eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۵ بعد از خوردن ناهار
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۳۶ غلامرضا و پدر «پاییز» مشغول خوش و بش بودند. مامان و زن داداش هم با مادر پاییز صحبت میکردند. و اصلا انگار نه انگار که اصلا برای چی دور هم جمع شده بودیم. من و پاییز هم سرمون پایین بود و هر از گاهی زیرچشمی بهش نگاه میکردم. دیگه داشت حوصلم سر میرفت یواشکی و با کمی حرص به غلامرضا گفتم -اگه صحبتاتون تموم شده برید سر اصل مطلب غلامرضا رو به پدر پاییز کرد و گفت -مثل اینکه اقا داماد عجله دارن می‌خواد بریم سر اصل مطلب از خجالت رنگ به رنگ شدم با این حرف، پاییز سرشو بالا گرفت و با لبخند کوچیکی نگام کرد. پدر خانواده دستی به تسبیحش کشید و پرسید -آقا داماد طلبه هستند؟؟ غلامرضا خواست جواب بده که پدر خانواده با جسارت تمام حرف غلامرضا رو برید و گفت -بذارید خودش جواب بده بعدشم رو به من کرد و گفت -عمو جان از خودت بگو، اینکه چند سالته و چند ساله حوزه درس میخونی با اینکه خجالت میکشیدم اما خونسردی مو حفظ کردمو از سیر تا پیاز زندگیمو بهش گفتم. از اینکه این قدر جسور بودم خوششون اومده بود. وقتی حرفام تموم شد از باب تلافی رو به پدر پاییز کردم و گفتم -من از خودم گفتم و بیشتر از اون چیزی که باید میگفتم هم گفتم حالا اگه اجازه بدید دخترتونم از خودش بگه پاییز نگاهی گذرا به من انداخت و یه بیوگرافی مختصر از خودش گفت. شاید از این برخوردم زیاد خوششون نیومد. و پر واضح بود که بیشتر جنبه تلافی رو داشت. اما باید از همین اول بهشون میفهموندم هر طور بامن رفتار کنند من هم همون طور رفتار میکنم. من یه شخصیت کاملا حساس و متفاوت بودم. و همه چیو کامل میخواستم. به همین خاطر از شراکت متنفر بودم. به همین منظور اگه پاییز برام مهم بود به همون اندازه خانواده‌ش هم مهم بودند و با آدمهایی که میگفتند اصل کار عروس خانمه نه خانواده‌ش کاملا مخالف بودم. بااینکه با تمام وجود عاشق پاییز شده بودم اما کافی بود کوچکترین برخوردی از خانواده‌ش ببینم اون وقت احتمال اینکه این عشق تبدیل به نفرت بشه خیلی زیاد بود. البته این میتونه یه ضعف باشه. اینکه نتونی وجود آدمهای اضافی رو تحمل کنی. یا اینکه با عقایدشون کنار بیای. اما من اینطوری بزرگ شده بودم منطقی و حساس. نه تنها پاییز برام مهم بود بلکه پدر و مادرش و خواهر و برادرش و حتی اقوام درجه یک مثل عمو و دایی هم به نوبه‌ی خودشون مهم بودند. و کوچکترین برخوردی ممکن بود باعث بشه تو انتخابم تجدیدنظر کنم. من از اون دسته آدمها نبودم که بگم اصل کار طرف مقابله به خانواده‌ش چی کار دارم و بعد از ازدواج بفهمن چه غلطی کردند. من دوست نداشتم بعد از ازدواج دچار ای کاش و ای کاش بشم. به همین خاطر نه تنها پاییز بلکه خانواده‌ش هم از فیلتر تحقیق من گذشتند. من دوست داشتم انتخابم توأم با عشق و منطق باشه. شاید اگر این حساسیت ها و معیارها نبود من الان این قدر خوشبخت نبودم. الحمدلله علی هذه النعمة ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۶ غلامرضا و پدر «پا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۳۷ اولین شب دیدار من و پاییز به خیر تموم شد و از همه مهمتر اینکه مورد پسند اعضای خانواده قرار گرفته بودند. قرار شد شب بعد پدر و مادر پاییز بیان خونه‌ی ما و همینطور هم شد. پاییز همراهشون نبود، پدر و مادر به همراه دختر کوچک خانواده که تقریبا ده دوازده ساله بود اومده بودن خونمون. یه دیدار خیلی مختصر بدون پاییز اومده بودند که اصلا حوصله نداشتم تو مجلس بشینم و خدا خدا میکردم هرچه زودتر تشریفشون رو ببرند. موقع رفتن مامان از پدر پاییز جوابشون رپ خواست مادر پاییز لبخندی زد و گفت - حالا چه عجله ای حاج خانم ان‌شاءالله به موقع بهتون زنگ می‌زنیم. یکماه طول کشید و خبری از تماس پدر پاییز نبود. غرور مامان هم اجازه نمیداد بهشون زنگ بزنه اما من اینقدر خواهش و التماس کردم که مامان راضی شد بهشون زنگ بزنه ولی پدر پاییز جوابی نداد و به مامان گفت -دو روز دیگه بهمون مهلت بدید تا خوب فکر کنیم حسابی هممون رو کلافه کرده بودند ناصر از شدت ناراحتی گفت -چه خبره بمب اتم که نمیخوان بسازن یکماه و دو روز گذشت کجان که تماس بگیرن من اگه بودم بیخیال پاییز و خانواده‌ش میشدم کمی به ناصر حق میدادم که ناراحت بشه ولی خب اون طفلی چه می‌دونه، درد هجری کشیده ام که مپرس یعنی چی هرشب از حوزه تماس می‌گرفتم و از مامان میپرسیدم تماس نگرفتند؟؟ و مامان هم هرشب میگفت نه دل توی دلم نبود آخه این همه تأخیر یعنی چی، به خودم میگفتم شاید نیاز به تحقیق بیشتری دارند شاید فعلا مشکلی براشون پیش اومده شاید.... شاید.... شاید از این شاید ها خسته شده بودم دلم میخواست تکلیفم مشخص بشه، ذهنم بدجوری مشغول شده بود. نه از درس می‌فهمیدم نه از زندگی. تا اینکه یه روز بعدازظهر مامان به گوشیم تماس گرفت. -سلام پسرم خوبی -سلام مامان جان خوبی چه خبر -سلامتی پسرم، تماس گرفتم بگم پدر پاییز زنگ زد. بااشتیاق گفتم -خب بسلامتی. بالاخره تماس گرفتند. حالا جوابشون چی بود مامان مکث کوتاهی کرد و گفت -جوابشون منفی بود این بار من سکوت کردم انگار دنیا رو سرم آوار شد. حس کردم غرورم له شده. صدای مامان که داشت مدام میگفت -الو، اسماعیل چرا حرف نمیزنی بیشتر آزارم میداد
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۷ اولین شب دیدار من
ادامه ۳۷ بعد از مدتی سکوت شکستم و پرسیدم -نگفتند علت نه گفتنشون چی بود؟ -گفتند هردوشون محصل هستند جایز نیست ازدواج کنند. بالاخره زندگی خرج داره و حداقل یه نفر باید کارمند باشه -چطور ممکنه اون که می‌گفت مادیات براش مهم نیست الان چطور شد یهویی مهم شد -این حرفا رو خیلی ها میزنند مامان، راستی باباشم سلام رسوند باحرص خاصی گفتم -سلامش بخوره تو سرش....باشه مامان کاری نداری من برم کلاسم شروع میشه. -نه مامان جان حواست به درس و بحثت باشه، فکر اون دختره هم از سرت بیرون کن به آرومی و اجبار گفتم -باشه و گوشی و قطع کردم گوشی تو دستم مونده بود و به یه نقطه کوری خیره شده بودم. و رفته بودم تو فکر، حسابی خورده بود تو پرم و غرورم شکسته بود. خیلی دلم میخواست علت نه گفتنشون چی بوده دو سه روزی حالم بدجور گرفته بود تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم و بپرسم چرا؟؟ اما من نه شماره ازش داشتم نه از باباش نه از خانواده ش. یادم افتاد که خواهر بزرگش کارمند دانشگاه پیام‌نور بود. و از طرفی دختردایی من هم اونجا کار میکرد. از این طریق تونستم شماره خواهر پاییزو پیدا کنم. درواقع دخترداییم بدون اینکه بپرسه شمارشو واسه چی میخوای همراهی کرد و شمارشو بهم داد. روز بعد با خواهر پاییز صحبت کردم در برخورد اول حسابی شوکه شده بود. که شمارشو از کجا آوردم. اما برخوردش کاملا منطقی و عاقلانه بود. به سوالاتم صبورانه پاسخ میداد. دست آخر گفت -ببخشید آقای صادقی ما یادگرفتیم در کار هم دخالت نکنیم و سر و قیچی رو بسپاریم دست بزرگترها. من فقط میدونم شما اومدید خواستگاری پاییز. اما اینکه چرا پاییز به شما نه گفته رو نمیدونم و نمی‌خوام هم بدونم چون این مسئله به خود پاییز مربوطه. نه به من و نه به بقیه خواهر برادرام خانواده من در این زمینه با خانواده پاییز زمین تا آسمون فرق داشت. تو خانواده ما برعکس خانواده پاییز که کسی حق دخالت در انتخاب دیگران نداره..... خانواده که چه عرض کنم کل طایفمون تو انتخاب هم نظر میدن و دخالت میکنند. اما من نفر اولی بودم که به نظرات و پیشنهادات دیگران تره هم خورد نمیکردم. در آخر خواهر پاییز شماره پدرشو داد و گفت -با پدرم در این زمینه صحبت کنید شب همون روز به موبایل پدر پاییز تماس گرفتم. خیلی مودبانه برخورد کرد. و در آخر همون حرفایی رو که به مامان گفته بود به من هم گفت و از من حلالیت طلبید. دیگه باید با این قضیه کنار میومدم خداروشکر میکردم که بیشتر از این وابسته‌ی پاییز نشده بودم. وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برام می‌افتاد بعد از پاییز تصمیم گرفتم از فکر ازدواج بیام بیرون و به درسم برسم. سال سوم طلبگی به پایان رسید. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۷ اولین شب دیدار من
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۳۸ بعد از اتمام موفقیت آمیز امتحانات خرداد سرگرم درست کردن ویزا برای خروج از کشور شدم. از طرفی که معافیت تحصیلی داشتم یکم اذیت شدم ولی خب بالاخره گذرنامه و ویزام درست شد. وقتی همه کارها بخوبی پیش رفت موضوع مکه رفتنمو به دیگران گفتم و از طرفی که مادر مَحرم اسرارِ اول از همه به پدر و مادرم خبر دادم. و اونها هم کلی خوشحال شدند. مامان در برخورد اول اشک شوق ریخت و پدر صورتمو بوسید. اینکه قراره برم عمره خیلی زود به گوش همه رسید. و تو کوچه و بازار هرکی من و می‌دید حاجی صدام میزد. باخدا عهد بستم اگه دعوتم کرد. وقتی برمیگردم بهتر از قبل شده باشم. اولین سفری بود که اینقدر عرفانی و معنوی بود. ولی هنوز طعم شیرینش زیر زبونمه. بچه های زیادی تو اون سفر باهام بودن علیرضا.... رضوانی....مهرداد..... مصطفی.... حسین یعقوبی و خیلیای دیگه که اسماشون تو خاطرم نیست. دو روز قبل از سفر من بابا و مامان دور هم نشسته بودیم و بابا یه جورایی غمگین زانوی غم بغل کرده بود. حس کردم شاید از رفتنم راضی نیست. سفر بدون رضایت پدر و مادر که سفر نمیشه. نه تنها ثواب نداره بلکه گناه هم داره -بابا؟ -جانم پسرم -از اینکه من دارم میرم عمره ناراحتی؟ -نه پسرم من که از خدامه همتون برید -گفتم اگه ناراحتید میتونم این سفر و کنسل کنم -نه پسرم این چه حرفیه ان‌شاءالله بسلامتی بری و برگردی و برای ما هم دعا کنی روز موعود فرارسید.... ساعت معین همه اومده بودند فرودگاه. فرودگاه پرشده بود از ازدحام جمعیت. من هم با کل اعضای خانواده وارد فرودگاه شدم. منتظر موندم درب ورودی باز شه و وارد سالن بشیم. تو حال و هوای خودم بودم هر از گاهی هم یکی از طلبه‌ها رو میدیدم و احوالپرسی میکردم. تا اینکه درب سالن باز شد. لحظه وداع من از تک تک اعضای خانواده رسید. مامان و بغل کردم و یه دل سیر گریه کردم. و ازش خواستم حلالم کنه. وارد سالن شدم و تنها یک گوشه نشستم. حوصله هیچکس و نداشتم حتی علیرضا. بعد از گرفتن گذرنامه و بلیط رفتیم تو سالن انتظار. خانواده من هنوز تو فرودگاه بودند. رفتم پشت پنجره و از طریق لب خونی باهم صحبت میکردیم. تا اینکه به خواسته من همه تشریف بردند خونه. به یه نقطه کوری خیره شدم و گفتم ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده علیرضا اومد کنارم نشست و گفت -نمیخای اخماتو باز کنی؟ لبخندی زدم و گفتم -چیزی نیست یکم دلم گرفته -اوخی طفلی دلت، پس این بغض و نگه دار تا برسیم مسجد النبی حرف علی تموم نشده بود که مصطفی یوسفی صدام زد -اسماعیل درب و باز کردند بریم سوار هواپیما علی یه اخمی کرد و گفت -منم هستما مصطفی خندید و گفت -تو اینقدر پر‌ رویی که نگفته سوار هواپیمایی هر سه مون بلند خندیدیم و به سمت هواپیما راه افتادیم
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۸ بعد از اتمام موفقی
ادامه ۳۸ اولین باری بود که سوار هواپیما میشدم ترس تمام وجودمو پر کرده بود ولی به روی خودم نمیاوردم. با راهنمایی مهماندار هواپیما رو صندلی نشستم. صندلی من کنار پنجره بود و علی هم کنار من نشسته بود. البته هر از گاهی جاشو عوض میکرد یا پیش من بود یا دهمرده یا پیش «کریم دادی». کلا این بچه یه جا بند نبود.دوقتی هم از کنار من بلند میشد. مصطفی یوسفی از فرصت استفاده میکرد. و میومد کنار من مینشست. به فرمان مهماندار هواپیما کمر بندامونو بستیم و موبایلامون هم خاموش کردیم. از بس ترسیده بودم از مهرداد که جلوی من نشسته بود خواستم قرآن شو بهم بده. وقتی هواپیما با اون سرعت از زمین بلند شد و هی اینور و اونور میشد تا اوج بگیره قرآن مهرداد و محکم تو بغلم میگرفتم تا قلبم اروم بشه. اولین تجربه من بود که سرشار از ترس و هیجان بود. از پشت پنجره پایین و نگاه میکردی به وضوح گرد بودن زمین و حس میکردی. هر از گاهی هم نقشه پرواز و نگاه میکردم. و موقعیت هواپیما رو می‌سنجیدم. یکی از مسیرهایی که هواپیما باید رد می‌کرد دریای سرخ بود. با مزاح به مصطفی گفتم -خداکنه تو دریا سقوط نکنیم من شنا بلد نیستم. مصطفی هم خندید و گفت -عزیزم اگه هواپیما سقوط کنه تو زنده نیستی که بخوای شنا کنی یادمه وقتی هواپیما از دریای سرخ عبور کرد تکون های شدیدی میخورد که در برخورد اول باعث ترس من و خیلی های دیگه شده بود. اما مصطفی چون سابقه سوار شدن داشت گفت -نترس چیزی خاصی نیست. امواج دریا هواپیما رو به سمت خودش میکشونه و باعث میشه تکون بخوره سه ساعت و نیم تو راه بودیم تا رسیدیم فرودگاه جده. و از اونجا هم با اتوبوس به سمت شهر پیامبر، مدینه منوره حرکت کردیم. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۸ بعد از اتمام موفقی
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۳۹ شهر جده یه شهر رویایی و خیلی شیک بود. شنیده بودم عربستان یه کشور پولداره ولی فکر نمی‌کردم تا این قد که شهر به این کوچیکی این قدر زیبا باشه. لازم به ذکره قبل از اعزام به مکه از جهتی که مرجع تقلید من آقای بهجت بودند و چند ماهی بود که از فوتشون گذشته بود به ناچار مجبور شدم مرجعم رو عوض کنم و طبق تحقیقاتی که انجام داده بودم اقای وحید خراسانی رو انتخاب کردم و زاهدان که بودم یه رساله جامع که مناسک حج رو هم توضیح داده باشه خریدمو با خودم بردم. تو مسیر هواپیما مناسک و احکام حج رو مطالعه میکردم. فرودگاه جده که رسیدیم برای شستن دست و صورتم به سرویس‌های بهداشتی رفتم و کتابی که تا اون لحظه دست من بود رو سپردم به علیرضا ناگفته نماند که زیارت آل‌یاسین جیبی هم داشتم که گذاشتم لای اون کتاب. وارد سرویس‌های بهداشتی که شدم و چون شلوغ بود و وضو گرفتنم خیلی طول میکشید وقتی برگشتم پیش بقیه دیدم همهمه شده و سر و صدا میاد از بچه‌ها پرسیدم -این سر و صدا چیه گفت -علیرضا رو بخاطر ورود غیرقانونی کتاب دستگیر کردند با دو دستم زدم تو سرم خاک بر سر شدم حالا چکار کنم. سراسیمه خودمو به علیرضا رسوندم. از بین ازدحام رد شدم تا رسیدم به علی طفلی از ترس رنگش پریده بود. و از طرفی شُرطه های عربی اذیتش میکردند که این کتاب و از کجا آوردی علیرضا هم با هر زبونی تونسته بود بهشون بفهمونه که این کتاب مال من نیست فایده نداشت که نداشت. علیرضا با دیدن من شروع کرد به دست و پا زدن یکدفعه با دست اشاره کرد به من و به پلیس های فرودگاه گفت -کتاب مال اینه، مال خودشه، داد دست من تا بره وضو بگیره بخدا راست میگم این کتاب مال من نیست
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۹ شهر جده یه شهر رو
ادامه ۳۹ من که دیدم علیرضا اینقدر ترسیده طوری که رفیقش رو فروخت. خندم گرفت سعی کردم خندمو پنهان کنم. اما علیرضا متوجه لبخندم شد و باعصبانیت سرم داد کشید و گفت -زهرمار میخندی اینا میخوان منو بازداشت کنند خونسردی مو حفظ کردم و هرجوری که بود شکسته بسته با زبان عربی بهش فهموندم که این کتاب مال منه و کتاب خاصی نیست و تنها یه رساله احکامی هست که برای هیچکس ضرر نداره. پلیسایی که دور و برم بودند ک م کم داشتند قانع میشدند و کتابو بهم پس دادند. تا اینکه یکیشون گفت -بذارید یه بار دیگه لای کتابو ببینم با این حرف بدجور ترسیدم اگه زیارت آل‌یاسین رو لای اون کتاب ببینند. شاید اتفاق بدی میافتاد. آخه عربستان این چیزا رو شرک میدونه پلیس شروع کرد به ورق زدن با هر ورق انگار دل من و چنگ میزدند انقدر این کتاب رو ورق ورق کردم تا رسید به زیارت آل یاسین. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم. پلیس با دیدن زیارت نامه اومد نزدیک من اونقدر بهم نزدیک شد که صدای نفس هاشو می‌شنیدم با صدای کلفتش پرسید -ما هذا؟؟ بدون اینکه به چهره‌ش نگاه کنم گفتم -زیارت آل‌یاسین پلیسه که انگار اشتباه شنیده بود با عصبانیت داد زد -عاشورا؟؟؟ با کمی ترس گفتم -لا، اُنظر به، زیارتُ آل‌یاسین همه طلبه ها..... دوستام حتی مسولینمون از ترس یه کلام هم حرف نمیزدند. و فقط نگام میکردند. حتی علیرضا که از مخمصه نجات پیدا کرده بود تنهام گذاشت و رفت پلیسه یه نگاهی به زیارت‌نامه انداخت و مکثی کرد و اونو با کتاب پس داد به من. وقتی کتابو بهم پس داد لبخندی زد و با زبون خودش یه چیزی بهم گفت و رفت. وقتی از استادم پرسیدم که ترجمه حرفش چی میشه گفت ترجمش میشه مواظب خودت باش. سرمو برگردوندم و به اون پلیسه که اروم داشت راه میرفت نگاه میکردم. برام قابل هضم نبود نه اون برخورد تندش نه معصومیت الانش تو فکر بودم که مصطفی گفت -اسماعیل اون پلیسه داره نگات میکنه سرمو دوباره برگردوندم و نگاش کردم لبخندی زد و برام دست تکون داد. نفس راحتی کشیدم. خداروشکر هرچی بود بخیر گذشت. مصطفی چمدونمو برداشت و منم دنبالش راه افتادم، سکوت کرده بودمو به کتابی که تو دستم بود نگاه میکردم برام سوال پیش اومده بود که یه کتاب چرا باید اینقدر برای آل‌سعود خطرناک باشه. از همه مهمتر رفتار دوپهلوی پلیس فرودگاه برام معما شده بود. مصطفی سکوتمو شکست و گفت -اسماعیل اگه امکان داره من و تو و مهرداد تو یه اتاق باشیم فکر کنم عقایدمون به هم نزدیک باشه با پیشنهاد مصطفی موافقت کردم از طرفی مصطفی و مهرداد عقایدشون از من بالاتر بود. و من میتونستم ازشون استفاده کنم. از طرفی از دست علیرضا ناراحت بودم که اینطور ناجوانمردانه من و فروخت و تحویل پلیسا داد که اگه من جای علی بودم اینکارو نمی‌کردم. درد من اینه که چرا هیچکسی به داد من نرسید همه از ترس یا پراکنده شده بودند یا فقط نگام میکردند. به خودم گفتم اونایی که جلو چند تا پلیس کم آوردن و ترس برشون داشت طوری که حاضر نشدند از حقانیت رساله مرجع تقلید شیعه و زیارت آل‌یاسین دفاع بکنند چطور میتونند یاری‌گر امام زمان باشند ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۹ شهر جده یه شهر رو
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۰ داشتیم به مدینه نزدیک میشدیم دل توی دلم نبود. دل دل میکردم برای مسجدالنبی. اتوبوس یه خیابون فرعی رو پیچید تا رسید به خیابون اصلی. گنبد سبز پیامبر مثل مروارید میدرخشید. چه جبروتی داشت. از پشت قبرستان بقیع منظره مسجدالنبی مثل یاقوت در دل صدف بود. از خوشحالی داشتم دق میکردم اصلا باورم نمیشد من باشم و مدینه و غربت و گنبد و بقیع. بغض کرده بودم. این اتوبوس لعنتی چرا نمیرسه ناخواسته با صدای لرزون داد زدم -اقای راننده تروخدا زود باش داره روح از بدنم جدا میشه.... بچه‌هایی که اهل دل بودند زدند زیر گریه. هرکسی یه جوری با پیامبر حرف میزد. یکی از پیامبر میگفت. یکی از حضرت زهرا و مصائبش. یکی هم از غربت امام حسن. چیزی نگذشت که اتوبوس پر شد از صدای گریه. مدیر کاروان که حال معنوی بچه ها رو دید شروع کرد به روضه خوندن و بچه‌ها هم های‌های گریه میکردند. پرده‌ی اتوبوس رو کنار زدم و خطاب به مسجدالنبی زیرلب زمزمه کردم -سلام من به مدینه، به آسمان رفیعش، به مسجد نبوی، به لاله های بقیعش، سلام من به علی و به صبر و حلم عجیبش، سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش بالاخره اتوبوس روبروی هتل توقف کرد فاصله‌ی بین هتل تا مسجدالنبی تقریبا دو دقیقه بود. از کنار هتل مناره های مسجد و حیاط و سایه بونهاش به وضوح دیده میشد. وارد هتل شدیم.هتل ده طبقه‌ی لوکس موج جمعیت فضای هتل رو پر کرده بود. جالب اینجا بود هتل به این عظمت فقط دوتا آسانسور داشت. و سیلی از جمعیت که منتظر بودن وارد اتاقهاشون بشن رفتم پیش مدیر کاروانمون -سلام -سلام پسرم خوبی -ممنون، عذر میخوام یه اتاق سه نفره برای من و دوستام کنار بذارید -اشکال نداره فقط اسماتون رو بگید تا یادداشت کنم -بله چشم، بیزحمت بنویسید، اسماعیل صادقی، مهرداد چیت بندی و مصطفی یوسفی مدیر کاروان بعد از نوشتن اسامی پرسید -الان دوستات کجان؟ با انگشتم اشاره کردم به مصطفی و مهرداد که تو صف آسانسور بودند. حسابی شلوغ بود و کم کم داشت اذان مغرب هم نزدیک می‌شد. مدیر کاروان یه کلید از تو کیف دستیش برداشت و داد به من -بفرمایید این هم یه اتاق سه تخته، اتاق شماره ۱۱۰ در طبقه‌ی دهم با تعجب پرسیدم -طبقه‌ی دهم؟؟؟ طبقه‌ی دوم و سوم اتاق خالی نداریم؟ -نه عزیزم سه تختمون فقط همون اتاقی بود که کلیدشو دادم بهت -باشه ممنون مثل اینکه چاره‌ای نیست
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۰ داشتیم به مدینه نز
ادامه ۴۰ کلید و گرفتم و رفتم پیش مهرداد و مصطفی اون دو تا هم وقتی فهمیدند قراره ده طبقه بریم بالا معترض شدند. ولی چاره چه بود بقیه اتاقاشون یا دونفره بود یا چهارنفره مهرداد نگاهی به صف آسانسور انداخت و گفت -حالا حالاها باید تو صف باشیم. اذان مغرب هم نزدیکه تا بخوایم لباس عوض کنیمو دوش بگیریم دیر میشه. انگار قرار نیست امشب نمازو حرم باشیم با استرس نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم -راست میگی تا بخواد نوبتمون بشه نماز تموم شده یه لحظه فکری به ذهنم رسید با هیجان به مهرداد و مصطفی گفتم -چطوره از پله ها بریم بالا مصطفی خندید و گفت -شوخیت گرفته تا برسی اون بالا فلج شدی، ۱۰ طبقه‌ست شوخی که نیست مهرداد گفت -اسماعیل راست میگه بریم از پله‌ها، ما هر سه‌تامون لاغریم فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. یه یاعلی گفتیم و چمدونامونو دست گرفتیم و شروع کردیم به بالا رفتن یک به یک پله‌ها رو بدون توقف میرفتیم بالا انگار انرژی مضاعفی گرفته بودیم ده طبقه رو سر یه چشم بهم زدن و بدون هیچ کسالتی رفتیم بالا تا رسیدیم به اتاق شماره ۱۱۰ یه بسم‌الله گفتم و کارت و گذاشتم لای درز تا درب باز بشه. وارد اتاق شدیم یه اتاق ترو تمیز و شیک. از همه مهمتر وسط اتاق یه پنجره بزرگ بود که مشرف بود به مسجدالنبی و قبرستان بقیع تخت من کنار اون پنجره بود البته مهرداد هم بخاطر منظره‌ی جالبی که داشت میومد روی تخت من میخوابید. سمت راستمون قبرستان بقیع بود که سکوت همه جاشو فراگرفته بود. طوری که پرنده‌ها هم دیگه پر نمیزدند. حتی یه دونه چراغ هم روشن نبود. یه ظلمت و تاریکی محض همه جا رو فراگرفته بود. برعکس سمت چپ مسجدالنبی بود که مثل ماه شب چهارده میدرخشید. رفتم کنار پنجره نگاهی به قبرستان بقیع انداختم و نگاهی به مسجدالنبی خطاب به پیامبر عرض کردم -مگه فاطمه دختر تو نبود، مگه اون قبور... قبور فرزندان تو نیست؟؟ پس چرا اونجا اینقدر تاریکه طوری که قبور ائمه بقیع هم دیده نمیشه اما بارگاه شما..... بغضم گرفته بود مهرداد که متوجه حالم شده بود پست سرم ایستاد دستشو گذاشت روی شونم و گفت -برای منم دعا کن اسماعیل، دعا کن شهید شم، من تحمل مردن و ندارم اشکام رو صورتم سرازیر شد با بغض گفتم -ببین قبرستان بقیع رو چقدر ساکته حتی یه دونه چراغ هم نداره. چقدر اهلبیت معصوم و مظلومند. صدای مصطفی که از سرویس بهداشتی میومد بیرون بلند شد و گفت -شما دوتا نمی‌خواین وضو بگیرید نزدیک اذانه‌ها اشکامو پاک کردمو رو به مهرداد گفتم -بریم آماده شیم نمازو رسیدیم حرم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا