رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۲ و ۴۳
و براستی حسین شفا پیدا کرده بود و حالا نوبت ادای نذر بود، کل خانواده و حتی فضّه هم در این نذر سهیم شدند...سه روز روزه شکرانهٔ شفای حسین کوچک...
اولین روزهٔ نذریشان داشت به افطار نزدیک میشد، علی علیهالسلام که ساعتی قبل از خانه بیرون رفته بود، با دستی پر به خانه برگشت..فضه دوان دوان خود را به مولایش رسانید و جوهایی را که او آورده بود در بغل گرفت و به طرف آسیاب دستی رفت تا مشغول آرد کردن شود.
صدای آسیاب که بلند شد، فاطمه سلاماللهعلیها نیز خود را به او رساند و فرمود :
_فضه جان ، شما جوها را آسیاب کن و من هم هیزم و تنور را آماده میکنم تا پس از آماده شدن خمیر قرصی نان برای افطار بپزیم.
روز کم کم در پشت کوههای سربهفلک کشیده، پنهان میشد که افطار این خانوادهٔ ملکوتی هم آماده شد...سهم هرکس مقداری نان جو برای افطار بود...سفره پهن شد و همه بر سر آن نشستند، هنوز هیچکس دست به نان ها نزده بود که کسی درب خانه را زد...
فضه خود را به درب رساند و آن را گشود و پشت درب فقیری را دید که گویی به بوی نان تازه به آنجا کشیده شده بود...
تا فضه از زننده درب گفت، فورا و بی تعلل هرچه در سفره بود را به آن فقیر دادند و فضه هم به تبعیت از بانویش و اهل خانه، سهم افطارش را به آن فقیر بخشید.
مرد تهیدست خوشحال از گرفتن نانتازه که عطربهشت را میداد، از درب خانه فاصله گرفت، او نمیدانست که همین نان جو تمام خوارکی موجود درخانه بوده و اهل خانه هم از صبح روزهدار بودند و لب به آب و غذا نزده اند..آن شب، ساکنان خانهٔ مولا علی روزهشان را با #آب باز کردند و شکر خداوند نمودند.
روز دیگر رسید و باز همه روزه دار بودند، از جوهای آرد شده، سهمی را برای امروز گذاشته بودند.. فاطمه سلاماللهعلیها با دستان مبارکش خمیر مینمود و فضه هم آتش تنور را به پا میکرد...باز هم روز به غروبش نزدیک میشد و در تقدیر این خانه نوشته شده بود تا واقعهای دیگر رخ دهد.. تا دوباره به بهانهٔ این واقعه...خداوند عشقش را به علی و اولاد او جار بزند و باز هم آیههای قران بود که با علی معنا میگرفت و علی بود که در آیههای قرآن نمایان میشد...
باز سفره ساده افطار را گستراندند و چند قرص نان جو برای افطار روی آن قرارگرفت.
باز هم هنوز کسی دست به طرف نانها نبرده بود که درب خانه را زدند، گویا خداوند امتحانی دیگر برای این استادان دانشگاه هستی، داشت....فضه بی درنگ به سمت درب خانه رفت و این بار یتیمی درمانده، که تقاضای غذایی داشت را پشت درب دید...
حالا فضه هم میدانست که چه کند، دوباره تمام افطار ساده این خانواده آسمانی به یتیمی گرسنه بخشیده شد و فضه هم نیز سهمش را بخشید...یتیم که از بوی نان هایی که عطر بهشت را میداد و متبرک به دستان زهرا سلام الله علیها بود، سرمست شده و شادمان به طرف خانه اش حرکت نمود..و باز هم افطار اهل خانهٔ علی ،جرعه ای #آب شد...
روز سوم روزه.داری رسید، آخرین سهم جویی که مولا علی علیه السلام تهیه کرده بود، داشت نرم نرمک آرد میشد و آتش تنور به هوا میرفت و فضه همانطور که دلش همانند دل اهل خانه از شدت گرسنگی ضعف میرفت، نگاهی به شعلههای سوزان چوبهای داخل تنور کرد و با خود گفت : یعنی امشب ما،سهمی از این نانها و رزقی از این افطار داریم؟!..نماز را خواندند و نانهای گرم که هنوز حرارت از آنها بلند میشد و بوی نان تازه مشام هر گرسنه ای را مینواخت، روی سفره قرار گرفت..هنوز داغی نان به جان سفره ننشسته بود که باز درب خانه را زدند و همگان فهمیدند که دوباره افطارشان انفاق خواهد شد..فضه درب را گشود و این بار اسیری گرسنه که به بوی کرم اهل خانه به آنجا کشیده شده بود، طلب نان کرد...فضه هنوز به درب اتاق نرسیده بود که بانوی خانه، نان ها را در بغلش گذاشت و فرمود تا این افطار هم بار دیگر در راه خدا انفاق کنند..
گویی از آسمان ندایی بلند بود...که هان ای فرشتگان، خوان رنگارنگ بهشتی را بگسترانید که امشب خانواده علی علیهالسلام قرار است غذای بهشتی را متبرک کنند.
سه شبانه روز،چیزی جز جرعه ای آب به لب اهل خانه نرسید، در شب سوم بود که پیامبر صلی الله علیه وآله به خانه علی علیه السلام وارد شد...
فضه چون مجنونی که عشقش را دیده، بوسه بر خاک قدمهای پیامبر میزد و زهرا سلام الله علیها چون کبوتری پاک آغوشش را برای پدرش باز نمود و حسن و حسین کوچک، سراز پا نشناخته از سر و کول پدربزرگشان بالا میرفتند..
پیامبر درحالیکه دو کودک زیبایش را روی دوش قرار داده بود و دست زهرایش را نیز در دست داشت، همراه علی کنار سفرهای بهشتی نشستند..
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر نگاه مهربانش را به یکی یکی اهل خانه دوخت و فرمود :
_چه کردهاید ای مدارهای آرامش زمین ؟!دوباره عشق خدایتان فوران نموده و باز هم برایتان شعر سروده...آخر هر عاشقی در وصف معشوقش شاعر میشود...براستی که خداوند عاشق این خانواده است و این خانواده سرسپرده خدایشان...خدا آیه ای بر من نازل نموده در ستودن شما، بشنوید تا غزل های پروردگارتان را برایتان بخوانم :
«آنان به نذر خود وفا میکنند و از روزی که شر آن همهٔ اهل محشر را فرا گیرد،میترسند و برای دوستی خدا، فقیر و مسکین و اسیر را طعام می دهند،(گویند) ما به خاطر خدا به شما غذا می دهیم و از شما هیچ پاداشی و حتی هیچ سپاسی نمی طلبیم، سوره انسان آیه ۹»
و براستی که فضه هم با عملی که از بانویش الهام گرفت و انجام داد، خود را مشمول این شعر زیبای خداوند خلقت نمود...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۴
روزها از پی هم میآمد و میگذشت و فضه این شاهزادهٔ دیروز در کلاس شاهزادهٔ عالم هستی درس ها می گرفت...
درسهایی که در این خانهٔ خشت و گلی فرا می گرفت در هیچ قصری روی زمین یا هیچ مکتبی در دنیا ،تعلیم داده نمیشد و اساتید این مکتب، درس شناخت خداوند را در آسمانها آموخته بودند ،گویی پروردگار عالم در گوششان با عشق این دروس را زمزمه کرده بود و انها با عمق جان، فرا گرفته بودند..
آری فضه از لحظه لحظهٔ حضورش در این خانهٔ ملکوتی استفاده می کرد و چه خوب این دخترک ده ساله ، عمق تمام اتفاقات را میفهمید، درک میکرد و به خاطر میسپرد، گویا میدانست که در آینده، خود باید استاد درس مکتب علوی و عدالت فاطمی باشد و می دانست...وظیفه ای سنگین بر دوشش خواهد بود پس خوب به گوش جان میکشید آنچهرا میدید و میشنید تا استادی کامل و موفق باشد..
یکی از روزهای خوب خدا بود، درب خانه گشوده شد و بوی بهشت همراه با عطر محمدی در فضا پیچید و فضه چشمانش را بست و میخواست این عطر را با تمام وجود در ریه هایش حبس نماید،.. فضه با همان چشمان بسته هم می دانست که این عطر جز بوی عزیز رسول خدا صلی الله علیه واله نمی تواند باشد.
پیامبر وارد خانهٔ دخترش شد، علی و فاطمه و بچه ها ، همانند همیشه به استقبال پیامبر جلوی درب خانه شتافتند و همانطور که دست زهرا سلام الله علیها در دست پدر بزرگوارش بود و علی علیه السلام شانه به شانه او حرکت میکرد به درب اتاق رسیدند و وارد اتاق شدند...
پیامبر در صدر اتاق نشست و علی و زهرا دو طرفش و بچه های کوچک این زوج آسمانی مانند پروانه دور و بر این گل خوشبوی محمدی میگشتند.
در این هنگام پیامبر رو به علی علیه السلام نمودند و فرمودند:
_خدا به من دستور داده است تا تو را به خود نزدیک گردانم و از تو دوری نجویم و مرا فرموده است که آیات قران را به تو بیاموزم و تو هم آنها را به خاطر بسپاری و این حق توست که آنچه را به تو آموزش می دهم به خاطر بسپاری..
در این هنگام بود که ناگهان حال پیامبر دگرگون شد، گویی فرشتهٔ وحی بار دیگر بر او نازل شده بود و میخواست شعری دیگر از غزلهای خداوند در مقام و مرتبت معشوق خدا، علی اعلی ،خدمت این فرشیان عرشی، عرضه دارد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۵
وقتی پیامبر این سخن از دهان مبارکشان خارج شد، امین وحی به او نازل شد و باز هم مثنوی عاشقانهٔ خداوند را به گوش محمد صلی الله علیه و اله رسانید و فرمود :
«انّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات اولئک هم الخیر البریه...همانا کسانی که ایمان آورده و عمل صالح انجام داده اند بهترین مردمانند «بینه آیه ۷» »
فضه که همانجا حضور داشت و این کلام را با جان و دل نوش میکرد، اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب تکرار کرد «خیرالبریه» براستی که #علی_علیهالسلام و #پیروان او بهترین مردمان این عالمند..
و کاش که دیگر مسلمانان ،معنای واقعی این آیه و این اشارهٔ زیبای خداوند را به علی اعلی، همچون فضه درک میکردند ، و اگر اینچنین بود،...
دیگر سقیفه ای نمیبود،
شورایی تشکیل نمیشد ،
دیگر فرقی شکافته نمیشد ،
جگری پاره پاره نمیشد ،
سری بالای نی نمی رفت ،
و شیر زنی به اسارت نمی رفت ...
اصلا دیگر مدار عالم هستی بر مدار خدایی و الهی اش می گشت...ولی حیف و صد حیف که انسان ها بی بصیرت بودند و دنیا طلب...
فضه، شاهد بود که پس از این واقعه و نزول این آیه ، اصحاب پیامبر صلی الله علیه واله ، هر وقت علی علیه السلام را میدیدند که میآید به یکدیگر میگفتند «این بهترین مردم است که میآید»
روزی فضه،«ابن عباس» را دید که با صدای بلند رو به مولایش علی علیه السلام، میگفت :
_این بهترین مردم، تو و پیروان تو هستند که روز قیامت هم خدا از ایشان راضیست و هم ایشان از خدا خرسند هستند.
و علی علیه السلام نیز میفرمود :
_پیامبر به من فرمود: یا علی؛ آیا سخن خدا را نشنیده ای که فرمود: همانا مؤمنان نیکو کار، بهترین مردمانند؟ تو و پیروانت اینچنین هستید و وعده من و شما و پیروانت ،روز قیامت کنار حوض کوثر خواهد بود، آنگاه که امتها برای حساب حاضر میشوند ، شما با چهره های نورانی خوانده میشوید.
و خوشا به حال آنانکه مشمول این نغمهٔ زیبای رب جلیل شدند...خوشا به حال آنانکه در حصار امن دین جا شدند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۶
صبحی دیگر از مشرق زمین طلوع کرد، اهل خانه هرکدام مشغول کار خود بودند .
امروز نوبت فاطمه سلام الله علیها بود که کارهای خانه را انجام دهد و روز استراحت فضه بود..اما فضه که عاشقانه بانویش را دوست میداشت، سایه به سایه او حرکت میکرد، انگار بند جانش به جان این بزرگ زن عالم خلقت بسته شده بود.
بانوی خانه، کارهایش را انجام داد و همانطور که به سمت چادرش میرفت فرمود:
_فضه جان ، دلم برای دیدار پدرم بی قرار است وخوب میدانم او هم مشتاق دیدار بچه هاست، دست حسن وحسین را بگیر ، تا به منزل پدرم برویم.
فضه دل درون سینه اش به تلاطم افتاد، او راهی خانهای بود که جولانگاه فرشتگان آسمان بود...
از خانه فاطمه سلام الله علیها تا خانه رسول خدا راهی نبود...وقتی درب خانه را زدند، صدای پیامبر از ورای درب بلند شد که می فرمود :
_باز کنید درب را که من بوی بهشت را از پشت آن استشمام می کنم.
فضه به همراه بچه ها و بانویش وارد خانه شدند و دیدند که مولا علی علیه السلام هم در آنجا حضور دارد، گویی محمد و علی یک روح بودند در دو جسم و جدایی آنها از هم کاری ناشدنی بود.
فاطمه و فضه به پیامبر سلام دادند و بچهها چونان همیشه به سمت پدربزرگشان رفتند تا از سر و کول او بالا روند...
پیامبر همانطور که با محبتی عمیق به دخترش خوشآمد میگفت، رو به علی فرمود :
_ چه خوب که فاطمه هم به ما پیوست ، ای علی، خدا به من دستور داده است تا تو را به خود نزدیک گردانم و از تو دوری نجویم و مرا فرموده است که آیات قرآن را به تو بیاموزم و تو هم آنها را به خاطر بسپاری و این حق توست که آنچه را به تو آموزش می دهم به یاد بسپاری...
و براستی این کلام پیامبر یعنی که علی همان قرآن ناطق است...
در این هنگام که پیامبر، علی را به این مرتبت و منزلت مفتخر ساخت، باز هم جبرئیل امین از آسمان فرود آمد و باز هم نغمه ای عاشقانه سرداد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۷ و ۴۸
پیامبر صلی الله علیه واله، به هرطریقی اشاراتی را که از جانب خداوند مبنی بر #برتری علی علیه السلام نسبت به دیگران می شد. میفرمود، اما کاش و ای کاش مردم دنیا طلب نباشند...کاش و ای کاش ملت سخن پیامبر را که بی شک از ذات حضرت حق نشأت می گرفت به گوش جان میسپردند و هرگز آن را به دست فراموشی نمیدادند..
فضه که دخترکی باهوش و تیزبین بود ،با سخنانی که اینک از زبان پیامبر میشنید،به یقین قلبی رسید که این سخنان و این اشارات پیشدرآمدی بر واقعهای بزرگ خواهد بود...واقعه ای مهم که از هم اینک باید به گوش مردم میرسید و در جان آنها رخنه میکرد.
فضه خیره به مولایش علی بود که بار دیگر رنگ چهرهٔ پیامبر دگرگون شد و همگان می دانستند که در این حال ،جبرییل است که برای محمد صلی الله علیه واله از جانب پروردگار خبرهایی آورده...
بعد از گذشت دقایقی، پیامبر با نگاهی سرشار از محبت به علی علیه السلام نگریست و زیر لب تکرار کرد
_«اُذُن وٰاعِیه»
و بلندتر تکرار کرد
_«آیات خلقت و هستی را برای شما موجب یادآوری قرار دادیم و این آیات را گوشهای شنوا و فراگیر بخوبی دربرمیگیرند و به خاطر میسپارند «الحاقه۱۲»»
وسپس نگاهی به خانواده آسمانی پیش رویش انداخت و فرمود:
_از خدای خویش خواسته ام این گوشهای فراگیر، گوشهای علی باشند و سپس روی مبارک خود را به علی علیه السلام کرد و فرمود:
_ای علی، این تو هستی که گوش فراگیر علم من هستی...
و فضه شاهد بود که بعد از این واقعه، مولایش علی بارها فرمود:
_چیزی را از پیامبر نشنیدم که آن را فراموش کرده باشم...
این واقعه نمونهای کامل از برگزیدهبودن علی علیهالسلام پس از پیامبر صلی الله علیه واله بود...آیاتی روشن...دلایلی آشکار... براهینی واضح برای مردم زمان، که آهای مردم...پس از پیامبر نیاز به شورا نیست....نیاز به سقیفه نیست ...نیاز به تصمیم گیری به جای خداوند نیست که پروردگار خود، ولیّ بلافصل پیامبرش را برگزیده و به شما شناسانده است...حقیقت را دریابید و از حصار امن ایمان دور نمانید که فردای قیامت پشیمانی سودی ندارد...
روزها مثل برق و باد میگذشت،اما ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه اش برای فضه، این دخترک خوش اقبال، تجربه بود و درس زندگی، او افتخار شاگردی در مکتب سروران عالم هستی را کسب کرده بود و چون انسانی بصیر و فهمیده بود، سعی میکرد، تمام اتفاقات را در حافظه اش ثبت کند و تمام وقایع و اشارات خداوند را نسبت به برتری مولایش به تمام عالم، در ضمیرش ثبت نماید، چرا که باید چنین میبود تا در آینده ای نه چندان دور ، این دخترک تبدیل به شیر زنی شود که روشنگری می کند و آنچه را که با چشم خود دیده و با گوش خود شنیده و به جان کشیده به دیگران بگوید و فریاد برآورد که براستی علی علیه السلام کیست...
درست است که سعادت بودن در این مکتب را مدت زمان کوتاهی بود که بدست آورده بود و از واقعههای قبل از آمدنش چیزی نمی دانست ، اما اینک با همین دانسته ها کاملا متوجه بود که خداوند چه زیبا راه را به بندگانش نشان میدهد و جامعه چه زیبا خواهد شد اگر این اشارات الهی را بندگان بگیرند و به خاطر بسپرند و عمل کنند...
فضه همانطور که آب از چاه میکشید ، در فکرش تمام مسائل پیرامونش را مرور می کرد، ناگهان متوجه شد درب خانه را میزنند.
فضه خواست دلو آب را بالا بکشد و سپس برای باز کردن درب خانه برود،اما انگار زنندهٔ درب خانه ،بسیار عجله داشت و بی صبرانه منتظر گشوده شدن درب بود و بار دیگر ضربه های محکم و پی در پی به درب آمد ، نا خواسته ریسمان دلو آب از دست فضه افتاد و دلو به داخل چاه سرنگون شد.
فضه دستهای خیس از آبش را با دامن لباسش خشک کرد و با شتاب خود را به درب رساند و همانطور که زیر لب می گفت :
_کیستی؟ چرا اینچنین بر درب میکوبی ؟ درب را باز کرد.
درب باز شد و فضه متوجه شد، زنی پشت درب است ، او می خواست لب به سخن گشاید و علت اینهمه شتاب و هیاهو را بداند که آن زن نقاب صورتش را بالا داد و فضه سخن نگفته، حرف در دهانش خشک شد ، سریع سرش را پایین انداخت وگفت :
_سلام بانوی من...
«ام سلمه»،همسر پیامبر صلی الله علیه وآله ، دستی به گونهٔ این دخترک زیبا رو کشید وگفت :
_سلام عزیزم، اهل خانه منزل هستند؟
فضه که این زن مهربان را بسیار دوست می داشت، همانطور که خجولانه سرش را تکان می داد ،گفت :
_ب...ب...بله
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
ام سلمه، لبخندش پررنگتر شد و گفت :
_الساعه خودت را به ایشان برسان و بگو رسول خدا پیغام داده که فی الفور علی و فاطمه و حسن و حسین ،خود را به خانه ایشان که الان در منزل من به سر می برند برسانند، انگار امری بسیار مهم پیش آمده....
هنوز حرف در دهان همسر رسول خدا بود که فضه با قدم های بلند خود را به داخل خانه کشاند، او با خود فکر می کرد براستی چه اتفاقی افتاده ؟ و یا چه حادثه ای قرار است رخ دهد؟
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
ام سلمه، لبخندش پررنگتر شد و گفت : _الساعه خودت را به ایشان برسان و بگو رسول خدا پیغام داده که فی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۹ و ۵۰
فضه تا سخن امسلمه را خدمت مولایش عرض کرد، بانوی خانه سریع از جا بلند شد و به طرف چادرش رفت، علی علیه السلام هم عبا بر دوش نهاد...
و فضه هم چون میخواست از قافله عقب نماند و میدانست که حادثه ای بزرگ در شرف وقوع است، چادر به سر کرد و دست بچه ها را گرفت و به سمت خانه ام سلمه راهی شدند...
از خانه علی علیه السلام تا خانه پیامبر صلی الله علیه واله راهی نبود، درب خانهای که در آن همسر پیامبر ،ام سلمه ساکن بود باز مانده و زنی که بیشک همسر پیامبر بود، بی صبرانه جلوی درب ، نگاه به بیرون داشت و با آمدن این جمع ملکوتی ،لبخندی کل صورتش را پوشانید و شادمان برای استقبال آنها قدم به بیرون درب نهاد و همانطور که شتابان جلو میآمد خود را به آنان رسانید،بوسه ای از گونه بچهها چید و سپس با لبخند جواب سلام این زوج خوشبخت را داد و دست زهرا را در دست گرفت و به سمت خانه میکشید انگار میخواست با تمام حرکات نشان دهد که امری بزرگ در پیش است...
در حین ورود به خانه، ام سلمه با هیجانی در صدایش تعریف میکرد...که امین وحی بر پیامبر نازل شده، گویا خداوند برنامه ای ویژه برایتان چیده و براستی که چنین بود، چون خدا عاشق علی و اولاد اوست، خداوند با عشق و از نور خود این خانواده را آفرید و عاشقانه آنان را دوست میداشت و این ملکوتیان فرشی نیز همان خلیفهالله روی زمین بودند، انسانهایی که تمام وجودشان وقف خداوند و اجرای فرامین الهی بود..
وارد اتاق شدند، بوی بهشت در همه جا پیچیده بود، پیامبرصلی الله علیه واله نشسته بود و #کِسای_یمانی را بر سر کشیده بود، با وارد شدن این خانواده آسمانی، یکی یکی آنان سلام دادند و در زیر کسای پیامبر و در آغوش این بزرگترین ستودهٔ هستی جا شدند،..
در این هنگام ام سلمه که عظمت این صحنه را میدید و از شوق،اشک از دیدگانش جاری شده بود از پیامبر خواست تا او را نیز در زیر کسا جای دهد... و رو به پیامبر فرمودند:
_اجازه میفرمایید من هم در نزد شما زیر کسا جای گیرم؟
پیامبر با محبتی در کلامش فرمود:
_تو در جای خودت باقی بمان، هر چند که زن خوبی هستی،
یعنی اینجا نه تنها جای تو نیست، بلکه هیچکس دیگر لیاقت چنین جایگاهی را ندارد
و سپس دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت :
_بارالها! اینان #اهلبیت منند پس هر گونه پلیدی را از ایشان دور کن و پاک و معصومشان گردان...
در این هنگام بود که انگار عشق خداوند بار دیگر به جوشش افتاد،باز هم شاعر شد و در مدح بهترین بندگانش غزلهای عاشقانه سرود...جبرییل بر پیامبر نازل شد و پیام پروردگار را اینچنین ابلاغ نمود :
_«همانا خداوند خواسته است که پلیدی را از شما اهل بیت بدور باشد و شما را پاک گرداند «احزاب ۳۳»»
و فضه شاهد بود که پس از این ماجرا به مدت ششماه ،هر گاه که پیامبر برای نماز صبح به مسجد میرفت ،کنار در خانهٔ علی و فاطمه میایستاد ،به آنان سلام میکرد و با صدای بلند میفرمود
_«اصلوة یا اهل البیت»
و سپس آیه تطهیر را تلاوت می فرمود.
و هر انسانی میدانست که هیچ کار پیامبر بیحکمت نیست و هر کار و حرف وحرکتش هزاران معنا دربردارد. و وقتی چندین ماه بر کاری مداومت کند،یعنی الا یا اهل العالم بدانید که فقط این فرشتگان زمینی این خانواده آسمانی اهل بیت من هستند تا قیامت که خداوند در وصفشان غزل ها گفته و آیات نازل کرده...فضای مسجد معطر به عطر خدا بود و بوی خدا در کالبد جهان آفرینش پیچیده بود.نماز ظهر و عصر به امامت پیامبر صلی الله علیه واله ،اقامه شد..فضه به همراه اهل بیت پیامبر،همانها که زیر کسا جمع شدند و در مدحشان از آسمان آیه نازل شد، به مسجد آمده بود .
نماز بیش از هر روز طول کشید، گویا هنگامی که محمد صلیاللهعلیهواله بر آستان خدایش میسایید، حسن و حسین این دو کودک شیرین سخن و زیبارو ، بر کول پدر بزرگ سوار بودند ، تا خداوند عشق کند از آفریدن معشوقانی چون این انوار دوست داشتنی...
حال که نماز به اتمام رسیده بود و جمعیت کم کم از جا بر می خواست تا متفرق شود ، ناگاه صدای هیاهویی از بیرون مسجد به گوش رسید..صدا نزدیک و نزدیک تر شد ، تا اینکه ، همگان متوجه مرد عربی شدند که دست فرزند خردسالش را در دست داشت و او را کشان کشان به مسجد آورده بود.
مرد عرب که از خشم صورتش کبود شده بود، نزدیک پیامبر آمد ، همانطور که سلام عرض میکرد، عرق پیشانی اش را با پشت دستش گرفت..
پیامبر نگاهی به پسرک ترسان که رد ناخن های پدرش هنوز دور مچش برجا مانده بود، نمود و سپس نگاهی به مرد عرب کرد وگفت :
_چه شده برادر؟ چرا اینچنین هراسان و خشمگینی؟چرا این پسرک چنین حال و روزی دارد...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
مرد عرب آه بلندی کشید و همانطور که سرش را به دو طرف تکان میداد گفت :
_من از دست این پسر و مادر ناپاکش خون دلها خوردهام، این...این پسر کارهایش به آدمیزاد نمیماند، انگار شیطان کل وجودش را تسخیر کرده
و با اشاره به پسر ادامه داد:
_اصلا...اصلا رنگ و روحیه و شباهات ظاهریش را نگاه کنید...هیچ شباهتی به من ندارد...زمین تا آسمان با من فرق میکند..گاهی....گاهی ....
و در اینجا حرفش را خورد و زیر لب لااله الاالله گفت ، نزدیک تر شد و آرام کنار گوش پیامبر چیزی زمزمه کرد...
پیامبر نگاهی به مرد و سپس نگاهی به پسرش انداخت ، پسر را صدا زد تا نزدیکتر بیاید و پس از آن، چشم گرداند در بین جمعیت...چشمانش به جایی خیره ماند و لبخندی بر لب نشاند، رد نگاه پیامبر را که می گرفتیم به کسی جز علی علیه السلام نمیرسید.
علی چون همیشه از هر فرصتی استفاده می کرد تا حلاوت راز و نیازی با پروردگار را نوش جان نماید.پیامبر اشاره به او کرد و گفت :
_بگذارید نماز مستحبی #ابوتراب تمام شود... آنگاه درست یا اشتباه بودن حرف شما را بوسیلهٔ ابوتراب ،ثابت خواهم کرد.
جمعیت که همگان انگار گیج شده بودند که قضیه چیست و چرا پیامبر از علی علیه السلام کمک می خواهد....پیامبر که دانای عالم است ، بر همه چیز اشراف دارد ، پس برای چه منتظر علی ست؟؟
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت40 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم فاطمه بود - جانم فاطمه جان فاطمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت41
یه دفعه صدای در اومد
مرتضی رفت درو باز کرد
مرتضی،: به حلال زاده ،خوب موقعی اومدی
مریم جون: علیک سلام ،داشتین غیبت منو میکردین؟
- سلام مریم جون ،خوش اومدین
مرتضی: بیا داخل ،مریم جان دست خودت و میبوسه
مریم: چی دستمو میبوسه
مرتضی: با عرض پوزش ،هانیه جان نمیدونه چه جوری باید مرغ و ماهی درست کنه ،بیا و خانمی کن کمکش کن...
مریم( با صدای بلند خندید ) :
خواهر شوهر بازی در بیارم؟
( خجالت کشیدم )
مرتضی : ععع مریم ،اذیت نکن ،خوبه خودت هم همین. شکلی بودی
مریم: اره راست میگی ،الانا هم یه موقع هایی آقا رسول غذا درست میکنه
- مریم جون شما توضیح بدین من انجام میدم
مرتضی : هانیه جان دیگه دیره واسه توضیح دادن بزار مریم درست کنه بعدن ازش یاد بگیر - باشه چشم
مریم : وسیله ها رو میبرم خونه عزیز جون همونجا درست میکنم،اینجا فضا کوچیکه بو میپیچه خوب نیست
مرتضی: هر کاری دوست داری انجام بده
- شرمندم مریم جون
مریم: دشمنت شرمنده عزیزم ،منم وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم ( با حرفای مریم ،یه کم حالم بهتر شد )
خونه رو مرتب کردم
مرتضی هم رفت حیاط و آب و جاری کرد
هوا تاریک شد ،نماز مونو خوندیم
بعد زیر کتری رو روشن کردم که چایی آماده کنم
مریم جون: صاحب خونه؟
رفتم درو باز کردم - جانم
مریم جون : بیا عزیزم همه غذا ها آمادن ،برنج آبکش کردم بزار رو گازت دم بکشه ،موق شام غذاها رو گرم کن - دستتون درد نکنه ،واقعن ممنونم
مریم جون: قربونت برم،دفعه بعد اومدم حتمن بهت یاد میدم - چشم
مریم جون: من دیگه برم
- بازم دستت درد نکنه، به آقا رسول و بچه ها سلام برسون
مریم: چشم ،خدا حافظ
همه چیز و اماده کردم
صدای زنگ در اومد
- اقا مرتضی ،پاشو اومدن
مرتضی : چشم
چادرمو سرم کردم رفتم دم در
فاطمه : به به چه بوی برنگی راه انداختی - سلامت و خوردی ،شیکمو؟
آقا رضا : سلام هانیه خانم ،شرمنده مزاحمتون شدیم - سلام این چه حرفیه ،خیلی خوشحالمون کردین
فاطمه رفت سر غذاها ،آروم گفت: خودت درست کردی هانیه؟
- نخیر،خواهر شوهر جان درست کرد
فاطمه: خدا نکشتت ،بیا یه کلاس اشپزی بزارم برات - لازم نکرده ،مریم جون خودش یادم میده
فاطمه: بمیرم ،بیچاره اقا مرتضی ،رنگ و روش همه پریده
- کوووفت نخند ،دارم برات صبر کن
فاطمه: هانیه یه خبر بهت بدم ؟
- چی بگو!
فاطمه: من باردارم ( خشک شدم از شنیدن این حرف ،نمیدونستم خوشحال باشم واسه فاطمه یا ناراحت،ولی به زور لبخند زدم)
- مبارکه عزیزم
فاطمه: چرا اینجوری گفتی؟
- چی جوری گفتم؟
فاطمه : انگار زیادم خوشحال نشدی...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت41 یه دفعه صدای در اومد مرتضی رفت درو باز کرد مرتضی،: به حلال زاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت42
- فاطمه ،آقا رضا هم میدونه؟
فاطمه: اره ،از همین الان اسمشونم گذاشته
- با اینکه میدونه بارداری بازم میخواد بره سوریه ؟
فاطمه( یه آهی کشید):
اره ،انشاءالله که به سلامت بر گرده
- انشاءالله
موقع شام مرتضی و آقا رضا فقط از سوریه باهم صحبت میکردن ،منم هیچی نمیفهمیدم چی دارن میگن منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و به اون بچه ی توراهیش فکر میکردم
ثانیه ها و لحظه ها اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی موقع خداحافظی رسید
بعد رفتن فاطمه و آقا رضا،
یه گوشه نشستم ، مرتضی هم بادیدن حالم چیزی نگفت ،بعد خودش ظرفای میوه رو جمع کرد و شست اومد کنارم نشست
مرتضی: هانیه جان اتفاقی افتاده
(اشک تو چشمام حلقه زد): فاطمه بارداره
مرتضی خندید: خوب اینکه خبر خوبیه ،چرا تو ناراحتی؟ نکنه حسودیت شده ؟
- مرتضی ،اقا رضا با اینکه میدونه فاطمه بارداره بازم میخواد بره
مرتضی : خوب عزیز دلم ،رضا هم میره واسه ناموسش بجنگه ، که یه موقع پای این حرومیاا به ایران باز نشه - بازم توجیه خوبی نیست
مرتضی: توکل کنین به خدا ،انشاءالله که به سلامت بر میگرده
تا صبح خوابم نبرد ، با صدای اذان صبح بلند شدیم و نمازمونو خوندیم
دوباره دراز کشیدم و خوابم برد
با صدای در بیدار شدم
نگاه کردم مرتضی نیست
صداش از داخل حیاط میاومد که داشت باعزیز جون صحبت میکرد
پنجره رو باز کردم - سلام
مرتضی: سلام بانوو ،چرا بیدار شدی ؟
- جایی میخوای بری؟
مرتضی: اره میخوام برم پایگاه کار دارم بر میگردم - میشه منم همرات بیام
مرتضی: اخه چیز خاصی نداره اونجا که ،حوصله ات سر میره
- اشکال نداره ،میشه بیام؟
مرتضی: اره ،بیا
- دستت درد نکنه، الان آماده میشم
مرتضی: یه چند تا لقمه صبحانه هم بخور ،اونجا خبری از غذا نیست...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛