eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۹ و ‌۱۰ دکتر امد نزدیکم وگفت: _
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۱ و ۱۲ به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد, ساره,... دکتر,... اشکان.... سلام کردم... مامان: _سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای. بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم. مامان: _چی شده سمیه جان,توفکری؟؟ اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم...مامان لبخندی زد وگفت: _از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی.. من: _نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود, پس کسی میبایست تو روی اونا وای‌میستاد, خندم گرفت وگفتم: _وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم, با خودم گفتم خوب بهتر,عطربه این خوبی , قسمتش نبود.به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم..هرچه که بیشتر فکر میکردم, بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم. فرداش اشکان بهم زنگ زد. من: _الو بفرمایید اشکان: _سلام خانم محمودی,صبوری هستم من: _صبوری؟؟؟ اشکان: _بله اشکان صبوری من: _آهان الان به جا اوردم. اشکان: _ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش از این نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون. من: _نه,...نیازی نمیبینم اشکان: _یعنی چه خانمم؟؟ من: _اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا.... در ثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم و جوابم منفی است ,اقای محترم. اشکان: _شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمئنم نظرتون عوض میشه. من: _حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسر و دختری هم که این‌روزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم با خزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم. کاملا معلوم بود که عصبانی شده, اشکان: _پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا, اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم.. من: _خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر وتلفن را قطع کردم.اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست .... امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه.خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم. بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود. بعداز یک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت: _به به خانم آشوبگرمون چطوره؟ من: _سلام,چرادیرکردی؟شکیلا کجاست؟ ساره: _با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد, یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت.اهسته گفتم: _حتما به خاطراون کارمن.... ساره: _نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم : _حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟ ساره: _جانا توسخن از دل ما میگویی.. ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم. سوارماشین شدیم , رو کردم به ساره وگفتم: _ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چند تا سوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا ساره: _بپرس بابا,مقدمه چینی نکن.. _ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار, این نشون میده که احتیاج به پول داشتی و الانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون آپارتمان که خیلی بیشتر از حقوقته را ازکجا میاری؟؟ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه.من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است.بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقد بی‌اعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت را بگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟.... ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۱ و ۱۲ به خونه رسیدم,مغزم کار
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۳ و ۱۴ _ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی, خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.....راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم, یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته‌ای تو کارهای بهزاد(دکتر) هست, هر روز به بهانه‌ای, به من پولی چیزی میداد , گاهی بی‌مناسبت و بامناسبت هدیه‌های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم, احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتیکه بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه‌ی ازدواج و نشان دادن عشقی رنگین وفریبنده , زن‌صیغه‌ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام, یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دائمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....اما یک چیز این روزها ذهنم را مشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم... آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره , یک مرد تواین سن باوجودیک زن دائم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره ..... خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره و توکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده‌ی بهزاد تو چاه نره و به راحتی زن دائمش نشه... ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود و لزومی نداشت کسی درجریان باشه. درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه. از ساره خداحافظی کردم وسوارمترو شدم, اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه .... یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت ,اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا, قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه. توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد _سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه.. سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود. من: _الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟ ساره: _سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم. من: _نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرار میذاریم تاهم راببینیم. ساره: _وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم.به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم. گفتم: مرتیکه‌ی هوس‌باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل و خوشتیپه توش لونه کرده؟!پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا...منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم..... سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره, منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد....بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است, هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره... من: _ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تو دوبار انتخاب نابه جا داشتی, خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم.... ساره: _چشم خانومی....دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده, تعریف کنیم.... چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم.... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۳ و ۱۴ _ازهمون لحظه ی اول که
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۵ و ۱۶ یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد.دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دختر هستند و تنها مرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه و چون میخواست یک جور غافلگیری باشد, احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم. به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم و منم مخالفتی نکردم. چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود, همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم, صدازدم: _مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند , مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راا نداختم توکیفم و یک نگاه به ساعت موبایلم کردم , اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم را گذاشتم تو جیب مانتوم و از مامان خداحافظی کردم , با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشد,.... وای کاش برگشته بودم.... زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد.اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم: _واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن, لامصب همه هم خوشگلن کلک.... ساره: _خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم... گفتم : _اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟ درهمین حین دوستای ساره که همه‌شان دختر بودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا بشیم و سوال من بی‌جواب موند. کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم, شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود از اینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد. متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش را نداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته‌ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند. لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,....رو‌ کردم سمت ساره وگفتم: _ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش تو کار خیره که اینهمه دختر تقریبا بی‌سرپرست و فراری راجمع کرده وبراشون کار نون وآب دار فراهم کرده؟ مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود. ساره: _خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟ وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی.... من: _اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟ ساره: _نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره... باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه.. ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۵ و ۱۶ یک هفته ازتماس ساره می
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۷ و ۱۸ همه مشغول صحبت وپذیرایی بودند اما خبری ازنامزد ساره نبود.کنارساره رفتم و‌ گفتم: _دلیل این جمع به اصطلاح خودمونی چیست؟ ساره: _ببین سمیه جان ماکارمون بیزینسه البته برای خارج ازکشور این تعداد دخترا هم که میبینی, آماده ی اعزام به کشورهای اطرافند, یکی داخل کارخانه ماشین سازی,یکی فرش بافی,یکی البسه و...مشغول به کارمیشوند البته چون صاحب کارها بسیارپولدارند و کار این افراد براشون مهم است درآمدشون اون طرف آب چندین برابر اینجاست وگاهی رویایی هم میشه,خلاصه بایک سال کارکردن اون طرف ,میتونی یک عمر اینجا راحت‌ زندگی کنی ومن واشکان هم این خانومها راسامان دهی میکنیم ومیفرستیم آن طرف.. به این کار یک خورده مشکوک شدم اما چون حرفهای ساره خیلی ساده وپاک بود, سعی کردم این سؤظن رااز خودم دور کنم. درهمین حین گوشی ساره زنگ خورد, ساره رفت طرف یکی ازاتاقها تا راحت صحبت کند. تا ساره برگرده,دوباره افراد جمع شده را ازنظر گذراندم,ازحق نگذریم , یکی ازیکی خوشگل تر بودند,ولی چه جوری میتونن اعتمادکنن وراحت برن خارج ازکشور؟! ساره ازاتاق بیرون امد وبلندگفت: _خانوما...دوستای عزیز اقا اشکان یک سورپرایز ویژه داره,الان آدرس یک کافی‌شاپ توپ رافرستاده تا باهم تشریف ببریم وخیلی ویژه پذیرایی شیم.تا ده دقیقه دیگه ماشین هم دنبالمون میفرسته. تااین راشنیدم,بدنم مور مور شد دوباره شک افتاد به جونم ,رفتم جلووگفتم : _ساره جان من دیگه زحمت راکم میکنم... ساره: _محاله...نمیگذارم باهم میریم باماشین خودم وبعدشم میرسونمت درخونه‌تان ناخوداگاه تسلیم شدم وای کاش نشده بودم.... بچه ها باچندتاماشین دیگه ومن هم با ماشین ساره راه افتادیم تا درمحلی که اشکان ادرس داده بود اختتامیه‌ی جلسه مان باشه.... به کافی شاپ رسیدیم,پله میخورد پایین , انگار یک زیرزمین بود,داخل کافی شاپ شدیم, عجب فضایی بود, یک سالن بزرگ که با انواع گلدانها تزیین شده بود والحق زیبا ودلنشین بود اما من حس بدی داشتم, دوتا پسرجوان آمدندجلو وبه ماخوش‌آمد گفتند, بچه ها هرکدام سر میزی نشستند و یک آهنگ ملایم هم شروع به نواختن کرد, من کنارساره بودم که بالاخره اشکان خان تشریفشون را آوردند, خدای من باورم نمیشد این که.... اینکه..... این همون پسرخاله ی شکیلا بود.... روکردم به ساره تاموضوع را بهش بگم که اشکان به ما رسید وابتدا با ساره دست داد سلام وعلیک کرد وروکرد به من وگفت: _به به,ساره خانم این دوست خوشگلت رابه ما معرفی نمیکنی؟ عجب ناجنسی بود هاااا... ساره: _اشکان جان,ایشون همون دوست عزیزم سمیه هست. دستش راطرفم دراز کرد تابامن دست بدهد وگفت: _بسیارخوشبختم سمیه جااان اخمهام راکشیدم توهم وگفتم: _بازی کثیفی راه انداختی آقاااای به ظاهر محترم, من مثل شما هرزه نیستم که با نامحرم دست بدهم وبدنم رابا دست دادن به کثافتی مثل شما نجس کنم. ساره ازطرز صحبت کردن من متعجب شده بود وگفت: _چی شده سمیه؟مگه تو اشکان را میشناسی؟ خوب بهش دست نده,چرا توهین میکنی؟ درعوض من, اشکان جواب داد: _ساره جان به گمانم دوست عزیزززت من راباکس دیگه ای اشتباه گرفته... روکردم به ساره وگفتم: _چرابهم دروغ گفتی,مگه من ازت نپرسیدم, اشکان پسرخاله ی شکیلاست وتو.گفتی نه؟ ساره: _خوب راست گفتم ,چون اشکان پسرخاله شکیلا نیست,اصلا شکیلا خاله نداره,اشکان تو کارهای بیزینس با دکتر همکاری میکرده , یعنی باهم کارمیکردند.... حالامن بودم که بهتم زده بود,چشام‌سیاهی میرفت,دیگه شک نداشتم یک کاسه ای زیرنیم کاسه هست واینهمه دختر بیچاره و دربه‌در قربانی نقشه ای شوم هستند.... اشکان دستاش را جلوی چشام تکون داد وگفت : _چت شده خانم کوچولو؟؟!! ساره هم بازوم راگرفت وروی صندلی نشاندم... همینجورکه توبهت بودم گفتم: _ساره جان من باید برم,این اشکانت هم یک کلاش حرفه ای هست,اقای نامحترم چرا براشون نمیگی که خودت را پسرخاله‌ی شکیلا معرفی کردی و از من خواستگاری کردی و بعداز جواب رد شنیدن ,باکمال وقاحت تهدیدم کردی... ساره روبه اشکان گفت: _اشکااان سمیه چی میگه؟؟..... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۷ و ۱۸ همه مشغول صحبت وپذیرای
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۹ و ‌۲۰ درهمین حین یکی از گارسونهای کافی شاپ دو تا شربت البالو آورد,من که ازشدت‌ استرس, فشارم افتاده بود وکل بدنم میلرزید, ساره هم دست کمی از من نداشت.ساره ,دستبرد یک شربت البالو برداشت و داد دست من و یکی هم خودش شروع کردبه سرکشیدن واشاره کردبه من وگفت: _سمیه جان,شربتت رابخور ,حالت بهترشد تکلیف اشکان خاااان رامشخص میکنیم. یه ذره ازشربت راخوردم ,خیلی خنک و شیرین بود ,تا تهش راسرکشیدم...ای وااای یه جورایی سرگیجه گرفتم,نگاه کردم به ساره اونم مثل من بود,شک نداشتم داخل شربت لعنتی چیزی ریخته بودند.هنوز کمی هوشیاری برام مونده بود,دست ساره را گرفتم وگفتم: _باید ازاینجا بریم بیرون, ساره هم که مثل من بود بدون کوچکترین مقاومتی پاشد که بریم,... بیرون اشکان خودش راانداخت جلو.و رو به ساره گفت : _کجااااا؟؟ ساره باهمون بیحالی زدش کنار و گفت: _آشغال عوضی ,میرم یک راست پیش پلیس... فهمیدی؟ اشکان یک نگاه به من کرد وگفت: _نه نه نه,خانم کوچولوی خوشگل ,یادت نرفته که اخرین حرفم را.الان وقت تسویه حسابه,تشریف داشته باشین... با تمام توانم کیفم رازدم رو سینه‌اش , همینجور که تلوتلو میخورد,به گارسون پشت سرش خورد.گارسونه رو به اشکان گفت: _جلوشون رابگیرم؟ اشکان یه چشمک بهش زد وگفت: _نه واسه چی؟بزار برن ما کار خلاف قانون نکردیم تا بترسیم. باهزار زحمت چند تا پله را بالا اومدیم و سوار ماشین ساره شدیم و یک خواب سنگین چشام را دربرگرفت ودیگه چیزی نفهمیدم... چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم, چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکیفم هم نبود, از زیرچادر دو تا مرد را جلوی ماشین میدیدم,سرم را چرخاندم ,ساره را کنارم درخواب ناز دیدم, یکی ازمردها متوجه حرکت سرم شد و گفت: _اشکان نکنه یه وقت بیدار شن؟؟یکیشون داره تکون میخوره هااا اشکان: _نه بابا خیالت راحت بااون داروی خواب‌اوری که بهشون تزریق کردیم ,قولت میدهم تاخود امارات خواب باشن امارااااات!!!!....وای خدای من..... این چی داشت میگفت,امارات برای چی؟؟اخه باچه جراتی این کارمیکنن....حالا چه جوری خودم رانجات بدهم,...الان چه مدت میگذره,به نظر میومد ظهرباشه ,اما ما الان کجاییم؟بقیه‌ی دخترا چی شدن؟؟اینا چه نقشه‌ای تو سرشونه؟؟خدای من,بابا ومامانم....یعنی الان چه خبره خونمون؟؟ هزارتا فکر از ذهنم میگذشت ,اما سعی میکردم کوچکترین حرکتی نکنم ,تامتوجه هوشیاری من نشن. درهمین حین موبایل اشکان زنگ زد... اشکان: _الوووو,شما کجایین؟چراازصبح جواب نمیدین؟؟ به بندر رسیدین؟ما نزدیکیم,سعی کنید طوری رفتارکنید تا جنسا شک نکن... خیابان صیاد منتظرم باشین تاباهم بریم اسکله وسوار کشتی بشیم... وای خدای من اینا چقددد پست هستند,حالا فهمیدم چه نقشه ای تو سرشون هست ,از دخترا به نام(جنس) اسم میبرند و قراره با فروششون به شیخای عربی خودشون به نوایی برسن, من بدبختتتت چکارکنم.. خدااااا حق من نیست اینجور تباه بشم... پیش خودم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا تا یک راهی برام باز بشه ,من به معجزات خواندن زیارت عاشورا ایمان دارم... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۹ و ‌۲۰ درهمین حین یکی از گار
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۲۱ و ۲۲ ماشین همچنان در حرکت بود,اشکان راننده و مرد کناریش هم هراز چندگاهی ,نگاهی به ما میانداخت,خیلی نامحسوس دستم را حرکت دادم تا دست ساره را بگیرم ,شاید میتونستم بیدارش کنم. همینکه آروم دستم را از رو زانوم پایین آوردم ,یک دفعه دستم خورد به یه چیز محکمی, انگاری توجیب مانتوم بود..اوه خدای من گوشیم بود,اره یادمه اخرین بار گوشی خراب مامان راگذاشتم توکیفم و گوشی خودم را که روی سایلنت بود ,توجیب مانتوم گذاشتم,این نامردا هم حتما وقت وارسی کیفم ,فکر کردند گوشی مامان مال منه وکیف وگوشی را سربه نیست کردند. یک نور امیدی تودلم روشن شد واز ته قلب خدا راشکر کردم. اهسته دست کردم تو جیبم,اووف اینم که نصفش زیر پام بود ,باید هرطوری شده گوشی را درش میاوردم.باهرتکان تندی که ماشین میخورد یا از روی دست‌انداز ردمیشد منم تکون میخوردم تا گوشی را آزاد کنم,فک کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره درش آوردم....آروم گوشی را دادم دست راستم, اخه چون سمت شاگرد بودم اینجوری نه اشکان ونه مرد کناریش که مجید صداش میکرد,متوجه حرکات دستم نمیشدند چون تو زاویه ی دیدشون نبودند. بالاخره صفحه ی گوشی راروشن کردم,اوه خدای من چقدتماس بی پاسخ,همش از خونه و گوشی بابا بود.چون گوشیم ازاین لمسیا بود آروم رفتم رو اسم بابا و براش نوشتم _(مارا دزدیدن ,میبرن بندرتاببرنمون امارات) و ارسالش کردم. دیدم حواسشون به من نیست ومشغول سیگارکشیدن وحرف زدن هستند دوباره نوشتم _(نمی تونم صحبت کنم,زنگ نزنین) دوباره ارسال کردم پیامها دریافت شد وبه ثانیه نکشید ,بابا برام پیام داد _(من الان تواداره ی پلیسم ,نت گوشیت را روشن کن و مکان نمای گوشیت را هم روشن کن, ان شاالله نجاتتون میدیم,نترس دخترم...) کارهایی راکه بابا گفته بود انجام دادم که یکباره دیدم اشکان ومجید یه جورایی تو خودشون افتادن . مجید رو به اشکان گفت: _چندبارگفتم اینارا هم با اتوبوس دخترا ببرن تا کسی مشکوک نشه,الان اگر بهمون گیر دادن چکارکنیم هااا؟؟ اشکان: _بابا خفه,قرارنیست مشکوک شن , ما خانوادگی باخانومامون اومدیم سیاحت فهمیدی؟!! از زیر چادر ایست بازرسی ,پلیس کاملا دیده میشد....یک فکری به نظرم رسید... جلوی ایست بازرسی رسیدیم,یک سرباز اشاره کردکه بایستیم, اشکان خیلی آرام وبدون اینکه شک کسی را برانگیزد ایستاد وشیشه راکشیدپایین,تا ایستاد به سرعت نور در رابازکردم,گوشی را پروندم زیرصندلی وخودم راانداختم بیرون و شروع کردم به داد زدن.... _آهای دزد دزد... اینا دزدن... اینا قاچاقچین و... اشکان صبرنکرد و سریع ماشین را روشن کرد, تا سربازه بخواد بخودش بیاد ,ماشین سرعت گرفت ودور شد.. آروم از روی زمین بلند شدم چادرم رادرست کردم وبا راهنمایی سربازه به سمت ساختمان پلیس حرکت کردم,یک ماشین پلیس هم آژیر کشان رد شد تا شاید به ماشین اشکان برسد. من رابردند اتاق افسرنگهبان,خیلی خلاصه موضوع راگفتم وازشون خواستم یه تلفن در اختیارم قرار بدهند تا با پدرم تماس بگیرم. زنگ زدم بابا, با اولین بوق گوشی رابرداشت من: _الو بابا ....... باگریه ماجرا رابراش گفتم....پدرم از پشت گوشی صدبار بوسیدم وخدارا شکر کردکه تونستم جان خودم رانجات بدهم ومن همه‌ی اینها رااز معجزه ی زیارت عاشورا میدانستم,برای دخترا خصوصا ساره خیلی نگران بودم,دعا میکردم بلایی سرشون نیاد. یک ختم صلوات نذر کردم تا نجات پیداکنند. ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۲۱ و ۲۲ ماشین همچنان در حرکت ب
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۲۳ (قسمت آخر) الان تو اداره ی مرکزی پلیس بندرعباس هستم....برای تحقیقات بیشتر من را به اینجا منتقل کردند, پدرم الان رسیده,من راتوآغوش گرفت واصلا نمیخواست جدابشه,صحنه ی عاطفی زیبایی بود که حتی سربازای اطراف به گریه افتادند. وقتی خوب فکرمیکنم ,واقعا کار خدا بود که من بیدارشدم, کارخدا بود که نجات پیدا کردم و تجربه ی تلخی بود تا به هرکسی اعتماد نکنم وهرجایی نروم. خودم دوست دارم تا پیداشدن ساره ودخترا همینجا بمونم,اما محدودیت پلیس و بیقراری‌های مادر و داداش مهدی به من اجازه‌ی ماندن نمیده, پس بعداز استراحت کوتاهی که بابا میکنه راهی تهران میشیم. ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ الان سه ماه از اون ماجرای شوم میگذره, ماشین ساره که گوشیم را داخلش انداختم تو یکی از خیابانهای فرعی بندر,توسط پلیس کشف شد اما اثری از سرنشینان اون نبود و کسی نمیدونه بر سر ساره وبیست نفر , دختر بیگناه دیگه چی آمده,اما به طور یقین هر کدوم از آنها به یکی از شیخ‌های شکم گنده ی عرب فروخته شدند تا شیوخ ابلیس صفت, التهاب هوس شیطانیشان و امثال اشکان التهاب هوسهای مادیشان رابا سرنوشت این دخترکان نگون بخت,فرو نشانند. با چیزهایی که شنیده بودم ,پلیس راسراغ بابای شکیلا که بی شک یکی ازعوامل این توطیه بود فرستادم,اما اقای دکتر انگاری از بالا حمایت میشد وکوچکترین مشکلی براش پیش نیامد وبه قول معروف ,دم به تله نداد. سرنوشت امثال ساره ها درجریان است.... و کم نیستند دختران ساده‌ی آریایی که اینچنین فریب میخورند ویکی به امید کار خوب ودیگری درآمد عالی وبعدی آینده ای زیبا وعشقی رنگین و...در اینچنین دامهایی میافتند وکسی,هم خم به ابرو نمیاورد, بی شک ریشه ی تمام این بلاها در فقر است... حال این فقر یا مادی ست ویا فرهنگی وریشه ی هرنوع فقری در انحراف وبی کفایتی دولتهاست, دولتهایی که تمام هوش وحواسشان معطوف بازیهای سیاسیی هست که ابرقدرتها راه انداخته اند, دولتهایی به اصطلاح روشنفکر اما غرب زده که اصالت ایرانی بودن رافراموش نمودند و مانند کلاغی که به دنبال کبک راه افتادند تا راه رفتن کبک بیاموزند وغافل ازاین هستند که ملتی را فدای هوسرانیهای سیری ناپذیرشان میکنند..... به امید جامعه ای آرمانی...همانا که این جامعه,همان جمع عشاق مهدیست....به امید ظهورش .... (اللهم عجل لولیک الفرج) "پایان" 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :69 ❤️ 💜نام رمان : لیلا💜 💚نام نویسنده: مرضیه شهلایی 💚 💙تعداد قسمت : 82 💙 🧡ژانر: شهدایی_عاشقانه🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :69 ❤️ 💜نام رمان : لیلا💜 💚نام نویسنده: مرضیه شهلایی 💚 💙تعداد قسمت : 82 💙 🧡ژانر: شه
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت اول ۲۵تيرماه سال ۱۳۵۸ هجري شمسي پشت  پنجره ايستاده است. چشم هاي درشت و سياهش از شادي ميدرخشد. به در حياط چشم  ميدوزد. و نگاهش را امتداد ميدهد تا سرو بلند كنار باغچه. نسيم  بعدازظهر تابستان، پرده‌ی سفيد پنجره را به سر و روي او ميلغزاند. عطر گلهای ياس مشامش را پر ميكند. زنگ ساعت آونگ دار، سه بار در فضای خانه طنین انداز میشود. خنده به چشمانش می دود و لبخند بر لبانش مینشیند. صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند: _چیزی نمونده... به زودی می‌یان مقابل آینه می ایستد آینه هم اورا زیباتر می‌نمایاند. ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان بر روی چشم ها. خود را تصور میکند در لباس عروسی تور سفید بلند پر از شکوفه‌های صورتی و مردی که دوش به دوش او ایستاده با کُت سورمه‌ای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته در اتاق باز می شود صدای خشک لولاها، او را از رویا خارج میسازد صدای طلعت در اتاق می پیچد: +لیلا...! 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت اول ۲۵تيرماه سال ۱۳۵۸ هجري شمسي پشت
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت دوم +مهمونا كِي مي‌يان ؟ ليلا با دستپاچگی جواب  ميدهد _ساعت  پنج ! طلعت سر تا پای او را ورانداز مي كند. پشت  چشم نازك  كرده مي گويد +گفتی اسمش چيه ؟   ليلا سر از شرم پايين مي‌اندازد، آرام  جواب  مي دهد _حسين ... حسين معصومی طلعت چشم ها را گرد كرده، زيرلب كلماتی نامفهوم زمزمه ميكند و از اتاق بيرون ميرود. ليلا روی مبل مينشيند و سر را ميان دو دست  مي گيرد: اگه پدر از حسين خوشش نياد چي ... ولي نه ... حسين  ستاره اش گرمه، حتما ازش خوشت میاد دیشبی... دیشب وقتی ازحسین حرف می زدم... ناراحتی رو تو چشماش خوندم... اما‌ نه... به دلت بد نیار... طبیعیه دیگه... شاید بخاطر اینه که میخوام از پیشش برم... خب پدره دیگه! زنگ خانه به صدادرمی آید لیلابادستپاچگی چشم به ساعت می دوزد _به این زودی! باعجله به طرف پنجره می رود.... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت دوم +مهمونا كِي مي‌يان ؟ ليلا با
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت سوم قلبش به شدت می‌تپید. چشم‌هايش را از خوشحالي بسته، نفس در سينه حبس ميكند. حسين را در نظر مجسم ميكند كه با دسته گلی قدم به درون حياط ميگذارد و نگاهی دزدكي به پنجره ميدوزد پلک‌هايش را باز ميكند تا رؤيايش را در واقعيت ببيند كه يک باره لبخند بر لبانش خشك شده چشم هايش سياهي مي رود «خداي من ! باور نميكنم ... اين !... اين كه  فريبرزه !» *** بوی چای فضای آشپزخانه را پر كرده است. استكان‌های پاشنه طلایی كمر باریک، درون‌ سینی ميناكاری شده به نقش طاووس نشسته‌اند. رنگ چاي، عقيق جای گرفته بر‌انگشتری طلا را می‌نماياند. ليلا زير لب  غرولند مي كند ؛ «براي چی اومد... اونم امروز... خروس بی‌محل!» گره روسری را محكم‌تر كرده، نفسی عميق ميكشد. سينی به دست وارد اتاق  ميشود. سنگينی نگاه‌ها را بر خود احساس ميكند، بی‌اختيار به طرف حسين ميرود. چای تعارف ميكند. حسين بی‌آنكه به او نگاه كند، استكان  را برميدارد..... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛