eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۷ ثعلبه کودکی نوپا شده بود و با قدم‌های کوچکش درحالیکه مادرش فضه را همراهی میکرد،کوچه‌های خاکی و غم‌آلود مدینه را طی میکرد تا به مأمن و پناهگاه امن مادر برسد و با فرزندان مولایشان علی علیه‌السلام گرم بازی شود... فضه از جلوی درب مسجد میگذشت ،او با دیدن این مسجد، یاد حبیب و عشق الهی‌اش، پیامبرصلی الله علیه واله و بانویش زهرا سلام الله علیها می‌افتاد و در خاطرش صحنه‌ها شکل میگرفت... و مردی را میدید بسان خورشید با دستانی بسته که عده‌ای شیطان انسان نما، کشان کشان او را به سمت مسجد می‌کشاندند... فضه چون همیشه بغض گلویش را فروخورد، میخواست با سرعت از جلوی درب مسجد بگذرد، چون می‌دانست احتمالا خلیفه خودخوانده و غاصب با ایادی اش اینک در آنجا جمع است، اما سرو صدایی از مسجد بلند بود، فضه کنجکاو شد و از سرعت قدم هایش کم کرد... خم شد و کودکش را از زمین بلند کرد و به بغل گرفت، در این هنگام زنی با عبا و روبنده در حالیکه با خود حرف میزد از مسجد خارج شد... فضه جلو رفت و گفت : _خواهر جان، در مسجد چه خبر است که ما بی خبریم؟؟ آن زن که گویی گوشی برای شنیدن پیدا کرده با صدای بلند گفت : _چه خبر میخواهی باشد؟! اصلا بعد از عروج پیغمبر به جز خبر و و ، خبری هم از این مسجد بیرون میزند؟ بازهم ظلم ....باز هم قتل در قالب فرمان دین خدا...آخر کجا؟! خدا در کجای دینش گفته که مسلمان، خون مسلمانی دیگر بریزد، آن هم به بهانهٔ خراج... و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد : _کجای احکام خدا آمده که مردی را بکشی و همان دم با زن آن مرد، ازدواج کنی و همبستر شوی؟! آیا این غیر ظلم است ؟ آیا این عمل شنیع غیر از زنا هست که ایادی خیلفه انجام دادند و به اسم دین به آن سرپوش گذاشتند؟ فضه سرش را نزدیک سر زن کرد وگفت : _چه کسی را کشتند و به چه علت و که او را کشته؟ زن آهی کشید و‌گفت : _مالک بن نویره سرپرست قبیله بنی یربوع ، گویا خلافت ابوبکر را برنتافته و گفته او را وصی به حق پیامبر نمیداند و از دادن زکات به کارگزاران ابوبکر امتناع کرده.. و خالد بن ولید او را میکشد و در همان مجلس با زن زیبا و‌ جوان او..... زن به اینجای حرفش که رسید آهش به آسمان رفت... فضه با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت: _ابوبکر...ابوبکر به مجازات این کارش چه برای خالد ملعون در نظر گرفته؟ زن سری با تاسف تکان داد و گفت : _ابوبکر میگوید او اجتهاد کرده و نباید مجازات شود.. هیچ قصاصی برای او‌ در نظر نگرفته و حتی همچنان او را بر جایگاهش پابرجا گذاشته و.... فضه کودکش را در آغوش سخت فشرد و همان طور که زیر لب میگفت : _فقط نام اسلام....هیچ از اسلام نمانده.. واویلا یا رسول الله.... به طرف خانه مولایش علی علیه السلام راه افتاد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۸ روزها شتابان همچون شتری افسار گسیخته درحال گذشتن بود، فضه در منزل خود به امور خانه‌اش مشغول بود که ناگهان درب خانه به شدت باز شد... ابو ثعلبه در حالیکه شتاب و هیجان از حرکاتش می‌بارید به سمت مطبخِ خانه روان شد و بلند بلند صدا میزد: _فضه بانو ، بانوی زیبای خانه‌ام ، فضه جان..‌ فضه سراسیمه از مطبخ بیرون آمد و گفت : _سلام ابوثعلبه، چه شده مرد ؟ چرا چنین سر و صدا راه انداخته ای؟! ابو ثعلبه همان طور که دست نرم و کوچک طفلش را در دست میگرفت گفت : _عبا و روبنده بپوش، آماده شو، شنیده‌ام کاروانی از روم به مدینه وارد شده، گفتم زودتر از همه این خبر را به تو بدهم و به همراه هم، به آنجا برویم و ببینیم چه کالایی در بساط دارند تا شاهزاده خانمِ من ،آن را گلچین کند. فضه درحالیکه از تعریف و محبت همسرش به وجد آمده بود گفت : _من که شاهزاده خانم نیستم... ابو ثعلبه لبخندی کل صورتش را پوشانید و همان طور که به سمت همسرش می‌آمد گفت : _تو برای من همیشه شاهزاده خانم بوده‌ای و خواهی بود،حالا هم سریع آماده بشو تا برویم، آنچنان دوستت دارم که میخواهم کل دنیا را به پایت بریزم. فضه آهی کشید و گفت : _براستی که من شاهزاده خانم نبوده‌ام و نیستم و شاهزاده خانم اصلی کسی دیگر بود که جماعت فریبکار دنیا درب خانه‌اش سوزاندند و پهلویش بشکستند و محسنش سقط کردند و دل نازنینش را پر از خون کردند و سپس با میخ گداخته درب به آن نشتر زدند و سینه اش خونین نمودند...😭😭 فضه می‌گفت و اشک می‌ریخت... و ابو ثعلبه نمی‌دانست که این ابراز محبت بدین‌جا ختم می‌شود. او شاهد بود که همسرش فضه، بعد از شهادت بانویش زهرا سلام الله علیها، روزی نبود که گریه نکند.. و می‌دید که فضه بعد از شهادت بانویش عهد کرد که چون سخن حق را جماعت سقیفه، خفه نمودند، چیزی نگوید جز کلام حق و هر کس از او سوالی می پرسید، جز با آیات قران وکلام حق جواب نمیداد و حتی در منزلش، اینک، هرچه که می‌پرسید با آیات قران پاسخ میداد... و تمام اهل مدینه متوجه این موضوع شده بودند و بی گمان ،فضه تا پایان عمرش این راه را ادامه میداد... فضه اشک چشمانش را با گوشه شال بلند عربی‌اش گرفت و به سمت اتاق رفت تا عبا و روبنده به سرکند و امر شوهر اطاعت نماید...می‌رفت تا ببیند کاروان رومی چه ارمغان آورده و اما به دلش افتاده بود که اتفاقی خاص به وقوع خواهد پیوست.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۹ بانو فضه و ابوثعلبه با فرزندشان نزدیک مسجد آمدند... کاروانی که از روم آمده بود گرداگرد مسجد و بین کسانی که برای تماشا و شاید خرید آمده بودند،در تب و تاب بود. پارچه های الوانی که جلوی شتری قهوه ای ردیف شده بود،توجه فضه را به خود جلب نمود،... فضه میخواست به آن طرف برود... که ناگهان صدای مردی از فراز شتری در کنارش بلند شد که میگفت: _آهای مردم ، من راهبی هستم از روم، بار شترانم مملو از طلا و نقره است، سوالی از خلیفه و جانشین پیامبرتان دارم، عهد می‌بندم اگر جواب درستی گرفتم به دین اسلام درخواهم‌آورد و تمام طلاها و نقره هایم را به محضر خلیفه رسول الله تقدیم نمایم تا بین مسلمین تقسیم کند.. ابوثعلبه جلوتر رفت، درب مسجد را نشان او داد و گفت : _داخل مسجد شو‌ و ببین جواب سؤالاتت را می‌یابی یا نه؟! راهب داخل مسجد شد و پس از عرض احترام و اظهار محبّت گفت: _كدام يك از شما جانشين پيامبرتان و امين دين شما است؟ حاضرين به جانب أبوبكر اشاره نمودند.... راهب گفت: _اى شيخ نام شما چيست؟ گفت: _نام من عتيق است. راهب پرسيد: _نام ديگرت چيست؟ گفت: _صدّيق. راهب گفت: _نام ديگر شما چه مى باشد؟ گفت: _جز اينها نام ديگرى براى خود نمى دانم. راهب گفت: _شما آن فردى نيستى كه در پى او مى باشم. أبوبكر گفت: _حاجت و مقصود تو چيست؟ راهب گفت: _من از سرزمين روم با اين شتر و بار طلا و نقره اش بدينجا آمده‌ام تا از امين اين امّت مسأله‌اى را بپرسم، كه در صورت پاسخ به آن مسلمان می‌شوم و مطيع فرمان او خواهم شد و اين همه طلا و نقره را ميان شما پخش خواهم كرد، و در صورت عجز از پاسخ از همان راهى كه آمده‌ام برگشته و اسلام را قبول نكنم. أبوبكر گفت: _آن مسائلى كه منظور دارى بپرس؟ راهب گفت: _بخدا سوگند هيچ سخنى نگويم تا شما مرا از هر تعرّضى امان دهى! أبوبكر گفت: _تو در امانى، و هيچ مشكلى نخواهى داشت، آنچه مىخواهى بگو راهب گفت: _مرا خبر دهيد از آن چيزى كه براى خدا نبوده و خدا آن را ندارد و آنچه از خدا نباشد و آنچه كه خداوند آن را نداند؟ أبوبكر متحيّر شده و هيچ جوابى نداد، و پس از اينكه زمانى ساكت ماند دستور داد عمر را حاضر كنند،... و چون او حاضر شده و پهلويش نشست... أبوبكر به راهب گفت: _از اين شخص بپرس. پس راهب رو به عمر كرده و سؤال خود را تكرار كرد و او نيز از پاسخ به آن عاجز ماند... سپس عثمان وارد مسجد شد... و همان مذاكره سابق ميان او و راهب نيز انجام شد ولى عثمان نيز از جواب به آن سؤال فرومانده و ساكت شد.... پس راهب با خود گفت: _اينان شيوخ بزرگوارى هستند، ولى افسوس كه به خود مغرور بوده و متكبّرند، سپس برخاست تا از مسجد خارج شود. أبوبكر گفت: _اى دشمن خدا اگر وفاى به عهد نبود زمين را از خونت رنگين مى‌ساختم. در اينجا سلمان فارسى علیه السلام برخاسته و به خدمت حضرت أميرالمومنین علی عليه‌السّلام رسيده و حضرت با دو فرزندشان حسن و حسين علیهم‌السلام در وسط خانه نشسته بود و آن حضرت را از جريان مسجد باخبر ساخت... حضرت امیرالمومنین عليه‌السّلام با شنيدن جريان برخاسته و رهسپار مسجد شد... و حسن و حسين عليهماالسّلام نيز به دنبال پدرشان آمدند،... تا حضرت به مسجد وارد شد جماعت حاضر با تكبير و حمد الهى خوشحال و مسرور گشته و در برابر آن جناب همگى برخاسته، و او را جا دادند. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۰ با ورود مولا علی علیه السلام جمعیت حاضر به وجد آمدند چون همگان می‌دانستند که اینک منبع علم الهی و خیلفه اصلی رسول الله پرده از‌ جواب هایی برخواهد داشت که خلیفه خود خوانده و ‌یارانش از دادن جوابها عاجز آمدند... پس أبوبكر راهب را خطاب كرده و گفت: _كسى را كه تو مىخواستى حاضر شد، آنچه مىخواهى از او بپرس! راهب نيز روى به جانب آن حضرت نموده و گفت: _اى جوان نامت چيست؟ فرمود: _اسم من نزد يهود «اليا» و نزد نصارى «ايليا» و نزد پدرم «علىّ» و نزد مادرم «حيدره» مى باشد. راهب گفت: _مقام و نسبت تو از پيامبر اسلام چيست؟ فرمود: _من پسر عمو و داماد و همچون برادر پيغمبر هستم. راهب گفت: _به خداى عيسى قسم كه تو مطلوب من هستى، به من خبر بده از آنچه خدا را نيست و آنچه از خدا نيست و آنچه خدا آن را نداند؟ فرمود: _با فرد خبير و آگاهى روبرو شدى،.... امّا اينكه گفتى«آنچه خدا را نيست» همان زوج و فرزند است كه خدا را عيال و فرزندى نباشد. و اينكه گفتى«آنچه از خدا نيست» عبارت است از ظلم كه خداوند در حقّ هيچ كس ظلم روا ندارد. و اينكه گفتى: «آنچه خدا آن را نداند»،خداوند براى خود هيچ شريكى را نمى‌شناسد. راهب برخاسته و كمربند (نشان مذهبى) خود را باز كرد، و پيشانى آن حضرت را بوسيده و گفت: _من شهادت مىدهم كه خداوند شريكى نداشته و یگانه است و شهادت مى‌دهم كه محمّد صلی الله علیه وآله از جانب خدا به مقام نبوّت مبعوث گشته است و شهادت مى‌دهم كه تو خليفه و وصىّ پيغمبر و امين امّت اسلامى و معدن دين و حكمت و سرچشمه علم و برهان هستى!. من نام تو را در تورات به عنوان «اليا» و در انجيل به عنوان «ايليا» و در قرآن به عنوان «علىّ» و در كتابهاى گذشته به عنوان «حيدره» خوانده‌ام و من روى اطّلاعات خودم معتقدم كه تو وصىّ پيغمبرى، و أمير اين حكومت، و از همه به اين مكان سزاوارترى، پس جريان امور تو با اين قوم چيست؟ أميرالمؤمنين عليه‌السّلام جواب مختصرى از سخن راهب داد... و راهب برخاسته و اموال خود را تسليم آن حضرت نمود. و آن جناب عليه السّلام نيز همان لحظه تمام آن طلا و نقره را به فقرا و نيازمندان مدينه تقسيم و از مسجد بيرون رفت. و راهب؛ مسلمان قصد بازگشت به شهر خود نمود.... فضه که شاهد تمام ماجرا بود، از اینکه باز واقعه‌ای رخ داده بود که دوباره آخرین وصیت رسول خدا که در حادثه غدیر بر همگان ابلاغ شده بود، آشکار و آشکارتر شد، لبخندی به روی لب آورد و آرام گفت براستی که : _علیٌ مع الحق و الحقٌ مع علی... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت41 شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن... مگه من چکار کردم... بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده... توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران... یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین... چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم. - من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا برگشتم بیرون شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد برگشتم نگاهش کردم با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید سجاد: ببخشید ،بابت امروز... (صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟ آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام.. بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد: وایستا کارت دارم ، (چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم ) سجاد: صبر کن چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت سجاد: پیاده شو کارت دارم راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت (منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت41 شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن... مگه م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت42 سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون دست درد گرفت راننده هم پیاده شد اومد سمتمون راننده: مگه باتو نیستم ،چیکارش داری دختر مردم... سجاد: اقا بفرما،زنمه راننده: راست میگه خانوم سرمو به معنی تایید تکون دادمو راننده رفت سجادمو دستمو محکم گرفت و برد سمت ماشینش سوار ماشین شدیم سرمو گذاشتم روی شیشه و آروم گریه میکردم بعد از مدتی رسیدیم خونه سجاد اینا از ماشین پیاده شدیم و وارد حیاط خونه شدیم مادر جون توی حیاط نشسته بود مادر فکرم هزار جا رفت قربونت برم کجا رفتی... منم آروم سلام کردم مادر جون: سلام عزیز دلم بعد رفتیم توی اتاق، سجاد لباسشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید منم یه گوشه از اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهامو آروم گریه میکردم،کم کم خوابم برد... نصفه های شب با صدای گریه بیدار شدم چشمامو باز کردم سجاد روی سجاده اش سجده کرده و داره گریه میکنه متعجب نگاهش میکردم ... رفتم نزدیکش... - اتفاقی افتاده سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد چشماش قرمز شده بود یه دفعه بغلم کردو گریه میکرد.... سجاد: بهار منو ببخش... ببخش که شوهر خوبی نبودم،ببخش که دلتو شکوندم ،ببخش که اشکتو درآوردم شوکه شده بودم ،ولی با صدای گریه اش ،خودمم گریه ام گرفته بود گرمای وجودشو احساس میکردم از خودم جداش کردم ،با دستام اشکاشو پاک کردم ، نمیدونستم چرا طاقت دیدن اشکشو نداشتم با هر قطره اشکش ،نفسم بند میاومد... - چی شده سجاد ،چرا گریه میکنی؟ سجاد: خواب دیدم، خواب دیدم تو یه صحرای پر از خاک ماسه هستم ،چشمم به یه صف طولانی افتاد با چشمام صف دنبال کردم تا به یه خیمه چادر رسیدم رفتم کمی جلوتر ،پرسیدم ،اینجا صف چیه یکی گفت،اقا امام حسین توی اون خیمه است ،ماهم به نوبت داریم میریم به دیدنش با شنیدن این جمله خوشحال شدم منم رفتم انتهای صف ایستادم تا آقا رو ببینم ساعت ها گذشت تا به در خیمه رسیدم نوبت به من که رسید ،دونفر که مأمور محافظت از اقا بودن جلومو گرفتن میگفتن تو حق رفتن به داخل و نداری گفتم چرا؟ گفتن! اینجا صف عاشقان حسینه... نه صف دل شکستن... تو دلشکستی.... اینجا جایی برای کسی که دل میشکنه نداریم برو از اینجا که امام تمایلی به دیدارت نداره... از خواب بیدار شدم چشمم به تو افتاد که گوشه اتاق خوابیدی ،از خودم بدم اومد من میخواستم که تو دلبسته ام نشی فقط همین ،نمیخواستم اذیتت کنم بهار جان... باور کن... بهار منو ببخش... با شنیدن حرفاش ،اشکام سرازیر شد بغلش کردم... -بخشیدمت اقا ،بخشیدمت عشق من... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت42 سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون دست درد گرفت راننده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت43 نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم سجاد رو به روم نشسته و داره نگام میکنه -سلام،صبح بخیر سجاد: ( یه نگاهی به ساعت مچیش کرد و خندید)سلام بانووو،ظهر بخیر ( اولین بار بود که لبخندشو میدیدم، چقدر دلنشینه وقتی میخنده ) سجاد: پاشو ،آماده شو بریم بیرون - چشم سجاد لباسشو پوشید و رفت بیرون منم بلند شدم ،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون مادر جون و آقا جون توی حیاط نشسته بودن سجادم داشت ماشینشو تمیز میکرد - سلام آقا جون: سلام دخترم خوبی؟ -خیلی ممنونم مادر جون: سلام بهار جان، صبحانه خوردی؟ -نه سجاد:میریم بیرون یه چیزی میخوریم مادر جون یه لبخندی زد:برین خدا پشت و پناهتون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سجاد نگاهم میکرد ومیخندید ،انگار دارم خواب میبینم سجادی که تا دیروز نگاهم نمیکرد ،الان چقدر عوض شده بعد از مدتی رسیدیم به یه کافه از ماشین پیاده شدیم سجاد دستمو گرفت و رفتیم داخل کافه کافه شلوغ بود رفتیم یه گوشه ای که خلوت بود نشستیم سجاد:چی میخوری؟ -هر چی که خودت دوست داری واسه منم سفارش بده سجاد:باشه،الان بر میگردم بعد چند دقیقه سجاد برگشت سجاد باز هم نگاهم میکرد و لبخند میزد بعد از خوردن نسکافه و کیک از کافه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سجاد نزدیک یه گلفروشی ایستاد پیاده شد و دوتا شاخه گل یاس خرید یکی از گلا رو به سمت من گرفت سجاد :تقدیم به زیباترین همسر دنیا سرخی روی صورتمو حس میکردم -خیلی ممنونم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت43 نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم سجاد رو به رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت44 بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا بدون هیچ سوالی از ماشین پیاده شدم سجاد هم شاخه گل و از رو داشتبرد برداشت و از ماشین پیاد شد دست در دست هم وارد بهشت زهرا شدیم ،رفتیم سمت گلزار شهدا بعد از مدتی سجاد ایستادو نگاهی به سنگ قبر انداخت چهره اش پر از غم بود نشست کنار سنگ قبر ،گل و گذاشت روی سنگ قبر چشمم به اسم روی سنگ قبر افتاد مرتضی اسدی،شهید مدافع حرم نمیدونم چرا اینقدر این اسم آشنا بود منم نشستم کنار سنگ قبر سجاد: ترم اولی که دیدمت ،فهمیدم تو با همه دخترا فرق داری ، با اینکه چادری نبودی ،ولی حجابت منو مجذوب خودش میکرد ، با مرتضی درباره تو حرف زده بودم ،مرتضی هم همش میگفت،چرا اینقدر این دست و اون دست میکنی سجاد، برو باهاش حرف بزن هر دفعه که میخواستم باهات حرف بزنم ،یه چیزی پیش می اومد و نمیتونستم حرف دلمو بهت بزنم ، تا وقتی که مرتضی گفت میخواد بره سوریه با شنیدن این اسم،همه چی از یادم رفت، حتی عشقی که تو قلبم به تو داشتم . خانواده مرتضی بعد از مدتی راضی شدن ،ولی خانواده من نه از مرتضی خواستم که صبر کنه تا با هم بریم تا اینکه ، تو دوباره تو وارد زندگیم شدی، بعد از ماجراهایی که پیش اومد ،مرتضی گفت دیگه نمیتونه صبر کنه و رفت بعد از مدتی از رفتش، خبر شهادتش و شنیدم ،داشتم دیونه میشدم ،وقتی تصمیم به رفتن گرفتم ،با مخالفت مامان رو به رو شدم ،بعدم که شرط تو... ( باشنیدن حرفای سجاد ،از خودمم بدم اومد، که چقدر خودخواه بودم و نزاشتم بره) سجاد: بهار ! من عاشقتم ،حتی بیشتر از اونی که تصورش هم کنی ،تمام کارهایی هم که کردم ،فقط به این خاطر بود که دلبسته هم نشیم ،چون من دیر یا زود میرم ،دلم نمیخواست تو بیشتر اذیت بشی ،حلالم کن - به یه شرط... سجاد ( خندید): نمیدونم چرا هر موقع میگی به یه شرط ،چهار ستون بدنم میلرزه - نترس، از شرط قبلیم سخت تر نیست سجاد: خوب بگو - تا زمانی که بری ،اینقدر عشقت و نثارم میکنی که جبران این چند وقت بشه سجاد: ای به چشم یه شرط دیگه هم دارم سجاد: جانم بگو - حق نداری روز رفتنت و به من بگی ،فقط یه روز مونده به رفتنت بهم میگی سجاد: چرا - دلم نمیخواد لحظه شماری رفتنت و بکنم ،چون میدونم قبل از اینکه بری من میمیرم سجاد: الهی قربونت برم ،چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت44 بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا بدون هیچ سوالی از ماشین پیاده شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 45 بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه... - سجاد جان میشه منو ببری خونه ما،چون فردا کلاس داریم وسیله هام خونه است سجاد: چشم ،صبح خودم میام دنبالت - باشه رسیدیم نزدیک خونه - مواظب خودت باش،رسیدی خونه یه پیام بده سجاد: چشم - خدا حافظ سجاد: بهار؟ - جانم سجاد: خیلی دوستت دارم - منم خیلی دوستت دارم سجاد: یا علی وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام به اهالی خانه مریم: معلومه که کبکت خروس میخونه هااا جواد: نه بابا ،داره چه چه میزنه نمیشنوی - ععع ،سلامم نکنم مامان: بهار ،با کی اومدی؟ - سجاد بابا: خوب میگفتی ،سجاد هم میاومد شام با هم بودیم! - خسته بود رفت ،منم برم بخوابم خستم زهرا: شام نمیخوری؟ - نه ،بیرون یه چیزی خوردیم زهرا: باشه ،شب بخیر رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم به اتفاقای خوب امروز فکر میکردم ای کاش روز به پایان نمیرسید ،ای کاش باز هم صدای دوستت دارم و از دهنش میشنیدم اینقدر خوشحال بودم که رفتم وضو گرفتم و نماز شکرانه خوندم صدای پیامک گوشی مو شنیدم رفتم نگاه کردم سجاد بود سجاد: سلام عزیزم ،رسیدم خونه، اولین پیامی بود که سجاد برام فرستاده بود منم براش نوشتم ،سلام آقای من ،خدا رو شکر دوباره پیام فرستاد سجاد : آنقدر دوستت دارم که پروانه ها گیج می شوند گل ها تعجب می کنندو باران دلش آب می افتد! دوستت دارم بهار من - تو که باشی بس است … مگر من جز “نفس” چه میخواهم ؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 45 بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه... - سجاد جان میشه منو ببری خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت46 صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم باورم نمیشد ،سجاد موهامو نوازش میکرد - سلام ،اینجا چیکار میکنی؟ سجاد : سلام،خوب اومدم دنبال خانومم با هم بریم دانشگاه... - ساعت چنده،چرا گوشیم زنگ نخورد ؟ سجاد: نزدیکای ۹ ،اتفاقن گوشیت داشت خودشو میکشت من نجاتش دادم، نمیخوای پاشی ،صبحونه نخوردمااا... - مامان مگه نیست ؟ سجاد: نه اومدم داشت میرفت خرید ،من میرم پایین تو هم زودتر بیا - باشه دست و صورتمو شستم ،موهامو شونه زدم بستم ،رفتم پایین تو آشپز خونه دیدم سجاد ،صبحانه آماده کرده منتظر من بود... - ببخشید سجاد: بیا که روده کوچیکه ،روده بزرگه رو خورد - کی اومدی؟ سجاد: ساعت۸ - از ۸ اینجایی منو صدا نزدی ؟ سجاد: اینقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم کنار آینه ایستاده بودم و مقعنه روی سرمو مرتب میکردم که چشمم به سجاد افتاد برگشتم نگاهش کردم - چیزی شده؟ سجاد: نه ،دارم زنمو نگاه میکنم،به قول خودت جرم مگه ؟ - نه ,مال خودته ،حلال و طیب رفتم نزدیکش - سجاد سجاد: جانم - یه نیشگون میگیری منو ببینم خواب نیستم؟ (سجاد خنده اش گرفت): نزیکتر شد و گونه امو بوسید ،آروم زیر گوشم گفت ،بیداره بیداری عشقم... از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم ،و بگم خدایا شکرت سجاد داشت میرفت سمت در که گفت: بهار چند دست لباس و وسیله ها تم بردار بعد دانشگاه میریم خونه ما... - باشه وسیله هامو برداشتم و حرکت کردیم سمت دانشگاه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت46 صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم باورم نمیشد ،سجاد موهامو ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت47 از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه لبخندی زدمو حرکت کردیم توی کلاس کنار هم نشستیم سر کلاس فقط داخل دفترم مینوشتم دوستت دارم سجاد بعد یه قلب میکشیدم... وبه سجاد نشون میدادم سجادم یه لبخند میزد با لبخندش جون میگرفتم نزدیکای ظهر بود که با هم رفتیم سمت نماز خونه نمازمونو خوندیم بعد رفتیم سمت کافه دانشگاه رفتیم یه جا نشستیم یه دفعه مریم و سهیلا اومدن سمت ما مریم: سلام بهار خانم ،پارسال دوست ،امسال اشنا... - سلام ،خوبین؟ سجاد: بهار جان من میرم کلاس تو هم بعدن بیا - باشه سهیلا: وااا چرا رفت، مگه میخواستیم بخوریمش... - بیچاره حق داره بره، این چه سرو ریختیه که درست کردین... مریم: وااا ،چشه مگه تیپمون... - هیچی ،فقط دسته کمی از زامبی ندارین... سهیلا: همین زامبیااا این اقا سجاد و بهت معرفی کردنااا... - بله ،واقعنم ممنونم ازشما مریم: سهیلا بریم دیگه، دیر میشه... - کجا به سلامتی سهیلا: تور جدید پهن کردیم ،میریم ببینم چه ماهی گرفتیم - فقط مواظب باشین یه موقع ماهی کوسه نشه هااا... مریم: نترس هر چی باشه از پس زامبیا بر نمیان ... سهیلا: فعلن ،تو هم پاشو برو تا شوهرت و ترور نکردن .... نزدیکای غروب کلاسامون تمام شد بعد باهم رفتیم سمت خونه سجاد اینا سجاد در حیاط و باز کرد وارد حیاط شدیم وارد خونه شدیم صدای غر غر فاطمه رو میشنیدم .... سجاد:چه خبرته دختر ،صدات تا سر کوچه میاد فاطمه از آشپز خونه اومد بیرون -سلام فاطمه:واااییی ،بهار خوبی؟ مامااااااااااااااان بهار اومده -آروووم چه خبرته! مادر جونم اومد پیشمون، رفتم بغلش کردم - سلام مادر جون: سلام عزیز دلم خسته نباشی فاطمه: واااییی بهار بیا که خدا تو رو رسوند - چی شده ؟ فاطمه:من هر چی میگم امتحان دارم باز مامان خانم میگه غذا درست کن ،آخه انصافه سجاد:منظورت چیه،الان بهار غذا درست کنه ! فاطمه:چی میشه مگه ،فقط امشب ،خواهش -باشه ،برو درستو بخون فاطمه:الهی قربونت برم سجاد دستمو گرفت سجاد :لازم نکرده، بهار خسته اس ،خودت برو یه چیزی درست کن مادر جونم میخندید: ول کنین بابا، خودم درست میکنم فاطمه:ای زن زلیل از الان دیگه با حرف فاطمه خندم گرفت وارد اتاق شدیم ،لباسامونو عوض کردیم،وضو گرفتیم نمازمونو خوندیم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛