رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۳ تمام مکانهای مقدس
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۴
بعد از اتمام مناسک حج
خسته و مونده برگشتم هتل. بقیه کاروان سه ساعتی زودتر مناسکشون تموم شده بود و من همچنان درگیر بودم. و بخاطر وسواسی که داشتم کمی دیرتر از احرام دراومدم.
طواف خانه خدا، لمس حجرالاسود،
سعی صفا و مروه، تقصیر کردن و طواف نساء، هرکدوم بیانگر یه مسئلهی تاریخیاند که طراوتش هنوزم که هنوزه سالیانه چندین میلیون نفر به سمت خودش میکشونه.
با انجام نماز طواف نساء
از احرام اومدم بیرون. ولی دلم میخواست لباس احرام هنوز تنم باشه. با اون لباس حس بهتری داشتم. بعد از انجام مناسک و خواندن نماز ظهر به سمت هتل رفتم.
وارد هتل که شدم
علیرضا از مهمانسرا اومد بیرون
با دیدن من با تعجب و کمی دلهره گفت
-اومدی اسماعیل اصلا معلوم هست کجایی؟
_سلام حسابی خسته شدم بقیه کجان؟
-آخر این وسواست کار دستت میده
_مصطفی و مهرداد اومدن؟
-آره دیر وقته دارن ناهار میخورن
بعد از جدایی از علیرضا
رفتم به اتاقمو بعد از شستن دست و صورتم به مهمانسرا رفتم. با اینکه خسته بودم و میل به غذا نداشتم اما ممکن بود تا شب گرسنه بشم و نتونم برم زیارت.
وارد رستوران شدم
و مهرداد که انگار منتظر من بود با دیدنم از جاش بلند شد. و دستی تکون داد تا توجه من و به خودش جلب کنه.
با اشاره مهرداد رفتم پیششون و کنارشون نشستم
_سلام بچهها خوبین قبول باشه
مهرداد گفت
-اصلا معلومه کجایی
مصطفی گفت
-رفتی با خدا خلوت کنی ولی فکر نمیکردی این قدر طول بکشه
نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم
-نه بابا خلوتم کجا بود. این قدر شلوغ بود که سمت حجرالاسود نرفتم ترسیدم به خانما بخورم
مصطفی که داشت نوشابشو سر میکشید
گفت
-پس انشاءالله امشب باهم میریم منم نرفتم بس شلوغ بود
مصطفی داشت حرف میزد
که مهماندار رستوران یه سینی پر از برنج که زیرش یه ماهی کامل گذاشته بودند با ظرف زیتون و نوشابه و ماست و سوپ گذاشت جلوم
-اووووعه کی میخوره این همه رو
با اینکه طرف عرب بود
اما شکسته بسته بهش فهموندم که همه رو ببره و فقط کاسه سوپ و یه دونه سیب درختی برام بذاره
مصطفی گفت
-چرا نمیخوری تا الان باید حسابی گرسنت باشه
_گرسنم که هست ولی بیشتر از گرسنگی خوابم میاد همین سوپم کافیه تا شام نگهم میداره
با خوردن سوپ و سیب،
یه نفری رفتیم تو اتاقمون. این قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیکای غروب با صدای تلفن از خواب پریدم.
با صدای خوابآلود موبایلمو برداشتم
-الو بفرمایید
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۴ بعد از اتمام مناسک
ادامه ۴۴
-سلام اسماعیل ببخشید مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم
-زن داداش شمایی؟ جانم درخدمتم
-تماس گرفتم بگم رفتم پیش پاییز و باهاش صحبت کردم
با شنیدن اسم پاییز با هیجان پتو رو کنار زدم و گفتم
-خب چی گفت تونستی قانعش کنی؟
_قانع که آره ولی....
-ولی چی؟؟ زن داداش نصف عمرم کردی چیزی شده؟؟
-نه نه اصلا فقط پاییز گفت دوباره نیاز به فکر داره
_نگفت کی جواب میده؟
-گفت وقتی از سفر برگردی
_یعنی یه هفته دیگه؟؟
-شایدم دیرتر
_منظورت چیه زن داداش؟؟
-ببین اسماعیل پاییز و خانوادهش در مورد تحقیق کردند و از هر کی پرسیدن جز خوبی جوابی نشنیدن این و من نمیگم پاییز میگفت. اما یه مسئلهی دیگه هم هست که پاییز برای پاسخ دادن نیاز به فکر داره و تو هم نباید عجله کنی
و در اخر گفت
اگه روز برگشتت به ایران اومد فرودگاه به استقبالت یعنی بله و هیچ مشکلی با ازدواج نداره اما اگه نیومد این نیومدنش یعنی باید فراموشش کنی و بری سراغ زندگیت
با اینکه حرفهای زن داداش دو پهلو بود
اما ته دلم یه حسی بهم اطمینان میداد که دلم قرص باشه. لباسامو پوشیدمو با مصطفی و مهرداد و علیرضا به سمت کعبه راه افتادیم. چون وقت تنگ بود با اتوبوس رفتیم وگرنه دلمون میخواست پیاده تا خانه خدا راه بریم.
خیابونای مکه و خونه هاش
یکی از یکی خوشگل تر و ماشیناشون یکی از یکی مدل بالاتر پیکان و پراید هم که اونجا در حکم دوچرخه تو ایران بود. با تمام اینها دلم پر میزد برای کشور خودم و عقاید خودمون.
تو مکه حق اینکه با مهر نماز بخونیم رو
نداشتیم و گاها بابد تقیه میکردیم. اما من کلهشق تر از اینا بودم.
یادمه یه بار که تو حیاط کعبه
داشتم نماز میخوندم یکی از پلیسای عربستان وقتی دید به سبک شیعیان نماز میخونم منو هل داد و نمازمو شکوند.
من که هیچ کاری از دستم برنمیومد
فقط با نفرت نگاش کردمو زیارت نامه رو از رو زمین برداشتم. و روبروی خانه خدا نشستم.
اون پلیسه از اینکه محلش نذاشتم
عصبی شد یه چرت و پرتایی گفت و رفت. دلم میخواست اون عرب خپل و بیریخت و با دستام خفش کنم اما مگه از جونم سیر شده بودم. ترجیح دادم بسپرمش به صاحبخونه که حقشو بذاره کف دستش
روز بعد که برای طواف مستحبی اومدم کعبه
دیدم اون پلیسه با پای چلاق شده و گچ گرفتش مثل عنکبوت چسبیده بود به پرده خونه خدا.
خندم گرفت و برای درآوردن لجش
رفتم نزدیک و گفتم
-کیف حالک
اونم با چشمای مثل کرکسش لباشو بهم فشرد و یه چیزایی گفت که معناشو نفهمیدم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۴ بعد از اتمام مناسک
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۵
یه شب تو اتاقم تنها بودم
مهرداد و مصطفی برای طواف مستحبی به خونهی خدا رفته بودند. صدای کوبیدن در بلند شد.
با بفرمایید ِ من علیرضا وارد اتاق شد
-سلام خوبی؟ تنهایی؟
_سلام علی چه خوب که اومدی، آره تنهام بچهها رفتن زیارت
-هوای بیرون خیلی گرمه اصلا نمیشه کولر و خاموش کرد
پاشدم و پردهی رو پنجره کنار زدم با اینکه شب بود اما دَم گرما هنوز وجود داشت.
به علیرضا گفتم
_میدونی یکی از فانتزیام چیه؟ اینکه هنگام طواف بارون بیاد و من و خدا عاشقانه باهم خلوت کنیم. من زیر بارون حرف بزنم و قدم بزنم. و هر قطره از بارون نمادی از حضور خدا کنارم باشه
علیرضا لبخندی زد و گفت
-چه خیالپرداز ! تو این گرما بارون کجا بود اونم عربستان
با این حرف هردومون خندیدیم
کتاب حافظ از جیبم برداشتم و گفتم
_بیکار نباشیم بیا چند تا شعر از حافظ برات بخونم
با استقبال علیرضا کتاب حافظ و باز کردم
اولین غزلی که اومد غزل شماره ۱۴ بود.
به نام خدا
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری کشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود اشک دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبهی گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
هنوز یک بیت از این غزل زیبا مانده بود
که بغض امانم نداد. کتاب و بستم صورتمو برگردوندم و های های زدم زیر گریه. علیرضا که میدونست دلداری دادن فایده نداره دستشو گذاشت رو شونمو منتظر موند تا حالم بهتر بشه. الان دیگه واقعا دلم بارون میخواست
بعد اینکه حسابی گریه کردم
حس کردم یه دنیا سبک شدم. اشکامو پاک کردم
و به علی گفتم
-فکر میکنی بارون میاد؟
علی لبخندی زد و گفت
-خداکنه بیاد
علی اون شب رو تا صبح کنار من بود
بعد از نماز صبح برای زیارت به خونهی خدا رفتیم. از هتل که اومدیم بیرون هوا گرگ و میش بود. ستارهها به وضوح تو اسمون دیده میشدند.
علی پرسید
-اسماعیل به نظرت هوا ابری نیست؟
نگاهی به آسمون انداختم و گفتم
_الان که هوا تاریکه چیزی معلوم نیست
علی با قاطعیت گفت
-به نظر من که هوا ابریه
بعد با یه ذوق خاصی گفت
-وای اگه بارون بیاد چه قشنگ میشه
-آره قشنگ تر از اونی که فکرشو کنی
با پیشنهاد علی پیاده تا کعبه رفتیم. تا رسیدیم مسجدالحرام هوا روشن شده بود. علی راست میگفت هوا ابری بود. اون قدر که خورشید به زور دیده میشد.
بعد از اینکه تجدید وضو کردیم
مشغول طواف شدیم. هنوز دور اولم تموم نشده بود که حس کردم صورتم با قطرات بارون خیس شد. سرمو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم
علی با صدای بلندی توام با خوشحالی بود گفت
-اسماعیـــل... بارووون
چیزی نگذشت که بارون شدت گرفت
اون قدر شدید بود که خیلیا طواف و رها کردند و به سایبونهای مسجد پناه بردند. فانتری من رنگ واقعیت گرفته بود.
از خوشحالی گریم گرفت.
سرمو بالا گرفتم تا صورتم بهتر بارون رو لمس کنه. اشکام با قطرات بارون قاطی شده بود. به طوافم ادامه دادم. و برای هرکی که تو ذهنم بود دعا میکردم.
یاد پاییز افتادم
زیر بارون یه قراری با خدا گذاشتم. ازش خواستم اگه این ازدواج به صلاحمونه انجام بشه. در غیر اینصورت به من قدرت فراموش کردن پاییز و حل مسائل رو بده.
نمیدونم چیشد که این تصمیمو گرفتم
پیش خودم گفتم یه چادر عروس از مکه میخرمو متبرکش میکنم به خونهی خدا که اگه قسمت شد با پاییز ازدواج کنم هدیه بدم بهش تا برای عقدمون سرش کنه.
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۵ یه شب تو اتاقم تنه
ادامه ۴۵
نماز و با جماعت خوندیم
امام جماعت درسته یه وهابی از خدا بیخبر بود. اما روایت امام صادق علیهالسلام که فرمودند اگر به نیت وحدت پشت شیوخ عرب نماز بخوانید ثواب نماز هفتاد برابر میشود.
ما هم به نیت وحدت و اتحاد نمازمون رو به جماعت میخوندیم. بعد از نماز برای زیارت اشرف ترین مخلوق خدا یعنی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و اله و سلم) وارد حرم شدیم. باورم نمیشد انگار بهشت خلاصه شده بود
در این مکان بین منبر و خانهی پیامبر نماز خوندم.
اصلا دلم نمیخواست دعا کنم
دلم میخواست به ضریح پیامبر(صلیالله علیه و آله و سلم ) خیره بشم تا خود حضرت از نگاهم حرف دلم رو بفهمه.
و از روی ارادت دست گذاشتم رو سینمو شروع کردم به گریه کردن. دلم میخواست سجده برم و خدا رو بخاطر بخاطر این نعمت بزرگ شکر کنم. اینکه عربها چقدر ما رو اذیت کردند بماند
بعد از زیارت و صرف شام
به اتاقمون رفتیم. مهرداد رفت رو تخت من نشست و قرآن خوند. من که خیلی خوابم میومد ترجیح دادم بخوابم.
اون شب خواب عجیبی دیدم
خواب دیدم در حال طواف خانه خدام که یکدفعه فاطمه دختر عمم جلوم ظاهر شد. بهش سلام دادم. اما جواب نداد. شروع کرد طواف کردن و من هم دنبالش دویدم اما هرچه میدویدم بهش نمی رسیدم. خیلی صداش زدم فاطمه فاطمه فاطمه.... اما جواب نداد
با صدای مهرداد از خواب پریدم
-چی شده اسماعیل انگار خواب میدیدی
سرم بدجور درد گرفته بود. پرسیدم
-ساعت چنده؟
مهرداد نگاهی به ساعت انداخت و گفت
-دو و نیم شبه
مهرداد کنارم نشست و گفت
-تو خواب حرف میزدی و مدام یه نفر و صدا میزدی
یاد فاطمه افتادم
باهاش خداحافظی نکرده بودم. یعنی روی خداحافظی رو نداشتم. اما به یکی از دخترای فامیل سپرده بودم از طرف من ازش خداحافظی کنه. و بگه حلالم کنه.
صبح همون روز بعد از نمازصبح
به گوشی فاطمه تماس گرفتم. حدس میزدم برای نماز بیدار شده باشه. خدا خدا میکردم که اختلالی تو تماس ایجاد نشه. چون من عربستان بودم و اون ایران.
چند تا بوق که خورد گوشیو جواب داد.
اما چون شماره جدیدی که از مدینه خریده بودم ناشناس بود صحبت نکرد.
_سلام دخترعمه منم اسماعیل
فاطمه که انگار شوکه شده بود با منومن کردن گفت
+شمایید آقا اسماعیل؟ زیارتتون قبول به یاد ما هم باشید. از مژگان شنیدم رفتید سفر، پیغاماتون هم به من رسوند.
_چشم حتما اون که صد درصد، به یاد شما ویژه خواهم بود.
و به آرومی گفتم
_اگه لایق باشم، ببخشید خواب که نبودید
+من عادت ندارم بینالطلوعین بخوابم
_بله یادم نبود عذر میخوام
فاطمه با ناراحتی گفت
+اشکال نداره من به بیوفایی شما عادت کردم
_اینجوری نگو فاطمه خودت میدونی بهت علاقه داشتم
فاطمه حرفمو برید و گفت
+پس چرا تلاش نکردی؟؟ چرا جلوی پدر مادرت وای نستادی
_چون تو دوستم نداشتی فاطمه، یادته هروقت خواستم باهات صحبت کنم طفره میرفتی و بهونه میاوردی؟ من صدبار گفتم بهت علاقه مندم اما تو همیشه درجوابم میگفتی هرچی قسمت باشه. از رفتارای تو که نشون بده من و دوست داری نبود. تو مغرور بودی فاطمه، مغرور،
فاطمه با لحن تندی گفت
+زنگ زدی اخلاق گندمو به رخم بکشی؟؟
_نه من همچین قصدی ندارم، فقط تماس گرفتم بپرسم من و بخشیدی؟؟
فاطمه مکثی کرد و گفت
+نبخشمت چی کار کنم.... اما یه شرطی داره
_چه شرطی؟؟
+اینکه دوباره بری سراغ پاییز، دوباره ازش خواستگاری کن. اگه این کار و کردی میبخشمت وگرنه تا عمر دارم نفرینت میکنم
با اسم پاییز بدنم یخ شد و با آرومی و با لرز صدا گفتم
_تو پاییز و از کجا میشناسی؟؟
+وقتی شنیدم عاشق شدی کنجکاو شدم بدونم اون فرشتهی خوشبخت کیه که فالش گره خورده به اسم تو، از مژگان پرسیدم و با یه کوچولو زحمت تونستم ردی از پاییز پیدا کنم وقتی دیدمش پیش خودم گفتم، الله اعلم حیث یجعل رسالته، انگار شما دوتا آفریده شدین برای همین من مطمئنم تو با پاییز خوشبخت میشی. یادت باشه اسماعیل من در صورتی میبخشمت که بری سراغ پاییز
فاطمه این و گفت و بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوده رو به من و به هوای حضرت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدویازده
که بلافاصله به من زنگ زد...
به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد😭🤐 و او برایم جان به لب شده بود..
که اکثر محله های شهر به دست تکفیری ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده..😑😧و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود..
و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم.😥
هنوز نمیدانستم...
چه عکسی در موبایل آن تکفیری📱 بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد
_زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید 💚زینبیه💚پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم،😥ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد!امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.
و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت..
که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید.. و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده.. و از درد و ترس خوابش نمیبرد.😥😣😣
رگبار گلوله همچنان شنیده میشد...
و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود😥😑
که اگر میشد..
صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و #پناهنده حضرت سکینه (س) شده بودند...😶😥
آب و غذای زیادی در کار نبود..
و از نیمه های شب، زمزمه #کم_آبی در حرم بلند شد...😥😢
نزدیک سحر🌃 صدای تیراندازی کمتر شده بود،..
تکیه به دیوار حرم،...
تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدویازده که بلافاصله به من زنگ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدودوازده
بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.😣😥 چشمم به پرچم سبز حرم😍💚😢 در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند...
که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید..😴تا لحظه ای که از ✨آوای اذان حرم✨ پلکم گشوده شد...
هنوز میترسیدم...
که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند..
که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.😞
خواست به سمتم بچرخد...
و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم..
صدایش را بلندتر کرد
_خواهرم!
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد
_خواهرم، نمازه!
مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند...
از همان #چشمان_به_زیرافتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود..
که آشفته از کنارم بلند شد..
و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبالمان آمد،..
با چشمانش دورم میگشت..
مبادا غریبه ای تعقیبم کند👤 و تحمل این چشمها دیگر برایم
سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدودوازده بلکه وحشت این شب طول
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسیزده
مبادا عطر عشقش مستم کند...
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله ای که تن و بدن مردم را میلرزاند...
مصطفی لحظه ای نمی نشست،..
هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد..
و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم
_زینب جان! نمیترسی که؟😢
و مگر میشد نترسم..😥😨
که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند..و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم..
تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد.
دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود..
که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید...
ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت📲 تا بی معطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد...
حرم حضرت سکینه(س) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم،
مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم...😞😢
با ماشین🚙 از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچه های داریا مقتل مردم شده است...😨😱
آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود...
مصطفی خیابان ها را به سرعت طی میکرد..
💨🚙تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم..😥😥
و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد.
دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسیزده مبادا عطر عشقش مستم ک
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهارده
دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده..وخبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم برداری میکردند...
آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند.. 😢😒
و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه💚😭 فقط گریه کردیم...
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در #نزدیکی _حرم حضرت زینب(س) رفت...
ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی🏘 ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد😥😍 که تا از ماشین پیاده شدم،..
مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید...
در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم وحالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم
میکردم..
تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی #عقب_تر رفت و مادرش عذرتقصیر خواست😔
_این چند روز خیلی ضعیف شده، می خواید ببریمش دکتر؟😥
و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد..
که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد
_دکترش حضرت زینبه.😊
خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد
_از پشت بام حرم پیداس!😊 تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!
و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده...
که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد..
قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم💚 در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید😍 که نگاهم از حال رفت...😍😭☺️
حس میکردم گنبد حرم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهارده دسته های ارتش در گوشه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوپانزده
حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت زینب(س) نگاهم میکند..
که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم...
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم..😭
و به خدا حرف هایم را میشنید،..✨
اشکهایم را میخرید..😭
و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد
_آروم شدی زینب جان؟😊
به سمتش چرخیدم،..
پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند
_این سه روز فقط حضرت زینب(س) میدونه من چی کشیدم!😥
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد
_اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست📸 رو گرفتن.
محو نگاه سنگینش مانده بودم..😧😨
و او میدید این حرفها دل کوچکم
را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد
_از رو همون عکس ابوجعده🔥 تو رو شناخته!
و نام ابوجعده هم ردیف 🔥حماقت و بیغیرتی سعد🔥بود که صدایش خش
افتاد
_از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی_ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی.😥 حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.😐😥
گیج این راز شش ماهه😧 زبانم بند آمده بود...
و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد
_همون روز تو فرودگاه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوپانزده حس میکردم گنبد حرم ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوشانزده
_همون روز تو فرودگاه بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، ازتهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!😕
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت
_البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن ترین جا برات همون داریاست.😕😥
از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، 😥😓دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد
_همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن.😊 منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.😕
و سه روزپیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست.. و صدایش در گلو فرو رفت
_از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!😥
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب(س) حرف آخرش را زد
_تا امروز این #راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز #هیچ_جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!😔
ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس میکرد..
که به سمتم چرخید، هر دو دستم
را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوشانزده _همون روز تو فرودگاه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوهفده
عاشقانه حرف حرم را وسط کشید💚
_زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه(س) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (س) خودش حمایتت میکنه!
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد..
و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 😭
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیقتر...😭😥
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست..
و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود
_تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد
_فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش!😊
و این خوش خبری ابوالفضل چند روز
بیشتر دوام نیاورد..
و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر
که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است...
فیلمی پخش شده بود..
از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند...
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند..
و سقوط شهرک های اطراف داریا،...😥😥😥
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛