رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت_چهارم تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت پنجم
اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....😱
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلوم و گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون میخوام تنها باشم...😭
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید😔😔
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش😍 بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم. منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.🍃
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واسه هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد. هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.
ساعتها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.😭😭 کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکرد. هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واسه بچه، من و علی رویا داشتم علی هم مثل من عاشق😍 هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی
بازم گریه....😭
هستیا رو برداشتم و واسه اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن. رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو رو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه⁉️
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دیقه
.................
از پشت شیشهها داشتم اشک میریختم😭 و علی رو میدیم اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش💓 میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم😭 یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو⁉️
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....🍃
یه ماهی میشد که عشقم تو کما بود و زندگیم تاریک شده بود. لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفر رو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.😔
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت پنجم اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت ششم
شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیاء، من و مریم جون و مادر علی پشت شیشههای بیمارستان نشسته بودیم و زیارت🍃 میخوندیم؛
دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت
- همراه اقای سلطانی
من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله
- درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....😳
ولی من چی دکتر
-به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبوده، اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!😍
باورم نمیشد این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاهها رو جدا کنید و.... ولی ما نذاشتیم.
بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....😍😌
...........
تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظهی به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش.
روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد😔
دلشوره شدید به جونم افتاده بود.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....😳😔
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت🍃 که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر⁉️
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم علی با دیدن من آروم دستمام و فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!😍
اشک از چشمام سرازیر شد😭
- فدای تو بشم چقدر دلم واسه ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خدارو هزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخصی جسمی، روحن داغون بودم علی نبودنت دیوونم کرد. خداروشکر🍃 که الان حالت خوبه من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت😁
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبم و قل قلک میکرد....💗💗
............
شکر الله شکرالله شکرالله🍃
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد، تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان، همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.🍃✨
..........
شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو داره🍃
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت ششم شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیاء، من و مری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت هفتم
علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟!
-ای جونم عزیزم😍 ماشاالله
چرخ ویلچرش♿️ و چرخوند و رفت تو اتاق. نمیدونم چش شده بود تو این یک ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیای هستیا ذوق نمیکرد..!!😔
تق تق تق
-اجازه هست اقا⁉️
بفرما ملکه خانم
الهی فدای اون ملکه گفتنت بشم
- علی....
جونم
- چیشده ؟! چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟
- چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم🛌
- اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟
خندید و گفت:
نمی دونم شاید
ااا لوس😧
هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!😠
- اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟!
خندید و گفت:
خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید⁉️
- اره ولی....!
ولی چی ؟
- آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه دیگه عمرا بزارم با ماشین جایی بریم...
- ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭
- علیییی واقعا که، اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه
به نشونه قهر روم و برگردونم و رفتم سمت در که گفت:
خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم‼️
پرو پرو گفتم
- وظیفته بکشی😏
دستی دور کمرم گرد شد و گفت :
معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم....
رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد😢 نکنه علی واسه عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من.....
-علی
جونم
- جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی⁉️
نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس.
- باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟!
بسه نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن....
😢
سرمو پایین انداختم و رفتم پایین.
...............
چند روزی میشد جز سلام حرف دیگهای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس👰 رفته بودم سر خونه زندگیم. علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم.
تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو هم ول کرده بودم. یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم علی هم صبحها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.✍
...............
ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت:
ملکه بشین کارت دارم‼️
فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم.
- منتظرما
نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق😍 بچهای، میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و...
😓
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت هفتم علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟! -ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت هشتم
بغض گلوم و گرفته بود
-بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️
اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت:
باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علیام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنتهامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊
- علی
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟!
- از اقا شفا میخوام شفای عشقم😢
- آقا رو به جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️
سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم :
اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃
گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفای مریض )))
دخترم نرجس پاشو عزیزم...
از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️
مادر علی متعجب نگاهم میکرد. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭
بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی...
تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭
با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت:
ااا اومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علی تو نمیتونی راه بری؟
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت هشتم بغض گلوم و گرفته بود -بسه علی میدونی داری چی می
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت نهم
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه⁉️
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳
- شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که....
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده⁉️
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت😁
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.
سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️
میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲
...........
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌
خدا جواب خواهشم و داد.....
خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏
............
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکهام هستم.😍😊
............
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍
..........
عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️
- مسخرم میکنی نه؟!
- نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزادهها شدی!
- اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده
آتلیهام نرفتیم....
اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅
🍁نویسنـــــده بانو🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت نهم علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که نداری حالت خوبه⁉️ مادرشم م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت دهم
هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچهها تا بیرون باغ میرسید. واسه صرفه جویی، مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم قرار نبود تو زندگیمون اسراف کنیم. علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....😘
خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد. خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.🍃
...............
اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
- علی جونم
- ممنونم ازت
واسه چی⁉️⁉️
- واسه بودنت، اینکه هستی و هوام و داری یه دنیا میارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمیخوام واقعا خوشبختم.
اااا ببین چرا دروغ میگی؟
- 😐من کی دروغ گفتم!؟
یعنی تو از خدا بچه نمیخوای؟!
- 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده .
..................
علی بدو دیگه دیرم شد. روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکم و میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
- اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدم و رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومی برو دیرت نشه.
چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. میخواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتم و.....
..............
- خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
- جونم اقایی چی شده؟!
بفرما مبارکه؟!
-این چیه؟!
شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟
- جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟!
ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- وای خدایا شکرت عاشقتممم😍😍
...............
علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل.
- سلام خانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختم عزیزم بفرما
- معرفی میکنم اقا علی همسرم
سلام خوش امدید ممنونم
علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!😉
- ااا علی باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ✋
- علی یارت عشقم مراقب خودت باش.
.............
خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچهها دوست داشتم مشکلاتشون و حل کنم و از کارم لذت میبرم. تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد.....
اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشم و بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت دهم هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچهها تا بیرون با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت یازدهم
مثبته‼️‼️
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیهات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوهها که تموم شد رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون⁉️
علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شبهای خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفتهای شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد.
سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه⁉️
- مگه فرقیام میکنه!؟
- نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم.
دکتر بعد یه بررسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅
- ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه.
مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگفت:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️
مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره⁉️
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت یازدهم مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عشق_که_در_نمیزند...🍁
قسمت دوازدهم
همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بود به دنیا اومدن شاهزاده کوچولومون که یه روز دیدم علی شاد وخوشحال با یه دسته گل وشیرینی اومد خونه...
+ملکه..ملکه کجایی؟😍
_سلام چیه چته چخبره؟😉
+سلام .. یه خبر خوب دارم😍
_چی بگو دلم آب شد...😍
گلهارو داد دستم و گفت بشین تا برات بگم خانومی..
ذوق زده نشستم ، هنوز لبخند روی لبهام بود که علی گفت:
قبول کردن که برم سوریه😍
یک آن خشکم زد.. قبلا یکی دوباری حرفش رو زده بود اما فکر نمیکردم بخواد بره یا جدی باشه..
آب دهانم رو بزور قورت دادم و گفتم
_چی؟😳 #سوریه؟
+آره ملکه ام 😍
_کی؟
+یه هفته دیگه عازمم، خدایاشکرت...😍
مات ومبهوت مونده بودم و علی خوشحال که متوجه حالم شد و پرسید:
+حالت خوبه؟
خوشحال نشدی ازاینکه بی بی زینب منم قبول کرده؟
_خوشحالم که لایق امضای بی بی شدی اما...😔
+اما چی ملکه من؟
_تو اصلا کی اسم نوشتی؟
علی گفت همون روز که رفتیم مشهد به امام رضا ع ، گفتم اگر شفای پاهامو بدی منم نذر میکنم بشم مدافع حرم عمه جانت...😭
اقاهم منت گذاشت و شفام داد..البته دعاهای ملکه خوبمم بود وگرنه دعای من تنها اثر نمیکرد.. بعد ازاون وقت ادای نذرم بود و افتادم دنبال کارهاش...
_چرا به من چیزی نگفتی؟
+چون خیلی دوستت دارم نمیخواستم بااین وضعت حتی ذره ای بهت استرس واضطراب واردبشه❤️
_اماچرا حالا ، لااقل میذاشتی امیرطاها باباشو ببینه بعد میرفتی
ازجاش بلند شد و با بغض گفت:
+راستش از وقتی اسمم رو نوشتم شور وشوق عجیبی در دلم ایجاد شده یک حس غریب که نمیدونم چیه، نتونستم صبرکنم دلم دمشق بود دلم پیش حرم بود، بارها خواب حرم رو دیدم و آخرین بار که خواب بی بی رو دیدم و بهم گفت:
_چی؟ چی گفت؟
+من منتظرتم دل دل نکن...😭
بااین حرفش بغضش ترکید و منم همینطور و باهم گریه کردیم، نه اینکه نخوام بره اما دوست داشتم وقتی بچه مون به دنیا میاد کنارم باشه..از طرفیم علی رو خیلی دوست داشتم اون واقعا باهمه فرق داشت.. پراز عشق ومحبت بود پراز شور و شادی.. خبر برام بااون وضعیتم سنگین بود اما علی نذرش بود و حالا که می دیدم از نذر به عشق و علاقه تبدیل شده دلم نمیخواست مانعش بشم.. گفتم می سپارمش به خدا...
🍁نویسنده بانو🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق_که_در_نمیزند...🍁 قسمت دوازدهم همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بود به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت سیزدهم
طولی نکشید که بار سفرش رو بست وقتی بخودم اومدم که دیدم سینی آب وقران توی دستمه.. مادرش نگران بود و اشک میریخت پدرشم توی شوک بود , پدرومادر منم همینطور , آخه طفلی ها خبر ناگهانی بود براشون.. علی میخواست بره ، نذرش بود و باید اداش میکرد...حتی خودمم هنوز توی شوک بودم که علی روبروم ایستاد و با شیرین زبانی گفت:
+نمیخوای از زیر قرانت ردم کنی ملکه من؟
چقدر اینبار این ملکه گفتنش فرق داشت... قلبم تند میزد و فقط نگاش میکردم...
آهسته در گوشم گفت:
+نرجس؟ مواظب ملکه من و شاهزاده ام باش..
بااین حرفش تمام بدنم لرزید .. حق داشتم نگرانش بشم چون حالش عجیب بود حتی این چندروز دیدم حالش در نمازهاش و دعاش چقدر عجیبه ، بعد که فکر کردم دیدم از چندماه پیش حالش درنمازها و دعاهاش فرق میکرد و نمازشب هاش بااشک بود اما من نفهمیدم ...
🍂💔
خودم رو جمع کردم نمیخواستم دلش بلرزه هرچند باید میرفت...
قران رو بالا گرفتم و علی از زیر قران با یک بسم الله رد شد و نگاهی به هممون کردو با تبسمی شیرین که دلم رو یکباره ریخت رفت و
دل من پشت سرش کاسه آبی شد و ریخت....💦✨
یک هفته به سرعت گذشت و امیرطاها به دنیا اومد❤️ در حالیکه علی سوریه بود.😔 امیرطاها خواب بود منم توی فکر علی بودم و ناراحت ازاینکه کنارم نیست و ببینه چه پسرزیبایی خدا بهش داده.. تا اینکه مادرش با خوشحالی و گوشی بدست اومد داخل اتاق و گفت
+ بیا عزیز دلم ، علیه میخواد باهات حرف بزنه..😍❤️
ازجاپریدم و گفتم
_چی؟ علی؟😍
انگار دنیارو بهم دادن ، زود گوشی رو گرفتم و گفتم:
_ سلام عزیز دلم❤️😍
.. سلام مدافع حرمم.. خوبی آقا؟😍
بااینکه چندبار تماس گرفته بود اما چقدر دلم براش تنگ شده بود..بعدازکلی قربون صدقه پسرش رفتن و سربسر گذاشتن من قرارشد عکس امیرطاهارو براش بفرستم...
🍁نویسنده بانو🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت سیزدهم طولی نکشید که بار سفرش رو بست وقتی بخودم اومدم که دیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت چهاردهم
همون لحظه عکسش رو فرستادم.. عکس رو دید و کلی ذوق کرد ، گفت ازاینجا کلی برای شاهزاده کوچولو و ملکه ام سوغاتی خریدم..
پرسیدم کی میای ؟
گفت به زودی ، چهارشنبه دیگه میام...❤️
وااای خدای من امروز سه شنبه است و تا چهارشنبه بعدی راهی نیست..😢
گفتم باید یه چشن حسابی برای شاهزاده و برگشت باباجونش بگیریم..🤗 همه خوشحال شدن و موافقت کردن..
همه کارهارو کرده بودیم دل توی دلم نبود حدود دوهفته بود که ندیده بودمش .. وااای خدای من چقدر دلم براش تنگ شده بود...
یکشنبه بود که از سر شب حال عجیبی داشتم ، احساس عجیب و سنگینی بود . اصلا خوابم نبرد تا طلوع آفتاب دعا خوندم و ذکر گفتم .. نمیدونم چیشد که یک لحظه خوابم برد، دیدم علی کنار در حرم بی بی حضرت زینب ایستاده و خوشحال و خندانه .. یه برگه توی دستش بود روبه من گرفت و گفت بیا ملکه من ببین خانم قبولم کرده بالاخره...😍
برگه رو باز کردم بوی عطری پیچید ، با خطی زیبا و سبز رنگ نوشته بود... شهادتت مبارک....❣
یک آن از خواب پریدم و زیر لب زمزمه میکردم یا زینب یا زینب و بعد علیم رو صدا میکردم که صدای گریه امیر بلند شد و از اون حال دراومدم..
بعد ازاون خواب کلا فکرم پیش علی بود که الان کجاست؟چکارمیکنه؟ چرا زنگ نزد دیگه اونکه دوسه روزی یبار زنگ میزد.
چشمم به تزئینات خونه افتاد که ازخواهرم کمک گرفتم برای انجامش.. دلم میخواست وقتی علی میاد همه جا پراز گل و زیبا باشه.. آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود ، اولین بار بودکه چندروز نمیدیدمش... یهو یادم اومد که ای وای خدای من امروز دوشنبه است چهارشنبه علی من میاد.. خودش گفت چهارشنبه میام...😊😍
🍁نویسنده بانو🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت چهاردهم همون لحظه عکسش رو فرستادم.. عکس رو دید و کلی ذوق کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت پانزدهم
ساعتهای حدود ۲ بعدازظهر بود که صدای زنگ در خونه بصدا دراومد .. پدرم بود که این چندروز بامادرم بعداز به دنیا اومدن نوه اشون تااومدن علی اومده بودن پیشم که تنها نباشمو کمک حالم باشن. اون روز صبح به پدرم تلفنی شد و اونم مجبور شد زود بره.. وقتی وارد خونه خیلی بهم ریخته بود.. منو مادرم نگران پرسیدیم
_چیزی شده؟
همونطور که سرش پایین بود گفت:
+ نه، راستی امشب چندتایی مهمون داریم برید وسایل پذیرایی رو آماده کنید...
گفتم
_مهمون ؟ اینجا؟ کی؟
گفت
+ امام جمعه شهر میخواد بیاد و چندنفر همراهش...
تعجب کردم اما بخاطر دوستی پدرم با اونها زیاد شک نکردم...
تااینکه شب شدو مهمونها اومدن .. همشون یجوری بودن.. رفتارشون عجیب بود.. دل توی دلم نبود ازصبح همش منتظر زنگ علی بودم اومدن این مهمونها هم بیشتر نگرانم میکرد ، که بعد از یکم احوال پرسی و بعدش کمی سکوت دوست پدرم گفت امام جمعه محترم بفرمایند علت حضور مارو، که زیاد مزاحم خانواده نشیم..
امام جمعه بعداز بسم الله چند جمله ای ازشهدا ورشادتها و اجر کارشون و ایثارشون گفت که من دیگه رسما داشتم شک میکردم و نگرانتر میشدم که یک جمله مثل زنگ توی سرم پیچید...
+همه شهدا زنده اند و پیش خداوند روزی دارند و "شهیدعلی..........."
دیگه خوب نمی شنیدم چی میگفت.....
+و همه ما اینجا آمدیم که شهادت دلیرانه علی آقا رو به خانواده محترمش تبریک و تسلیت عرض کنیم.....🌹
دیگه نفهمیدم چیشد..
وقتی بخودم اومدم که صدای مداحی
"منم باید برم، آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره...."
توی گوشم می پیچید... بوی دود و اسفند همه جای مسجد پیچیده بود... و شاخه گلهایی که دستم مردم بود و چقدر جمعیت اومده بودن...
تابوت علی که وارد شد بی اختیار بلند شدم و با بغض گفتم:
سلام علی جانم..💔خوش اومدی علی خوش قولم..درست همونطور که گفتی روز چهارشنبه اومدی..چقدر منتظرت بودم...خوش اومدی عزیزدلم...💔😭
پاهام رمق نداشتن به سختی نزدیک پیکر علی شدم..چقدر زیبا و آرام خوابیده بود. چقدر لبخندش شبیه اون لبخند آخرش بود.. پیشونیش رو که یک پیشونی بند
" کلنا_عباسک_یازینب(س)" روش نوشته شده بود رو بوسیدم.. امیرطاها رو روی سینه اش گذاشتم... باورم نمیشد علی من پرکشیده باشه💔.. تازه فهمیدم اصلا نشناختمش و او چقدر زود برای پرواز آماده شده بود...🕊 سرم رو گذاشتم طرف دیگه سینه اش و بغض این چند روز رو پا به پای گریه های شاهزاده کوچولوش گریه کردم.....💔😭
✨بعدها علی در نامه ای بهمراه سوغاتی هاش که دوستاش برامون آورده بودن نوشته بود:
" سلام بر ملکه زیبا و دوست داشتنی من.. سلام به امیرطاهای کوچکم که دل بابا خیلی میخواست بغلش کند و او را ببوسد و کلی قلقلکش بدهد..اما چه بگویم که تقدیر چیز دیگری را رقم زده است، دلم برایتان خیلی تنگ شده .. اما الان که این نامه را برای ملکه ام مینویسم پر از احساس عشق به خداهستم و حال پرواز دارم حال عجیبی که تابه حال نداشتم .. ملکه من ، عزیز دلم ، دیشب در خواب بی بی را دیدم که به من فرمودند:
" نذرت را قبول کردیم و به زودی مهمان ما خواهی شد.. دوشنبه منتظرت هستیم"
امروز روزی است که شاهزاده کوچکم به دنیا آمده و عکسش را دیدم و بوسیدم و برایش دعا کردم که سرباز امام زمانش شه......❤️
😭تازه فهمیدم علی از شهادتش خبر داشت و با حساب و کتاب به من گفت چهارشنبه میام..
و در همان لحظه ای که من خواب دیدم علی بشهادت رسیده بود پرواز کرده بود و نذرش چقدر زیبا قبول شد...🕊
اما چقدر دیر فهمیدم که اگر میدانستم با او عاشقانه تر زندگی میکردم...😔
او عشق به بی بی را از مدتها در دلش پرورش داده بود و بخاطر همین چنین نذری را کرده بود.. علی عاشق خانم حضرت زینب (س) بود و من باز نفهمیدم:
عشق که در نمیزند
🍁نویسنده بانو🍁
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛