eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود... _پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون.... با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت: _ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته‌ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی.... باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,ناگهان با صدای فریاد انور به خود امدم: _ای دخترک بی‌شرم من تورا مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟ یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم. انور ادامه داد: _ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی, بله یک شش قلوی ناز وملوس,من با دیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست... میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده... انور فریاد زد: _نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت, میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی و زجرکشت کنم.... ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد... انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت: _وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی, قرار گرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن مار در استین پرورش دادم. بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم. انور: _اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه, ودوباره فریاد زد: _من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودست خوردم....اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیار کوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت: _این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست..... وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد _نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم... کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم _(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی) انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت وگفت: _این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد _واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند. خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی‌کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم, تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد, انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت: _چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟ من با جسارتی درصدام گفتم: _ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی‌ سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم, شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است....به خدا قسم به صدق حرفها و درستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله.... درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود.ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم....مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد. انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود و صدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله‌ی, اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم... صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم.... وقتی چشمانم را باز کردم,خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم.... کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد... من ....انور...ازمایشگاه....علی.... عه علی که اینجاست..میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم: _علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست.... علی: _من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچولو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد اما نگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم... در روستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم... بالاخره باهمین نیروها را فتح میکنیم شک نکن..... خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم: ((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم..... ……پایان فصل اول…… با ما همراه باشید در فصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان(ازکرونا تا بهشت)لازم به ذکر است, قهرمانهای فصل دوم رمان هم سلما وعلی و....هستند.. 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۰ صبح زود، سهراب از خواب بیدار شد،.. ی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۱ از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردند، این موضوع نظر سهراب را به خود جلب کرده بود....سهراب بی صبرانه منتظر رسیدن نوبتش بود ، صف به کندی پیش میرفت ،تا اینکه بالاخره سهراب خود را جلوی چادر نام نویسی دید.... مردی روی چهار پایه جلوی چادر نشسته بود، با نگاه تیزش سر تا پای سهراب را از نظر گذراند و تا چشمش به اسب او افتاد، دستی به سبیل بلند و تاب داده اش کشید و گفت : _عجب اسب اصیل و زیبایی، اهل خراسانی؟ سهراب لبخندی زد و گفت : _سلام جناب ، خیر بنده از ولایت دیگری آمدم، حالا اجازه میدهی داخل شوم؟! آن مرد از جا بلند شد،افسار اسب را در دست گرفت و گفت : _بفرمایید ، بنده اینجا هستم و مراقب این اسب زیبا خواهم بود. سهراب دستی به یال رخش کشید و داخل شد... انتهای چادر، تخت چوبی قرار داشت. روی آن گلیمی خوش رنگ و نقش‌گسترانده بودند و دو نفر درحالیکه کاغذ و قلم و دوات جلویشان بود، روی تخت نشسته بودند...هر دو لباس‌های یک شکل به تن داشتند و کلاه سیاه نمدی هم به سر گذاشته بودند. سهراب که دید آن دو گرم گفتگو با هم هستند و هیچ توجهی به او ندارند، گلویی صاف کرد و گفت : _سلام ...روزتان به خیر یکی از آنها که به نظر می رسید سنش بیشتر باشد و موهای جو وگندمی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ، با دقت سرا پای‌سهراب را نگاه کرد و گفت : _انگار این داوطلبان تمامی ندارند... آن دیگری نیشخندی زد و گفت : _وعده‌ی هزار سکه طلا و منصبی در دربار، وعده‌ی وسوسه انگیزی ست و از جا بلند شد، نزدیک سهراب ایستاد، دستی به عضلات قوی سهراب که از زیر لباسش خود را به نمایش گذاشته بود گرفت و با دقت نگاهی به قد و بالای او کرد و‌ گفت : _اندام ورزیده ای داری ،معلوم است که در زورخانه کار کرده‌ای ،درست است؟ سهراب با دست پاچگی گفت : _نه...نه...اما کار من دست کمی از ورزش زورخانه‌ای نداشت...ورزش کار هر روزه‌ام است.. آن شخص چشمکی به دیگری زد که از چشم سهراب پنهان نماند و گفت : _یاورخان...به نظرم باید نظر کاووس خان هم بدانیم درست است؟ یاورخان سری تکان داد و گفت : _نامت چیست جوان؟ از کجا آمده‌ای و شغل و پیشه‌ات چه می باشد؟ سهراب رو به او گفت : _نامم سهراب است، از سیستان می‌آیم و شغلم تجارت است. یاور خان با تعجب نگاهی به سهراب انداخت و‌گفت : _به به....چه عجب در بین داوطلبان تاجر هم داریم و بعد با نیشخندی ادامه داد : _گمان نکنم این مسابقه ،لقمه‌ی دندان‌گیری برایت باشد که تجارت خود را رها کنی و از ولایتی دور به قصد این کار راهی سفر شوی... سهراب سری تکان داد و گفت : _درست است اما مهم هدف انسان است ، بنده میخواهم خودم را بسنجم، حالا چه بهتر میدان امتحانم، جایی چون خراسان و مسابقه ی حاکم اینجا باشد. یاورخان سری تکان داد و رو به رفیقش گفت : _صحیح...آن جور که برمی‌آید مصمم به برد مسابقه است، پس باید با کاووس خان هم دیداری داشته باشید... سهراب سؤالی نگاهی به او‌ کرد و‌گفت : _کاووس خان؟؟ آن مرد با اشاره‌ی انگشتش به سهراب فهماند که بیرون برود و سپس با صدای بلند گفت : _آهای شکیب..؛ این جوان را به قصر راهنمایی کن و با این حرف ، همان مردی‌که اول ورودش روی چهارپایه جلوی چادر دیده بودش ، سرش را داخل چادر آورد و گفت : _چشم الساعه قربان... سهراب کمی گیج شده بود و دلیل این کارهای مرموز را نمی فهمید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۱ از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۲ مرد جلوی چادر که سهراب حالا میدانست اسمش «شکیب» است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت : _دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت، دریافتم که شما هم باید از نگاه تیزبین کاووس‌خان گذر کنی... سهراب با حالتی سؤالی گفت : _کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟ شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که میخواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست میدارد و گفت : _کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد... حکما میخواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد . سهراب سری تکان داد و گفت : _عجب...عجب که اینطور.. نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : _از من میشنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری... سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد و‌ گفت : _تو خود میگویی او‌ نیروهای ماهر را برای قصر شکار میکند ، چه کسی می‌آید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟ شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت : _این ظاهر قضیه است جوان!! درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است، اما اینک، این تقفتیش مهارت،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که میخواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بردارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی... سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود، لبخندی زد، دست در شال کمرش کرد، دوسکه بیرون آورد و گفت : _اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار، گفتی این سکه‌ها مال تو میشود ، درضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم، شک نکن،سکه‌های طلا انتظارت را خواهد کشید. شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست‌ سهراب، چشمانش برقی زد و گفت : _ببین جوان ، تو‌ که هیچ‌ از کاووس و هدفش نمیدانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواسته‌اش نرسد، آخر من دل خوشی از او‌ ندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد... لحن صادقانه‌ی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت، پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرام‌تر گفت : _حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو‌ او‌کیست و چرا چنین کاری می کند؟ شکیب ،خوشحال سکه‌ها را در شال کمرش جا داد و گفت : _او کسی جز بهادر ، «بهادرخان» نیست، پسر وزیر دربار خراسان...او...او... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۲ مرد جلوی چادر که سهراب حالا میدانست
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت : _چرا حرف الکی میزنی؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد... و در ثانی، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد، پس حرفت ساده انگارانه و الکی‌ست، چون من انگیزه‌ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم. شکیب دست سهراب را گرفت.... و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت : _پشت درب نمیشود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرف‌های ما را بشنود... سهراب سری تکان داد و گفت : _خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرف‌های عجیب تو چیست؟ شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت : _مشخص است که غریبه‌ای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده «فرنگیس» دارد و هرکاری میکند تا توجه این شاهزاده‌ی‌مغرور را به خود جلب کند، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند... سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار میخواهد راز بزرگی فاش کند، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد : _اصلا من شنیده‌ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه‌ی وزیر بوده، او‌ میخواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت‌ دامادی حاکم را در تن کند. سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت : _خوب که اینطور ،پس از شواهد برمی‌آید مسابقه‌ی سنگینی در پیش دارم... شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت : _اما فکرکنم گوی سبقت را از بهادرخان ببری، فقط به شرط آنچه که گفتم، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟ سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت : _نامم سهراب است از سیستان می آیم ... حال برویم دیگر... شکیب سری تکان داد و گفت : _من داستان‌های شاهنامه را بسیار دوست میدارم، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند، من با گوش و جان، دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی.... سهراب لبخندی زد و گفت : _من هم شاهنامه و قصه‌هایش را دوست دارم... و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت... رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتی‌ست زندگی ما... شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت : _باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم.. درب چوبی با صدای قیژی باز شد و... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت : _چرا حرف
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۴ با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد،... اما سهراب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان‌های پیش رویش شگفت زده شد ،... بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلک‌کشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش میرفتند.... سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم او‌می آمدند،.. ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود.. شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : _تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله‌ی قصر است، اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه‌نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت میپرد. سهراب سری تکان داد و‌گفت : _انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان‌انگیز است. شکیب سری تکان داد و گفت : _شاید...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد، اینجا هزاران حیله میبینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ میشوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی... با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان میداد نزدیک اصطبل قصر هستند...رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه، انگار بی‌طاقت شده بود و شروع به شیهه‌کشیدن، کرد...‌ شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : _برو آنجا در بزن و بگو‌فرستاده‌ی یاورخان هستی..، من هم اسبت را در این چمن‌های هرس نشده،اندکی می‌گردانم تا دلی از عزا درآورد. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۴ با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۵ سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر میرسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد، صداها قطع و درب بلافاصله باز شد.... مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد....و رو به سهراب گفت : _بفرمایید... سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : _مرا یاورخان فرستاده ، گفتند قرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم . آن مرد، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست،... دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی میکرد گفت : _کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟ سهراب بله‌ای گفت... و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد.... کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید... و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند، جلو آمد و گفت : _اندام ورزیده‌ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی میدانی؟ آیا شمشیر زنی‌ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟ و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت.... پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن‌هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود، قصرنشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند.... سهراب همانطور که جلوتر میرفت،... اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : _نامم سهراب است ، از سیستان می‌آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی میکنم ، اما واقعا نمیدانم در این کار مهارت دارم یانه؟ کاووس سری تکان داد و گفت : _صبر کن الان معلوم می شود. کاووس با صدای بلند فریاد زد : _آهای سرباز،....شمشیر بیاور... و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد.... ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد... و شمشیرش را به سمت سهراب داد‌.... سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه‌روی کاووس رساند و آماده‌ی حمله شد.... کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود، شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد....سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و میخواست حمله ای جانانه کند ...اما.‌‌... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۵ سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۶ سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد،... اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ میزد، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد، پس با هر حمله ی کاووس به عقب میرفت... و به گونه‌ای میگریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد،شمشیر قلبش را از هم میشکافت.... اما کاووس دست‌بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد،... در حمله ‌ی شدید،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد... کاووس فی‌الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت.... سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست... تا اندکی خستگی در کند.... از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد... و با هیجانی در صدایش رو به بهادرخان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : _قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد... و چشم در چشم او دوخت و گفت : _از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ‌آوران نامی را معرفی و آموزش داده‌اید، بعید است که وقتت را با شمشیربازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه‌ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمیخواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند، اما خوب میدانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد،... پس با من و من گفت : _اگر شما صلاح میدانید ادامه ندهیم ، همان میکنم ، اما من فکر میکنم که این جوانک.... بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : _پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو.... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهربینی بهادرخان لجش گرفته بود، چشمی گفت و درب را باز کرد... در گوش سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد... شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند، درحالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند، برمیگشتند... شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب، پیدا کند. او میخواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۶ سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۷ یک شب پر از هیجان به صبح رسید،... سهراب به تک‌تک چادرها سر زد و متوجه شد ، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت میکنند ، البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمیشدند ، اما او باید تمام تلاشش را میکرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود ،بلکه می‌بایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن ،به خاندانش برسد. وقت سحر،بعد از خواندن نماز صبح، داوطلبین را فراخواندند ابتدا ناشتایی‌ مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها به صف کردند،... لباس های یک شکل و مخصوصی آوردند به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند... و تأکید کردند ،زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند. سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود...گرچه شمشیر خودش خوش‌دست بود و به آن عادت داشت... اما ،قانون مسابقه بود و نمیشد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکت‌کنندگان ، می توانست باعث باخت آن شود ،...چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزاری دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه ای بود برای با سر دواندن داوطلبین... همه ی داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه ای رنگ ،با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود ،اما نه از جنس آهن ،بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاه تر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک میکرد و دست و پاگیر نبود. چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار میشد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند. سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد. از قصر حاکم تا میدان اصلی ،راهی نبود،اما به دلیل جمعیت زیاد ،حرکتشان کند بود. بالاخره به میدان رسیدند،... سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش میدید که به قسمت های مختلف تقسیم شده بود .یک قسمت آن آدمک هایی مانند مترسک درست کرده بودند ،احتمالا برای مسابقه‌ی تیراندازی بود،این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالا اینجا هم برای مسابقه ی سوار کاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود، درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصرنشینان است ،سمت چپ جایگاه راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین، داوطلبین حضور داشتند .دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی ها ، در نظر گرفته شده بود. سهراب همه جا را از نظر گذراند،... جمعیت می‌آمد و می‌آمد ، انگار تمامی نداشت، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا میزد. سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، بادیدن مردم و شور و حالشان ،سر ذوق آمده بود ،او صحنه هایی می دید که در عمرش ندیده بود....سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی ،هورا کنان به هوا برخاست ... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۷ یک شب پر از هیجان به صبح رسید،... سه
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۸ گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید... و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریف‌فرما شدند‌. صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنه‌ای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند،ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند،... سهراب نگاهی به جایگاه انداخت ،... و دو زن با چادرهای زرق و برق دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها ،همان فرنگیس ،دختر حاکم بود که این مراسم به بهانه‌ی تولد او برگزار شده بود... بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا (ع) ،یکی ازمقامات جلو آمد ،بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم، رو به جمعیت داد. دل درون سینه ی تمام حضار به تپش افتاده بود، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند، چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود، پس هرکسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری میکرد.... بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه ی تیراندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله ی دور ، قرارگرفته بود، بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله ی آدمک برخورد میکرد آن داوطلب به مرحله ی بعدی راه پیدا میکرد و در غیر این صورت ،از ادامه ی مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد. نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود. سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست میکردند تا نشانه ای دقیق بروند. بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آن‌همه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله ی بعدی راه پیدا کنند... سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت . سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمیدانست چرا اینچنین مضطرب است،.. شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید . سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد. سهراب، بهادرخان را نمیشناخت اما بهادرخان چهره ی این شمشیر باز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخر آمیز به سهراب، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت،... اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چله‌ی کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد. کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند. بهادرخان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد. سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد ،کمانی ست سنگین وبد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر ،تیر چوبی قبل را می‌شکافت و بر پیشانی آدمک می نشست... با این هنرنمایی سهراب ،جمعیت همه به وجد آمده بود... اما در آن بین ،دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه میکرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می کرد... و در کنارش بهادرخان با بغض و کینه ای شدید سهراب را می پایید و مسابقه ادامه داشت... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۸ گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۹ اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیراندازی ،حضار و داوطلبان استراحت کردند ،... حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله ی بعدی راه پیدا کرده است. سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت... که صدای شور و هلهله ای برپا شد و شکیب باصدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب میکردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند.... شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد.سهراب با لبخندی شیرین ،تشکرش را ابراز داشت و یک نفس ،شربت گوارا را سر کشید. همه منتظر ادامه ی مسابقه بودند،.. بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکت‌کنندگان میدانست ، در آن سوی صحنه و‌ بین طرفداران خودش ،با نگاهی مملو از خشم و نفرت ،به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز میکرد ، میخواست بداند این رقیب جوان و قدرش، آیا قادر است که مسابقه‌ی سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه ؟ اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقا شبیه اسب خودش است ،گویی از یک نژاد و اصالتند ،هر دو سیاه و با هیبت ،فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان ، انگار خال بزرگی به اندازه ی کف دست یک مرد، حک شده بود.... بالاخره شیپور مرحله ی دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند.. و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر میتوانست دور میدان را برود ،او برنده ی این مرحله بود... و فقط نفر اول و دوم این مرحله ،به مرحله ی بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود ،راه پیدا می کرد. با شروع شدن مسابقه ،...عده ای سهراب سهراب میکردند و جمعی از سربازان بهادر خان را تشویق میکردند و تک و توک صدایی هم به گوش میرسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند... بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو میرفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان میکرد که سهراب باشد ،اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ،...پس سهراب نمیتوانست باشد. بهادرخان این‌بار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمیرسد چون میدید، سهراب کمی از او عقب تر است. از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده ی صحرا و بیابان بود و کاملا رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد،.. و دو چشم در بین حضار تماشاچی ،که انگار درون سهراب را میدید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود... و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود ،با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد میشد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود میفشرد... ۹ دور ،دور میدان تاخته بودند ،... «رمضان» که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلو‌ بود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی اش می‌تاخت... و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند. بهادر خان که مردی مغرور بود ، با خود اندیشید ،باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت ،..مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت ودر حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد... اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد... بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه ی عمل ناجوانمردانه‌اش بود.. و اصلا متوجه مانع جلویش نشد... و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده ، میخواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب.‌... بهادرخان با دستپاچگی ،سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد ،اما با چشم خود، گذشتن،سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎