eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت هفتم رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ، تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم. علی: _سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست، اینجا نیادیه وقت؟؟ من: _نه روحیاط مشغول بود وبعد هردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنار پشتی نشستند وطارق شروع کرد: _سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی. علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت: _حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسئله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟ خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته... روکردم به طارق وگفتم: _داداش شما چی میگی؟ طارق: _ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر من: _من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟ طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت: _توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی... علی: _پس الان حاضری مسلمان بشی؟ من: _الان؟!!بایدچکارکنم؟ علی : _کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خدا و پیامبری حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌واله وجانشینی حضرت علی علیه‌السلام هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ... طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت: _به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی با تعجب نگاهش کردم وگفتم: _یعنی یعنی تو.... طارق: _اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم..... علی روبه طارق: _پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو.. وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت: _ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم... از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم... بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم. سرشاراز حسهای خوب بودم، یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟ احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود..... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت هشتم از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم, حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یک هفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش..... چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلا عزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش.... درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند. مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد.... خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟ پدر: _طارق,طارق نیامده؟؟ مادر: _نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته... پدر: _خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مایملک دکان برباد رفته بود... ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده.... سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده, پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست , دردلم به امام حسین ع متوسل شدم.. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت نهم پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت: _اوضاع خیلی خیلی خراب است ,بی دین هاا,ابلیسان هرکه وهرچه که جلویشان بایسته اتش میزنن حتی به سنی هایی مثل خودشان رحم نمیکنند....یاایزد پاک پسرم رابه خودت سپردم ,یعنی این بچه کجاست؟؟ مادرم مدام اشک میریخت ، لیلا توخودش بود وعمادهم انگاری اوضاع رادرک میکرد ودست از شیطنت وسروصداکشیده بود با کامیون اسباب بازیش ور میرفت... بلند شدم تا به عبادتگاهم پناه ببرم واز خدا وامامانم طلب نجات برای خودم وخانواده ام کنم که با حرف پدرم ایستادم. پدر: _لیلا ,سلما,ام طارق هرسه تان بیایید اینجا... اونطوری که از عملکرد داعشیا برمیاد به ما که مرد هستیم هیچ رحمی ندارند ,زنان که دیگه جای خود دارند,اینی که میگم برای احتیاطه, سرشب برای همین بیرون رفتم,یک اشنایی داشتم که سراز دارو دوا وسم وزهر درمیاورد, باهزار التماس وخواهش وتمنا والبته پول زیاد راضی شد سه تا حب(قرص)سمی بهم بدهد, اینها درعرض چند دقیقه ادم رااز پا درمیارن, هرکدام ازشما یکی ازاینا راهمراه داشته باشید واگر خدای نکرده شرایطی پیش امد که ازهم جداشدیم ویا درچنگ یکی ازاین شیطانها گرفتار شدید ,راحت به زندگیتان پایان میدهد. این حرف را زد وپدرم,مرد زندگی ما وقهرمان خانه مان که هیچ وقت اشکش راندیده بودم, باصدای بلند زد زیرگریه...هق هق همه ی ما بلند شد ومیدانستیم که این عمل بابا اوج دوست داشتن,نگرانی وغیرت مردانه اش است. نفری یک قرص به من ولیلا ومادر داد و هرکدام مشغول پنهان کردنش در درز روبنده هایمان شدیم که هم پنهان باشد وهم درهر حالی قابل دسترسی....خدای من,پروردگارم به حق پنج تن مقدست , طارق رابرسان ,داعش رانابود کن و... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ده شب ازنیمه گذشته وخبری از طارق نشده, پدرم چندبار بااحتیاط کامل بیرون رفته بود وتااونجایی که عقلش میرسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه ازعلی بود ونه ازطارق, نخلستان هم نمیشد که برود اخه داعشیها راه های ورود وخروج شهررا بسته بودند و نخلستان خارج ازشهربود, همه مان مثل مرغ سرکنده ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم,بی هدف .... یک ساعت بعدازنیمه شب بود که دوست پدرم که قراربود اخرشب ازشهر ببرتمان بیرون زنگ زد وگفت امشب اصلا امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا راگرفتند توهرخیابان کلی سرباز گذاشتند وهرکس راکه ببینند بدون سوال وپرسش به رگبار میبندن,توصیه کردکه به هیچ وجه ازخانه خارج نشیم ,حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد... چه شب نحسی بود , به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت وهیچ خبری هم از طارق وعلی نشد که نشد. نزدیک اذان صبح بود ,میخواستم به بهانه ی هوا خوری به زیرزمین برم ونمازصبحم رابخونم ودعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود درهواپیچید,انگار مرض داشتند تاجایی راه داشت صدا رازیاد کرده بودند ویک نفرباصدای نکره اش اذان به سبک سنی ها میگفت وبعداز اذان اعلام نمود وقت نمازاست وچون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپاشده ,تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند ونماز جماعت بخوانند واگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد درمغازه,خیابان,کوچه و...دیده شود بدون سوال تیرباران خواهد شد.. پیش خودم گفتم: عجب ادمهای بی منطق ووحشی هستند ,بااین کارا که ملت رااز دین اسلام گریزان میکنند وباعث میشن مردم از دین زده بشوند... خورشید طلوع کرده بودبااینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کداممان میلی به خوردن نداشتیم ,هرکدام از ما گوشه ای کز کرده بودیم. عماد هنوز خواب بود ودرهمین حین در خانه رابه شدت زدند واز پشت در سروصداهای زیادی میامد انگار به خانه ی ماحمله شده بود پدر: _بچه ها سریع چادر وروبنده بپوشین وخودش با ترس وهراس رفت طرف در تا بازش کند.. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت دهم _اين حسين هم كه اونقدر تعريفش
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت یازدهم *** -پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نميخوام ... اون  همسر ايده آل من نيست ... چرا همه‌اش حرف مامان طلعت رو به گوشم  مي زنين ؟ - دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو ميخواد، منم راضي نيستم تنها دختر عزيزم با اين يك لاقبا ازدواج  كنه . - پدر! خانواده‌ی حسين ... خانواده‌ی محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خون‌دل بزرگ كرده ، علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ، حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريف‌تر و بزرگوارتر از اين ها! - ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه  نميديم خيال كردي فريبرز نميتونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي از دختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، ميبيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز ميكني  و لگد به بختت  ميزني 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت یازدهم *** -پدر! چرا متوجه نيستين
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت دوازدهم يك هفته از خواستگاري ميگذرد. جار و جنجال‌ها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد. ليلا از بحث با پدر خسته شده است . ميداند كه طلعت دائم زير پاي پدر مينشيند و مغزش را شستشو ميدهد. سردرگم و كلافه مانند مرغ «نيم بسمل» طول  و عرض اتاقش را قدم ميزند : «خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم نميكنه ... حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .» *** پنج شنبه است . هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفس‌گير است . اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداخته‌اند. صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ  اسباب بازي به آسمان بلند است . ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است . كتابش  را با عصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست ميفشرد. خانه براي او جهنم شده از بگو مگوها و سر و صداها به ستوه آمده است ، دوست دارد از اين خانه برود. از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ، برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ، جائي كه  سر و صداي آدميزاد نباشد. 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت دوازدهم يك هفته از خواستگاري ميگذر
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت سیزدهم با عجله لباس ميپوشد. كيف را روي دوش انداخته ، و به طرف آشپزخانه میرود. بر آستانه در می‌ايستد، طلعت سبزي پاك ميكند، ليلا را كه ميبيند، لبخند به كنج لبانش مينشيند. چاك چشمهايش بازتر ميشود، ميگويد: ـ ليلا جان كجا؟  ـ ميرم كتابخونه ، مهلت كتابام سر اومده . طلعت به آرامي از پشت ميز بلند ميشود و با همان لبخند به طرفش می‌آيد: - ليلا! از حرف پدرت دلگير نشو، به جان سهراب و سپهر قسم پدرت تو رو از همه‌ی ما بيشتر دوست  داره ... خوشبختي تو رو ميخواد.  ليلا، روي از ديدگان طلعت به سويی ديگر ميچرخاند. نميخواهد نگاه زل زده‌ی او را ببيند، زيرلب با خودش حرف  ميزند: «باز شروع كرد، حوصله‌ی حرفاشو ندارم . بس  كن تو رو به خدا!» شانه بالا می‌اندازد و بعد از كمي اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي  كرده باعجله از آشپزخانه بیرون میرود هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را میشنود -لیلا جان! 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت سیزدهم با عجله لباس ميپوشد. كيف را
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت چهاردهم كتابخونه‌ی حضرت كه ميري ، اگه تونستي صدتومان بنداز تو ضريح امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان فرعي وارد خيابان اصلي شده ، كنار آن می‌ايستد و به گل‌كاري وسط بلوار و رفت و آمد ماشين‌ها چشم ميدوزد. براي لحظه‌اي فراموش ميكند كه براي چه آمده  و كجا ميخواهد برود. مينی‌بوسی شلوغ از جلويش عبور ميكند، پسركي سر از پنجره‌ی ميني‌بوس بيرون  آورده ، مرتب فرياد ميزند: - بهشت رضا! بهشت رضا ميريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن ! پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه زير شكنجه‌های ساواك  شهيد شده بود و در بهشت رضا به خاك سپرده شده يكدفعه به فكرش ميرسد كه سوار مينی‌بوس شود و در بهشت رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته و يك دل سير گريه كند و درد دلش را بازگو نمايد ميخواست دستش را بالا بياورد كه  ناگاه از بوق تاكسي از جا پريده، دستپاچه  ميگويد: - فلكه‌ی آب !؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت چهاردهم كتابخونه‌ی حضرت كه ميري ،
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت پانزدهم تاكسی ترمز ميزند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي نميرود كه ليلا دست به كيفش برده تا پول خُرد آماده  كند ولي هرچه ميگردد، كيف پول را نمی‌يابد، سراسيمه با صدای لرزانی ميگويد: - ببخشيد آقا! كيف  پولم  رو جا گذاشتم ميخوام برگردم خونه ...  پياده ميشود و با عجله به طرف خانه به راه  می‌افتد. به خانه ميرسد، داد و فرياد دوقلوها، هنوز هم به گوش ميرسد. به آشپزخانه ميرود، طلعت را نمي بيند، سبزی‌ها هنوز روی ميز آشپزخانه پخش  هستند، و بخار از گوشه و كنار در قابلمه بيرون  ميجهد  به طرف اتاقش به راه می‌افتد كه صدای قهقهه طلعت ، او را كنجكاوانه به آن سو ميكشاند: - چي گفتي !... چقدر مزه می‌پراني ...دختره  خيلي اُمّله پس چي فكر كردي ! فكر كردي ليلا مثل ناتاليه ... ولي  خودمانيم ها، خوب نقش بازي ميكني ... آن قدر خوب كه اصلان عاشق اخلاق و رفتارت شده . ... تازه اين رو هم بگم كه ليلا از اين پسره دل‌كَن نيست ... راستي مبادا سفارشهايی  رو كه كردم يادت بره ... ببينم ميتوني اين ورپريده رو از چشم باباش بندازي ، ميدوني كه اصلان خيلي دوستش داره .... ليلا نفسش به شماره افتاده ، زانوانش سست ميشود، دست به چهارچوب  در تكيه ميدهد كيف از شانه‌اش بر زمين می‌افتد. طلعت يك دفعه به طرف صدا برميگردد، با ديدن ليلا چون برق گرفته‌ها، بر جاي خشكش ميزند و رنگ از چهره‌اش ميپرد 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت پانزدهم تاكسی ترمز ميزند و او به 
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت شانزدهم دهانش باز و چشمانش گرد شده ، گوشي تلفن  از دستش می‌افتد. صداي فريبرز از گوشي شنيده ميشود: - خاله طلعت ! چي شده ؟ خاله طلعت ! نگاه نفرت انگيز ليلا به او دوخته ميشود، لبانش از خشم ميلرزد عقب عقب گام برميدارد و انگشت سبابه‌اش  به  طرف او بالا می‌آيد  - پس  تو!... تو! از خشم زبانش بند می‌آيد. نميتواند كلمه ای بگويد. به طرف اتاقش ميدود و در را از پشت قفل ميكند. *** زانوانش را بغل زده و نگاه بهت‌زده‌اش به راه راه های موكت كف اتاق دوخته شده است :  «پس اين ها همه اش نقشه بود...  مامان طلعت ! مامان طلعت ! مگه من چه هيزم تری به تو فروختم ! بيچاره پدر كه به تو اعتماد كرده و خام ظاهر فريبنده اون پسره شده !» داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي درون بيرون ميسازد: ـ سهراب ! 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت شانزدهم دهانش باز و چشمانش گرد شده
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت هفدهم _سپهر!... خفه‌خون بگيرين ، ديوانه شدم ... سرسام گرفتم از دست شما... ليلا سر از تأسف تكان داده ، لب برميچيند: «عقده دلشو سر اين طفلاي معصوم خالي  ميكنه ... آخه به تو هم مي گن مادر!» آفتاب سايه‌ی چهارچوب  پنجره را كف اتاق  انداخته و قسمتي از سايه تا لبه ميزتحرير بالا آمده است لیلا به طرف پنجره ميرود و به بيرون و سروی كه تا پشت‌بام خانه قد كشيده ، نگاه ميكند پرده را با خشم  تا انتها ميكشد و با عصبانيت روي تنها مبل اتاقش فرو رفته، با ضرباتي نه چندان محكم به دسته ها ميكوبد: «حالا من ميدونم و اون ... يك آشی براش بپزم كه يك وجب روغن داشته باشه ...قربون  خدا برم  كه  دستشو رو كرد... چقدر خودشو كاسه‌ی داغ تر از آش نشون  ميداد... چه قيافة حق به جانبي  ميگرفت ... بيچاره پدر كه گول اين دلسوزی‌های  بيجا رو خورده .» صداي گريه دوقلوها، ليلا را از مبل جدا ميكند از اتاق بيرون می‌آيد. سهراب و سپهر با ديدن او، به طرفش ميدوند و پشت او پنهان ميشوند تا از كتك‌های مادر در امان باشند صورت هايشان سرخ شده  و آب از بينی‌شان  آويزان 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛