eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۰ فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دو‌چشم غمبار،مشاهده کرد که علی(علیه السلام)، این قرآن ناطق، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت، سخنان علی،به ثمر میرسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور میکردند... علی(علیه السلام) از مسجد بیرون شد و فضه خود را هراسان به او رسانید و پشت سر مولایش وارد خانه شد و درب خانه را بست... عمر از ترس اینکه،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(علیه السلام) گُر گیرد، رو به ابوبکر نمود و گفت : _هم اینک به سراغ علی(علیه‌السلام) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه‌ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند. ابوبکر با این اشاره ی عمر، قاصدی نزد علی (علیه السلام) فرستاد و گفت : _«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو» قاصد ابوبکر، پیام را به امیرالمؤمنین رسانید... و علی(علیه السلام) فرمودند: _«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ میبندید، او و یارانش میدانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند» قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند...ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی میکرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت : _بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده! قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته‌های ابوبکر را به علی(علیه السلام) رساند... امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند: _«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید، او(ابوبکر) خوب میداند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امر کرد و همه‌ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند، در آن هنگام،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند: ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....» چون این پیغام از جانب مولا علی (علیه السلام) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(علیه السلام) شهادت میدادند، آن دو به ناچار‌ جوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند. و زهرای مرضیه، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغام‌ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود... فضه تمام این داستان ها را میدید و بر مظلومیت این خانواده اشک میریخت ، او میدید که مادرمان زهرا ،اشک از چهارگوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمیدانست بر کدامین داغ بگرید.‌‌.. بر عروج پدری که از جان عزیزترش میدانست؟ بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟ بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید ؟ یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...‌بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد‌.... آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند : یا شب گریه کن و یا روز...😭 آن روز هم چون به شب رسید باز علی(علیه السلام) ،فاطمه (سلام الله علیها) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد..... علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند‌... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق 💗 قسمت10 بعد از خوندن نماز صبح دیگه خوابم نبرد ،از یه طرف حس گناه داشتم ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت11 برگشت اومد سمتم ،ترسیدم ازش با هر قدم که می اومد منم یه قدن عقب تر میرفتم .... گفت:بله،اتفاقن من عاشق یه نفرم تا چند وقت دیگه هم از اینجا میرم.... حال که متوجه شدی سمت من نیا و این رفتار و حرفات دست بردار... باورم نمیشد ،تمام رشته هام پنبه شد ،طرف خودش عاشقه ،خوب حق داره بی محلی کنه به دخترها... با خاک یکسانم کرد... ای بهاار گندت بزنن... اینقدر اعصابم خورد بود که گوشیمو خاموش کردم حوصله هیچ کس و نداشتم وارد خونه شدم ،مامان داشت وسط پذیرایی سبزی پاک میکرد... - سلام مامان مامان: سلام عزیزم ،خسته نباشی... - مامان جان میخوام بخوابم ،لطفان کسی واسه شام صدام نکنه مامان: باشه ،یعنی واسه نمازم بیدار نمیشی -چرا نمازمو میخونم بعد ش میخوابم مامان: پس یه چیزی بخور ضعف نکنی نصف شب... - نه نمیخوام رفتم توی اتاقم کیفم پرت کردم یه گوشه خودمو انداختم روی تخت... به خودم هی لعنت میفرستادم که همچین کاری کردم ،منو چه به اینکار... خوبه خبر گوش خانواده نرسه دخترمون رفته دانشگاه پسر مردم از راه به در کنه... سهیلا نمیری که هر چی میکشم از دست توعه یه ساعتی با همون لباس دراز کشیدم که صدای اذان و شنیدم نمازمو خوندم و دوباره دراز کشیدم اینقدر سرم درد میکرد که یه مسکن خوردم نزدیکای ظهر کلاس داشتم تا غروب واسه همین بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم تا ساعت ۹ با صدای مامان بیدار شدم مامان: بهار...بهار... - بله مامان: یعنی تنت نپوسید اینقدر خوابیدی، شانس آوردی کارمند نیستی اینقدر خسته ای خوبه کاری تو خونه انجام نمیدی.... - مامان جان اذیت نکن حوصله ندارم مامان: پاشو جواد داره میاد دنبالت با زهرا برین خرید... - خرید چی؟ مامان: خرید سبزی آش - ععع مسخره میکنین ؟ مامان: خریدی لباس عقد دیگه... - مامان جان من امروز کلاس دارم ،اگه نرم حذفم میکنه استاد ! مامان: پس کی بره ؟ - وااا ،دوتا آدم عاقل و بالغن مگه بچه کوچیکن ،خودشون برن دیگه... مامان: از دست تو ،جواد خجالتش میاد - ععع الکی ،تو اداره هم خجالت میکشه از زهرا... مامان: واایییی ،ول کن نمیخواد یه چیز ازت خواستم دختر... مامان: پاشو دیگه لنگ ظهره ،باید بری دانشگاه ،نمردی از گشنگی؟ - چشم الان میام... مانتو سرمه ای مو از داخل کمد بیرون آوردم با مقنعه مشکی ،لباسمو پوشیدمو رفتم پایین - مامان جون خداحافظ مامان: کجا کجا؟ - دانشگاه دیگه! مامان: نمیگفتی فک میکردم میخوای بری پارتی! منظورم با شکم خالی کجا بری - حوصله خوردن ندارم ،دانشگاه یه چیزی میخورم مامان: بیخود غذای دانشگاه و نخور،صبر کن مسموم بشی چکار کنم من... الان چند تا لقمه شامی میارم تو راه بخور - الهی قربونت برم بعد گرفتن لقمه ها مامانو بوسیدم رفتم رسیدم سر کوچه یه دربست گرفتم و رفتم دانشگاه وارد محوطه شدم مریم و سهیلا اومدن سمتم سهیلا: چرا گوشیت خاموشه دختر - یه کلمه دیگه حرف بزنین میکشمتون... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت11 برگشت اومد سمتم ،ترسیدم ازش با هر قدم که می اومد منم یه قدن عقب ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت12 مریم: بسم الله، چی شده ،جنی شدی سر صبح - اون پسره خودش عاشق یه نفره دیگه اس سهیلا: امکان نداره - خودش گفته مریم: دروغ میگه بابا،پسرها که میشناسی یه روده راست تو شکمشون نیست، ما چند وقته آمارشو داریم با هیچ کسی رفیق نیس - مگه مرض داره دروغ بگه .... ،من دیگه نیستم بابا ..فعلن داشتم وارد کلاس میشدم که احمدی از کلاس داشت می اومد بیرون بدون هیچ حرف و نگاهی از کنارش رد شدم رفتم ته کلاس نشستم بعد یه مدت هم وارد کلاس شد... یه دفعه بچه ها شروع کردن به سوال کردن از من خانم صادقی نگفتین میخواین از کی خواستگاری کنین روت نیست بهش بگی بهار جون،کی عاشق شدی که ما نفهمیدیم... بهار از بچه های این دانشگاهه... بگو ما بریم صبحت کنیم... -گفتم همه چی تموم شدبینمون... اون لیاقتمو نداشت.... همه شروع کردن به خندیدن... احمدی هم سرش پایین بود و به کتابی که جلو روش بود خیره شده بود و توجه نمیکرد... بعد استاد اومد و همه ساکت شدن بعد تمام شدن کلاس صدای اذان و شنیدم و رفتم وضو گرفتم که برم سمت نماز خونه در ورودی نماز خونه باز با همدیگه رو به رو شدیم... اون رفت سمت نماز خونه برادران من رفتم نماز خونه خواهران بعد از خوندن نماز نشستم لقمه ای که مامان داده بود و از کیفم درآوردم و خوردم، دستش درد نکنه مامان خوبم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت12 مریم: بسم الله، چی شده ،جنی شدی سر صبح - اون پسره خودش عاشق یه نفر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت13 تا غروب کلاس داشتم مریم و سهیلا که کلاسشون ساعت ۳ تمام شد رفتن منم تنها شدم زمستون هوا خیلی زود تاریک میشد گوشیمو از کیفم درآوردم شماره جواد و گرفتم.... - الو داداش جواد: سلام خانم بی معرفت... - سلام کجایی داداش؟ جواد: بازاریم با خانم محمدی... -عع هنوز بازارین؟ خریدتون تمام نشد جواد : نه ، چطور؟ - دانشگاهم ،خواستم بگم بیای دنبالم ( همین لحظه احمدی از کنارم رد شد) جواد:بهار جان، من از دانشگاهتون، خیلی دورم ،ترافیکه تا برسم که زیر پات علف سبز میشه - باشه داداش یه کاری میکنم... جواد: بهار آژانس بگیر... - چشم جواد: ماشین گرفتی ،خبرم کن - چشم، به زهرا جون سلام برسون جواد: چشم ،خدانگهدار از دانشگاه رفتم بیرون یه نگاه به اطرافم کردم ،ماشینی نمیدیم که خیلی خلوت هم بود... همینجور قدم میزدم تا برم سر جاده اصلی شاید دربست گیرم بیاد که یه ماشین کنارم ایستاد قلبم وایستاد سرعتمو زیاد کردم دیدم از ماشین پیاده شد و صدا زد خانم صادقی برگشتم نگاهش کردم،احمدی بود... - بله احمدی: این موقع ماشین پیدا نمیشه، خلوت هم هست درست نیست،بفرمایید تا یه جای میرسونمتون - خیلی ممنون ،بفرمایید مزاحمتون نمیشم ( پسره پرو، نه اون برخوردش نه این حرفش) راهمو ادامه دادم که یه دفعه یه موتوری وارد کوچه شد دوتا پسر جوون هیکلی ،چشمشون به من بود خیلی ترسیدم... سمت ماشین احمدی رفتم زد به شیشه یه نگاهم به موتور سوارا بود یه نگاه به احمدی احمدی شیشه رو داد پایین کاری داشتین؟ - ببخشید اگه میشه تا یه جایی باهاتون بیام احمدی یه نگاهی به موتور سوارا کرد.... که نگاهشون به ما بود ببینند چه میگیم... گفت :بفرمایید - خیلی ممنونم در عقب ماشین و باز کردم و نشستم صورتمو کردم سمت خیابون و حرکت کردیم گوشیم زنگ خورد اخ داداش رضا بود،یادم رفت بهش خبر بدم - جانم داداش جواد: بهار ماشین گرفتی؟ - اره داداش ،یکی از همکلاسیام لطف کردن منو سوار کردن جواد: باشه، میگم ما بازاریم میتونی بیای اینجا - باشه داداش ،آدرسو بفرست برام میام جواد : باشه خواهری الان میفرستم،فعلن یا علی - به سلامت از این سکوت متنفر بودم... صدای پیامک اومد ،دیدم جواد آدرسو فرستاد - ببخشید اگه میشه همینجا نگه دارین من پیاده میشم احمدی: میرسونمتون... - نه خیلی ممنون ،مسیرم عوض شده باید برم پیش داداشم احمدی: مشکلی نیست ،آدرسو بدین میرسونمتون - خیلی ممنون آدرسو به احمدی دادم نیم ساعت بعد رسیدیم به پاساژی که جواد آدرسشو فرستاد - بازم ممنوم که منو رسوندین احمدی: ( حتی سرشو برنگردوند نگام کنه) گفت خواهش میکنم وظیفه بود و رفت ( وظیفه چی!!¿ ) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت13 تا غروب کلاس داشتم مریم و سهیلا که کلاسشون ساعت ۳ تمام شد رفتن من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت14 وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم - داداش کجایین جواد: بهار جان من دارم میبینمت برگرد سمت چپ و نگاه کن... - عع اره دیدمت رفتم سمتشون.. - سلام زهرا: سلام عزیزم خسته نباشی - خیلی ممنون جواد: سلام ،همکلاسیت رفت؟ - اره منو رسوند و رفت جواد: باشه ،بریم؟ - کجا؟ جواد:غذا بخوریم - مگه نگفتین دارین خرید میکنین جواد: چرا ،تمام شد... - ععع ،پس چرا گفتی بیام زهرا: که باهم غذا بخوریم... - ولی من اگه جای شما بودم... تنهایی میرفتم غذا میخوردم جواد: ععع بیخووود،مگه میزارم... -واا دادااااش جواد: بریم که گشنمه خیلی شب خیلی خوبی بود ،بعد از خوردن شام زهرا جون و رسوندیم خونشون بعد رفتیم خونه دو روز دیگه عقدشون بود و من هیچ کاری نکردم.... اصلا خوابم نمیبرد فکرم درگیره احمدی بود که چقدر فرق داره یعنی مریم راست میگفت، کسی تو زندگیش نیست! فقط به خاطر پیچوندن من این حرف زده! ای خدااا ،خل شدم رفت بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم امروز تصمیممو گرفتم ، که سر از کارای این پسره دربیارم چرا اینقدر برام مهم بود کسی تو زندگش هست خودم نمیدونم ... لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همه درحال صبحانه خوردن بودن - سلام به همگی مامان: سلام جواد:چه عجب زود بیدار شدی بابا: سلام بابا ،بیا پیش خودم بشین - چشم، داداش جواد امروز ماشینت و نیاز نداری؟ جواد: چطور؟ - نیازش دارم ! جواد: کجا میخوای بری؟ - خوب نیاز دارم دیگه، اصلا هیچی بیخیال جواد : خوبه بابا، قهر نکن ،تا ساعت ۲ برام بیار که باید برم دنبال خانم محمدی،بریم جایی - بابا داره زنت میشه خانم محمدی چیه مسخره ش در آوردی زهرا جون خیلی سخته زهرا خانم. جواد: ععع بهار ،هنوز نامحرمیم... - ای بابا ,فردا محرم میشین دیگه... مامان: بهار ،واسه خودت خرید نکردی - نه ،امروز میرم ،لطفا کارتمو شارژ کنین بابا: باشه بابا دارم میرم حجره برات واریز میکنم جواد: 100 بزنه کافیه بهار - وااا با 100تومن چی میشه! بابا: شوخی میکنه بهار جان - از این شوخیا با من نکنین قلبم وایمیاسته. مامان: از دست تو ... سویچ ماشین و گرفتم و حرکت کردم ، امروز روز تعقیب و گریزه ... توی کلاس احمدی بود چند تا صندلی جلو تر از من نشسته بود... مریم: ( آروم ) پیس،پیس پیس هووو بهار نگاهش کردم : چیه مریم: به کجا خیره شدی؟ - هیچ جا... سهیلا:واقعن دیگه کاری با احمدی نداری - نه خیر،گوشیتم مال خودت مریم: ای خاک بر سرت - خودت دیونه استاد: چه خبره اونجا سهیلا: هیچی استاد، در کیفش باز بود بهش گفتیم درو ببنده... استاد : تو چکاری داری به کیف اون... کلاس بهم میزنی... ببخشید استاد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت14 وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم - داداش کجایین جواد: بهار ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت15 بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه... - ماشین آوردم میخوام بازار مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه - نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی - ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه - همکارشه سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن... - فعلن من برم ،دیرم شده مریم : باشه برو تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم ماشینشو ندیدم .... اه لعنتی سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده... - وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم سوار ماشین شدم و منتظر موندم بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد موتورشو وپارک کرد و پیاده شد وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد نیم ساعتی منتظر شدم نیومد از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه مثل دزدا سرمو داخل بردم ... اثری از احمدی نبود وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید ببخشید کاری داشتین - میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه! - چه درسایی؟ فیزیک،ریاضی، .... - خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟ چی؟ - همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟ - بله اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین - چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت15 بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم سهیلا: بهار ،حالا که دی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت16 بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم... (یه مرد جوون،سی و هفت،هشت ،ساله به نظر میرسید) - سلام سلام ،بفرمایید... - گفتن که نیاز به یه نفر دارین که تدریس ریاضی کنه شما مدرکتون چیه؟ - دارم واسه کارشناسی میخونم رشته ام حسابداریه.... خوبه ،چرا میخواین تدریس کنین (نمیدونستم چی بگم): به پولش نیاز دارم باشه ،از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم با هم قرار داد میبندیم - چشم فرمو بدین به من - بفرمایید نگاهی به فرم کرد خوب ، خانم صادقی ،به سلامت - خیلی ممنون ،با اجازه در و باز کردم ،یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ،بدو بدو رفتم سمت ماشین سوار شدم واااییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کاره احمقانه ای بود کردم اگه بابا اجازه نده چی ؟ جواد و بگوو اینو چیکارش کنم یه دفعه احمدی اومد بیرون... - یعنی همش تقصیر توعه..... خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه ام میکرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد جواد بود ساعت و نگاه کردم وااای ساعت یه ربع به سه بود - جانم داداش جواد: کجایی بهار - دارم میام جواد: باشه زود بیا - چشم دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه ،در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ،متوجه شدم اینجا خونشه بعدش حرکت کردم سمت بازار جوادم هی زنگ میزد ،دیگه از ترس جوابشو نمیدادم بعد از کلی چرخیدن، یه لباس پیدا کردم مناسب جشن حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰ تماس از جواد با یه پیام پیامو باز کردم نوشته بود: دختر لااقل بگو زنده ای خیالم راحت بشه ،ماشینم نیاز ندارم خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم... یه لبخندی زدمو براش نوشتم الهی قربونت برم،کارم طول کشید ،دارم میرم خونه شرمنده تا برسم خونه هوا تاریک شده بود ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم تو خونه مامان: معلوم هست کجایی؟ - خوب خونم مامان:بیچاره جواد از خجالت آب شد که زهرا اومده دنبالش... - وااا مامان،زنشه هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه... مامان: برو نمک نریز دختر... - چشم... یکی نیست بیاید این دختر بگیر من راحت شم خدا... الهی آمین مادر جان... نمیدونم تو اگه این زبان نداشتی میخواستی چکار کنی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت16 بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم... (
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت17 سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین بابا اومده بود.. - سلام بابایی بابا: سلام دخترم بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود سر سفره شام یاد موسسه افتادم - بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟ بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟ - خوب دوست دارن مستقل بشم... جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟ - داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟ جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟ - اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو... - چشم ،دستتون درد نکنه... روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره - داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا - ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه... جواد: بدبختی !؟ یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم منم جیغ کشیدم جواد : خوب میگفتی! - خیلی لوسی، تلافی میکنم ... جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت17 سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت18 بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار همه مشغول آماده شدن شدیم لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم یه عطر خوش بو زدم اهل آرایش کردن نبودم ، کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت مامان: انشاءالله لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ، همه حرکت کردیم سمت محضر وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد... چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم بعد مدتی زن دایی اومد سمتم بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد ) زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه) خیلی ممنون چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری منم هر بار جواب منفی میدادم سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم... جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا - میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره... ( زهرا خندید) جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا - بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره... جواد: الان چی میخوای؟ - دوتا تراول ناقابل... جواد: چرا دوتا - نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟ جواد: باشه بابا ،بیا بگیر حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن... - ای قربونت برم من ،بفرمایید بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت18 بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خورد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت19 صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم رفتم پایین مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد جواد: سلام بر خانم باج گیر - عع باج نبود و شیرینی بود زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا جواد: باشه بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟ جواد: بازم آب خنک میخوای؟ خندیدم و خداحافظی کردم رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟ - اره جاتون خالی سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره... ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه به سهیلا و مریم چیزی نگفتم و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل - سلام سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟ - بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن -خیلی ممنون اقایه... صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود هاشمی: خانم صادقی - بله هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم اتاقم کنار اتاق احمدی بود درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد آقای صالحی: خانم صادقی - بله اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟ - بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن - ببخشید من برم دیرم شده صالحی: به سلامت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت19 صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم رفتم پایین مشغول صبحانه خوردن ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت20 قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ بهار الان پوستتو میکنه احمدی دوید سمتم از نگاهش پیدا بود توپش پره پره ابروهاش تو هم رفته بود احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟ - خوب همون کاری که شما میکنین... احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا .‌‌... لطفا با آبروی من بازی نکنین من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم بغض داشت خفم میکرد باید حرفامو بهش میزدم به خودم اومدم دیدم رفته مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد دستمو روی زنگ فشار دادم یه دختری چادری درو باز کرد قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟ بله بفرمایید - همسرتون هستن؟ همسر؟ - بله آقا سجاد ! آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم ) - یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد) بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟ فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟ - بهار فاطمه: چه اسم قشنگی - خیلی ممنونم فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟ - هم دانشگاهی هستیم فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه... مادر آقای احمدی: فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار فاطمه: چشم بعد رفتن فاطمه مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛