رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت45 زنگ زد پلیس اومد. ظاهراً پلیسا خیلی دنبالش بودن و خیلی زود ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت46
"کامران"
تو راه برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد.
صدای نگران میترا تو گوشم پیچید
--ا..ا..الو آقا کامران کجایی؟
کنجکاو گفتم
--چطور؟
--رها حالش بد شد بردیمش بیمارستان.
آقا کامران وقت زایمانشه.
ترس و استرس سرتاسر وجودمو گرفت و نفهمیدم کی آدرس بیمارستانو گرفتم و با سرعت خودمو رسوندم...
رفتم بخش زایمان و از پرستار منو برد پیش رها.
با دیدن حالش بغض کردم و رفتم کنارش.
از درد جیغ میزد و گریه میکرد.
دلم طاقت نیاورد و سرشو بغل کردم.
تو همون حال گفت
--کامران مراقب بچم باش!
اگه من مردم...
انگشتمو گذاشتم رو لبش.
--رها عزیزم آروم باش!
هم رها هم من هر دومون گریه میکردیم.
دستمو محکم گرفته بود و از درد چهرش جمع میشد.
بعد از گذشت چند دقیقه همین که صدای
گریه ی نوزاد تو اتاق پیچید رها بیهوش شد.
دکتر و پرستارا دستپاچه شده بودن و یکی از پرستارا بچه رو پارچه پیچ بغل کرد اومد سمت من.
--آقا بفرمایید بریم بیرون.
با بهت گفتم
--چرا؟
--آقا بفرمایید بزارید دکتر کارشو انجام بده.
احساس بدی داشتم و دلم نمیخواست رهارو تنها بزارم.
تا اینکه پرستار هولم داد و با غیض گفت
--آقا مگه نمیگم بفرمایید بریم بیرون؟
از اتاق رفتم بیرون ولی چشمم به در اتاق بود.
همراه با پرستار رفتیم یه اتاق دیگه
بچه رو با پارچه تمیز کرد و لباساسو بهش پوشوند.
پتوی صورتی رنگی دورش پیچید.
--بیشتر مادرا بعد از زایمان طبیعی بیهوش میشن و این طبیعیه.
بچه رو گرفت سمتم
--بهتره تا مادر به هوش بیاد این خانم کوچولو دست شما باشه.
با دستای لرزون بچه رو گرفتم.
صدای گریش اتاقو برداشته بود.
--من الان چیکار کنم؟ این بچه داره گریه میکنه؟
یه شیشه شیر برداشت و گرفت سمتم.
--با این آروم میشه.
شیشه رو داد دستم و رفت بیرون.
نشستم رو صندلی و بچه رو بغل کردم.
همین که شیشه شیرو گرفتم سمت دهنش با ولع شروع کرد شیر خوردن.
با دیدن صورت کوچیک و معصومش دلم قنج رفت و نرم دستشو بوسیدم.
یاد رها افتادم و دلشوره ی عجیبی به سراغم اومد.
احساس خیلی بدی داشتم.
شیشه شیر خالی شده بود و بچه خوابش برد.
کلاهشو مرتب کردم و پتوشو آروم دورش پیچیدم.
دکتر رها اومد تو اتاق.
بلند شدم
--خانم دکتر رها حالش خوبه؟
تأسف بار سرشو تکون داد و نشست رو صندلی.
--بفرمایید بشینید.
آروم نشستم رو صندلی.
--قبلاً هم خدمتتون عرض کرده بودم.
ببینید آقای ایزدی خانم شما حین زایمان دچار حمله ی قلبی شدن.
بنده خیلی تلاش کردم مشکل بزرگی پیش نیاد ولی با علائمی که در طی چندماه بارداری و امروز ازشون دیدم هرچه زودتر باید به متخصص قلب و عروق مراجعه کنند.
--میتونم ببینمش؟
--خیر.
ایشون در حال حاضر باید تحت مراقبت باشن.
به بچه اشاره کردم
--پس بچه چی؟
لبخند زد
--انشاﷲ که هرچه زودتر حال مادرش بهبود پیدا میکنه.
--الان من باید چیکار کنم خانم دکتر؟
--همین که در غیبت مادر از بچتون مراقبت کنید خیلی کار بزرگیه....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت46 "کامران" تو راه برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. صدای
پرستار بچه رو برد اتاق نوزادان.
رفتم بیرون و میترا و سیاوش اومدن پیشم.
میترا گفت
--چیشده آقا کامران؟
--راستش منم نمیدونم چیشد اصلاً یهو.
شروع کرد گریه کردن و به ظاهر حالش خیلی بد بود.
سیاوش کمکش مرد نشست رو صندلی و اومد پیش من.
--کامران هرکاری داشتی بهم بگو خودم نوکرتم.
دستمو گذاشتم سرشونش.
--همین که امروز رهارو آوردین بیمارستان خودش خیلیه.
فکر کنم میترا خانم حالش خوب نیست.
ببرش خونه استراحت کنه.
متأسف سرشو تکون داد
--شرمندتم داداش.
--برو خجالت بکش.
با کلی اصرار میترارو برداشت برد.
نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دستام.
بغض سنگینی توی گلوم بود ولی شونه ی گریه هام نبود.
رها اولین آدمی بود که بیشترین حساب رو روش باز میکردم.
نمیدونستم با یه نوزاد چیکار کنم.
اون لحظه گفتم کاش بچه نداشتیم ولی با تصور اینکه نباشه پشیمون شدم.....
بعد از ظهر متخصص قلب و عروق رفت رهارو معاینه کنه.
منتظر ایستاده بودم که دکتر اومد بیرون.
--شما همسرشون هستید؟
--بله.
--همراه من بیاید....
از حرفی که زد دنیا رو سرم خراب شد و نتونستم تحمل کنم گریم گرفت.
--ببینید آقای ایزدی نمیتونم قاطع بگم ولی خب قلب همسر شما ضعیف شده و بهتره بگم دچار نارسایی قلبی شدن.
ضمناً این بیماری با علائمی مثل تورم پاها تنگی نفس، اختلال در تپش قلب و علائمی از این قبیل... که باتوجه به گفته های پزشک زایمان، همسرتون بیشتر این علائم رو داشتن.
--الان من باید چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشید
--فعلاً نمیشه قطعی تصمیم گرفت در طی چند روز آینده باید یه سری آزمایشات انجام بشه...
از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو حیاط.
نزدیکای غروب آفتاب بود.
نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم بالا روبه آسمون.
اشکام ناخودآگاه از چشمام جاری شد و حتی فکر از دست دادن رها دیوونم میکرد....
رفتم بخش نوزادان و از پرستار خواستم بچه رو داد دستم.
با بغض بهش خیره شدم و گریم گرفت.
به سینم چسبوندمش و آروم در گوشش با بغض گفتم
--سلام دختر قشنگم! خوبی بابایی؟
منو ببخش هنوز نتونستی مامانو ببینی!
ببخشید که حال مامانت خوب نیست!
همش تقصیر منه.
شروع کرد نق زدن و از خواب بیدار شد.
همین که چشماشو باز کرد شروع کرد گریه کردن و به ثانیه نکشید گریش همراه با جیغ شد.
دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
ناچار رفتم پیش پرستار و بچه رو دادم بهش. از اتاق رفتم نمازخونه و نماز خوندم.
سر نماز گریه کردم و از خدا کمک خواستم.
همش عذاب وجدان داشتم.
فکر میکردم بی توجهی های من باعث شده رها به اون روز بیفته......
یک هفته ای که هر روزش یکسال بود بالاخره گذشت.
در زدم و رفتم تو.
--سلام آقای دکتر.
--سلام جوون بشین.
نشستم.
--حالتون خوبه؟
--ممنون.
میشه بگید نتایج آزمایشات چیشد؟
--ببینید آقای ایزدی این بیماری در بیشتر موارد درمان ناپذیره و اگه آدم خوش شانسی باشه تنها یک راه باقی میمونه.
که تنها راهش پیوند قلبه.
این جراحی ریسک بالایی داره ولی خب تنها راه همینه و متأسفانه یابهتره بگم خوشبختانه همسر شما شرایط پیوند رو دارن.
--یعنی باید عمل پیوند انجام بشه؟
--دقیقاً!
یعنی کادر درمان و همچنین شما باید در جست و جوی یه مورد مناسب واسه پیوند باشید. هرچه سریعتر باشه بهتره........
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت46 "کامران" تو راه برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. صدای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت47
تو یه ثانیه تموم دنیا رو سرم خراب شد.
نمیدونستم باید چی بگم.
از سرجام بلند شدم و با گفتن ببخشید از اتاق رفتم بیرون.
پرستار پشت در منتظر ایستاده بود.
--آقای ایزدی همراه من بیاید.
--چیزی شده؟
--نه فقط خانم دکتر گفتن باید باهاتون صحبت کنن.
با سر حرفشو تأیید کردم و دنبالش رفتم....
پای چپمو تند تند تکون میدادم و اصلاً حواسم به حرفای دکتر نبود.
--آقای ایزدی!
سرمو بلند کردم
--ببخشید چیزی گفتین؟
متأسف سرشو تکون داد.
--تقریباً ده دقیقس دارم صحبت میکنم.
دستامو تو موهام فرو بردم و نفس عمیق کشیدم.
--ببخشید من اصلاً حواسم نبود.
--راجع به بچتون.
خداروشکر نوزاد سالمه و موندنش اینجا ممکنه واسش ضرر داشته باشه.
بنده شرایط شمارو درک میکنم اما سلامت نوزاد در اولویته و اینکه با محیط خونه آشنا بشه واسش لذت بخش تره.
--منظورتون اینه که بچه رو ببرم؟
--بله دقیقاً.
شرایط نگه داشتن یه بچه اونم بچه ای که مامانش نباشه.
تصورشم واسم قابل تحمل نبود.
--ولی خانم دکتر بچه ی من مادرش نیست منظورم اینه که....
حرفمو قطع کرد
--اصلا نگران نباشید.
پرستار آموزش نگه داری نوزاد رو در اختیارتون قرار میده.
ناچار گفتم
--باشه ممنون.....
رفتم پیشش و با دیدنش دلم قنج رفت.
بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینم.
دم گوشش کلی قربون صدقش رفتم.
پرستار اومد و یه سری بروشور داد دستم و با یه عروسک یه سری آموزش مهم مثه حمام کردنشو بهم یاد داد.
هزینه ی نگهداری بچه رو پرداخت کردم و برگشتم تو اتاق و بچه رو با کریرش برداشتم و رفتم بیرون.
کریرو گذاشتم صندلی جلو و ماشینو روشن کردم.
سعی کردم خیلی آروم رانندگی کنم که بیدار نشه.....
تا رسیدن به خونه خواب بود و با کریرش بردمش تو اتاق خوابمون.
دراز کشیدم رو تخت و همین که چشمام میخواست گرم بشه شروع کرد نق زدن.
نشستم رو تخت و از تو کریر آوردمش بیرون و شیشه شیرشو گرفتم سمت دهنش.
با ذوق به شیر خوردنش نگاه میکردم اما خیلی زود خوابش برد.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و همون موقع
زنگ در رو زدن و سیاوش و میترا اومدن خونمون.
همین که قضیه ی پیوند قلب رها رو تعریف کردم میترا شروع کرد گریه کردن و سیاوش سعی داشت آرومش کنه.
حال خودمم دست کمی از اونا نداشت.
با صدای گریه رفتم سمت اتاق و بچه بغل برگشتم.
میترا با بغض گفت
--چرا اینو آوردی خونه؟
--دکتر گفت بیشتر موندن اونجا واسش خوب نیست.
اومد سمتش و از دستم گرفتش.
با گریه بغلش کرد و همینطور که قربون صدقش میرفت رفت سمت اتاق.
سیاوش غمگین گفت
--کامران داداش غصه نخور!
مطمئنم این روزا میگذره.
قطره ی اشک گوشه ی چشممو گرفتم و با صدای آرومی گفتم
--نمیتونم سیاوش!
چجوری آروم باشم وقتی نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد؟
با بغض ادامه دادم
--رها فقط زنم نیست! مادر بچمه.
اگه فقط یه تار مو از سرش کم بشه
جواب این بچه رو چی بدم؟
نشست کنارم و مردونه بغلم کرد.
تحملم تموم شده بود ولی نمیخواستم جلو کسی گریه کنم.
با صدای موبایلم بلند شدم رفتم دم اتاق
در زدم
--ببخشید میترا خانم
--بفرمایید
موبایلمو برداشتم.
صدای مرد غریبه ای تو گوشم پیچید
--سلام آقا شما اسمتون کامرانه؟
--سلام بله چطور؟
--یه تاکسی همراه با سه سرنشین تصادف کرده.
با بهت گفتم
--چــ...چــی؟
--عرض کردم یه تاکسی همراه با سه سرنشین یه خانم و آقای مسن و یه پسر جوون تصادف کردن.
--ا..ا..الان کجایید شما؟
--بنده بیمارستا....
حرفشو قطع کردم
--آدرسو ارسال کنید لطفاً.
سیاوش با بهت گفت
--چیشده کامران؟
--نمیدونم فقط لطف کن لباسای منو از رو تخت بیار.
لباسامو تو اتاق بچه عوض کردم.
داشتم از در میرفتم بیرون یاد بچم افتادم برگشتم
-- اگه ممکنه یه چند دقیقه مراقبش باشید
سیاوش گفت
--خیالت راحت.
به سرعت سوار ماشین شدم و رفتم به آدرس بیمارستان.....
داشتم مشخصات پدر مادرمو به پرستار میدادم که یه مرد میانسال اومد کنارم.
--شما اسمتون کامرانه؟
--بله.
--همراه من بیاید
رفتم دنبالش و مرد با دیدن دکتر رفت سمتش
--چیشد آقای دکتر؟
--نسبتتون با بیمار چیه؟
رفتم نزدیک
--من پسرشونم.
--پدر شما دچار ایست قلبی شدن و مادرتون هم بر اثر خونریزی شدید در ناحیه ی سر
حرفشو قطع کرد
--متأسفم کاری از دست ما بر نمیومد.
تسلیت میگم.
لب زدم
--چـ..چـ..چی؟
دکتر رو پس زدم و رفتم تو اتاق.
با دیدن دوتا تختی که روشون پارچه ی سفید کشیده شده بود رفتم سمتشون و پارچه هارو کنار زدم
با دیدن صورت خونی مامانم و صورت زخمی جمشید از تعجب چشمام گرد شد.
نمیتونستم باور کنم.
دلم میخواست خواب باشه.
شروع کردم به صورتم سیلی زدن.
پاهام تحمل وزنمو نداشت و همونجا کنار دیوار سر خوردم.
بغض داشت خفم میکرد ولی اشکم در نمی اومد.
به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم.
همون مرد مسن اومد تو اتاق و کمکم کرد از جام بلند شم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت47 تو یه ثانیه تموم دنیا رو سرم خراب شد. نمیدونستم باید چی بگم.
نشست کنارم رو صندلی و دستمو گرفت تو دستش.
--خدا بهت صبر بده جوون، داغ پدر و مادر خیلی سخته!
با صدای خشداری گفتم
--خیلی ممنون لطف کردین.
یه شماره کارت بدین حق الزحمه تون رو واریز کنم.
از کنارم بلند شد و لبخند زد
--حق الزحمه ی من با خداست
نیازی به این کار نیست.
گفت و رفت.
واسه اولین بار تو عمرم اوج تنهایی رو احساس کردم.
زندگیم مثه یه گره ی کوری بود که از هر سر میگرفتم سر دیگش گره میخورد.
بلند شدم رفتم ایستگاه پرستاری و هزینه ی اورژانس رو پرداخت کردم.
مامان و جمشید رو منتقل کردن بخش سردخونه.
ساعت ۱۲ ظهر بود و موبایلم زنگ خورد.
جواب دادم
--الو سیاوش؟
--سلام کامران کجایی چیشد؟
--سلام بیمارستان.
--آدرس بفرس بیام.
--نه نیازی نیست
سمج گفت
--آدرسو بفرست من دارم میام.
آدرس بیمارستانو فرستادم و رفتم دنبال کارای ترخیص.
چند دقیقه بعد سیاوش اومد بیمارستان.
با دیدنم گفت
--کامران داداش خوبی؟
با بغض گفتم
--اصلاً نمیدونم باید خوب باشم یا...
--چیشده؟
--مامانم و جمشید تصادف کردن.
با بهت گفت
--سیمین خانم..
ادامه دادم
--هر دو مردن.
با بغض گفت
--چطور ممکنه..
سرشو گذاشت رو شونه ی من و شروع کرد هق هق گریه کردن.
میون گریه هاش میگفت
--قربون اون خدا برم با حکمتش.
تا وقتی زیر دست تیمور بود عین سگ سرش داد و هوار میکرد.
نامرد دست بزن داشت ولی مامان...
یعنی سیمین خانم حرفی نمیزد!
نشستیم رو صندلی و ادامه داد
--از ترس اینکه تیمورو نزنم نفله کنم به من و حسام حرفی نمیزد.
با شنیدن اسم حسام دندونامو رو هم فشار دادم.
شونشو فشار دادم
--گریه نکن سیا! آروم باش.
اشکاشو پاک کرد
--ببخشید یه لحظه حالم..
دوباره شروع کرد گریه کردن و چند ثانیه بعد گفت
--میگم کامران..
--چیشده؟حرفی میخوای بزنی؟
--میگم چیزه. میشه برم حسامو..
یعنی اینکه امروز فقط امروز واسش مرخصی بگیرم....آخه هرچی باشه جای مادرش...
خواستم ممانعت کنم اما گفتم
--باشه برو اگه تونستی بیارش.
صورتمو بوسید
--ایول خیلی مردی.
سیاوش رفت دنبال کارای حسام.
ادامه ی کارای ترخیص رو انجام دادم.
ساعت ۲بعد از ظهر بود.
رفتم سمت ماشین برم بهشت زهرا(س)
با صدایی ایستادم و برگشتم
--کامران!
برگشتم و با دیدن آرش بهت زده بهش خیره شدم.
اومد نزدیک و با صدای دورگه ای گفت
--سلام.
--سلام.
سرشو انداخت پایین
--نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.
--تشکر نیازی نیست.
شونه هاش شروع کرد لرزیدن
--نمیتونم باورکنم..
مردونه به آغوش کشیدمش.
--منو ببخش کامران!
تو خیلی واسه بابا زحمت کشیدی ولی من...
--من وظیفمو انجام دادم پس جای تشکر نیست.
اشکاشو پاک کرد
--جایی میری؟
--میرم بهشت زهرا(س)
--منم میام.....
تو راه سکوت بینمون حکم فرما بود تا اینکه آرش گفت
--چقدر تغییر کردی.
--چطور؟
--هیچی
ادامه ندادم تا رسیدیم بهشت زهرا(س)...
دوتا قبر خریدیم و برگشتیم بیمارستان.
سیاوش و میترا همراه با بچه بیمارستان بودن.
با دیدن بچم قوت قلب گرفتم و بغلش کردم دستاشو بوسیدم.
میترا با گریه گفت
--سیاوش میخوام مامانمو ببینم.
سیاوش میترارو برد تو بخش.
آرش کنجکاو و با ذوق گفت
--بچته؟
لبخند بی جونی زدم
--همه ی امیدم به همین یه فسقل بچس.
ادامه دادم
--این زن و شوهری که دیدی بچه های تیمورن.
همونا که به زور دور خودش جمع کرده بود.
--به تیپشون نمیخورد ولی.
--آره چون از اون خراب شده اومدن بیرون.
حرفی نزد و بیصدا به نقطه ای خیره شد.
بچه رو خوابوندم تو کریرش.
با گریه گفت
--کامران من بابارو خیلی اذیت کردم
تلخند زدم
--چرا؟بخاطر اینکه نمیخواستی خلاف کنی؟
سرشو گرفت بین دستاش و شروع کرد گریه کردن.......
عده ی معدودی که شامل من و آرش و سیاوش و میترا بود رفتیم بهشت زهرا(س).
یه ماشین پلیس همراه با دوتا مأمور حسام رو دستبند به دست آوردن
با دیدنش دلم میخواست برم تموم دندوناشو تو دهنش خورد کنم.......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت47 تو یه ثانیه تموم دنیا رو سرم خراب شد. نمیدونستم باید چی بگم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت48
واسه به خلک سپردن مامان رفتم داخل قبر چون جز من کسی بهش محرم نبود.
لحظه ی آخر بغضم شکست و اشکام شروع به باریدن کرد
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره و با کمک آرش و سیاوش از قبر اومدم بیرون.
همون میترا حالش بد شد و سیاوش رفت پیشش.
حسام پوزخند زد
--خیالت راحت شد رها رو انداختی بیمارستان الانم راست راست واسه خودت میگردی اره؟
از خشم دندونامو روی هم فشار دادم.
ادامه داد
--رها اگه بدبخـت نبود که زیر دست تو نمی افتاد.
فریاد زدم
--فقط جرعت داری یکبار دیگه اسم رها رو بیاری...
پوزخند صداداری زد
--مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
صبرم لبریز شد و به طرفش هجوم بردم با مشت کوبیدم تو صورتش.
خواستم یه ضربه ی دیگه بزنم که آرش دستمو گرفت کشید کنار.
حسام با دهن پر خون گفت
--منو میزنی آره؟
مخاطب به سرباز کنار دستش گفت
--من ازش شکایت دارم.
سیاوش رفت سمت حسام
--تو غلط میکنی شکایت داری...
مأمورا سیاوشو پس زدن و یکیشو حسامو برد و اون یکی اومد سمت من.
--همراه ما بیاید.
برگشتم سمت سیاوش و شرمنده گفتم
--بی زحمت بچه رو ببرید خونه.
سوار ماشین پلیس شدم و آرش با ماشین من دنبالمون اومد.....
من و آرش و حسام با یه مأمور منتظر بودیم تا مسئول رسیدگی بیاد.
در باز شد و با دیدن حامد چند ثانیه به هم خیره بودیم.
نزدیک به ۱۰سال بود ندیده بودمش و از نظر من خیلی مرد شده بود.
انگار اونم از دیدنم متعجب بود.
نشست پشت میز و پرونده ی مقابلش رو باز کرد و چند دقیقه بعد گفت
--آقای کامران ایزدی به جرم ضرب و شتم..
آرش پرید وسط حرفش
--جناب سروان ضرب و شتمِ چی..
دستشو فشار دادم تا ساکت شد
حق به جانب گفتم
--بله.
حسام پررو گفت
--میبینی جناب سروان چقدر روداره؟
حامد چند ثانیه بهش خیره شد و گفت
--از ایشون شکایت دارید؟
حسام گفت
--بله زده سر و صورت منو داغون کرده
حامد صدا زد
--قربانی!
یه سرباز اومد تو اتاق
به من اشاره کرد
--ببرش بازداشگاه.
به مأمور بغل دست حسامم گفت ببرتش زندان.
قبل از اینکه برم به حامد گفتم
--میتونم یه تلفن بزنم؟
--بفرما.
شماره ی سیاوشو گرفتم جواب داد
--الو؟
--سلام خوبی کجایی؟
--کامران تویی؟
--اره منم از کلانتری زنگ میزنم.
--آهان هیچی میترارو با بچه آوردیم خونه.
نفس عمیقی کشیدم
--مراقبش باش لطفاً.
--خیالت راحت میترا واسش شیر درست کرد خورد خوابید.
--باشه مرسی فعلا....
رفتم تو یه اتاق و نشستم رو زمین سرمو تکیه دادم به دیوار.
قلبم از شدت دلتنگی در حال انفجار بود.
بغضم شکست و اشکام بیصدا میریخت.
تو دلم انقدری خدارو صدا زده بودم که حس میکردم هیچ امیدی ندارم.
در باز شد و حامد اومد تو.
نشست رو زمین و سرشو به دیوار تکیه داد چشماشو بست.
تو همون حالت گفت
--فکر نمیکردم دیگه اینجا ببینمت
در جواب حرفش سکوت کردم و به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.
تو همون حالت گفتم
--فکر نمیکنم تو به تموم کسایی که میان اینجا سر بزنی و اینجوری راحت بشینی کنارشون.
--دلت پره کنایه میزنی.
--مهم نیست.
--چرا دست از سر اون جمشید برنداشتی؟
--منظورت چیه؟
--منظورمو خودت بهتر میفهمی آقای کامران ایزدی.
ایزدیو با لحن کشداری گفت.
--حامد من اصلاً حوصله ی بحث اونم با تو یکیو ندارم.
پوزخند زد
--فکر کردی من حوصله دارم؟
اومدم تا بهت بگم با این کارت حسرت یه عمر داشتن پسر رو از بابات گرفتی.
بغضم گرفت
--اون بابایی که داری ازش حرف میزنی
خیلی وقته واسه من مرده.
ناباورانه گفت
--چجوری میتونی این حرفو بزنی؟
--همونجوری که با نهایت بیرحمی منو پس زد
بهم گفت برو با همونایی که لیاقتشونو داری...
اشکم لبریز شد
--بازم بگم؟
--ولی اون الان اصلاً حالش خوب نیست.
چشمامو رو هم فشار دادم و با بیرحمی گفتم
--بـــه دررررک!
متأسف سرشو تکون داد.
--این درستش نیست کامران.
اون از ساسان که معلوم نیست زندس یا...
مکث کرد و ادامه داد
--اینم از تویی که داری با همه لج میکنی.
تلخند زدم
--آره من با همه لج کردم چوبشم خوردم.
تو چی میگی این وسط؟
نگاه معناداری بهم انداخت و رفت بیرون.
حرفای حامد ذهنمو درگیر کرده بود اما سعی کردم اهمیتی ندم.
یدفعه جلو چشمام تار شد و دیگه نفهمیدم چیشد...
چشمامو باز کردم رو تخت بودم و سرم به دستم بود.
سرباز بالا سرم تا منو دید رفت سمت در و یه نفر رو صدا زد.
حامد اومد بالاسرم
--خوبی؟
--آره فکر کنم ضعف کردم
به سرباز گفت واسم غذا آورد و خودش رفت بیرون.
بعد از اینکه سرمم تموم شد غذامو خوردم و با سرباز برگشتم بازداشتگاه.
خدا خدا میکردم آرش تا فردا واسم سند جور کنه تا بدونم آزاد بشم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت48 واسه به خلک سپردن مامان رفتم داخل قبر چون جز من کسی بهش محر
تا صبح نتونستم بخوابم و به در خیره بودم.
یه سرباز اومد در رو باز کرد
--بفرمایید همراه من بیاید.
بلند شدم و با سرباز رفتیم اتاق حامد.
آرش با دیدنم خوشحال گفت
--جناب سروان یعنی ما رفع زحمت کنیم دیگه؟
حامد معنی دار نگاهم کرد.
--یادت نره چی بهت گفتم.
چشم ازش گرفتم و ادامه داد
--بله ایشون آزادن......
تو راه آرش کنجکاو پرسید
--این پسره حامد نبود؟
پوزخند زدم
--چرا خودشه
سند از کجا آوردی؟
--سند خونه ی کرجه.
--مگه جمشید اونو نفروخت؟
نفس عمیقی کشید
--خودم خریدم ازش.
--دستت درد نکنه زحمت کشیدی.
رسیدیم خونه و رفتم حمام دوش گرفتم.
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
در زدم میترا اومد دم در
--سلام میترا خانم.
--عه سلام آقا کامران.
--ببخشید شرمنده این چند روز زحمت بچه افتاد گردن شما.میشه بچه رو بیارید؟
--این چه حرفیه.بله حتما.
رفت و با بچه برگشت.
وقتی بغلش کردم تموم حسای خوب دنیا یکجا اومد سراغم.
--خیلی ممنون....
رفتم بالا و آرش با دیدنش ذوق زده گفت
--وای کامران این بچه چقدر جیگره!
اومد سمتم و بچه رو گرفت.
سوالی گفت
--کامران پس مادر این بچه کجاس؟
--بیمارستان
--چرا مگه اتفاقی افتاده؟
رفتم سمت یخچال و همینجور که صبححونه آماده میکردم گفتم
--قضیش مفصله.
رفتم بچه رو ازش گرفتم واسش شیر درست کردم خوابوندمش و بعدش رفتم سر میز صبححونه.
خیره به آرش نگاه کردم
--از خودت چه خبر؟ ازدواج کردی؟
تلخند زد
--نه!
اونی که من میخوام هیچ کجا شبیهش نیست.
--منظورتو متوجه نمیشم.
نگاهشو از میز گرفت و لبخند محوی زد
--مهم نیست!
--آرش ببین من اصلاً حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم. عین آدم بنال ببینم.
با صدای خشداری گفت
--شهرزادو یادته؟
برگشتم به گذشته و واسه لحظه ای از خودم حالم به هم خورد.
--آره
ادامه داد
--ولی الان دیگه مهم نیست.
چون از روزی که با اون پسره حامد ازدواج کرد سعی کردم فکر و ذهن و قلبمو از وجودش پاک کنم.
تلخند زد
--بیخیال....
میزو جمع کردم و رفتم بچه رو آماده کردم خودمم آماده شدم برم بیمارستان.
آرش اومد دم در اتاق
--کجا میری؟
--بیمارستان.
--با این بچه؟
--چیکار کنم به نظرت؟
زن سیاوش بیکار نیست که.
--باشه پس سر راه منم ببر بهشت زهرا(س)
میخوام پول بدم واسه بابا ختم بردارن......
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بخش نوزادان.
با کلی اصرار قبول کردن چند ساعت نگهش دارن.
همون موقع موبایلم زنگ خورد
--سلام آقای ایزدی؟
--بله خودم هستم امرتون؟
--من از بیمارستان تماس میگیرم.
با توجه به اینکه همسر شما جزو نفرات در اولویت واسه پیوند قلب بودن.
امروز یه مورد پیوند واسشون پیدا شده.
همین الان بیاید بیمارستان.
از خوشحالی میخواستم بال دربیارم.
تماسو قطع کردم و رفتم قسمتی که رها بستری بود.
نزدیک به چندتا فرم و برگه ی رضایت رو امضا کردم.
از اینکه اسمی از اهدا کننده نبود متعجب دلیلیشو از پرستار پرسیدم و اونم گفت چیزی نمیدونه.
قرار شد دکتر جراح بیاد و زمان عمل رو مشخص کنه.
دل تو دلم نبود و همزمان نگران و خوشحال بودم.
ساعت ۱۱ صبح دکتر اومد و بعد از بررسی شرایط رها گفت بعد از ظهر میتونه جراحی رو انجام بده.
هزینه ی عمل رو پرداخت کردم و رفتم نمازخونه و نماز ظهر و عصرمو خوندم.
موبایلم زنگ خورد
--الو؟
--سلام کامران کجایی؟
--سلام بیمارستان.
--باشه پس آدرس بفرست بیام پیشت....
آدرس بیمارستانو واسش فرستادم و از نماز خونه رفتم بیرون.
منتظر نشسته بودم تا رهارو ببینم.
پرستارا تختش رو از اتاق آوردن بیرون.
بغض به گلوم چنگ زد و رفتم سمتش ولی چشماش بسته بود.
دستشو گرفتم تو دستم و تا دم در اتاق عمل همراهش رفتم.
آرش اومد پیشم و به در اتاق عمل نگاه کرد
--چرا اینجا نشستی؟ اتفاقی افتاده؟
کلافه تو موهام دست کشیدم
--آرش همش فکر میکنم تقصیر منه که رها به این روز افتاد!
اگه بیشتر کنارش بودم بیشتر بهش محبت میکردم شاید مشکل انقدر جدی نمیشد!
--کامران من منظورتو متوجه نمیشم
میشه واضح توضیح بدی؟
نفس عمیقی کشیدم و از اولین روزی که رهارو دیدم تا اتفاقات کلی که در طی یکسال و نیم پیش افتاده بود رو واسش تعریف کردم و اون در سکوت به حرفام گوش میداد.
آخرش بغضم شکست و آرش مردونه بغلم کرد.
--آرش همش تقصیر منه!
فقط دعاکن یه مو از سرش کم نشه وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشم!
--آروم باش داداش!
در طول زندگیم اولین باری بود که منو داداش خطاب میکرد.
اشکامو گرفتم و سرمو انداختم پایین.
ساعت۳بعد از ظهر بود.
سرمو چسبوندم به دیوار وچشمامو بستم....
--کامران! کامران!
از خواب پریدم و با ترس گفتم
--چیه چیشده؟
--پاشو عمل تموم شد.
باورم نمیشد تو اون شرایط خوابیده باشم.
--آرش اتفاقی که نیفتاد؟
--نه نگران نباش.
در اتاق باز شد و دکتر جراح همراه با چند پرستار از اتاق اومدن بیرون....
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت48 واسه به خلک سپردن مامان رفتم داخل قبر چون جز من کسی بهش محر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت49
--چیشد آقای دکتر؟
--بنده هر کاری از دستم بر می اومد انجام دادم.
خوشبختانه عمل به خوبی پیشرفت.
--کی به هوش میاد؟
--در این باره نمیتونم زمان مشخصی رو تعیین کنم.
--میتونم ببینمش؟
--بله اما فقط از پشت شیشه.
واسه ملاقات فیزیکی باید صبر کنید بعد از اینکه هوشیاریشو بدست آورد.
--میشه الان؟
--بله با مسئول پذیرش هماهنگ میکنم.
اگه امری ندارین از حضورتون مرخص میشم......
وقتی دیدمش تازه فهمیدم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنم دلتنگشم.
بغضم شکست و پیشونیمو چسبوندم به شیشه.
آروم زیر لب با خودم گفتم
--رها خانمم؟ پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
کامرانت از دلتنگی داره میمیره!
نی نی مون هنوز تو رو ندیده رها!
جون کامران چشماتو باز کن!
همونجا نشستم رو زمین و سرمو چسبوندم به دیوار.
خاطرات روزایی که رهارو اذیت میکردم مثه فیلم تو ذهنم میچرخید.
حس میکردم دارم تاوان پس میدم.
تاوان کارایی که از سر غرور انجام داده بودم
نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم که موبایلم زنگ خورد
صدامو صاف کردم و جواب دادم
--الو؟
--سلام حامدم.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--سلام.
با صدای پر بغض و خسته ای گفت
--میشه یه خواهش ازت بکنم؟
--اتفاقی افتاده؟
--کامران بابات حالش خوب نیست.
چشمامو رو هم فشار دادم
--به درکــــــــ که خوب نیست!
مگه من نگفتم راجع بهش با من...
حرفمو قطع کرد
--ممکنه دووم نیاره.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--حامد تو از من چه انتظاری داری؟
چجوری میتونی بگی بابات وقتی معنی
کلمه ی بابارو بعد ۳۰سال نمیفهمم؟
چجوری میتونی...
نگاهم به دکترا و پرستارایی که به سمت اتاق شهرزاد میدویدن خیره شد.
تنها کاری که تونستم انجام بدم کنار رفتن از سر راهشون بود.
از پشت شیشه به خطوطی که کم کم صاف میشد نگاه کردم.
خدایا نــــه!
در رو باز کردم رفتم تو اتاق.
یکی از پرستارای مرد اومد سمتم دستمو گرفت
--بفرمایید بیرون.
دستشو پس زدم
--ولم کن.
باز مقاومت کرد و اینبار فریاد زدم
--ولـــم کنید!
رهـــــا! رهـــــــا!
گریم گرفته بود
--رهـا من بدون تو نمیتونم!
رهــــــــــا نرو!خواهش میکنم!جون بچه مون! جون مـــن!
خـــــــــــدایا دیگه بســمه!
بـــــــــسمه!
پرستار جلو دهنمو گرفت و به زور از اتاق بردم بیرون.
حالم دست خودم نبود و سیل اشکام جاری شده بود.
واسم مهم نبود که کسی اشکامو ببینه یانه.
از بخش رفتیم بیرون و آرش با بچه اومد سمتم.
با بهت گفت
--کامران
دست و پاهام میلرزید و نتونستم رو پام بند بمونم.
آرش با کمک پرستار بردنم تو حیاط.
نشستم رو نیمکت و سرمو گرفتم تو دستام.
با صدای گریه ی بچه از آرش گرفتمشو و بغلش کردم.
سعی داشتم آرومش کنم ولی گریم گرفته بود.
گریه هاش تبدیل به جیغ شد و آرش ازم گرفتش.
همینجور که بچه رو آروم میکرد گفت
--کامران اتفاقی واسه رها افتاده؟
متأسف سرمو تکون دادم
--نمیدونم! نمیدونم!
سرمو گذاشتم رو زانوهام و با بغض گفتم
--آرش من با این بچه چیکار کنم؟
من چجوری میتونم ازش مراقبت کنم....
به کمرم ضربه زد
--یادت از خدا رفته ها کامران!
تا نخواد برگ از درخت نمیفته.
دلم از خدام گرفته بود و میخواستم برم یه جایی که هیچکس نباشه و با فریاد ازش گله کنم.
یاد حرفای حامد افتادم و واسه یه لحظه دلم به رحم اومد.
داشتم شمارشو میگرفتم که خودش زنگ زد
--الو حامد؟
--سلام اتفاقی افتاده؟
--حرفتو بزن.
مکث کرد و گفت
--باید ببینمت.
--حامد تو رو جون هرکی دوس داری دست از سرم بردار! بخدا اصلاً حوصله ی این فیلم هندیارو ندارم.
--باشه اگه خودت اینجوری میخوای
منم حرفی ندارم.
تماس قطع شد...
بلند شدم رفتم تو بخش و با دیدن دکتر دویدم سمتش.
--آقای دکتر
ایستاد و سوالی برگشت سمت من
--چیشد؟
--شما همسر خانم ایزدی هستین؟
--بله.
--یه حمله ی قلبی بود که خوشبختانه رد شد.
اما...
مکث کرد و ادامه داد
--اما حمله ی قلبی بیمار رو به کما برده.
اینکه کی از کما خارج بشه...
دست من و شما نیست و فقط خدا میتونه کمکش کنه.
اون لحظه فقط به دکتر نگاه کردم
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
شکرگزار باشم یا ناشکری کنم.
حسی شبیه به خلاء بودن بهم دست داده بود...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت49 --چیشد آقای دکتر؟ --بنده هر کاری از دستم بر می اومد انجام داد
واسه شام آرش از بیرون غذا گرفت و رفتیم تو حیاط بیمارستان غذا بخوریم.
--کامران
--هوم؟
--میخوای با این بچه چیکار کنی؟
به صورت معصومش که غرق در خواب بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم
--نمیدونم.
--اینجوری مریض میشه بخوای هر روز برداری بیاریش اینجا.
به چشماش زل زدم
--تو میگی چیکار کنم؟
--چرا نمیری پیش پدر مادرت؟
پوزخند زدم
--منظورت سینه ی قبرستونه؟
--کامران دارم جدی باهات حرف میزنم.
رُک گفتم
--منم جدیم.
--کامران من از همه چی خبر دارم.
لازم نیست واسه من فیلم بازی کنی.
بلند شدم ایستادم و سرمو گرفتم روبه آسمون.
--مهم نیست.
با خشم غرید
--بزار کنار اون غرور لعنتیتو!
بابات داره میمیره میفهمی اینو؟
برگشتم و با انگشتم زدم تو سینش
--اون یبار میمیره تموم میشه!
ولی من از درد خورد شدن غرورم روزی هزاربار میون اون قراردادای چندصد میلیاردی جمشید مردم!
اینکه جلوم آدم میکشتن و نمیتونستم کاری بکنم...
بغضمو قورت دادم و ادامه دادم
--من اونجا میمردم آرش!
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
--چیه؟ کم آوردی؟
تو میفهمی عقده چیه؟
میدونی عقده ای کیه اصلاً؟
تو میدونی غبطه خوردن به رابطه ی پدر،پسری یعنی چی؟
اما خب با این حال جمشید چیزی واسم کم نزاشت.
تلخند زدم
--لااقل هیچ وقت پسم نزد.
--ولی خب یک عمر بهت دروغ گفت!
تو یه سری چیزارو نمیدونی.
با لحن تمسخر آمیزی گفتم
--آره حتماً تو میدونی؟!
--اگه بهت بگم بابات هیچ وقت اون حرفارو نزده، باورت میشه؟
اگه بگم تو رو رها نکرده و همه ی اون ماجرا ها یه دروغ بزرگه.. باورت میشه؟
چشمامو ریز کردم
--ببینم آرش گیریم تو این حرفارو زدی و منم قبول کردم.
میخوام ببینم این وسط چی به تو میرسه؟
دستشو کرد تو موهاش
--خودمم نمیدونم!
--بیخیال غذاتو بخور.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
--الو؟
--سلام امشب ساعت۱۰میای به این آدرسی که میفرستم
--که چی بشه؟
--گوش کن کامران..
حرفشو قطع کردم
--نه تو گوش کن حامد!
تا وقتی نفهمم واسه چی باید بیام پامم اونجا نمیزارم چون نه وقتشو دارم نه حوصله ی تورو.
--میخوام باهات حرف بزنم.
--من حرفی باتو ندارم.
هر حرفی بوده بین من و تو ده سال پیش تموم شده.
--کامران ازت خواهش میکنم.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--آدرسو بفرست.
تماسو قطع کردم و به صورتم دست کشیدم.
به ساعت نگاه کردم۸ونیم شب بود.
بچه رو بردم تو ماشین پوشکشو عوض کردم و واسش شیر درست کردم.
--آرش من میرم نمازخونه.
--منم میام.....
نمازم رو خوندم و نشستم یه گوشه بچه رو بغل گرفتم.
از خواب بیدار شد
لبخند زدم
--سلـــــام بابایی!
خوبی قربونت برم؟
دست و پاشو تکون میداد و با ذوق بهم نگاه میکرد.
نگاهم افتاد به آرش که داشت نماز میخوند.
صبر کردم نمازش تموم شد و بچه رو سپردم بهش رفتم به رها سر زدم و با دیدنش حالم گرفته تر شد.
حس میکردم به آخر خط صبر رسیدم و دیکه جونی واسم نمونده.
آرش رو با بچه بردم خونه و رفتم سمت آدرسی که حامد واسم فرستاده بود.
تازه فهمیدم آدرس بهشت زهرا (س) رو داده.
ماشینو پارک کردم.
رفتم نزدیک و با دیدن حامد که بالاسر یه قبر نشسته بود رفتم کنار قبر ایستادم.
همین که خواستم دهن باز کنم با دیدن اسم ساسان ایزدی روی قبر بهت زده به قبر خیره شدم.
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت49 --چیشد آقای دکتر؟ --بنده هر کاری از دستم بر می اومد انجام داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت50
دردام یکی و دوتا نبود و هر روز بهش اضافه میشد.
مرگ ساسان خیلی به همم ریخت و نتونستم تحمل کنم بغضم شکست.
حامد ایستاد و به چشمام زل زد
اشکاش پی در پی از چشماش میریخت و از چشماش غم میبارید.
دستاشو از هم باز کرد و سرمو گذاشتم رو شونش مردونه به آغوش کشیدیم همو.
هر دومون هق هق میکردیم و یکی از یکی داغون تر بود.
نشستیم کنار قبر و سرمو گذاشتم رو خاک.
--الان وقت رفتن نبود بیمعرفت!
حامد با صدای پر بغضی گفت
--کامران!
سرمو بلند کردم
--ممنون که اومدی!
در جوابش سر تکون دادم.
ادامه داد
--میدونی آدما از یه جایی به بعد به جای اینکه دنبال آدمای جدید باشن برمیگردن به گذشته و از خاطرهاشون سراغ آدمای قدیم رو میگیرن.
یه نمه اخم کرد
--درسته که باهم رابطه ی خوبی نداشتیم اما یه روزایی
مکث کرد و ادامه داد
--یه روزایی رفیق بودیم کامران.
تلخند زدم
--بدجوری زمین خوردم حامد!
تو راه پر از سنگلاخ روزگار زمین خوردم که تا میام از جام بلند شم دوباره میخورم زمین.
--آدما با همین زمین خوردنا بزرگ میشن
بعضیا بیشتر بعضیم کمتر...
بغضمو قورت دادم
--بیخیال.
گفتی میخوای ی باهام حرف بزنی.
نفسشو صدادار بیرون داد
--آره.
میخوام یه قصه واست تعریف کنم.
بر اساس حقیقت نه حرفایی که از زبون بقیه شنیدی.
--حامد چی از جون من میخوای؟
چرا دست از سرم بر نمیداری؟
بدون توجه به حرفم گفت
--نزدیک به۳۵سال پیش پدرت و غلام و جمشید سه تا رفیق بودن.
رفاقتشون برمیگشته به زمانایی که بچه بودن و تو یه محل زندگی میکردن.
اما بعد از یه عمر رفاقت سر اینکه پدرت شغل نظامی انتخاب میکنه دعواشون میشه و کلاً از هم دیگه جدا میشن.
جمشید و غلام وارد کار خلاف میشن تا اینکه یه شب ناخواسته میزنن یه پسر هم سن و سال خودشونو به قتل میرسونن.
از قضا پروندشون میفته دست پدرت.
جمشید و غلام از پدرت میخوان که ماجرارو یه جوری ماست مالی کنه ولی پدرت قبول نمیکنه و هر دوشون میفتن زندان.
تو مدت زمان زندانشون به ضربه ی بزرگی به کارشون وارد میشه و میشه گفت ورشکست میشن.
بعد از یک سال حکم اعدام هر دوشون صادر میشه،اما اونا با پول خانواده ی مقتول رو راضی به رضایت از پرونده میکنن.
بعد از اون کینه ی جمشید و غلام نسبت پدرت ریشه دار تر میشه و همه ی تلاششونو میکنن تا بهش ضربه بزنن.
اون موقع ها پدرت واسه کارش مجبور میشه بره مناطق محروم.
بعد از یه مدت مادرت تو رو به دنیا میاره و دقیقاً ۱۰روز بعد از تولدت جمشید آدماشو اجیر میکنه و میرن تو خونتون.
مادرتو بیهوش میکنن و تورو میدزدن.
پدرت وقتی میاد خونه که دیگه دیر شده بوده و جمشید تو رو میبره یه شهر دیگه.
میخواسته تو رو بکشه ولی سیمین نامزد جمشید اجازه ی اون کار رو بهش نمیده و تحدیدش میکنه به اینکه اگه بلایی سر بچه بیاره ازش جدا میشه.
جمشید هم که نامزدشو مزاحم کاراش میدیده طلاقش میده و با مادر آرش ازدواج میکنه.
مادر آرش به تو علاقمند میشه و ازت مراقبت میکنه.
یکسال بعد آرشو به دنیا میاره ولی موقع زایمان آرش فوت میکنه.
حالا جمشید مونده بوده با دوتا نوزاد.
با یه خانم دیگه ازدواج میکنه ولی اون خانم بچه دار نمیشده و با وجود تو و آرش درخواست آوردن بچه از پرورشگاه رو میکنه تا اینکه بعد از چهارسال یه شب وقتی میرن بیرون یه نوزاد دختر سر راهی پیدا میکنن و با پا فشاری زیاد خانمش نوزاد رو میبرن خونه.
همسرش به شدت بهش وابسته میشه و مثه یه مادر بزرگش میکنه.
اما بعد از ۱۰سال یه شب جمشید میره و زنشو میکشه و اون دختر بچه رو میبره پیش یه زن دیگه.
در تموم این چند سال پدرت در به در دنبال تو بوده اما دریغ از یه نشون.
مادرت بخاطر ضربه ی روحی بزرگی که در از دست دادن تو میخوره دیگه نمیتونه باردار بشه و یه روز پدرت به طور اتفاقی تو خیابون
یه پسر ۱۳ساله و یه دختر بچه ی ۵ساله رو میبینه که مشغول کار تو خیابون بودن
اون بچه ها ازش فرار میکنن ولی پدرت به اما بهشون علاقمند میشه و با مادرت تصمیم میگیرن اون بچه هارو به فرزند خوندگی قبول کنن......
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت50 دردام یکی و دوتا نبود و هر روز بهش اضافه میشد. مرگ ساسان خیل
هشت سال بعد یعنی اوایل آشنایی من و تو و ساسان پرونده ی سنگین جمشید و غلام میفته دست پدرت ولی اینبار با حجم بالایی از جرایم.
پدرت به طور اتفاقی میفهمه که جمشید تو رو دزدیده.ولی بازم اونا زرنگی میکنن و تو رو پسر غلام جا میزنن تا رد و نشونی از خودش جا نذارن.
نفسشو صدادار بیرون داد
--تموم او روزا پدرت دنبال یه دلیل قانع کننده واسه ی اثبات این که تو پسرشی بود اما دریغ از یه دلیل.
ساسان این وسط شده بود چوب دو سر طلا.
از یه طرف باید بهت میفهموند که تو پسر جمشید نیستی و از طرفی به درخواست جمشید باید اون حرفارو راجع به پدرت میزد.
یه نگاه به من کرد
--کامران چرا اون شب توی کلانتری با وجود آزمایش دی اِن اِی زدی زیر همه چی؟
ولی بعد واسه گرفتن شناسنامه ی جعلی حاضر شدی که فامیل پدرت روت باشه؟
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
--جواب بده کامران!
سرد به چشماش زل زدم
--بخاطر اینکه تو تموم سالایی که پیش جمشید بودم یه روز خوش ندیدم.
خوشیام فقط زمانی بود که تو مهمونیا مست بودم و به قول بقیه بهم خوش میگذشت.
از بچگی باید واسه تشویق شدن هر کاری بقیه میخواستن میکردم.
بعد از چند سال پدرم منو پیدا کرد چه فایده؟
شده بودم یکی لنگه ی جمشید.
یه آدم مغرور و خود خواهی که فقط خودش واسش مهم بود.
اون شب آزمایش دی اِن اِی تشخیص داد که پدرم کیه ولی من باور نمیکردم
حتی اینکه پسر جمشید باشم رو باور نمیکردم
چون از بچگی تنها بودم.
اوقات فراغت من با یاد گرفتن انواع و اقسام قاچاق پر شده بود.
ولی از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که واسه خودم باشم.
تجارت چیزی که از بچگی آرزوشو داشتم.
راه و چاهشو خوب از جمشید یاد گرفته بودم ولی برعکسشو عمل کردم.
به جای قاچاق از راه قانونیش کار کردم.
اتفاقاً خیلیم زندگی عالی داشتم.
تا اینکه به واسطه ی اون تیمور نامرد مادرم رو پیدا کردم.
جمشید بهم گفته بود که مادرم یعنی سیمین منو رها کرده و از طرفیم میدونستم که مادرم نیست ولی بازم رفتم دنبالش و اون منو انکار نکرد.
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت بهم نگفت که مادرم نیست.
کینم نسبت به تیمور و از طرفی نجات مادرم از اون خونه باعث شد تا تصمیم بگیرم با استفاده از ازدواج با و جدا کردن دخترش بهش ضربه بزنم چون رها جزو آدمای زرنگ تیمور بود.
کارم خیلی خوب پیش رفت ولی ساسان تو شب عروسی رهارو از خونم دزدید.
بعد از اون شب حالم دیگه مثل قبل نبود.
حس میکردم یه جای کار بدجوری میلنگه.
من عاشقش شده بودم.
آدم اجیر کردم واسه دنبال کردنش.
اینکه کجا میره و با کی میره و....
فهمیدم که قراره با ساسان ازدواج کنه
چندباری تهدیدش کردم ولی فایده ای نداشت.
تا اینکه یه روز بهم گفتن همراه با ساسان تصادف کرده.
چند روز بعد فهمیدم که تصادف ساختگی بوده و یه آدم کثیفی به اسم شهرام دزدیدتش.
از شناختی که از قدیم رو اون آدم داشتم فهمیدم قراره با رها چیکار کنه.
از قبل چندتا آدماشو با پول خریدم و ازشون خواستم واسم جاسوسی کنن.
دقیقا شبی که قرار بود رهارو بفروشه به واسطه ی همون آدما رفتم تو مهمونی و رفتم اتاقی که رها بود.
نقشمون بود برقارو قطع کنن تا بتونم از در پشتی باغ از اون خراب شده ببرمش بیرون.........
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیستم 🌈 تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهم
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_بیست_و_یکم 🌈
توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد هواهم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کارمی کردنگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم،
درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا... تیزی چاقو رونشونم داد:_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم.
تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود!
دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.برق روکه روشن کردبلافاصله کلیدورودرچرخوند.نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.باتمسخرگفت:_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم
_یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟.
حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو.
ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم._همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگارمحترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟.میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!.خواهشن برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!!
داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!.
دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی
بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد....
نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:_حالاوقت نمایشه!!.
استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سیدوخانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه.
_اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!.
موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد!به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم.
لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛