eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۲ قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه‌ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست.... ابتدا فضه با شنیدن صدای درب خود را هراسان به پشت درب رسانید و با لحنی اندوهناک بانگ برآورد : _شما را چه میشود؟! براستی شما به چه دین و چه آیینی هستید؟ مگر نام خود را مسلمان نگذاشته‌اید، مگر کمتر از سه ماه پیش، خودتان پیش قراول بیعت با مولایم علی در غدیرخم نبودید؟! من عرب نیستم اما مگر رسم عرب اینچنین شده که برای عرض تسلیت به سمت خانوادهٔ ماتم زده قشون کشی و عربده کشی میکنند ... فضه گفت و‌گفت و گفت اما گویی پشت درب نه انسان بلکه سنگدلانی شیطان صفت اجتماع کرده بودند... در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سر مبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحشان غصه‌دار و هم جسمشان لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود: _نمیگذارم بدون اجازه وارد خانه‌ی من شوید.... و شاید فاطمه(سلام الله علیها) با این حرکتش میخواست بگوید،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمیدارید، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره‌ی تن رسولتان را نگه دارید،...مگر شما نشنیده‌اید که بارها و بارها، پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند: _فاطمه(سلام الله علیها) پاره تن من است، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده.... و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند.... قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهرا را به عمر و ابوبکر برسانند... عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیها) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت : _ما را با زنان کاری نیست و سپس «خالد بن ولید» را صدا زد و به سمت خانه‌ی امیرالمؤمنین حرکت کردند. پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند... در این هنگام باز فضه با دیده ای خونبار خود را به پشت درب رسانید و دوباره واقعیت هایی انکار ناپذیر را گوشزد کرد ...اما همگی خود را بخواب زده بودند و گویی حب دنیا کرو کورشان کرده بود. بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه‌های حسین زهرا(سلام الله علیها) را در خود بلعید، آری یزیدیان بی‌شک نواده‌های همین اهل سقیفه بودند و حسین (علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....و وای از دل زینب (سلام الله علیها)،کودکیِ زینب(سلام الله علیها)با دیدن این آتش،غصه دار شد، او‌ می‌بایست آتش‌ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند.... ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه‌ی خلیفه الله را بر روی زمین، آتش زدند و آتش نگرفتی.... چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟ مگر از آن بالا ندیدی که مادرِ عالم خلقت به پشت در است؟ مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می‌آورد ؟ چرا چون لشکر ابابیل،سنگ بر سر این ظالمان،نباریدی؟ چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۳ فضه هیاهوی پشت درب را می‌شنید و در حالیکه که از چهار گوشه چشمانش اشک میریخت.. و کنار خانم خانه ایستاده بود ،به رذالت این مردم فکر میکرد... هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بشنوند،فریاد زد : _ای پسر ابی طالب به خدا قسم ،یا باید از خانه خارج شوی و با خلیفهٔ رسول الله صلی الله علیه واله وسلم بیعت کنی یا اینکه این خانه را به همراه اهلش آتش میزنم. در این هنگام فاطمه سلام الله علیها با بدنی تکیده به پشت درب آمد،...فضه بازوی او را رها نمیکرد، گویی میدانست چه اتفاقی در راه است... اما از طرفی بچه های فاطمه سلام الله علیها مانند گنجشککانی ترسان اطراف او پر پر میزدند، فضه هم نگران بانویش بود و هم نگران بچه‌های مظلومش،... فاطمه با صدایی محزون ، فرمود: _ای عمر، تو را با ما چکار است، چرا ما را با مصیبت خودمان وا نمی‌گذاری؟! عمر با خشمی درصدایش فریاد زد : _در را باز کن وگرنه آن را بر سر شما آتش میزنم فاطمه سلام الله علیها با بغضی در گلو فرمودند: _ای عمر آیا از خداوند عزوجل نمیترسی و برخانه‌ی من، خانه‌ی دختر پیامبرتان هجوم می‌آوری؟! عمر که فقط در پی به سرانجام رسیدن هدف و مقصدش بود با شنیدن سخنان مادرمان زهرا سلام الله علیها ، حتی اندکی هم از کارش منصرف نشد و میخواست نشان دهد که مثلاً مرررد است، فوری آتش خواست و آن واقعه به وقوع پیوست.... هیزم ها که آتش گرفت، حِقد و حسد به جوشش آمد، کینه‌های بدر و حنین سرباز کرد و شد آنچه که نباید میشد... فاطمه که هرم و دود آتش را دید و فهمید این جماعت نه حرمت سرشان می شود و نه دل داغدیده می‌فهمند و حتی نمیدانند که پشت درب زنی آبستن است و برای این زنان، حتی شنیدن فریاد خطرآفرین است ، چه برسد به آتش و تازیانه... فاطمه سلام الله علیها خود را به گوشه‌ی درب و دیوار کشانید تا از گزند آتش در امان باشد... و بچه‌ها به سمت مادر آمدن و فضه‌ هراسان خود را به انها رسانید و در آغوش گرفت تا به درب مملو از آتش نرسند و صدمه ای نبینند،... در همین حین،اتش زبانه کشید و عمر با فشار دادن درب نیم‌سوخته،درب را شکست و داخل شد و غنچه‌ی نشکفته‌ی حیدر، در پشت درب پرپر شد... زینب سلام الله علیها با دو چشم اشک بار تمام حواسش پی مادر داغدیده اش بود و وقتی متوجه شد میخ گداخته‌ی درب به سینه‌ی مادر فرو رفته،بر سر زنان به سمت درب خانه روان شد و اما تمام حواس فاطمه سلام الله علیها، پی ولیِّ مظلوم زمانش بود...😭😭😭 فاطمه سلام الله علیها سراسیمه ،بدون توجه به پهلویی که شکسته بود و میخی که در بدنش فرو رفته بود،در حالیکه فریاد میزد: _یا ابتاه ،یا رسول الله..... به سمت عمر رفت تا خود را بین او و مردش حائل کند... در این هنگام عمر، شمشیری را که در غلاف بود بلند کرد به پهلوی مبارک مادرمان زهرای مظلومه فرود آورد با ضربه‌ی غلاف شمشیر، دردی در وجود مبارک دختر پیامبر پیچید و ناله‌اش را بلند نمود... عمر ترس از این داشت با بلند شدن این ناله،دلهایی به راه آید و میخواست به هر طریقی صدای فاطمه سلام الله علیها را ببرد، شلاق را بلند کرد و بر بازوی نازنین سرور زنان عالم کوبید.... و خاک بر سرت ای دنیا که دیدی چه شد و از این داغ آتش نگرفتی.... ناله ی زهرا سلام الله علیها به آسمان بلند شد و بار دیگر این دختر داغدیده صدا زد: _یا ابتاه یا رسول الله بیا و ببین امتت بعد از تو با تو چه کردند.‌‌... با بلند شدن صدای زهرا و شلاقی که هوا را می‌شکافت تا بر بدن نازنین او فرو افتد، غیرت حیدری شیرخدا به جوش آمد و.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۴ فضه با چشم خویش دید تا علی علیه‌السلام، این شیر مرد عرب که اسدالله بود آن هیبت الهی‌اش، احوال همسرش، جان و نفسش را چنین دید، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد... حیدرکرار، این از پا درآورنده‌ی درب خیبر، چون شیرمردی خشمگین ازجابرخاست و در چشم بهم زدنی خود را به عمر رسانید... و یقه‌ی عمر را گرفت و او را محکم به سمت خود کشید و در یک لحظه، مانند پهلوانی بی‌همتا، عمر را بر خاک کوبید و بر زمین انداخت، روی سینه اش نشست و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد .... که ناگهان تعللی نمود،... آخر علی علیه‌السلام امام مسلمین است؛ او مانند یاران پیامبر صلی الله و علیه واله، پیمان شکن نبود و عهد خود را فراموش نکرده بود،... گویا وصیت پیامبر را به خاطر آورد و در همان حال که عمر مغلوب او بود، فرمودند: _قسم به خدایی که محمدصلی الله علیه واله، را به پیامبری ارج نهاده است، ای عمر اگر نبود تصمیمی از طرف خدا و نیز عهدی که با رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، میفهمیدی که نمیتوانی داخل خانهٔ من شوی! در این هنگام عمر از ترس فریاد زد و مردم را به کمک خواست و علی علیه‌السلام، او را رها کرد... و مردم رو به خانهٔ علی علیه السلام ،آوردند و داخل خانه شدند. امیرالمؤمنین دست به شمشیر برد... و قنفذ که در پیشاپیش مردم مهاجم قرار گرفته بود با دیدن این صحنه لرزه بر اندامش افتاد، او خوب میدانست که حیدر کرار این شیر بیشه‌ی حق، اگر دست به شمشیر شد دیگر کسی جلودارش نیست... قنفذ از دیدن این صحنه ،ترسید و فی الفور از معرکه ای که میرفت مهلکه‌اش باشد، گریخت و از زیر دست مولایمان فرار کرد و به مسجد نزد ابوبکر رفت و ماجرا را گزارش داد... ابوبکر چون واقعه را شنید به قنفذ دستور داد برگردد و و گفت : _اگر علی علیه السلام بار دیگر حمله کرد، کاری انجام ندهید(چون او هم خوب میدانست که اگر علی برخیزد ،کسی یارای مقابله با او را ندارد) اما چون شنید که علی از وصیت پیامبر سخن گفته، بار دیگر گفت: _اگر باز هم علی علیه‌السلام، سرسختی کرد، با زور وارد خانه شوید و اگر باز هم مانع شد ،درب را آتش زنید و به زور او را به اینجا بیاورید.... تاریخ گواهی داده، این بود بیعتی که صحابه به آن استناد میکردند و خلافتشان را بر پایه ی آن استوار کردند...بیعتی که با و و بود.... و بار دیگر قنفذ ملعون راهی خانه ی علی علیه السلام شد تا حکم خلیفه اش را اجرا کند..... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۵ قنفذ ملعون بار دیگر راهی خانه‌ی علی علیه السلام شد.. فضه در کنار بانویش زانو زده بود و سر حسنین کوچک را به آغوش میکشید و زینبین دامان مادر را سخت چسپیده بودند. قنفذ ملعون و سربازان همراهش نزدیک خانه شدند و چون درب نیم سوخته ،به گوشه‌ای افتاده بود،به راحتی وارد خانه شدند... حیدرکرار با دیدن دوباره‌ی این قوم مظلوم‌کُش به منزلش که همان خانه‌ی دخت رسول‌الله بود،... همان خانه‌ای که حدیث شریف کساء در آن نازل شد، همان خانه ای که جبرئیل امین بارها و بارها به اینجا نزول اجلال فرموده بودند و به این امر مباهات میکردند.... جمعیت که وارد شد، علیِ مظلوم به سمت شمشیرش روان شد و قبل از اینکه دست مبارکش به آن ذوالفقار در نیام برسد، جمعیتی از شیاطین انسان نما، دوره‌اش کردند... فضه با دو دست بر سر زد و میخواست به مولایش کمک کند و شمشیر را به دست مبارک ولی بلافصل پیامبر برساند اما در آن هیاهوی نامردان مردنما نشد... حال که علی علیه‌السلام از شمشیرش جدا افتاده بود، مهاجمین نفس راحتی کشیدند و با شمشیرهای برهنه، دور تا دور ولیّ خدا را گرفتند،... ناگهان نانجیبی از ترس اینکه علی علیه‌السلام، این قهرمان قهرمانان و پهلوان دوران در حرکتی آنان را کن‌فیکون کند، سریع ریسمان بر گردن مولای ما انداخت و عده ای دیگر به او هجوم آوردند و دستان مبارک خلیفه ی بلافصل بعد از محمد صلی الله وعلیه واله را بستند... و فاطمه سلام الله علیها...چون این صحنه را مشاهده کرد، با حالی نزار ، همانطور که چادری را که فضه بر سر او نهاده بود و زینب کودک با دستان کوچکش به آن چنگ، انداخته بود، جلو میکشید؛ سراسیمه در حالیکه یک دست به پهلوی مبارکش داشت، خود را بین امامش و جمعیت مهاجم انداخت،تا مانع بی‌حرمتی به ولیّ زمانش شود... اما این قوم ظالم و ستمگر.... کمتر از آن بودند که رحم به زنی بی پناه کنند، نه اینکه بگویم رحم به دخت پیامبرشان، همو‌که خشم و رضایش خشم و رضای خداوند است کنند، نه اینکه حرمت زنی را که پیامبر،سرور زنان دوعالم نامیدش، که سوره ی کوثر برای تولدش نازل شده بود.... بلکه رحم به زنی بی پناه و آبستن که تازه طفلش را کشته بودند ،بکنند.... آنان دلی در سینه نداشتند که بفهمند رحم و مروت دیگر چیست؟!آنها بویی از مردانگی و مروّت نبرده بودند که بر زنی بیمار رحم کنند... فاطمه که خود را به علی رسانید،باران مشت و لگد و تازیانه بر سرش باریدن گرفت..... قنفذ ملعون چنان با تازیانه بر بازوی مادرمان زد که اثر آن تازیانه پس از شهادت فاطمه سلام الله علیها، همچون بازوبندی در بازوی او باقی بود،.... لعنت خداوند بر قنفذ باد که دل تمام شیعیان را تا ظهور حجت حق، داغدار و زخمی کرد....😭😭😭 بالاخره به ضرب تازیانه و غلاف شمشیر ، یک زن را از ولیّ زمانش دور کردند و چه سخت گذشت بر حسنین که کتک خوردن مادر دیدند.... چه غم جانگداز بر جان زینب افتاد، او که هنوز در بهت میخ گداخته و اثر خون سینه ی مادر بر آن بود ، باز سیلی و روی کبود مادر و تازیانه...تازیانه...روح او را شکست... و چه سنگین بود برای فضه،دیدن این صحنه ها....او باور نداشت که نامردانی با دخت پیامبرشان چنین کنند... شکسته باد آن دستی که صورت مادر ما را کبود کرد و مقدمه ی سیلی خوردن رقیه های کربلا را فراهم کرد،....😭 لعنت شود آن کسی که تازیانه بر بدن مادر ما، نواخت که مقدمه ی کتک خوردن زینب سلام الله علیها را در نینوا رقم زد....😭 بسوزد جگری که جگر آل طه، پنج تن آل عبا را با بوجود آوردن این صحنه ها خون نمود، تا دیگرانی جرأت خون کردن جگر مجتبی را پیدا کنند....😭 فضه می دید و زمین و آسمان شاهد بود که مادر ما درحالیکه دست به دیوار گرفته بود دنبال حیدر کرار با دستان بسته،روان بود...😭😭😭 ای آسمان کور باد چشمانت که دیدی،مولای عرشیان و فرشیان را دست بستند و بر این واقعه،خون گریه نکردی... و ای زمین؛ اُف بر تو باد که دیدی ابوتراب را ریسمان بر گردن،کشان کشان به مسجد میبرند و دهان باز نکردی و این قوم ستمگر را نبلعیدی..... وای از دل مهدی زهرا سلام‌الله‌علیها... عمرم فدای دل داغدارت که به خاطر گناهان چون منی اجازه ی ظهور نداری تا بیایی و مرهم نهی بر این غم سربسته‌...😭😭😭😭 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۶ فضه با دو دیده غمبار که گویی به جای اشک خون می‌بارید،میدید که نامردمانی علی علیه السلام را کشان کشان به سمت مسجد میبردند.... فاطمه سلام‌الله‌علیها، درحالیکه بر زمین افتاده بود، این صحنه را نگاه میکرد، ناگهان به خود آمد و بدون توجه به دردی که در جانش پیچیده و خونی که از بدن مطهرش بر زمین میریخت دستش را به جسم لرزان فضه تکیه داد و از جا بلند شد و در حالی که خود را به روی زمین میکشید به دنبال آنها روان شد...😭😭😭 او میخواست تا آخرین لحظه ایستادگی کند، میخواست تا آخرین دقیقه ،دست از حمایت ولیّ زمانش برندارد... و انگار میخواست با این حرکتش به آیندگان درس دهد. آخر او سبط نبی بود و از آینده خبر داشت، او میدانست که فرزندش ،مهدی هم آمدنی‌ست، میدانست که این سلاله‌ی پاکش، باید مدتها در غربت زندگی کند و بیابان گردی نماید،... فاطمه سلام الله علیها، میخواست به من و تویی که داعیه‌ی ولایت‌پذیری داریم بگوید که ولایت‌یاوری، اینچنین است،باید تا پای جان،حامی اعتقاد و هدف و ولایت زمانت باشی...حتی اگر تنها باشی.... حتی اگر پهلو شکسته باشی... حتی اگر داغدار باشی.. فاطمه سلام الله علیها، دست به دیوار گرفت و همان طور که اشک از چشمان مبارکش روان بود، لنگ لنگان به دنبال جمعیت راه افتاد،تا شاید بتواند کمکی به ولایت زمانش، جانشین پدر بزرگوارش، علیِ مظلوم غریب، نماید... در اثر هرم آتش و تازیانه و مشت و لگدی که از قنفذ ملعون خورده بود،نیرویش تحلیل رفته بود و آرام آرام حرکت میکرد... فاطمه سلام الله علیها، با چشم خویش دید که مردش را ، ولیّ بلافصل محمد صلی الله علیه واله را به زور و کشان کشان وارد مسجد نمودند،... دیگر کار از دست مادرمان بیرون شده بود و به حرمت مسجد، وارد آنجا نشد و همان بغل دیوار بر زمین نشست... فضه خود را به بانویش رساند، انگار که فاطمه به راستی نه بانوی خانه،بلکه مادر او بود، مانند دیگر طفلان کنار مادر شیعیان کز کرد... زنان مدینه با دیده‌ی ترحم به زنی نگاه میکردند که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرموده بود؛او سرور زنان عالم است.... فاطمه بر زمین نشست،میخواست اشک از چشمان مبارکش پاک کند، تازه متوجه زینبین شد که با بغضی در گلو کنار او در خود فرو رفته بودند...و هر کدام گوشه ای از چادر خاکی مادرشان را در دست گرفته بودند. فاطمه سلام الله علیها، بیش از این تاب و تحمل دیدنِ رنج آنها را نداشت، پس دست به دیوار گرفت و زینبین را کنار خود کشید و همانطور که درب نیم سوخته را به فضه نشان میداد ،اشاره کرد تا به خانه بروند.... و علیِ مظلوم در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود و حسن و حسین مانند گنجشکانی بی‌پناه دو طرف او را چسپیده بودند؛ وارد مسجد شد و را دید که بر منبر خانه‌ی خدا تکیه زده و او را نگاه میکند... علی علیه السلام رو به ابوبکر گفت :... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۷ اسدالله مانند شیری در بند رو به سوی ابوبکر کرد و فرمودند: _به خدا قسم، اگر شمشیرم به دستم بود، میفهمیدید که شما هیچگاه به چنین کاری دست نمی‌یافتید...قسم به خداوند، از جهاد خود را منع نمیکنم، اگر چهل نفر مرا یاری میکردند، جمعیت شما را پراکنده میکردم. «لعنت خدا بر کسانی که با من بیعت کردند و سپس مرا خوار کردند و تنها گذاشتند» و به راستی که کلام مولایمان حق بود و حقیقت، آخر کدام جنگاور را یارای مقابله با حیدرکرار همان که شیر خدا می‌نامیدندش، بود؟ مگر تنها کسی که با یک ضربت شمشیر از پس عمروبن عبدود که قهرمان عرب‌ جاهلیت بود،برآمد و با یک ضربه ی ذوالفقار او را به دونیم نمود غیر از علی علیه السلام بود؟ تمام این جمع،دلاور مردی‌های حیدرکرار را در رکاب پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فراموش نکرده بودند و وقتی این کلام امیرالمؤمنین را شنیدند، همگان آن را تأیید کردند. وقتی ابوبکر سخن مولایمان را شنید و چشم در چشم او شد ، دستور داد : _رهایش کنید! علی علیه السلام نگاهی به او کرد و فرمود: _«ای ابابکر، چه قدر زود به رسول الله طغیان کردی! »«تو به کدام حق و با چه مقامی مردم را به بیعت خود دعوت کردی؟» «آیا تو دیروز به امر خدا ورسولش با من دست بیعت ندادی ؟!» در این هنگام عمر که بیم آن داشت سخنان حق علی علیه السلام در مردم پیش رویش، اثر داشته باشد و بلوایی به پا شود، قبل از این که ابوبکر جوابی به مولایمان دهد، با فریاد اهانت آمیزی گفت: _بیعت کن و از این سخنان باطل درگذر! علی....این اولین مظلوم عالم...همو که از زبان پیامبر لقب صدیق اکبر را گرفت، همو که فاروق اعظم کل دنیا بود...همو که جهان خلقت خلق نشد مگر به بهانه ی وجودش... همو که دین اسلام تکمیل نشد مگر با پذیرش ولایتش...همو که محشر به پا نمی شود مگر با میزان و عدالتش.... نگاهی به جمع بیعت شکن و خیره ی رو به رویش کرد و رو به عمر ،فرمودند: _اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟ عمر فریاد برآورد: _تو را با ذلت و خواری میکُشیم!!! و وای به آنانی که بودند، دیدند و شنیدند و مهر بر لب زدند و برای حمایت از ولیّ زمانشان کر شدند و کور شدند و خود به بیراهه رفتند و امتی را پس از خود از راه خدا دور کردند‌...وای بر آنان که علی ، خلیفه الله در روی زمین را تنها گذاشتند.... علی علیه السلام با شنیدن این حرف ،رو به ابوبکر فرمودند:.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۸ علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: _همانا با کشتن من، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته‌اید. ابوبکر در جواب گفت : _بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!! علی علیه السلام ،فرمودند: _آیا انکار میکنید که پیامبر صلی الله علیه واله،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟! ابوبکر گفت : _صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد. سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند: _ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم میدهم.. آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صلی الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..‌» ؟ علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت‌بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب.... وقتی که علی علیه السلام واقعه غدیر را که کمتر از سه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار، همه حرف های مولای ما را تأیید کردند، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری میشود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته... در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند، دوباره متوسل به و های کذب شد و گفت :.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰ ابوبکر از ترس اینکه مبادا جمع حاضر او را کنار بزنند و علی علیه السلام را یاری کنند، قبل از اینکه کسی سخن بگوید گفت : _هر چه فرمودید حق است و با گوش‌های خود شنیده و در قلب‌هایمان جا داده‌ایم اما بعد از آن از پیامبر صلی الله علیه واله و سلم شنیدم که فرمود؛ ما خانواده ای هستیم که خداوند ما را برگزیده و گرامی داشته و آخرت را برای ما به دنیا ترجیح داده است و برای ما اهلبیت، هم نبوت و هم خلافت را جمع نمیکند! علی علیه السلام رو به جمع فرمودند : _آیا کسی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه واله وسلم، با تو بود که شهادت بدهد؟ تا این سخن از دهان مولایمان بیرون آمد ، عمر مانند فنر از جا جست و با اشاره به ابوبکر گفت : _خلیفهٔ رسول الله راست میگوید، من این کلام را همانطور که ابوبکر گفت از پیامبر شنیدم. بعد از عمر ،ابو عبیده، سالم غلام ابی حذیفه و معاذ بن جبل گفتند : _ما هم این کلام را از پیامبر صلی الله علیه واله وسلم، شنیدیم. در این هنگام علی علیه السلام، دل زده از این جماعت دنیاطلب ،فرمودند: _وفا نمودید به طوماری که در کعبه امضاء کرده بودید، همان طوماری که به موجب آن با یکدیگر هم پیمان شدید که اگر محمد صلی الله علیه واله به قتل رسید! یا از دنیا رفت، خلافت را از ما اهلبیت،بگیرید‌. ابوبکر که کلام حق و واقعه مخفی را از زبان علی علیه السلام شنید، با تعجب رو به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : _ما اطلاعی به تو نداده بودیم، تو از کجا دانستی مفاد آن پیمان نامه را؟! امام علیه السلام رو به طرف صحابه، فرمودند: _ای زبیر و ای سلمان، ای ابوذر و ای مقداد، شما را به خدا قسم میدهم که به سؤال من جواب دهید: آیا شما از پیامبر نشنیدید که می فرمود: فلانی و فلانی و اسم این پنج نفر را نام برد، میان خود طوماری نوشته اند و در آن هم پیمان شده اند و بر نقشهٔ خود معاهده کرده اند؟ آن صحابه جواب دادند: _آری، ما از پیامبر صلی الله علیه واله، شنیدیم که فرمودند؛ هم عهد و پیمان شده اند تا نقشه خود را پیاده کنند و طوماری نوشته اند که اگر کشته شدم و یا مُردم، خلافت را از تو ای علی بگیرند...و شما هم به پیامبر عرض کردی: چه دستوری دارید تا هنگام اجرای نقشه، آن را انجام دهم؟ و پیامبرصلی الله علیه واله وسلم ،فرمودند: اگر یارانی پیدا کردی با دشمنان جنگ کن و آنان را طرد کن،اما اگر یاری پیدا نکردی بیعت کن و خونت را حفظ کن... در این هنگام مولا علی علیه السلام، نگاهی محزون به جمع کرد و‌ فرمود : _به خدا قسم، اگر آن چهل نفری که با من بیعت کردند به عهدشان وفادار بودند، با شما در راه خدا به جهاد برمیخواستم، این را هم بدانید که به خداوند قسم خلافت به هیچ یک از نسل های شما تا روز قیامت نخواهد رسید!! آری به خداوند قسم که مولای ما، حقانیت خلافت خودشان را بارها و بارها با صدای بلند و دلیل و مدرک فراوان بر یاران بیعت شکنش گفت و‌ گفت، اما جایی که دنیای فریبکار باشد، گوش شنوایی برای شنیدن حرف حق باقی نمی‌ماند،... علی علیه السلام این سخنان را بیان نمود و سپس روی مبارکشان را به ابوبکر که بر منبر خانه خدا تکیه زده بود و خلافت را غصب نموده بود،کردند و فرمودند: _اما جواب دروغی که به پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نسبت دادی، کلام خداوند است که می‌فرمایند : «آیا بر چیزی که خداوند به آنان از فضل خویش عطا کرده حسادت میکنید، ما به آل ابراهیم کتاب و حکمت و ریاست عظیمی دادیم، سوره نساء آیهٔ ۵۴» و رو به ابوبکر ادامه دادند : _آهای ابوبکر...اگر نمیدانی بدان،کتاب یعنی پیامبری، حکمت یعنی سنت،ریاست یعنی خلافت و همانا که آل ابراهیم ما هستیم و بس.... اگر هر انسان پاکباخته ای در این جمع بود،خونش در دفاع از حقیقت مطلق به جوش می‌آمد و میخروشید و البته بودند کسانی که در دفاع از حیدرکرار برخاستند، در دفاع از پهلوانی که ریسمان بر دست و گردن مبارکشان انداخته بودند و این اوج آزادی بیانشان بود که با دستِ بسته ، بیعت میخواستند... در این هنگام مقداد ازجابرخاست و فرمود : _یاعلی علیه السلام، چه دستور میفرمایید؟ به خدا قسم اگر فرمان دهی شمشیر میکشم و اگر بفرمایید دست نگه میداریم ..... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت20 قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت21 میتونم بپرسم چیکارش داری؟ - نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو واسه مادرش تعریف کردم ) - ( اشک تو چشمام جاری شد) : خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ،من توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبونم آوردم ،هر چند اوایل همه چی بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ،باخته به قلب کسی که دلش پیش یه نفر دیگه اس ،امروزم اومدم فقط عذر خواهی کنم ازشون من از چشمای تو جز پاکی و صداقت چیزی نمیبینم دخترم ،اما یه چیز دیگه، سجاد دلش پیش هیچ کسی نیست ،نمیدونم چرا این حرف و به تو زده ،ولی کسی تو زندگیش نیست ،تنها عشقش رفتن به سوریه اس با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم فاطمه: به به ،پس خانوم عاشق داداشمون شدی داداش منو بگو ،میبینم چند وقته کلافه اس نگو که تو دیونه اش کردی عع فاطمه زشته فاطمه: ببخشید مامان جان، ولی کی میاد عاشق اون پسر مغرور و از خود راضیت بشه ( خندم گرفت از حرفش واقعن راست گفت مغرورو از خود راضی) - ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی وارد خونه شد فاطمه دوید رفت سمتش فاطمه: سلام داداشی ،چرا اخمات تو همه احمدی: ول کن فاطمه ،حوصله ندارماا فاطمه: آخ آخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب و داغون شدن ( با گفتن این حرف ،احمدی سرشو چرخوند به طرف ما ،زبونش قفل شده بود) سلامت کو مادر.. احمدی: سلام ببخشید حواسم نبود فاطمه: حواستون پیش کیه آقا ؟ پس ازدواجم کردی که ما خبر نداریم اره؟ احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه هم میخندید احمدی خواست بره سمت خونه که ،مادرش صداش زد سجاد مادر ،بهار جان اومده باهات صحبت کنه... سجاد: مادر جان من حرفی ندارم با کسی ( با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم ) نگفتم که تو حرف بزنی، تو حرفاتو زدی ،الان باید بشنوی ،بیا بشین اینجا مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش و قدم میزد احمدی: خوب ،مسیر بعدی که باید رسوام کنین کجاست ؟ ( منظور حرفاشو نمیفهمیدم) احمدی: اول دانشگاه، بعدم موسسه ،الان که خونه ،لااقل بگین،فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم. .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت21 میتونم بپرسم چیکارش داری؟ - نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت22 - بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم) مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر یاعلی بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کردن رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن در و باز کردم و وارد خونه شدم مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق اشکامو پاک کردم زهرا: اجازه هست؟ - بیا داخل زهرا اومد کنارم نشست زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره ! زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم - باشه زهرا بلند شد ورفت حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ، دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده زهرا: بیا بشین ،میرسونمت... - نه مسیرمون یک نیست زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای - باشه سعی میکنم مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت22 - بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت23 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا: خوب کجا میری؟ - موسسه زهرا: اها میدونم آدرسش کجاست! - میدونی؟ زهرا: اره اون روز که آقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبه یا نه ،منم همراهش بودم - آها زهرا: بهار جان، جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ،چی اذیتت میکنه؟ -چیزی نیست هر چی بوده تمام شد زهرا: پس یه چیزی بوده ،کسی اذیتت کرده؟ - نه زهرا دیگه سوالی نپرسید ،ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشه این دل ناآرومم زهرا منو رسوند موسسه و رفت وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم - سلام آقای صالحی: سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سر کلاس - شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام صالحی: لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش یه خبر بدین - چشم،ولی میخواستم بگم ،من دیگه نمیتونم بیام موسسه صالحی: چرا ؟ اتفاقی افتاده؟ - نه ،با اومدن به اینجا از درسای دانشگاهم عقب افتادم،ترجیح میدم دیگه نیام صالحی: باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین - چشم ،خیلی ممنون ،با اجازه تون... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛