eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت3 از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما ف
-زندگی که نمیکنم مجبورم نفس بکشم حداقل. -نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه! بعد هم محکم در را کوبید و بیرون رفت. در را باز کردم و گفتم: -بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!! جوابی نشنیدم در را بستم و دومرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم. کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده. ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم. ••روشنک•• قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم. -جونم؟ -سلام عزیزم. -سلام خوبی؟ -الحمدلله. بلند بلند خندیدم و گفتم: -بازم الحمدلله؟؟ او هم خندید و گفت: -کجایی؟؟ -خونه ام. -پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه. -باشه باشه. -فعلا. تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم. خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم. موهایم را بالا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم. روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد... -چیکار میکنم!!! سریع نگاهم را از آیینه گ
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت4 جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی بردا
گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیکم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک -جونم؟ -عزیزم آماده ای؟ -آره آماده ام. -پس بیا سر خیابون. -اومدم. -فعلا. دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم... تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود... فقط منتظر کوچکترین حرکت از سمت روشنک بودم. دیگه کار از آستین های بالا زده ام گذشته بود.از خانه بیرون آمدم به بافت کوتاهی که تنم بود نگاهی انداختم.کمی ترسیدم با خودم گفتم روشنک امشب به تیپ من گیر می دهد!! دستم را سمت پایین بافتم بردم و از دو طرف پایین تر کشیدمش بعد راهی شدم. سر خیابان که رسیدم ماشین روشنک را دیدم.برایم بوق زد و به سمتش رفتم. سوار ماشین شدم لبخند عمیقی که بر لبش بود کمی محو شد...به صورتم نگاهی کرد ولی مدتی نگذشت که دوباره به حالت عادی برگشت. نفسم را با خوشحالی بیرون دادم بالاخره تونستم نظر روشنک را جلب کنم... دستش را سمت من آورد و به من دست داد... -سلام عزیزم. چشمانم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -سلام روشنک جان. -خوبی؟ خندیدم و گفتم: -الحمدلله هستم. او هم بلند خندید و گفت: -ای شیطون. ماشین را روشن کرد از آیینه عقب را نگاه کرد و وارد خط شد... -خب چه خبرا؟ دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم: -سلامتی شما چه خبر؟ -سلامتی شما. -خب حالا کجا میریم. خندید و گفت: -می خوام بدزدمت. بلند خندیدم و گفتم: -چه خوب. نگاه اول روشنک به من شاید کمی از لبخندش کم کرد ولی سریع به حالت عادی برگشت... او هنوز هم بی توجه به تیپ من با من حرف می زد خیلی عادی.لجم را در آورده بود.باید امشب سر از کارش در بیاورم. روشنک ادامه داد: -گفتم شام امشب رو با تو بخورم. چشم هایم را گرد کردم و گفتم: -جدی؟؟؟؟؟؟ -آره... دوست نداری؟ -نه این چه حرفیه اختیار داری.باعث افتخارمه. هر دو خندیدیم... نیم ساعتی تا رستورانی که مد نظر روشنک بود راه بود.از ماشین پیاده شدیم بی اختیار دستم را سمت بافتم بردم و پایین کشیدمش. موهایم را کمی داخل تر دادم و با قدم هایمان وارد رستوران شدیم. پشت یک میز دو نفره نشستیم. -خب نفیسه جون چی دوست داری...امشب مهمون منی. -واقعا؟؟؟اینجوری نمیشه که بی خبر. خندید و گفت: -بگو چی دوست داری. -هرچی که تو دوست داشته باشی. خندید و گفت: -من جوجه رو ترجیح میدم. -منم به ترجیح شما امتیاز میدم. هر دو خندیدیم و بعد از مدتی سفارش دادیم. روشنک_خب تعریف کن. -از چی؟ -از خودت.از خوبیات. خندیدیم و گفتم: -خوبی که ندارم. -چرا؟؟؟ تو سر تا سر خوبی. -جدی میگی؟ -معلومه. نگاهم را به میز دوختم.واقعا چطور و با چه افکاری به من میگه که خوب هستم.باید از همین حالا شروع کنم. یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -تو بگو...از خودت...از زندگیت... سکوتی و شد و ادامه دادم: -از چادرت. چشم های عسلی اش با روسری قهوه ای که سرش کرده بود غوغا می کرد... لبخندی زد و گفت: -چادر ... -نگاهی بهش انداختم گفتم: -دوستای تو همه چادری هستن؟ -آره چطور؟ -پس با این حساب من تنها دوست مانتویی توام. سکوتی بینمان برقرار شد ادامه دادم: -من تا قبل از دیدن تو... فکر میکردم چادری ها آدم های خشکی باشن. لبخندی زد و گفت: -نه عزیزم همه چیز خوب و بد داره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اگه بدونی من از نوع بدشم چی؟؟ خندید و گفت: -إم! ببینم چرا غذا رو نمیارن گشنمه ها!! خیلی جدی گفتم: -بحثو عوض نکن!! روشنک تو چرا هیچی به من نمیگی؟؟؟ -منظورتو نمیفهمم... -من و تو اصلا به هم نمیخوریم. -نفیسه بیخیال این حرفا...اینا چیه میگی! منو تو دوستیم. -اما با هم فرق داریم و هیچوقت هم مثل هم نمیشیم.نمیفهمم چرا انقدر بی تفاوت رفتار میکنی؟؟ -نفیسه!!!! -شرمنده روشنک من اصلا حالم خوب نیست. از روی میز بلند شدم و بدون توجه به روشنک از رستوران بیرون رفتم. بی اختیار زدم زیر گریه... -وای من چیکار کردم...بلند بلند گریه می کردم... آخه این چه زندگیه چه سرنوشتیه... 🍁به قلم مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت4 جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی بردا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت5 رسیدم جلوی خانه... دیگر اشک نمی ریختم اما معلوم بود که گریه کردم. نفس عمیقی کشیدم...دستم را در جیبم فرو بردم و دسته کلید را بیرون آوردم.کلید را در قفل در انداختم و به سمت راست چرخاندم.در باز شد.داخل شدم و در را بستم.پله ها را یکی یکی گذراندم.در خانه را هم با کلید باز کردم و داخل شدم.لب هایم را تکان دادم و آوایی از دهانم خارج کردم: -سلام... ولی جوابی نشنیدم.یک راست وارد اتاقم شدم به دستمالی که روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم.بعد هم بی توجه از رویش رد شدم.روبه روی آینه ایستادم به چشمانم زل زدم بغض خفه ام کرده بود ابروهایم در هم فشرده می شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را از آیینه گرفتم، روی تخت نشستم و چشمانم را به زمین دوختم... نمیدانم کار درستی کرده ام یا نه... ولی لحظه ای حسی درون من شعله ور شد...با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و باخودم گفتم‌: -بله که کار درستی کردم...اصلا مگه من و اون بهم میخوریم!!! من که نمیتونم چادری شم...اونم که نمیتونه مانتویی شه! اصلا چه معنی میده! اصلا نمیفهمم چرا ازش خوشم اومده... یک دفعه به خودم آمدم... آرام و با بغض تکرار کردم... -اصلا نمیدونم...چرا ازش خوشم اومده... روی زمین افتادم و اشک صورتم را خیس کرد... با خودم گفتم: - شاید الان به گوشیم زنگ زده باشه...شاید پیامی داده باشه... سمت گوشی ام رفتم و با عجله رمزش را باز کردم اما نه از زنگی خبری بود و نه از پیامکی... راوی: روشنک نگاهم را به رفتنش دوختم... از تعجب دهانم بسته شده بود، هرچه میخواستم اسمش را صدا بزنم انگار لال شده بودم. بدنم چسبیده به صندلی بود. در دید من کوچک و کوچک تر می شد تا جایی دور شد که دیگر ندیدمش... هنوز هم به در رستوران خیره بودم همانند کسی که یک لیوان آب یخ را روی بدنش ریخته باشند و از سرما نتواند تکان بخورد.آرام نفسم را از بین لب هایم خارج کردم.آب دهانم را قورت دادم و آرام آرام برگشتم دو دستم را روی میز گذاشتم. صدایی آمد: -خانم...سفارشتون. نگاهی انداختم و بعد از چند لحظه مکث گفتم: -آهان! ببخشید اگر ممکنه من غذاها رو می برم. -بله چشم. -ممنون. دستانم را در هم گره زدم و منتظر ماندم. به اتفاقی که افتاده فکر می کنم. منظور چی بود! چشم هایم را می بندم، نفس عمیقی می کشم.گارسن غذا ها را در جای مناسب و داخل نایلون سمت من آورد.تشکر کردم و بعد از حساب کردن پول از رستوران خارج شدم. جلوی در ایستادم به چپ و راست نگاهی انداختم. و بعد قدم هایم را به سمت ماشین حرکت دادم. در را باز کردم غذاها را سمت کمک راننده قرار دادم و پشت فرمون نشستم. کمی مکث کردم.به صندلی کمک راننده نگاهی انداختم و بعد ماشین را روشن کردم از قسمت پارک ماشین خارج شدم و به سمت خانه حرکت کردم.تا به حال به این شدت بغض نکرده بودم. فکر نمی کردم که رفتار من اعصاب نفیسه را خورد کند. نمیدانم روز اول که باهاش برخورد کردم چه چیزی در چشم هایش دیدم که این چنین من را به سمت خودش کشاند... من معتقدم دنیا ارزش آن را ندارد که بخاطرش گریه کنی ولی این بار گریه می کنم.بخاطر این که با رفتارم دل یک نفر را شکسته ام. اشکی آرام از گوشه ی چشمم روی گونه ام نشست. با خودم فکر کردم. شاید نفیسه از هدیه ای که بهش دادم ناراحت شده... آخه اگر دوستش داشت دستش می کرد... نمی دانم... باید ازش عذر خواهی کنم؟؟؟! یا شاید هم باید بهش فرصت بدم تا آروم بشه و بعد خودش تماس بگیره...شاید نخواد مزاحمش بشم. دست هایم را روی صورتم گذاشتم برادرم که حال من را این گونه دید سمت من آمد... -آبجی؟ حالت خوبه؟ یک دفعه جا خوردم لبخندی زدم و گفتم: -بله که خوبم. -تو که همیشه میخندی! اصلا من تو خلقت تو موندم. بلند خندیدم گفتم: -نخندم چیکار کنم؟ -یکم گریه کن! -واقعا دوست داری گریه کنم؟؟ -نه نه شوخی کردم.وسایلتو جمع کردی؟ -بله آقا این شمایی که همیشه دیر آماده میشی. -خندید و رفت. چمدانم گوشه ی تختم بود... 🍁به قلم مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت5 رسیدم جلوی خانه... دیگر اشک نمی ریختم اما معلوم بود که گریه کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت6 نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب که با بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.اما حالا... مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده باشم راهی شوم. نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم. باید امیدوار بود. سمت گوشی ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه. سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بود و نه از پیامکی... دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم. و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم. درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دویدم. با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد. قبل از رسیدن به اتاق قطع شد... به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم... صدای خنده ی محمد(برادرم) در گوشم پیچید. اخمی کردم و گفتم: -مگه آزار داری زنگ می زنی؟ -ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دویدی!! رو به روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم... 🍁به قلم مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت6 نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت7 ....راوی روشنک.... ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد. دو مرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد. -وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!! از روی تخت بلند شدم.گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم در بیاورم اما خبری نبود! به سمت دستشویی رفتم. شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم.مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم. به این معتقدم که "یک مومن واقعی همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است" برای همین ترجیح می دهم همیشه بخندم. به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید... روی تخت نشستم و مشغول دعا کردن شدم. -خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش. لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند. از روی تخت بلند شدم.مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم. دو رکعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ) رکعت آخر نماز و سلام آخر... "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته" دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم. کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم. 🍁به قلم مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت7 ....راوی روشنک.... ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت8 صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را باز کرد و داخل شد. -به به سلام خواهر قشنگ خودم. -سلام برادر سحر خیز. بوسه ای به پیشانیم زد و گفت: -وسایلات آمادست؟یک ساعت دیگه حرکت میکنیما. -آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟ -آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق. -باشه... باشه. لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت. سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادرو پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من می گذارد دستش را رو به رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت: -صبحت بخیر عزیزم. بلند خندیدم و دستش را پس زدم. -تو آدم نمیشی؟! بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم. مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم. بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم می کرد. از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست. من_اوه!!!! کی می ره این همه راهو؟؟ لبخندی زد و گفت: -خوشگل شدم نه؟ قیافه ام را کج کردم و گفتم: -تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!! روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو تر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت: -بابا بیایید بریم دیگه الان دیر می شه ها!! ابروهایم را بالا انداختم و بلند خندیدم و بعد گفتم: -آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات. -الان چه ربطی داشت واقعا؟! -برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه. -مثل شوهر کردن تو. به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده. مادر در حالی که چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمد و گفت: -چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟! من_نه بابا... مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده. برادرم در حالی که سمت من می آمد گفت: -والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟! مادر_کو عروس مامان جان؟! تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی. خندیدم و گفتم: -فیلمشه...کی به این زن میده؟! مادر_هیچ کس!!! محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید. پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت: -خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟ و همه گفتیم حرکت کنیم.مادرم چادرش را سرش کرد برادر و پدرم چمدان ها را برداشتن و راهی شدیم. به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم.معطلی ها را گذرانده بودیم و حالا هرکداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم. لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: -دارم میام امام_رضا ای سلطان عشـــــــــق... (ع)ـــــا 🍁به قلم مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت8 صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت9 روای: نفیسه جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افکارم را در ذهنم جمع کرده ام... -یعنی الان کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره...مطمئنا ناراحته...اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذر خواهی کنم... نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابرو هایم را در هم فشردم: -وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذر خواهی کنم؟! دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم: -اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!! اخم هایم را باز کردم: -خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم...بعد هم گذاشتم و رفتم! دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم: -ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم... بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم: -ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده. چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابرو هایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم. -یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدا رو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!! گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم... -یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه... به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم: -دختره ی احمق واقعا دوست چند سالت رو فروختی!!! 🍁به قلم مریم سرخہ ای🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت9 روای: نفیسه جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افکارم را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت10 حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم. بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم. -یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش... لبخندی بر لب هایم نشست... صفحه کلید گوشی ام را رو به روی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم... بوق اول بوق دوم بوق سوم... برنداشت! قطع کردم. -لعنتی!!!!! دومرتبه شماره را گرفتم: -بردار بردار... بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت: یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟! -سلام یلدا خوبی؟ -تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟کارتو بگو وقتمو نگیر. بغض کردم و گفتم: -یلدا چرا اینجوری حرف میزنی. -یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟ -پشیمونم یلدا عذر میخوام ازت... -عذرخواهی تو به چه درد من میخوره. -منو ببخش یلدا... ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم. -چیه دختره ولت کرده؟ بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی. -نه... نه... تقصیر اون نیست. -أه انقدر طرف این دختره رو نگیر... -باشه... باشه... اصلا چیزی نمیگم دیگه. -نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم.تو آبروی منو بردی. کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت رابطه؟ نه این ریسکه...ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست...نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟ -آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل. شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم... استرس داشتم... کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم... می دانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم... گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم: -بله؟ -سلام خانمی کجایی شما؟ -منتظر اتوبوسم. -خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت. -نه... نه...نمیخواد. -وا چرا؟؟؟ به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم: -باشه بیا. بهش آدرس دادم و اومد دنبالم. جلوی پام ترمز زد.بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم. به پشت سرم نگاهی انداختم در ماشین را باز کردم و نشستم، حرکت کردیم. چهره اش به نظرم تنفر انگیز بود. نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد. دستش را سمتم دراز کرد و گفت: -سلام. نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم: -سلام. دستش را کنار کشید و گفت: -خوبی؟ -ممنون. -دوستت یلدا خوبه؟ -خوبه. سکوتی بینمان برقرار شد.پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن. بعد از مدتی یلدا به من پیام داد: -دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟ یکم درست برخورد کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خب چه خبر؟ لبخندی چندش آور زد و گفت: -شما چه خبر؟ -ما هم سلامتی... کجا میریم؟ سرش را بلندتر کرد و از شیشه روبه رو یش را نگاه کرد و گفت: -همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست. نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -باشه... 🍁به قلم مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت10 حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت11 روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنارش نشستم.بعد از مدتی گفتم:بابت رفتار اون روزم عذر میخوام. -اشکال نداره...مهم نیست. لبخندی زدم و ادامه داد: -شما... -من چی؟ -از عقیده هاتون بگین. -دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم. یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم: -إم... إ...ببخشید...کمی عصبی شدم. -خواهش میکنم اشکال نداره. -بپرسین من میگم. دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد و گفت:اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه... یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم: -چی؟؟؟ ادامه دادم: -یلدا چی گفته؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -آدم های چادری افراطی! این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم: -احترام خودتونو حفظ کنید. -باشه... باشه!! با حالت مسخره گفت: -یه دختر چادری. اخم هایم را در هم فرو بردم و گفتم: -یاد بگیرین آدم ها رو بنا به اعتقاد و تیپشون قضاوت نکنید.دختر های چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخره ی شما میگذره نیستن. به حالت مسخره نگاهم کرد،صدایم را بلند تر کردم و گفتم: _اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه...چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن.نمیشه آدم ها رو توی یه نگاه قضاوت کرد... بعد هم راهمو کج کردم و گفتم: -خداحافظ. دنبالم دوید و گفت: -حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت... بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم... سوار ماشین شدم... فضای سکوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود... سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد...نفسش را با عصبانیت بیرون داد! پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیر چشمی به حرکاتش نگاه می کردم. یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد. پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود... قلبم از شدت ترس به تپش افتاد... دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم: -چیکار می کنی دیوونه؟؟؟!!! از ترس و استرس به دور و برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن: -آروم برو!!!!آروم برو!!!! سرم داد زد: -فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف می زنی... دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد می زدم: -الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار... دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد! به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد... فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم... -نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!! سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود... شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم: -نگه دار میگم!!!! -ساکت شو داد نزن!!!! -نگه نداری از شیشه میپرم... شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد... با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم: -نگه دار وگرنه می زنم!!!! با حالت مسخرگی گفت: -اون اسباب بازی رو بزار زمین. چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز... به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم.داشتم از حال می رفتم اما هر طور شده خودم را جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد.گریه می کردم و خودم را به در می کوباندم.فایده نداشت...پیمان که از درد به خودش می پیچید از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم.لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن... ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم. یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف پیمان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ... دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... یاد روشنک افتادم بی حال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم. من را صدا می کرد: -خانم...خانم؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟ به خودم آمدم... زجه می زدم گریه می کردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد! من چیکار کردم... -خانم؟؟!!! شانه هایم را تکان می داد و می گفت: -حالتون خوبه؟؟؟ اولین روز که را دیدم برایم تداعی شد... همان وقت که گفت: "-خوبی؟؟ -خوبم ممنون..." آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت... یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های با ریشه... دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت10 حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نی
-خوبین؟؟؟؟ سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم: -خانم خوبم...ممنون! بعد هم راهم را گرفتم و رفتم... دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند... گوشی های هندزفری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم... یه پنجره با یه قفس... یه حنجره بی هم نفس... سهم من از بودن تو... یه خاطره است همین و بس... -وای خدای من...هنوز هم از روشنک خبری نیست...از دستم ناراحته... اشتباه کردم... بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم... گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:چیه باز؟ -حالم ازت بهم میخوره. -چته؟؟؟!!!! -این پسره داشت منو به کشتن می داد!!! -حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!! -این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش! صداقم را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!! -میخواستی نکنی. -ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی. -من کار روزانمو انجام دادم... -آره...تو کثیفی تو ذاتته!! بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم... من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت11 روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت12 ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سر کار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم. حدود یک هفته می شود که گذشته. واقعا روز های سختی داشتم... ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذرخواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. او آدم منطقی هست می پذیرد... -ولی نه!!! انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم شاید اصلا نخواد منو ببینه. بغضم را قورت دادم. -اما...این نباید مانع من بشه، باید عذر خواهی کنم... لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم. خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام... تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم... ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم! سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم. روبه روی شرکت ایستادم نگاهی به سر و وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم... ایستادم! نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بلند تر برداشتم. به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: -سلام. ابرو هایش را در هم فرو برد و گفت: -علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!! دستانم را رو به رویش تکان دادم و گفتم: -صبر کنید... صبر کنید... به منم فرصت بدین صحبت کنم! نگاهی انداخت و گفت: -بفرمایین. -واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود... شرمنده ام. سکوت کردو گفت: -تکرار نکنید لطفا، واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین! -چشم. -بفرمایین سرکارتون. -با اجازه. قدم اول قدم دوم قدم سوم... تپش اول تپش دوم تپش سوم... دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم. چشمم به صندوق خورد... کسی پشت صندوق نبود... خب روشنک باید همین دور و بر ها باشد. تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم. سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکارهایم با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود، از اینکه چرا آرایشی ندارم. او هم مثل من بود و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سر کار برایش عجیب بود. -سلااام!!!! خودتی ؟؟؟ چی شدی؟! کجا بودی این مدت؟؟!! -سلام عزیزم اره خودمم!! -کجا بودی تو؟! -مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم. ابروهایش را بالا داد و گفت: -مشکل؟؟؟چیزی شده؟! لبخندی زدم و گفتم: -نه گلم چیزی نیست. -اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها! -ممنونم عزیزم. سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه او دختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد، واقعا دختر خوبی بود. کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. ولی پر استرس ونگران... یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم. سمیه از این رفتار من متعجب شده بود. سمیه_نفیسه!!! یک لحظه ترسیدم. گفتم: -بله؟؟؟!!! -حالت خوبه؟! -آره... آره... دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم. ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود، بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم، جلوتر رفتم. ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم، روشنک پشت صندوق نبود... من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک... چشم هایش را ریز کرد و گفت: -روشنک؟!؟! -آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟ -نه خانم نیستن. -آها ممنونم... سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم... -سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟! -نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!! چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید... سمیه_چیزی شده؟؟! آرام سر کارم رفتم و گفتم: -نه...نه، هیچی نیست... پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم. سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و با حالت ناراحتی گفت: -حالت خوب نیست، میدونم... دخالت نمیکنم، اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم. لبخند تلخی زدم با صدای گرفته گفتم: -ممنونم. -لبخندی زد و گفت: -خداحافظ. کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم.از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت11 روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنار
به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم. -روشنک یک هفته است سرکار نیومده! درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!! عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده. دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روی صفحه گوشیم آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه می کردم باورم نمیشد که زنگ زده... گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم: -بله؟ صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد. -سلام عزیزم. باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است! بغضم ترکید و گفتم: -سلام. -چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟ -دلم برات تنگ شده... -عزیز دلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟ -تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟! - شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار... -واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول. -ممنونم گلم. -مزاحمت نباشم؟ -نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟! -کجا؟! -خونه ی ما برای ناهار. -روشنک جدی میگی؟؟ -آره گلم. چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد