهمیدم چی شد...... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت31 همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم. متعجب و با شیطنت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت32 چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چشمامو چندبار باز و بسته کردم اما باز همه جا تاریک بود. ذهنم شروع به یادآوری اتفاقات کرد. صحنه ی آخری که ساسان با سر رفت تو شیشه جلو چشمام نقش بسته بود و بغضم شکست. خدا خدا میکردم زودتر ببینمش. گریم به هق هق تبدیل شد و سکوت اتاقو شکست. در با لگد باز شد و باریکه ی نور باعث شد تا چشمامو ببندم. آروم آروم چشمامو باز کردم و با دیدن شخصی که توی تاریکی بود با ترس گفتم --ت..تو...ک..ی..ه..هستی؟ اومد نزدیک و با صدای آرومی گفت --رها منم حسام! نمیدونستم باید حرفشو باور کنم یانه با تعجب گفتم --ح..ح..حسام؟ قبر از اینکه حرف بزنه چند نفر دیگه اومدن تو اتاق و با اشاره ی حسام کمکم کردن بلند شم. --ببریدش. شب بود و از حیاط بزرگی که ازش رد میشدم فقط تونستم سایه ی درختارو ببینم. رسیدیم به یه عمارت و منو بردن اونجا.... یه هال بزرگ مربعی شکل که کفش با سرامیکای براق ترکیبی از رنگ طلایی و سفید بود و وسطش یه دست مبل سلطنتی شیری رنگ و دورتادور هال از مجسمه های قیمتی تزئین شده بود. یه راه پله ی مارپیچ سمت چپ بود که به چندتا اتاق ختم میشد. مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با دیدن مردی که از راه پله ها میاومد پایین ریز بهش خیره شدم. یه مرد میانسال با موهای جو گندمی. ته ریشی که روی صورتش بود سنشو بالاتر میبرد. یه دست کت و شلوار مشکی با کفشای ورنی مشکی رنگ. نشست رو مبل و با لبخند کریحی بهم خیره شد. خندید --به به گل سرسبد مجلس! بفرما بشین دختر. از ترس زبونم بند اومده بود. حسام کنارم ایستاد و آروم گفت --بشین رها. هیچ عکس العملی نشون ندادم. خندید --ولش کن حسام کم کم آروم میشه. بلند شد و همینجور که دستشو توی جیباش کرده بود شروع کرد قدم زدن. --میدونم از اینکه اومدی اینجا خیلی کنجکاوی که بدونی اینجا کجاس! لبخند زد --مگه نه؟ دوباره ادامه داد --خب اول از همه باید بگم که من شهرامم. از اونجایی که پیدا کردن دخترای خوشگلیمثل تو واسه من خیلیـــی اهمیت داره و تأیید شده ی آقا حسام هستی پیش خودم گفتم دیگه چی بهتر از این؟ دختر که هست! خوشگلم که هست! دستاشو باز کرد --بهتر از این نمیشه! با هضم حرفاش توی ذهنم بغض کردم و قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت..... اینبار بردنم توی یه اتاق. چندتا دختر با شکل و شمایل های مختلف اونجا بودن و گریه میکردن. خانمی که منو برده بود اونجا دستمو گرفت و گوشه ای نشوند. هاج و واج به اطرافم خیره شده بودم. با فکر کردن به ساسان بغضم شکست و شروع کردم آروم گریه کردن. یکی از دخترا که به ظاهر آروم تر از بقیه بود اومد سمتم. --تو دیگه چرا دختر؟ --چرا چی؟ تأسف بار سرشو تکون داد. به تک تک دخترا اشاره کرد و ادامه داد --هر کدوم از اینایی که میبینی یه دردی داشتن که با اومدن به اینجا دلشون هوای دردای قبلیشونو میکنه و واسه داشتنش گریه میکنن. تلخند زد --مثلاً اومدن اینجا کار کنن ولی هیچکس نمیدونه چه کاری میکنن. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه حتی اگه بابات سرتو گذاشته بود لب باغچه تا تمومت کنه باید تموم میشدی و اینجا نمیاومدی! ترس بدی به دلم نشست دستشو گرفتم و با گریه نالیدم --توروخدا واضح حرف بزن! نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و آرومتر گفت --نمیدونم تورو کی خرت کرده ولی من و این طفلکیارو یه پست فطرت عوضی به اسم حسام خرمون کرد و انداختمون توی بهتره بگم فاضلاب. خودمو میگم. اولش قول کار کردن تو بوتیک رو بهم داد ولی اینجا به جای لباس دختر میفروشن. با بغض ادامه داد --از وقتی که من اومدم ۵۰ نفر اینجا بودن و هر شب دوسه تاشونو بردن و دیگه ندیدمشون. ایناییم که میبینی آدم یکی دو ساعتن. با بغض و ترس گفتم --ی.. ی.. یعنی حرفمو قطع کرد --آره دختر جون بهش میگن قاچاق انسان. تلخند زد --ولی به تو نمیاد بد بخت بیچاره باشی! دلم میخـاست بهش بگم من با پای خودم نیومدم. دلم میخواست بهش بگم تازه داشتم طعم عشق و زنذگی واقعی رو همراه کسی که یه عمر منتظرش بودم میچشیدم. ولی حرفام اشک شد و در سکوت از چشمام بارید. بیصدا اشک میریختم و به سرنوشتم فکر میکردم. سرنوشتی که جز درد و رنج واسم چیزی نداشت. یدفعه در باز شد و با دیدن حسام خشم و نفرت رو چاشنی نگاهم کردم و بهش خیره شدم. چشماش برق زد و اومدم سمتم. چند قدم مونده بود بهم نزدیک بشه جیغ زدم --نزدیک من نیا! تو یه اشغال بیشتر نیستی حســـام! گریه اجازه حرف زدن بهم نمیداد. با گریه نالیدم --کاش هیچوقت تورو ندیده بودم! چشماش پر از اشک شد و قبل از اینکه بخواد گریه کنه فریاد زد --خفـــه شو! یه نفرو صدا زد و اومد همه ی دخترایی که اونجا بودنو برد. در رو بست و برگشت سمتم. با دیدن اشکاش متعجب بهش نگاه کردم. فریاد زد.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت32 چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چش
آرهـــه من آشغالم! اگه آشغال نبودم گول پولای هنگفت شهرام واسه خوشبخت کردن جنابعالی رو نمیخوردم. اشک میریخت و حرف میزد --اگه آشغال نبودم دلمو پای کسی که از اولش دل به دلم نداده نگه نمیداشتم. همینجور که میرفت عقب تأیید وار سرشو تکون داد --من اشغالم! یه اشغال خطرناک! مراقب باش که یه وقت پر و بالتو نچینم! خواست از در بره بیرون دوباره برگشت و پوزخند زد --اون عشقی که من بهش نمیرسم خوش ندارم ببینم بقیه بهش برسن! رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. عمیق دلتنگ ساسان شده بودم. لحظه ی آخر تصادف همش جلو چشمام تکرار میشد و از ترس اینکه ساسان زنده نمونده باشه بغض میکردم و اشکام میریخت. در باز شد و دخترارو برگردوندن تو اتاق. همون دختری که قبل رفتن باهام حرف زد اومد پیشم نشست. --میبینم جیکت تو جیک حسامه؟ غمگین نگاهش کردم و حرفی نزدم. انگار اونم حالمو فهمید و دیگه حرفی نزد..... به ظرف غذایی که دست نخورده بود زل زده بودم و به غذا خوردنم با ساسان فکر میکردم. قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت و سرمو به دیوار تکیه دادم... با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم. یکی از دخترا بود. مضطرب گفت --پاشو رها. گیج به اطرافم زل زدم و با دیدن حسام چشم ازش گرفتم. چندتاشون لباسای ماکسی پوشیده بودن و موهاشون مدل دار بود. با تعجب به تغییر پوششون خیره شده بودم. از اینکه اونارو با اون وضع میدید هین بلندی کشیدم و حسام بی توجه به من خندید -- خیلی عالی شدین! برید که پسر مسرای عربی دل تو دلشون نیست. آخرین نگاهشونو هیچ وقت از یادم نمیره. نگاهی که پشیمونی توش موج میزد. با رفتن اونا حسامم رفت. به دختری باهام حرف زده بود اشاره کردم بیاد پیشم. اومد و کنجکاو بهم خیره شد. --الان اینارو کجا بردن؟ --به ناکجا. --یعنی چی؟ --راستش منم نمیدونم کجا رفتن ولی انگار امشب مهمونی دارن. --چه مهمونی؟ --مهمونی دیگه. از اینا که مختلطه و آخرش همه مست و پاتیل یه گوشه میفتن. --خب اونارو چرا بردن؟ ناامید گفت --نمــیدونم. نزدیک به یه ساعت بعد صدای موزیک بلند شد و تا شب ادامه داشت. چشمام گرم شد و خوابم رفت. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گریه از خواب بیدار شدم. همه ی دخترا دور یه نفر جمع شده بودن و گریه میکردن. رفتم پیششون. --چی شده؟ روبه دختر غریبه با ناراحتی گفتم --چرا گریه میکنی؟ تموم آرایش صورتش به هم ریخته بود و با گریه سرشو به طرفین تکون داد. یکیشون گفت --هیچی پسند نشد. با تعجب گفتم --یعنی چی که پسند نشد؟ تلخند زد --از حرفایی که میزنه فهمیدیم که شهرام سر پولش با شیخای عرب درگیر شده و اونام گفتن نمیخوانش. --حالا چی میشه؟ ناامید گفت --نمیدونم. حتی تصور اینکه یه دختر واسه فروش پسند نشه واسم غیر قابل باور بود. یدفعه در باز شد و حسام اومد تو. چشماش خمار بود و با صدای کشداری فریاد زد --چرا گریه میکنه؟ هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. اومد نزدیک و همین که خواست به دختره دست بزنه محکم هولش دادم عقب. دندونامو به هم فشار دادم و گفتم --بپا یه وقت غلط ملط اضافی نکنی که بدجوری کلامون میره توهم! جری شد و با نفرت بهم زل زد. --چی زر زدی تو؟ لهجم ناخودآگاه تغییر کرد --همیـــن که شنفتی! بکش کنار گفتم! همه ی دخترا از ترس یه گوشه جمع شده بودن و من و حسام مقابل هم ایستاده بودیم. دستشو بلند کرد تا بزنه زیر گوشم با بغض و نفرت گفتم --بـــزن! بزن آقا حســـام! بزن با معرفت محل! دستش تو هوا مشت شد و کوبید به دیوار! رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. یکیشون با تعجب گفت --واای دختر تو معرکه ای! خیر ببینی یه نفرو از زندگی نجات دادی! سرمو با دستام گرفتم و نشستم سرجام. سرم به شدت درد میکرد و از درد خوابم نمیبرد. چادرمو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم. بغضم شکست و اشکام روونه ی صورتم شد. از طرفی انتظار همچین کاری رو از حسام نداشتم و از طرفی دلم واسه ساسان تنگ شده بود. نصف شب با احساس دل درد از خواب بیدار شدم و ناامید به اطراف نگاه کردم. ناچار رفتم دم در و خدا خدا میکردم در باز باشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. گیج به اطراف نگاه کردم و با دیدن در چوبی کوچیک رفتم سمت در. حدسم درست بود.... داشتم دستامو میشستم که نگاهم روی چهرم توی آینه خیره موند. چندتا خراش توی صورتم و زیر چشمام گود افتاده بود. چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون. با دیدن حسام از ترس تا مرز سکته رفتم اما سعی کردم خودمو معمولی نشون بدم. رفتم سمت اتاقی که توش بودم و خیلی آروم در رو بستم. دیگه خوابم نمیبرد و با دیدن پرده ی حریر رفتم سمتش و پرده رو کنار زدم. پنجره رو باز کردم و با وجود نرده ها به حیاط نگاه کردم. با دیدن مردی که پشت به پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید خواستم پنجره رو ببندم که با صدای حسام دستم از حرکت موند. --رها صبر کن.... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت32 چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت33 --وایسا کارت دارم. بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید --مگه نمیگم وایسا؟ --من باتو کاری ندارم. --من که دارم. برگشت سمتم و تو چشمام زل زد --رها! با تشر گفتم --اسم منو نیار! پوزخند زد --بله دیگه اسم شما رو فقط و فقط آقا ساسان میتونن بیارن. با آوردن اسم ساسان بغض کردم. سیگارشو زیر پا له کرد و عمیق آه کشید. همینجور که به یه نقطه ی تاریک از باغ خیره شده بود گفت --بد کردی رها!خیلی بد کردی! سرشو انداخت پایین --بی معرفت من دوستتت داشتم! عامل جدایی من از ساسان حسام بود و هرلحظه بیشتر ازش متنفرم میشدم. با تنفر گفتم --ولی من دوستت ندارم! نه در گذشته و نه هیچ وقت دیگه. پنجره رو با شدت بستم و نشستم یه گوشه. بغضم شکست و بیصدا گریم گرفت. وسطای گریه کردنم خوابم برد . با صدای یه دختر چشمامو باز کردم..... همون دختری که دیشب گریه میکرد. بهم لبخند زد --رها جون پاشو صبححونتو بخور. شرمنده گفت --آخه دیروز غذا نخوردی دیدم واسه جبران بهترین کار اینه که بیدارت کنم واسه صبححونه. لبخند مصنوعی زدم --مرسی عزیزم من کاری نکردم. به اطراف نگاه کردم --پس بقیه؟ جوری که سعی در کنترل بغضش داشت گفت --همه رفتن. شالشو مرتب کرد و دوید سمت در. --خداحافظ رها. احساس خیلی بدی بهم دست داده بود. حس میکردم اون سالن شیک و بزرگ واسم مثه قفسه. آهی کشیدم و به محتویات سینی خیره شدم. تا شب هیچکس نیومد تو اتاق و در اتاق قفل بود. با صدای موزیک از خواب پریدم و به دور و برم خیره شدم. سرم به شدت درد میکرد و حالم بد بود. احساس ضعف شدیدی داشتم. رفتم سمت سینی و یه تیکه نون برداشتم خوردم. اشتهام باز شد و چندتا لقمه کره و عسل خوردم. حس میکردم حالم بهتر شده بود. در به شدت باز شد و حسام تقریباً ولو شد رو زمین. با چشمای نیمه باز و خمار بهم زل زد. خندید --وااای رها چقدر خوشگل شدی تــو! بلند شد و تلو تلو خوران اومد سمتم. کنج دیوار خودمو مچاله کردم و از ترس بغض کردم. وسط راه نشست و سرشو به دیوار تکیه داد. سرخوش خندید --وااای رها نمیدونی چقدر خوش گذشت. همینجور که حرف میزد الکی میخندید. یدفعه بغض کردو جدی گفت --ولی جات خعلیی خالی بود. دوباره خندید --رها اگه تو بودی معرکه میشد. خندید و دستشو گذاشت رو قلبش --آخه نمیدونی چقدر عاشقتم! حرفاش حس تنفر رو تو وجودم بیشتر میکرد. یدفعه برگشت و فاصلش بامن کم شد. از ترس چسبیدم به دیوار. تلخند زد --نترس کاریت ندارم جوجو. یه سیگار روشن کرد و عمیق پک زد. یدفعه سرفش گرفت و صورتش از سرفه قرمز شد. هرچی حس تنفر و خشم نسبت بهش داشتم فراموش کردم و فقط به این فکر میکردم چیکار کنم حالش خوب شه. لیوان چای توی سینی که از صبح مونده بود رو برداشتم و گرفتم جلوش. --بخور حسام. یه نفس چای رو خورد و سرفش کمتر شد. سرشو به دیوار تکه داد و چشماشو بست. معترض گفت --چرا بهم چای دادی؟ جواب ندادم. فریاد زد --پرسیدم چــرا؟ نکنه دلت واسم سوخت؟ یه قطره اشک از چشماش پایین ریخت و تلخند زد --اصلاً مگه تو دلم داری؟! یه پک دیگه اینبار ملایم تر به سیگارش زد. --ولی فکر کنم دل تو دلت نیست که ساسان جونتو ببینی! خندید --چه عاشقانه ی خنده داری! صبرم لبریز شد و با بغض جیغ زدم --بســه حسام! بســه! نمیخوام صداتو بشنوم! بدون اینکه حرفی بزنه چشماشو بست و خوابش برد. کلافگی خودم کم بود تازه حسامم تو اتاق خوابش برد. در باز شد و با تعجب به دختری که اومد تو اتاق خیره شدم......
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت33 --وایسا کارت دارم. بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید --مگه
لباسش خیلی باز بود و هفت قلم ارایش کرده بود. گوشه ی لبشو برد بالا و پوزخند زد --بخاطر تو حسام اومد بالا؟ خندید --چه بی سلیقه. بی هیچ حرفی به چشمام زل زدم. رفت سمت حسام و با صدای کشداری صداش زد --حســام! دستشو گذاشت رو صورتش --عزیزم؟ برگشت سمت من و جیغ زد --این چرا حرف نمیزنه؟ تو صورتش سیلی زد و بلند تر صداش زد --عزیزم؟ --بهت گفتم چرا حسام اینجوریه؟ بازم سکوت کردم. اومد سمتم و یقمو گرفت تو دستش. با جیغ گفت --مگه کری؟ بازم جواب ندادم. موهامو از روی چادر گرفت تو دستش و تهدید وار گفت --یا جواب میدی! بیشتر موهامو کشید --یا به شهرام میگم بیاد درست و حسابی آدمت کنه. یه سیلی زد تو صورتم و جیغ زد --جواب بده تا... صبرم لبریز شد و دستشو محکم پس زدم. مچ دستشو پیچوندم و چسبوندمش به دیوار. تهدیدوار گفتم --تا چی؟ خواست دستشو بلند کنه سریع با اون یکی دستم مچشو پیجوندم. پوزخند زدم --واسه من شاخ شونه نکش که بدجوری خاکشیر میکنم اون شاختو! چونشو گرفتم تو دستم --بیبین جوجه پاستوریزه من با این مردک مست هیچ صنمی ندارم! الانم تخته کن دهنتو گم شو بیرون این لاشه رو هم با خودت ببر که اصلاً حوصله ی زر زراتو ندارم. چشمم خورد به حسام که با لبخند بهم زل زده بود. دختره از رو زمین بلند شد و با گریه جیغ زد سر حسام. --لیاقتت همین دختره ی پاپتیه! در رو محکم کوبید به هم و رفت بیرون. حسام با ذوق گفت --ایول خوب دهنشو بستی. با حرص ادامه داد --دختره ی آویزون. --برو بیرون حسام. --چرا؟ --چون حالم داره ازت به هم میخوره. --از ساسان چی اونم... فریاد زدم --اسم اونو نیـــار! چشماش از عصبانیت سرخ شد. --من هرکاری دلم بخواد حرفشو قطع کردم --تو غلط میکنی که هر غلطی رو دلت میخواد بکنی. پوزخند زد --اونوقت کی میخواد جلومو بگیره؟حتماً تو؟ بغضم شکست --نه! همون اوس کریمی که به قول خودت چوبش صدا نداره جلوتو میگیره. عمیق به چشمام زل زد و بلند شد رفت بیرون. نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن. موندن تو موقعیتی که معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد واسم عذاب آور بود. تا صبح نتونستم بخوابم و همش به ساسان فکر میکردم. هوا روشن شده بود و کم کم داشت خوابم میبرد که در باز شد و یه خانم مسن با سینی صبححانه اومد تو اتاق. بی هیچ حرفی سینی رو گذاشت و رفت. دوباره چشمامو بستم و خوابم برد.... با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم. یه خانم مسن با یه دختر جوون بالاسرم ایستاده بودن. خانم مسن لبخند زد --رها جان شمایی؟ نشستم و خواب آلو گفتم --بله. دستشو سمتم دراز کرد --پاشو عزیزم باید آماده بشی. --واسه چی؟ --راستش نمیدونیم به من گفتن بیام اینجا تو رو آماده کنم. یاد روزی افتادم که همه ی دخترا با موهای شینیون کرده و لباسای ماکسی از اتاق رفتن بیرون و دیگه برنگشتن. بغض گلومو گرفت و از رو زمین بلند شدم. اول رفتم حمام و بعد از اینکه از حمام اومدم اونا کارشونو شروع کردن. اول با بند موهای صورتمو برداشت و ابروهامو تمیز کرد. نوبت به رنگ مو رسید و با دیدن موهام ذوق زده گفت --عزیزم چقدر موهات قشنگه. به زدن یه لبخند اکتفا کردم و اون کارشو شروع کرد.... چشمامو بسته بودم و داشتم به آینده ای که قرار بود واسم رقم بخوره فکر میکردم. --چشماتو باز کن عزیزم. چشمامو باز کردم و با دیدن صورتم توی آینه تو دلم ذوق کردم و با یادآوری اتفاقی که قرار بود بیفته ذوقم تبدیل به بغض شد. یه لباس مجلسی کالباسی که سمت چپ سینش یه گل سفید بود و دامنش کلوش بود. حجاب بالاتنش کامل بود و فقط ساق پاهام بیرون میموند رو پوشیدم. خانم مسن با ذوق گفت --واای عزیزم قشنگ ترین دختری شدی که تا الان میبینم. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین. خانم مسن و دختر دستیارش از اتاق رفتن بیرون. یدفعه در باز شد و حسام اومد تو خـاست حرفی بزنه که با دیدن من ذوق زده گفت.... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت33 --وایسا کارت دارم. بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید --مگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت34 --اووو مای گـــاد! چه جیگری شدی تو! از اینکه جلوش با اون وضع بودم دویدم سمت چادرم که دستمو گرفت. --نه دیگه اون عبارو دیگه باید بزاری کنار. از شدت عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم. --ول کن دستمو. خندید --اگه نکنم؟ کلافه سرمو انداختم پایین. دستمو آروم ول کرد با صدای آرومی زیر گوشم گفت --محاله بزارم تو رو ببرن! از حرفش چشمام گرد شد. لبخند زد --امیدوارم حرفمو باور کرده باشی. --پس چرا اجازه دادی منو بیارن اینجا؟ عصبانی شد --مجبور شدم رها! پوزخند زدم و سکوت کردم. --بمون چند دقیقه دیگه میام. نشستم گوشه ی اتاقو خودمو سرگرم به ناخن مصنوعی هایی که به زیبایی رو ناخن هام کار شده بود کردم. نمیدونستم حرف حسامو باور کنم یا نه. حواسم نبود دارم انگشتر عقیقمو تو دستم میچرخونم. نگاهم روش خیره موند و یاد روزی افتادم که انگشترامونو دست همدیگه کردیم. بغضم شکست و اشکام پشت سرهم از چشمام پایین میریخت. سرم از شدت صدای بلند آهنگ درد گرفته بود. چشمام کم کم داشت گرم میشد که برقا خاموش شد و پشت بندش صدای آژیر پلیس توی حیاط پیچید. نور امیدی ته دلم روشن شد وچادرمو سر کردم دویدم سمت در. همین که خواستم در رو باز کنم در باز شد و یه نفر اومد تو اتاق و در رو بست. نمیتونستم چهرشو ببینم و با خودم فکر کردم شاید حسام باشه. --حسام تویی؟ یدفعه یه پارچه ی مرطوب جلو دماغم گرفته شد و دیگه هیچی نفهمیدم...... چشمامو باز کردم و با تعجب به اتاقی که برام غریبه بود و هیچکس اونجا نبود نگاه کردم. از ترس نشستم رو تخت و هنوز لباس کالباسی تنم بود. اتاق با دیوارای سفید و تخت و کمد سفید صورتی به نظرم زیادی بی روح اومد. با باز شدن در تپش قلبم بالا رفت و با دیدن خانم مسنی با کنجکاوی بهش خیره شدم. لبخند زد --بیدار شدی عزیزم. نشست لب تخت و من رفتم عقب. خندید --نترس کاری باهات ندارم. از ترس نمیتونستم کامل حرف بزنم --شــ..شــ..شما کی هستی؟ --اسمم فخر الزمانه ولی بهم میگم فخری! اسم تو رهاس درسته؟ --شما اسم منو از کجا میدونید؟ --آقا گفت. --آقا کیه؟ بدون توجه به حرفم گفت --پاشو عزیزم برو حمام یه دوش بگیر سر و صورتتو بشور. پیش خودم به این فکر میکردم که چرا هیچ وقت نباید بدونم کجام و قراره چه بلایی سرم بیاد. بغضم شکست و قطرات اشک از چشمام جاری شد. --ببخشید فخر الزمان خانم میشه بگی من کجام؟ نالیدم --کی و چرا منو آوردن اینجا؟ غمگین سرشو انداخت پایین --راستش منم نمیتونم بهت حرفی بزنم. جیغ زدم --چـــرا؟ چـرا نباید بدونم کجام؟ چـرا هر کسی دلش بخواد منو هرجا بخواد میبره؟ مگه من چه گناهی کردم که طعم زندگی راحتو نمیتونم بچشم! به هق هق افتادم و صورتمو گرفتم تو دستام. حس میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم. دستامو از رو صورتم برداشت و با بغض گفت --گریه نکن دخترم! بخدا اولین باریه که آقا یه دختره آورده اینجا تا ازش مراقبت کنم این نشونه ی اینه که خیلی واسش اهمیت داری. --نگفت چرا نباید اسمشو بدونم؟ --نه. اشکامو پاک کردم و به دیوار خیره شدم. دستمو کشید --پاشو عزیزم! پاشو برو حمام. رفتم حمام و موهامو باز کردم. زیر دوش بغضم شکست و اشکام بیصدا همراه با آب روی صورتم میریخت.... یه شلوار و پیراهن یاسی رنگ مرتب روی تخت بود. اونارو پوشیدم و موهامو حوله پیچ کردم. در اتاق باز شد و فخرالزمان با یه سینی غذا برگشت. --میدونم گرسنه ای پس بخور تا از دهن نیفتاده. بی هیچ حرفی بهش نگاه کردم و رفت بیرون. غذامو خوردم و سینی رو برداشتم ببرم بیرون. دم در اتاق کنجکاو به اطراف نگاه کردم. یه هال نقلی کوچیک با یه دست مبل راحتی قهوه ای که دور هال چیده شده بود. فخر الزمان از تو آشپزخونه صدام زد --رها جان من تو آشپزخونم. رفتم سمت آشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو اپن. --رها جان میزاشتی خودم میاوردم. --ممنون. لبخند زد --راحت باش اینجا غیر از من وتو کسی نیست... رفتم تو اتاق و در رو بستم. نشستم لب تخت و سرمو گذاشتم روی پاهام. آرامشی پیدا کرده بودم که میون اون همه شلوغی ذهنی واسم غیر قابل باور بود. از همه بیشتر میخواستم بدونم کی منو آورده پیش اون خانم. نفسمو صدادار بیرون دادم و رو تختم دراز کشیدم. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای یه نفر از خواب پریدم. فخر الزمان با چادر بالاسرم ایستاده بود. لبخند زد --ای وای بمیرم بخدا نمیخواستم بترسونمت. نشستم لب تخت. -- اشکالی نداره. --اذانه دخترم پاشو نمازتو بخون بعد راحت بخواب. کنجکاو گفتم --نماز؟ با تعجب گفت --آره عزیزم نماز. تلخند زدم --ببخشید ولی من نمیدونم نماز چیه. --باشه دخترم اگه نمیخونی بخواب. خواست بره دستشو گرفتم --میشه بهم یاد بدی؟ لبخند زد --اره عزیزم پاشو وضو بگیر. با راهنمایی فخر الزمان وضو گرفتم و چادر ساده و سفید رنگی که با گلای قرمز تزئین شده بود رو سر کردم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت34 --اووو مای گـــاد! چه جیگری شدی تو! از اینکه جلوش با اون وضع
با دیدنم جانمازی کا فخرالزمان واسم آورد یاد ساسان افتادم. بغض بدی بیخ گلوم گیر کرد و چشمام اشکی شد. یادم اومد به شبی که میخواستم آب بخورم و دیدم ساسان سر جانماز نشسته و داره گریه میکنه. --رها جان؟ برگشتم سمتش. لبخند زد --عزیزم اذان تموم شد.... با چندبار تکرار کردن سوره ها یادگرفتم از حفظ بخونم و فخرالزمان بهم یاد داد چجوری نماز بخونم. بعد از سلام نماز طاقتم تموم شد و سرمو گذاشتم رو مهر و شروع کردم هق هق گریه کردن. با نماز خوندن بیشتر دلتنگش شده بودم و حال دلم گرفته بود. با دستی که روی شونم قرار گرفت سرمو از رو مهر برداشتم. --نمیدونم چه حاجتی به دلته ولی هرچی که هست خدا بهت بده. لبخند بی جونی زدم --ممنون از اینکه بهم نماز خوندن یاد دادین. لبخند زد --کاری نکردم. شروع کرد با تسبیح ذکر گفتن و منم رفتم تو اتاق و همین که رو تخت دراز کشیدم چشمام گرم شد و خوابم برد..... با صدای فخر الزمان از خواب بیدار شدم و به دور و برم نگاه کردم ولی تو اتاق نبود. از اتاق رفتم بیرون و دیدم پشت به ایستاده و داره با تلفن حرف میزنه. --چشم آقا! چشم حتماً خدانگهدار. تماسو قطع کرد و با دیدن من هین بلندی کشید --رها جون یه چیزی میگفتی ترسیدم بابا! --ببخشید. --خدا ببخشه عزیزم. دست و صورتت رو بشور بیاصبححانه آماده کردم.... بی میل چندتا لقمه خوردم. --چرا نمیخوری؟ --ممنون. --اما من اینهمه زحمت کشیدم! --ممنون ولی اشتها ندارم. --ناراحتی؟ تلخند زدم --نه واسه چی؟ --آخه آقا گفته نزارم آب تو دلت تکون بخوره. --آب که از سر گذشت چه یک وجب چه هرچی فخر الزمان خانم آب از سر من گذشته. این آب تو دل تکون خوردنا واسه بچه تیتیش ماماناس. نفسمو صدادار بیرون دادم از سر میز بلند شدم. --ممنون. رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت. یه جورایی حالم از اینکه بخوام بشینم تو یه اتاق و یه نفر مراقبم باشه به هم میخورد. دلم واسه روزای با ساسان بودن تنگ شده بود و مثل همیشه بغضم شکست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نزدیک یک ماه بود توی خونه با فخر الزمان بودم و هیج وقت نتونستم مثل زیبا باهاش راحت بشم. تلاش هام واسه فهمیدن شخصیتی که فخر الزمان بهش میگفت آقا و من حق دونستن هویت واقعیش رو نداشتم بی فایده بود. مثل بقیه ی وقت ها نشسته بودم رو تخت بی هیچ حرفی به دیوار زل زده بودم. فخرالزمان معتقد بود دیوونه شدم ولی به نظر خودم سکوت کردن منطقی تر بود. دیگه دلتنگیام به گریه مختوم نمیشد و تنها بغض بود که میخواست خفم کنه. صدای فخر الزمان کنجکاوم کرد برم دم در. گوشمو چسبوندم به در اتاق و گوشامو تیز کردم. فخر الزمان با ترس میگفت --آقا من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. غذا میپزم لب نمیزنه. میرم کنارش باهاش حرف بزنم ازم رو برمیگردونه. یدفعه با شنیدن اسمی که از زبون فخر الزمان شنیدم قلبم بی حرکت ایستاد و دستام ناخودآگاه شروع کرد لرزیدن. قطره ی اشکی از گوش ی چشمم پایین ریخت و سر خوردم کنار دیوار. با یادآوری روزی که دیدمش یدفعه چشمام بسته شد و آخرین چیزی که دیدم فخرالزمان بود که با جیغ خدارو صدا میزد... گوشام کلمات رو ناواضح میشنید. یه نفر میگفت --رها اینجوری نباش! تورو جون مادرت زود خوب شو. چشمامو باز کردم و مردی که از در رفت بیرون رو نتونستم ببینم. هنوز ذهنم شروع به کار نکرده بود. در باز شد و فخر الزمان اومد تو اتاق. --وای الهی بمیرم بیدار شدی عزیزم. نشست گوشه ی تخت و دستمو گرفت --رها توروخدا اینجوری نکن با من! بخدا منم نمیدونم باید چیکار کنم. از طرفی آقا گفته تو نباید بفهمی که کیه و از این طرف تو با این حال و روز. پتورو کشیدم رو سرم و جواب ندادم. صدای در اتاق که نشونه ی رفتنش رو میداد خوشحالم کرد. با یادآوری روزای کودکی شروع کردم به خندیدن و میون خنده هام اشکام از چشمام پایین میریخت. گلدون شیشه ای روی دراور توجهمو جلب کرد و برداشتم کوبیدمش به دیوار. صدای شکستنش توی گوشم پیچید و ذوقمو واسه شکستن لیوان بیشتر کرد. لیوانو از رو میز برداشتم و کوبیدم تو دیوار. خندم بیشتر شد. تیکه ی شیشه ای که از شکستن لیوان تو دستم مونده بود توجهمو جلب کرد. گذاشتمش رو شاهرگ دستم و یکم فشار دادم. سوزشش واسم لذت بخش بود و همین که خواستم بیشتر فشار بدم در اتاق باز شد...... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛