❤️رمان شماره :87 ❤️
💜نام رمان : خریدار عشق💜
💚نام نویسنده: فاطمه بانو💚
💙تعداد قسمت : 68 💙
🧡ژانر:عاشقانه_مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :87 ❤️ 💜نام رمان : خریدار عشق💜 💚نام نویسنده: فاطمه بانو💚 💙تعداد قسمت : 68 💙 🧡ژانر:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 1
از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو کنار زدم - وااایی باز این پت و مت اومدن
پرده رو گذاشتم روی سرم
پنجره رو باز کردم
- دیونه ها اینجا چیکار میکنین
سهیلا: تنبل خانم ، یه ساعته داریم سنگ میزنیم به پنجره مثل خرس قطبی خوابیدی ،داداش بیچاره ات بیدار شده تو بیدار نشدی
- ای وااای با سنگ زدین پنجره اتاق جواد
مریم: نه بابا ،از صدای پنجره اتاق تو بیدار شده
سهیلا: حالا زود باش بیا بریم دانشگاه - شما برین ،من اول باید گندی که زدین و جمع کنم ، خودم میام
مریم: دیدی سهیلا ،نگفتم خل بازی در میاره نمیاد - خل منم یا شما ،مثل دزدا سنگ میزنین به شیشه ؟
سهیلا: باشه بابا...
رفتیم ،مریم سوار شو بریم
پنجره رو بستم
خودمو برای برخورد با جواد آماده کردم «مریم و سهیلا دخترای خیلی خوبی بودن ،از اول دانشگاه باهم بودیم ، ولی چون خانواده من خیلی مذهبی بودن ، دوستی با سهیلا و مریم و برام منع کرده بودن ،ولی من همیشه حرف خودمو میزدم ،میگفتم که ظاهر آدما دلیل بر باطن بدشون نمیشه ،
هر چند یه کم شیش و هشت میزنن ولی بازم دخترای خوبی بودن »
مانتو مشکی مو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 1 از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 2
از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
-سلام
مامان: سلام مادر
جواد( زیر چشمی نگاهم میکرد ،متوجه کلافگیش شدم ) : سلام
صبحانه مو خوردمو ، بلند شدم کیفمو برداشتم ، خداحافظ
جواد: بهار صبر کن میرسونمت - چشم
رفتم کفشمو پوشیدم ،دم در ماشین منتظر جواد موندم تا بیاد
بعد چند دقیقه جواد اومد و سوار ماشین شد ،ریموت در و زد و منم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
داشتم با کیفم ور میرفتم و استرس داشتم
جواد: بهار ، این دوستای دیونه ات و بگو خونه زنگ داره، زنگ خونه رو بزنن - چشم
جواد: حیف تو نیست با همچین آدمایی قدم میزنی ؟
- داداش میشه درموردش حرفی نزنیم؟
چون به نتیجه ای نمیرسیم
جواد: باشه ،امیدوارم هیچ وقت پشیمون دوستی با اونا نشی
چیزی نگفتم و جواد منو رسوند دانشگاه
مثل همیشه دیر کردم
تن تن پله های دانشگارو یکی دوتا بالا میرفتم
در اتاق و باز کردم
استاد اومده بود - اجازه استاد
استاد: بازم خانم صادقی؟
- ببخشید دیگه تکرار نمیشه
استاد: بفرماید داخل
به اشاره دست مریم و سهیلا رفتم سمتشون
سهیلا آروم گفت: خوبه که نه اهل آرایشی نه مدل مویی اینقدر دیر میکنی ،مثل ما بودی کی میاومدی...
مریم: هیسسس استاد میشنوه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 2 از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت3
بعد تمام شدن کلاس رفتیم داخل محوطه یه گوشه نشستیم تا کلاس بعدیمون شروع بشه
سهیلا و مریم هم طبق معمول دنبال یه سوژه بودن که مخشو بزنن
سهیلا: اوه اوه باز این خانمه داره میاد سمتمون
خانم زندی ،جزء افراد بسیج دانشگاه بود ،مسئولیت حجاب دخترا هم دست اون بود
خانم زندی: دخترا این چه وضعیه ،چند بار باید تذکر بدم بهتون ...
مریم: ععع خانم زندی این همه دختر اینجا ،اد همیشه میای میچسبی به مااااا...
زندی: به دخترای دیگه هم تزکر میدم ولی شما دوتا دیگه خیلی از حد گذروندین ،دفعه بعد میفرستمتون کمیته انضباطی
خانم صادقی از شما بعیده ،با همچین افرادی دوست باشین
سهیلا: ببخشید مگه ما چمونه؟
- ببخشید ،به نظرم دوست بودن با همچین افرادی بهتره از دوست بودن با افراد چادری که معلوم نیست چه گندی دارن زیر چادرشون میزنن
زندی: مؤدب باشین خانم صادقی، این چه طرز حرف زدنه ...
- مؤدب حرف بزنین ،مؤدب جواب میگیرین ،فعلن برین امر به معروفای دیگه تونو انجام بدین زندی از کنارمون با عصبانیت رد شد و سهیلا و مریم زدن زیر خنده
مریم: دمت گرم بهار،خوشم اومد ضایع اش کردی
سهیلا: دختره ی پرو ، هر چی دلش خواست بارمون کرد...
- بسه دیگه لطفا از این بعد ،یه کم صرفه جویی کنین تو اون وسایل آرایشیتون
سهیلا: خوب ،اگه صرفه جویی کنیم چه جوری بریم مخ بزنیم ...
- مخ و با زبون میزنن نه با چهره
مریم: خودت سفید و لپ قرمزی هستی فک میکنی همه مثل تو هستن ...
- وااا نکنه شبیه مادره فولاد زره هستین من نمیدونستم سهیلا: هی مریم طرف اومد ،بهار ببین نزدیک دوماهه میخوایم مخشو بزنیم هیچ خطی نمیده
( سرمو برگردوندم )
- کدومو میگی؟
سهیلا: همونی که تک کت نوک مدادی داره - پسره خوشتیپیه ،فک کنم چشم برزخی داره، قیافه اصلیتونو دیده پشیمون شده...
مریم: (با کیفش زد به پهلوم)کوووفت.
نمکدون
- پاشین بریم،کلاسمون داره شروع میشه
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت3 بعد تمام شدن کلاس رفتیم داخل محوطه یه گوشه نشستیم تا کلاس بعدیمون ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت4
وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم
مریم آروم زیر گوشم زمزمه میکنه
مریم: خودشه - کی؟
مریم: من موندم چه جوری کنکور قبول شدی، یارو رو میگم دیگه !
- تو با عقل ناقصت داری حرف میزنی ،انتظار داری منم بفهمم
سهیلا زد تو سرم : خنگ ،اون پسره رو میگه دیگه سرمو به طرفین برگردوندم و نگاه کردم : آها فهمیدم
مریم و سهیلا: کووووفت
نمیدونم چرا یه لحظه چشمم بهش قفل شد
که با اومدن استاد ،به خودم اومدم
تعجب کردم از کار خودم خودم،
بعد تمام شدن کلاس ،سوار ماشین سهیلا شدیم و حرکت کردیم
توی راه مریم از پسره میگفت
بیچاره بیو گرافی جد در جدشو درآورده بودن
- مگه میخواین ،ترورش کنین که اینقدر اطلاعات دارین ازش ...
مریم: نه بابا ،اینقدر مخمونو درگیر خودش کرد ،دیگه مجبور شدیم ببینم ریشه اش کیه
- نکنین بابا ،عاقبت خوبی نداره هااا ،یه دفعه همه این پسرا جمع میشن ریشه خودتونو خشک میکنن...
سهیلا: غلت کردن ،با هفت جدشون
صدای زنگ گوشیم اومد - اوه اوه بچه ها صدای ضبط و کم کنین ،جناب سروانه
مریم: جوووون ، جناب سروان
- بی ادب ،داشتییییم
سهیلا: تو به بزرگیه خودت این روانی رو عفو کن، بردار الان قطع میشه هااا - جانم داداش
جواد: سلام بهار جان خوبی؟
- ممنونم ،چیزی شده؟
جواد: نزدیک دانشگاهتونم میخواستم بپرسم دانشگاهی با هم بریم خونه؟
- نه داداش کلاسم تمام شده الانم دارم میرم خونه
جواد: باشه پس میرم حجره پیش بابا، مواظب خودت باش ،خدا نگهدار - خدانگهدار
سهیلا: بهار داداشت بهت گیر نمیده چادر بزاری؟
- گیر که نه، ولی دوست داره ،ولی همینم که حجابم خوبه چیزی نمیگن
حجاب داشتن که حتمن به چادر نیس!
سهیلا منو رسوند خونه و رفتن
در و باز کردم وارد خونه شدم ،مامان، مامان ،مامان
مامان: هووووو ،چه خبرته !
- خو جواب بدین دیگه،این همه انرژی هدر ندم
مامان: تو اصلا نفس کشیدی، یه بند صدا کردی! چی شده ؟
- گشنمه
مامان: برو لباست و عوض کن ،الان غذاتو گرم میکنم - دستت طلا،،، بری کربلا
بعد از خوردن غذا رفتم توی اتاقم
شروع کردم به کتاب خوندن
هوا تاریک شده بود
از صدای ماشین فهمیدم که بابا و داداش اومدن «همیشه داداش ،موقع برگشت ،میرفت دنبال بابا با هم می اومدن خونه»
بلند شدم ،خودمو تو آینه نگاه کردمو رفتم پایین
رفتم تو بغل بابا: سلام بابا جون خسته نباشی
بابا: سلام بهار جان ،سلامت باشی
با صدای اهه اهه برگشتم : عع ببخشید
،سلام داداشی
جواد: سلام، وروجک...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت4 وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم مریم آروم زیر گوشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 5
بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی سفرو پهن کردم
غذا رو روی سفره گذاشتیم.
همه مشغول غذا خوردن شدیم
مامان: جواد جان با خونه خانم محمدی تماس گرفتم واسه آخر هفته بریم خونشون
( داداش آروم گفت باشه )
- خانم محمدی کیه؟
مامان: زنداداش آینده ات
( قیافه من)
مامان: این چه قیافه ایه
- خوب داداش که میگفت ،اصلا قصد ازدواج نداره
مامان: خوب میگفته ،قبل از اینکه عاشق بشه
نگاهی به جواد کردم و سرخی صورتشو متوجه شدم
رفتم چسبیدم بهش - واییی داداشی عاشق شدی؟ چه جوریه زنداداشم ، خوشگله، چه کاره اس ؟ کجا زندگی میکنه ؟ درس...
جواد: هوووو دختر چقدر سوال میپرسی تو - نه اینکه به یکیشم جواب دادی
مامان: عع بهااار ، خجالت میکشه بچم
- وااا ،اون وقت که عاشق شد ،خجالت نکشید
بابا خندید و چیزی نگفت
مامان: همکارشه - همکار، یعنی اونم نظامیه؟
جواد: با اجازه ات
- یه سوال؟
جواد و مامان: چیه باز
- دو تا نظامی باهم ازدواج کنن بچه شون چی میشه
جواد یه نیشگونی منو گرفت
- آاااییییی بابا نگاه کن پسرت و
بابا:جواد جان ،اذیت نکن بهارمو - دستت درد نکنه مامان من برم تو اتاقم
جواد: کجااا ،بشین ظرفا رو جمع کن
- من فردا امتحان دارم ،باید برم درس بخونم ، تازه شما که الان خبر خوش گرفتین باید سفره رو جمع کنی
مامان:نمیخواد بابا
،خودم جمع میکنم برو بهار..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 5 بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت6
توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم ،بازش کردم مریم بود .نوشته بود بیا تلگرام
تلگرامو باز کردم یه گروه سه نفره درست کرده بود منو مریم و سهیلا ،
یه عالم عکس از اون پسره رو فرستاد
شروع کردم به نوشتن - خوب اینا چیه؟
مریم: رییس جمهور آینده است دارم براش تبلیغ میکنم
-مسخره!
سهیلا: سلام بچه ها خوبین ؟
- فعلن که مریم تو خوشی غرق شده
مریم : سهیلا دیدی عکسارو
سهیلا: اره این همون احمدی نیس؟
مریم : اره ،ازتو پیجش برداشتم ...
- خوب،الان فرستادی این عکسارو که چی مثلأ
سهیلا: یعنی تو با این ذوقی که داری شوهر آینده ات چه جوری میخواد تحملت کنه نمیدونم
مریم: ای گفتی ،بی ذوق تر از این بشر پیدا نمیشه - همون شوهری که میاد شما رو تحمل کنه ،منم تحمل میکنه ...
مریم: حالا ،خارج از شوخی، یه راه کاری بدین ،چه جوری مخ اینو بزنیم...
- همون روشی که قبلن واسه بقیه انجام میدادین رو این پسره بدبختم انجام بدین ...
سهیلا: این فرق میکنه، اصلا هیچ چیزی جواب نمیده - از قیافه اش پیداست خیلی خوش لباسه، انگار که مدلینگ جاییه
مریم: نه بابا خیلی ها پرسیدن ازش ،گفته نیست ،خودش عاشق تیپ زدنه - ولی مخ زدنش کاره سختی نباید باشه
سهیلا: عععع، تا حالا مخ چند نفرو زدی که آدم شناس شدی
- من همین اینقدر که مخ خانواده امو بزنم که با شما دوتا پت و مت دوست باشم کلی هنر کردم
تازه مدال افتخارم باید بگیرم...
سهیلا: خدا نکشتت بهار
مریم: بهار بیا مخ اینو تو بزن - نه بابا از این کارا خوشم نمیاد
سهیلا: بهار ،اگه مخشو زدی گوشیمو میدم بهت
مریم: خیلی بیشعوری، چند وقته داریم مخ میزنیم،به من همچین پیشنهادی ندادی
سهیلا: این فرق میکنه، فقط میخوام ببینم واقعن بچه مثبته یا نه - نه خیر قولت ،قول نیست
سهیلا:عع بهار ،به جون تو میدم گوشیمو ، قبول میکنی
- قبول
مریم : تا یه هفته وقت داریااا
- زرشک! شما دوتا که استاد مخ زدنین نزدیک دوماه شده نتونستین
من یه هفته ای میتونم ،نخیر من نیستم
سهیلا: باشه بابا ،تو هم یه ماه خوبه؟
- دوماه...
مریم: یه ماه و نیم آخر تمام شد رفت ...
- دیونه این به خدا ،من برم درس بخونم ،فعلن شب بخیر
سهیلا: شب بخیر ،یه ماه و نیمت از فردا شروع میشه - باشه ،صبح بیاین سر کوچه دنبالم ، باز نیاین مثل دزدا سنگ بزنین به پنجره هااا
سهیلا: باشه ،ده منتظرت میمونیم نیومدی میریم
- باشه شب بخیر...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت6 توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم ،بازش کردم مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت7
صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفتم پایین
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی!
- سلام به مامان جونم...
مامان: بشین صبحانه بخور
- دستتون درد نکنه،مامان داداش رفت
مامان: اره بعد نماز رفت...
- اهوم
صبحانه رو خوردم و رفتم لباسمو پوشیدم ،و کیفمو برداشتم از مامان خدا حافظی کردم و رفتم سر کوچه ،نگاه کردم ماشین نبود
شماره سهیلا رو گرفتم...
- الو کجایین پس!
یخ زدم تو سرما
سهیلا : نزدیکیم بابا
گوشی و قطع کردم ،دستامو به هم میسابیدم تا گرم بشم با رسیدن ماشین سهیلا ،پریدم تو ماشین ....
مریم: چقدر زود اومدی
سهیلا: همش به خاطر مال دنیاستااا ...
- دیونه،بخاری رو زیاد کن ،یخ زدم
مریم : باشه
حرکت کردیم سمت دانشگاه
- خوب: مشخصات این آقا رو میخوام
مریم: سجاد احمدی ،قد ۱۷۰، رنگ پوست سفید ،دارای یه خواهر و یه پدر و مادر ، غذای مورد علاقه اش قیمه بادمجون ، رنگ مورد علاقه اس ، آبی، گل مورد علاقه اش، یاس
- هوووووو، دقیق این اطاعات از کجا اوردید
، مگه میخوام شوهرم بدین ، اسم و فامیل و شماره موبایلشو میخوام همین ،چه مخی هستین شما...
سهیلا: دیگه تو این کارا خبره شدیماااا...
- میگمااا، یه موقع خانواده ام نفهمن!
بد میشه برام....
مریم: نترس بابا، مگه میخوای چیکارش کنی میخوایم ببینیم اینم مثل پسرای دیگه هم اینکاره اس یا نه بچه مثبته..
- باشه بابا
سهیلا: راستی با بچه بسیجیا هم خیلی میپره
- بهش نمیخوره والا به خدا
مریم: دقیقن ،حالا بقیه دست خودتو میبوسه
- باشه ، فقط چون شما ها رو دیده داره ،میترسم شک کنه،تا یه مدت با هم نباشیم بهتره
سهیلا : فکر خوبیه، فقط کلاس تمام شد بیا پارک نزدیک دانشگاه ،با هم بریم...
- باشه
رسیدیم دانشگاه و رفتیم سمت محوطه
چشمم بهش افتاد ،قلبم تن تن میزد
تا حال از اینکار نکردم من...
رفتم سمت کلاس از بچه ها جدا شدم و رفتم یه صندلی نزدیک صندلی احمدی نشستم
زیر چشمی نگاهش میکردم به ببینم چکار میکنه
،سرش تو کتاب بود دستام میلرزید ،
یه نگاهی به پشت سر کردم
سهیلا و مریم هی لبخونی میکردن که تو میتونی خرش کنی ...
ای بمیرین که هر چی میکشم از دست شماهاست ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت7 صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت8
هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفتم مستقیم باهاش حرف بزنم یه روز تو محوطه نشسته بودم
که دیدم از داخل ساختمون دانشگاه داره میاد بیرون چند تا پسر هم همراهش میاومدن
از طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم
که بچه های بسیج دانشگاهن
رفتم نزدیکشون شدم
- سلام
همه برگشتن نگاهم کردن:علیک السلام
- ببخشید آقای احمدی میتونم باهاتون صحبت کنم (همه به احمدی نگاه میکردن)
احمدی: بله بفرمایید درخدمتم
( یه نگاهی به بقیه انداختم):
اگه میشه خصوصی بقیه هم شنیدن این حرف از احمدی خداحافظی کردن و رفتن
احمدی:بفرمایید،درخدمتم ...
-هومممم، چه جوری بگم ...
احمدی: اتفاقی افتاده؟
-نه،میخواستم بگم،من ازشما ...
(لعنتی،چقدر سخته گفتنش )
احمدی:از من چی؟
(چقدرخنگه این پسره،حتمن باید تاآخرشو بگم)
- من از شما خوشم اومده...
احمدی: (مثل چوب خشک شده بود)
ببخشید من باید برم...
- حرف بدی زدم؟
(احمدی،بدون هیچ حرفی رفت،منم دویدم سمتش رفتم جلوش)
-کجای حرف بد بود که شما رفتین؟
احمدی(زیر لب یه استغفرلله گفت):
خواهرمن گفتن این حرفا برازنده شما نیست
- خوب چیکار کنم ،برم خونمون ،میاین خواستگاری...
احمدی: لا اله الا الله،برین کنار خواهر
(خواهر ،خواهر ،شیطونه میگه بزنم تو سرش ،اینگار کشته مرده اشم )
گوشیم زنگ خورد و احمدی رفت...
- چیه سهیلا
سهیلا: اوه او ،زد تو برجکت پس ،بیا نزدیک پارک بریم...
- باشه اولین بارم بود که همچین حس تنفری داشتم نسبت به کسی که اینقدر مغرور و از خود راضی بود....
سوار ماشین شدم
- من دیگه نیستم
مریم : علیک سلام
سهیلا: هنوز وقتت مونده هاا...
-گفتم که ،دیگه نیستم، پسره ی احمق ،یه جوری خودشو تحویل میگیره که انگار یوسف پیامبره من ام زلیخا...
مریم: خوشم میاد که یکی هم اومده روی مخ تو
با کیفم زد تو سر مریم : زهره مار
سهیلا: عع بهار،جا زدن نداشتیم...
- به خدا این دفعه بگه خواهر میزنم اون عینکشو تیکه تیکه میکنم ...
مریم: فک کردم میخوای خودشو تیکه تیکه کنی که...
- بریم خونه حوصله ندارم
سهیلا: باشه بابا آروم باش تو. ..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت8 هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 9
رسیدم خونه ،بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا
مامان: بهاااار تویی؟
- اره مامان
مامان: لباست و عوض کن بیا غذا تو بخور
- نمیخورم مامان ،میخوام بخوابم خستم
مامان: باشه ،فقط امشب باید بریم خونه خانم محمدی اینا، زیاد نخواب که سردرد بگیری
- باشه مامان جان اینقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم کی خوابم برد...
جواد: بهار خانم،خواهری
چشمامو به زور باز کردم
- جانم داداش
جواد: نمیخوای بیدار شی،
نا سلامتی خواهر دامادی
- الان بلند میشم میام
جواد ( پیشونیمو بوسید):
قربون خواهرم گلم بشم
جواد بلند شد و رفت سمت در...
- داداشی؟
جواد:جانم
- نگفتی بچه دوتا نظامی چی میشه آخر...
جوادم یه بالش گرفت پرت کرد سمتم
منم رفتم زیر پتو
جواد: پاشو بیا
سرم اینقدر درد میکرد که رفتم یه مسکن گرفتم خوردم لباسمونو پوشیدیم و حرکت کردیم
جوادم توی راه از یه گلفروشی یه دسته گل رز خرید رسیدیم خونه خانم محمدی زنگ درو زدیم وارد خونه شدیم...
منو مامان کنار هم نشستیم بعد یه مدت عروس خانم با سینی چایی وارد شد،زیر گوش مامان آروم گفتم، مامان عروس اسمش چیه؟
مامان: زهرا
زهرا اومد سمتم چایی رو به من تعارف کرد
- دستت درد نکنه زهرا جون
زهرا: خواهش میکنم عزیزم
چهره آروم و دلنشینی داشت
بعد مدتی داداش و زهرا رفتن باهم صحبت کردن بعد نیم ساعت از اتاق اومدن بیرون و همه با لبخند زهرا، صلوات فرستادن
خیلی خوشحال بودم برای جواد که همچین خانومی نصیبش شده...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 9 رسیدم خونه ،بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا مامان: بهاااار تویی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق 💗
قسمت10
بعد از خوندن نماز صبح دیگه خوابم نبرد ،از یه طرف حس گناه داشتم که چرا همچین کاره احمقانه ای دارم میکنم با پسر مردم از یه طرف ترس ،ترس از باخبر شدن خانواده ام...
از خونه زدم بیرون...
سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه توی راه چشمم به گلفروشی افتاد
پیاده شدم و یه گل رز خریدم
رفتم سمت دانشگاه وارد کلاس شدم ،چشمم به احمدی افتاد ،چقدر امروز خوشتیپ تر از قبل شده بود رفتم سمتش ،گل و گذاشتم روی میزش و رفتم چند صندلی اون طرف تر نشستم
احمدی چون بچه ها توی کلاس بودن چیزی نگفت....
ساعت معارف بود و اصلا حوصله این استاد و نداشتم ،یعنی هیچ کس حوصله امر به معروف کردناشو نداشت خیلی حرف میزنه...
کلاس که تمام شد پرسید کسی سوالی نداره
بچه ها هم از خدا خواسته گفتن نه
من دستمو بالا بردم از عمد...
- ببخشید استاد
بچه ها همه گفتن:
ععععع کلاس رفت رو هوا...
- خوب سوال دارم...
استاد : بفرمایید خانم صادقی...
- استاد عاشق شدن جرمه ؟
( صدای استغفرلله شنیدم ،نگاه کردم دیدم خودشه صبر کن برادر،دارم برات... هه هه)
همه شروع کردن به زمزمه کردن
استاد:ساکت بچه ها،چه خبرتونه...
(استاد نگاهی به من کرد):نه جرم نیست ،فقط باید راهشو درست برین...
- چه راهی، یعنی چه جوری باید به نفر بگی دوستش داری ...
استاد: خوب ،مثل همه باید برن خواستگاری
-یعنی دخترا هم میتونن برن خواستگاری؟
(صدای خنده های بچه ها بلند شد ،و من فقط صدای ذکر گفتن احمدی رو میشنیدم از عصبانتیتش خوشحال بودم)
اینقدر بچه ها همهمه کردن که نزاشتن استاد جواب بده ،استادم گفت،دفعه بعد جواب میده
بعد از رفتن استاد ،منم به خاطر سوالای بچه ها ،از کلاس زدم بیرون رفتم سمت کافه دانشگاه صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم مریم بود - بله
مریم: وااای دختر، عالی بودی امروز
،کجایی؟
- کافه ام،نیاینااا
مریم: باشه، ما داریم میریم تو نمیای؟
- نه ،شما برین من خودم میام
مریم: باشه ،باااای
نسکافه مو خوردم و از دانشگا زدم بیرون
همینجور که قدم میزدم یه دفعه یکی پرید جلوم
باورم نمیشد ،احمدی بود
احمدی: این چه کاری بود که کردی
تو کلاس؟
- کدوم کار؟
احمدی:این گل، اون حرفا به استاد!
- خوب ، همه حرفای دلم بود...
احمدی: ببینین خواهر من....
- ععععع خواهر من خواهر من، بسه دیگه ،آلرژی پیدا کردم به این اسم ،
پدر مادرمون یکیه که میگی خواهر من ، من خواهر کسی نیستم این تو مغزت فرو کن.
احمدی: باشه ،هر چی شما بگین ،لطفا دیگه مزاحم من نشین...
فهمیدی چه گفتم...
(اینو گفت و برگشت که بره منم با صدای بلند گفتم)
- عاشق شدن مگه جرمه...
یعنی شما تاحالا عاشق نشدین...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛