eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت44 بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا بدون هیچ سوالی از ماشین پیاده شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 45 بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه... - سجاد جان میشه منو ببری خونه ما،چون فردا کلاس داریم وسیله هام خونه است سجاد: چشم ،صبح خودم میام دنبالت - باشه رسیدیم نزدیک خونه - مواظب خودت باش،رسیدی خونه یه پیام بده سجاد: چشم - خدا حافظ سجاد: بهار؟ - جانم سجاد: خیلی دوستت دارم - منم خیلی دوستت دارم سجاد: یا علی وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام به اهالی خانه مریم: معلومه که کبکت خروس میخونه هااا جواد: نه بابا ،داره چه چه میزنه نمیشنوی - ععع ،سلامم نکنم مامان: بهار ،با کی اومدی؟ - سجاد بابا: خوب میگفتی ،سجاد هم میاومد شام با هم بودیم! - خسته بود رفت ،منم برم بخوابم خستم زهرا: شام نمیخوری؟ - نه ،بیرون یه چیزی خوردیم زهرا: باشه ،شب بخیر رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم به اتفاقای خوب امروز فکر میکردم ای کاش روز به پایان نمیرسید ،ای کاش باز هم صدای دوستت دارم و از دهنش میشنیدم اینقدر خوشحال بودم که رفتم وضو گرفتم و نماز شکرانه خوندم صدای پیامک گوشی مو شنیدم رفتم نگاه کردم سجاد بود سجاد: سلام عزیزم ،رسیدم خونه، اولین پیامی بود که سجاد برام فرستاده بود منم براش نوشتم ،سلام آقای من ،خدا رو شکر دوباره پیام فرستاد سجاد : آنقدر دوستت دارم که پروانه ها گیج می شوند گل ها تعجب می کنندو باران دلش آب می افتد! دوستت دارم بهار من - تو که باشی بس است … مگر من جز “نفس” چه میخواهم ؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 45 بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه... - سجاد جان میشه منو ببری خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت46 صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم باورم نمیشد ،سجاد موهامو نوازش میکرد - سلام ،اینجا چیکار میکنی؟ سجاد : سلام،خوب اومدم دنبال خانومم با هم بریم دانشگاه... - ساعت چنده،چرا گوشیم زنگ نخورد ؟ سجاد: نزدیکای ۹ ،اتفاقن گوشیت داشت خودشو میکشت من نجاتش دادم، نمیخوای پاشی ،صبحونه نخوردمااا... - مامان مگه نیست ؟ سجاد: نه اومدم داشت میرفت خرید ،من میرم پایین تو هم زودتر بیا - باشه دست و صورتمو شستم ،موهامو شونه زدم بستم ،رفتم پایین تو آشپز خونه دیدم سجاد ،صبحانه آماده کرده منتظر من بود... - ببخشید سجاد: بیا که روده کوچیکه ،روده بزرگه رو خورد - کی اومدی؟ سجاد: ساعت۸ - از ۸ اینجایی منو صدا نزدی ؟ سجاد: اینقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم کنار آینه ایستاده بودم و مقعنه روی سرمو مرتب میکردم که چشمم به سجاد افتاد برگشتم نگاهش کردم - چیزی شده؟ سجاد: نه ،دارم زنمو نگاه میکنم،به قول خودت جرم مگه ؟ - نه ,مال خودته ،حلال و طیب رفتم نزدیکش - سجاد سجاد: جانم - یه نیشگون میگیری منو ببینم خواب نیستم؟ (سجاد خنده اش گرفت): نزیکتر شد و گونه امو بوسید ،آروم زیر گوشم گفت ،بیداره بیداری عشقم... از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم ،و بگم خدایا شکرت سجاد داشت میرفت سمت در که گفت: بهار چند دست لباس و وسیله ها تم بردار بعد دانشگاه میریم خونه ما... - باشه وسیله هامو برداشتم و حرکت کردیم سمت دانشگاه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت46 صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم باورم نمیشد ،سجاد موهامو ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت47 از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه لبخندی زدمو حرکت کردیم توی کلاس کنار هم نشستیم سر کلاس فقط داخل دفترم مینوشتم دوستت دارم سجاد بعد یه قلب میکشیدم... وبه سجاد نشون میدادم سجادم یه لبخند میزد با لبخندش جون میگرفتم نزدیکای ظهر بود که با هم رفتیم سمت نماز خونه نمازمونو خوندیم بعد رفتیم سمت کافه دانشگاه رفتیم یه جا نشستیم یه دفعه مریم و سهیلا اومدن سمت ما مریم: سلام بهار خانم ،پارسال دوست ،امسال اشنا... - سلام ،خوبین؟ سجاد: بهار جان من میرم کلاس تو هم بعدن بیا - باشه سهیلا: وااا چرا رفت، مگه میخواستیم بخوریمش... - بیچاره حق داره بره، این چه سرو ریختیه که درست کردین... مریم: وااا ،چشه مگه تیپمون... - هیچی ،فقط دسته کمی از زامبی ندارین... سهیلا: همین زامبیااا این اقا سجاد و بهت معرفی کردنااا... - بله ،واقعنم ممنونم ازشما مریم: سهیلا بریم دیگه، دیر میشه... - کجا به سلامتی سهیلا: تور جدید پهن کردیم ،میریم ببینم چه ماهی گرفتیم - فقط مواظب باشین یه موقع ماهی کوسه نشه هااا... مریم: نترس هر چی باشه از پس زامبیا بر نمیان ... سهیلا: فعلن ،تو هم پاشو برو تا شوهرت و ترور نکردن .... نزدیکای غروب کلاسامون تمام شد بعد باهم رفتیم سمت خونه سجاد اینا سجاد در حیاط و باز کرد وارد حیاط شدیم وارد خونه شدیم صدای غر غر فاطمه رو میشنیدم .... سجاد:چه خبرته دختر ،صدات تا سر کوچه میاد فاطمه از آشپز خونه اومد بیرون -سلام فاطمه:واااییی ،بهار خوبی؟ مامااااااااااااااان بهار اومده -آروووم چه خبرته! مادر جونم اومد پیشمون، رفتم بغلش کردم - سلام مادر جون: سلام عزیز دلم خسته نباشی فاطمه: واااییی بهار بیا که خدا تو رو رسوند - چی شده ؟ فاطمه:من هر چی میگم امتحان دارم باز مامان خانم میگه غذا درست کن ،آخه انصافه سجاد:منظورت چیه،الان بهار غذا درست کنه ! فاطمه:چی میشه مگه ،فقط امشب ،خواهش -باشه ،برو درستو بخون فاطمه:الهی قربونت برم سجاد دستمو گرفت سجاد :لازم نکرده، بهار خسته اس ،خودت برو یه چیزی درست کن مادر جونم میخندید: ول کنین بابا، خودم درست میکنم فاطمه:ای زن زلیل از الان دیگه با حرف فاطمه خندم گرفت وارد اتاق شدیم ،لباسامونو عوض کردیم،وضو گرفتیم نمازمونو خوندیم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت47 از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه ل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت48 بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی سجاد هنوز داشت نماز میخوند،بعد از نمازم شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من مثل دیوانه ها نگاهش میکردم چشمم به عکسای دور و برم افتاد چرا تا حالا دقت نکردم ببینم ژست های مختلف سجاد،که هیچ سنخیتی با حال الانش نداره پسری که عاشق تیپ زدن باشه و درحالی که عاشق نماز و شهادت باشه یاد خودمون افتادم ،که هیچ عکسی از عقدمون نداریم،یعنی هیچ عکس دونفره ای نداریم سجاد:به چی فکر میکنی؟ -چی؟ سجاد:نخود چی ،میگم داری کجاها سیر میکنی بانوو -داشتم فکر میکردم که هیچ عکسی نداریم از عقدمون سجاد:شرمندم نکن دیگه میخواستم هیچکس نداشته باشیم که راحت تر بتونی فراموش کنی. -ببخشید ،منظوری نداشتم سجاده شو جمع کرد اومد کنارم سجاد:گوشیت کو -گوشیم؟ سجاد:اره ،گوشیت و بیار گوشیمو از داخل کیفم برداشتم -میخوای چیکار سجاد:بشین چند تا عکس بگیریم - خوب چرا باگوشی خودت نمیگیری سجاد:گوشی من شاید یه موقع دست دوستام باشه،بعضی موقع ها دوست ندارم کسی عکس تو رو ببینه تو گوشیم... از حرفش خوشم اومد ،بعد نشستیم با هم یه چند تایی عکس گرفتیم روزها در حال سپری شدن بودن و من هر لحظه عاشق تر از روز قبل میشدم حتی یه لحظه بدون سجاد نمیتونستم زندگی کنم ترس از دست دادنش دیونم میکرد حتی جرأت پرسیدن اینکه ،چند وقت دیگه باید بره رو نداشتم دوست داشتم هیچ وقت نمیرفت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت48 بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی سجاد هنوز داشت نماز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت49 ۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود آماده شده بودم ، منتظر سجاد بودم که باهم بریم جمکران گوشیم زنگ خورد سجاد بود -سلام عزیزم سجاد:سلام بهار جان -رسیدی بیام پایین؟ سجاد:نزدیکم ولی پایین نیا ،میام بالا کارت دارم -باشه سجاد:فعلن یا علی -با گفتن این حرفش ،ترس وجودمو گرفت، نکنه... بعد چند دقیقه، صدای زنگ آیفون و شنیدم ،از پنجره اتاق نگاه کردم ،سجاد کت و شلوار روز عقدمونو پوشیده بود ،وارد خونه شد منتظرش شدم تا وارد اتاقم شد سجاد:سلام -سلام،چه خوش تیپ شدی... سجاد:چشماتون خوش تیپ میبینه خانوم -جایی میخوای بری؟ سجاد:میخوای نه میخوایم ،اره میخوایم بریم جشن آقا دیگه -خوب چرا این لباس و پوشیدی؟ سجاد:بعدن بهت میگم... -باشه،بریم حالا؟ سجاد:نه ،میشه تو هم لباس عقدت و بپوشی؟ - چرا سجاد:بپوش دیگه... -آخه زشته ،با این لباس بیام سجاد: کجاش زشته ،خیلی هم خوشگل بود -مگه شما اصلا منو دیدی که بخوای لباس منم ببینی سجاد:اختیار دارین ،پس شوهرت و دست کم گرفتی -واایی از دست تو سجاد: حالا برو لباست و بپوش - باشه لباسمو پیدا کردم و پوشیدم روسریمو هم لبنانی بستم برگشتم سمت سجاد سجاد اومد سمتم دستامو گرفت سجاد: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتن تو... - منم خوشحالم که عاشقت شدم ،ای کاش زودتر عاشق و دلبسته ات میشدم... سجاد : گوشیت و بیار چند تا عکس بگیریم - باشه بعد از گرفتن چند تا عکس سجاد از داخل یه نایلکسی یه چادر عربی بیرون آورد و گذاشت روی سرم سجاد: اینجوری بهتره... رفتم کنار آینه ایستادم و خودمو نگاه میکردم ،حجاب و دوست داشتم ولی چادر یه کم سخت بود ،ولی امروز سجاد، با گذاشتن چادر روی سرم ،فهمیدم که دوستش دارم نگاهش کردم - بریم؟ سجاد : بریم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت49 ۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود آماده شده بودم ، منتظر سجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت50 حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش کردن شیرینی و شربت بودن سجاد هم هر چند متر یه ترمز میزد و دوتا شیرینی و دوتا شربت میگرفت یعنی معده مون دریایی شده بود واسه خودش به قول سجاد،نذریه دیگه ،شاید در بین این همه نذر ها یکی شون حاجتمونو بده... بعد از رسیدن به جمکران از ماشین پیاده شدیم دست در دست همدیگه وارد مسجد جمکران شدیم جای سوزن انداختن نبود وارد صحن که شدیم آوای سلامٌ علی آل یاسین به گوشم میرسیدو من چه خود شیفته هستم که جواب میدهم: علیک سلام. مرا امروز ،روز جشن میلادت فرا خوانده ای به گنبد فیروزه ایت و آفتابت را گرما بخش به وجودم تاباندی چگونه غرق نشوم در این محبت بی دریغ تو، که امروز همراه کسی آمده ام که عاشقانه دوستش دارم حال مرا شنوا باش میخواهم که تجلیه صفات تو باشم میخواهم دلم را حاجت روا کنی از خواسته ای که حتی تاب و توان نوشتنش را ندارم بعد به همراه سجاد رفتیم یه گوشه ای شروع کردیم به خوندن نماز امام زمان بعد از خوندن نماز ، چند تا عکس با هم گرفتیم همه جا صدای شور و نوای مهدی شنیده میشد ، نمیدونم چرا درونم پر از دلشوره بود با صدای سجاد ،به خودم اومدم سجاد:کجایی بانوو -همینجا،در کنار عشقم سجاد: بریم سمت چاه - بریم نزدیک چاه شلوغ بود همه در حال نوشتن بودن سجاد: بریم ما هم بنویسیم ! (همون جور قبلا توضیح داده شده بین چاه جمکران و چاه دیگر هیچ تفاوت قایل نیست) -باشه دلم میخواست مثل همیشه ،با صدای بلند حرف بزنم ولی جمعیت اینقدر زیاد بود که نمیتونستم سجاد از داخل جیبش یه خودکار و کاغذ بیرون آورد ،انگار که میدونست باید بنویسیم سجاد:اول تو مینویسی یا من - تو بنویس یه گوشه نشستیم و سجاد شروع کرد به نوشتن کرد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۱ روزگار همچون اسبی‌سرکش به پیش می‌تاخت، خبری در مدینه گوش به گوش و دهان به دهان می‌رسید... خبر به فضه هم رسید و او شنید که خلیفه خودخوانده در بستر بیماری افتاده و‌ گویا بعد از سالها زندگی و نزدیک دو سال تکیه زدن بر مسند خلافت که مطمئنا غصبی بود، می‌خواهد دل از این دنیا بکند ... فضه با خود می‌اندیشید که این دنیا چه زود گذر است و به اندازه چشم بهم زدنی می‌آید و بی‌خبر می‌رود و وقتی به خود می‌آییم که در بستر مرگ هستیم و با عزرائیل دست و پنجه نرم میکنیم... و آیا این دنیای زودگذر ارزش آن را دارد که بنده ای، دل به چهار روز حکمرانی خوش کند و رد حرف و حکم خدا نماید و مقامی را که از آن او نیست غصب کند و ملتی را از مسیر درست منحرف نماید و دین خدا را به بی راهه بکشاند؟!.. فضه آهی کشید و خیره به رد رفتن فرزندش ثعلبه بود که روی حیاط مشغول جست و خیز بود... در این هنگام درب خانه به شدت باز شد و ابو ثعلبه هراسان داخل شد... فضه متوجه شد که اتفاقی افتاده، از جای برخواست و به استقبال همسرش رفت و مانند همیشه با آیات قران از او پرسید: _چه شده ؟ ثعلبه با دستار سرش عرق پیشانی اش را گرفت و بر تکه سنگی که روی حیاط قرار داشت نشست و گفت : _انسان در کار این بشر دو پا می‌ماند، یادت هست زمانی که می‌خواستند خلافت را که حق مسلم مولا علی علیه السلام بود از او غصب کنند به چه ریسمان پوسیده ای دست انداختند؟! فضه سری تکان داد و آهی کشید و گفت : _وأمرهم شوری بینهم... ثعلبه سری تکان داد و گفت : _آری آن زمان به بهانه تصمیم شورا حق ولیّ خدا را غصب نمودند، حال اینک گمانم همه چی فراموششان شده و ابوبکر گویا از یاد برده که خود چگونه بر مسند نشست و حالا آنقدر گستاخ شده که در پایان عمر، بی توجه به امر خدا و رسول و حتی همان شورایی که خودشان تعیین کردند افاضات می‌دهد.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۲ فضه با حالتی مبهوت غرق شنیدن حرف‌های همسرش ابوثعلبه بود... و ابوثعلبه ادامه داد: _ابوبکر در حال احتضار است اما باز هم هنوز دست از خودخواهی‌های گذشته و اشتباهات جبران ناپذیرشان برنداشته و در بستر مرگ به دنبال رفیق شفیقش عمر فرستاده، او حتی ردّ حرفهای قبلی خود نموده و به شورایی که با استناد به ان مسند خلافت را غصب نمود پشت کرده و در پی رأی و نظر خود است...او عمر را به بالین خود فرا خوانده و مقامی را که اصلا از آن خودش نبوده، به عمر واگذار کرده... فضه آهی کشید و منتظر ادامه صحبت های همسرش شد و با خود می‌اندیشید یعنی صحابه نسبت به این تصمیم اعتراضی نکرده‌اند... که حرفهای ابو ثعلبه گویی جوابی بود بر سؤالات ذهن او... ابو ثعلبه نگاهش را به رد رفتن مورچه ای بر روی دیوار دوخت و ادامه داد : _تمام صحابه که در آن مجلس حاضر بودند اعتراض کردند و گفتند: «كسی را بر ما مسلط میكنی كه خشن و بداخلاق است، اگر او حكومت را به دست گيرد، سخت‌گيرتر و خشن‌تر خواهد شد، جواب خدا را چه خواهی داد كه عمر را بر ما مسلط میكنی؟» و ابوبکر در جواب اعتراض آنان ، روی خود را از جمعیت برتافت و گفت: مرا از خدا نترسانید... و این چنین شد که اینک عمر خود را خلیفه میداند و من نمیدانم اینان چگونه جواب خداوند را خواهند داد... فضه آهی کشید و زیر لب زمزمه نمود : _از کسانی که دختر پیامبر خود را ظالمانه به شهادت می رسانند چه انتظاری باید داشت؟ و وای بر آنان که شاهد این ظلم عظیم و ظلم‌های در امتدادش بودند و مهرسکوت بر دهان زدند و لب فرو بستند... و حق را که همان مولا علی علیه السلام است تنها گذاشتند و دل به دنیای دون خوش کردند و سرگرم این زندگی زود گذر شدند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۳ هیاهویی از طرف خانهٔ ابوبکر به هوا بلند بود و صدای شیون و زاری زنان خبر از مرگ خلیفهٔ خودخوانده میداد.. فضه که بیرون از خانه بود و متوجه مرگ ابوبکر شده بود با خود می گفت _واویلا...چه بد با اهلبیت رسول تا کردی و چه قبیح مسند خلافت را غصب کردی و فقط توانستی دوسال بر این اسب سرکش بنشینی و اگر صدها سال هم می‌نشستی باز هم این دنیای دون ،ارزش آن را نداشت که پشت به وصیت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله کنید و خلافتی را که از آن شما نبود غصب نمایید و دین خدا را از راهش منحرف کنید و وای برتو که امشب چگونه با محمدبن‌ عبدالله، رسول آخرین خدا رودر رو میشوی؟ چگونه با دخترش زهرا که کمر به قتلش بستید و او را دلشکسته و پهلو شکسته به ملکوت فرستادید روبه رو خواهید شد و وای بر شما.... فضه در همین احوالات بود و صدای زنهای داخل خانه ابوبکر بیشتر و بیشتر میشد که ناگهان از انتهای کوچه جمعی از مردان که پیشاپیش آنها عمربن خطاب با تازیانه ای در دست حرکت می‌کرد به سمت خانهٔ ابوبکر آمدند... فضه می‌دانست که ابوبکر در اخرین لحظات عمرش، عمر را جانشین خود قرار داده و افسوس می‌خورد بر این ملتی که جانشین رسول خدا را که به حکم خدا انتخاب شده بود برنتافتند و اینک به دنبال عمربن خطاب به عنوان جانشین ابوبکر راه افتاده‌اند و تعجب میکرد که عمربن‌خطاب چه قصدی دارد و چه در سرش میگذرد که اینچنین برافروخته به سمت منزل ابوبکر حرکت میکند... گرچه که همه می‌دانستند عمر، فردی خشن و سخت‌گیر و هراس‌انگیز است اما در مجلس ختم جای تازیانه نیست!!!ولی برای این فرد، گویا جا افتاده بود که برای مصیبت زدگان،تازیانه و آتش باید هدیه برد.... عمر درحالیکه که از خشم خون به چهره دوانده بود، با هیأت همراهش وارد خانهٔ ابوبکر شد و زنان مصیبت زده بی‌توجه به ورود حاضران، ناله و شیونشان بلند بود. عمر شلاق دستش را در هوا چرخاند و با نعرهٔ بلندی گفت : _ساکت باشید، چرا شیون و زاری میکنید؟! خوب ابوبکر مرده؟! مرده و ما هم میمیریم ، این شیون و زاری ندارد.. تا اسم ابوبکر را آورد،نزدیکان او گریه‌شان شدت گرفت و عمر با خشونت همیشگی‌اش، فریادش را بلندتر کرد ، اما گویی فریاد او اثری در جمعیت نداشت... در این هنگام میخواست متوسل به حرکات و اعمال همیشگی‌اش بشود تا بتواند جمع را خاموش کند... پس داخل جمعیت زنان چشم گرداند و چشم گرداند و دنبال طعمه ای مناسب برای رسیدن به خواسته‌اش بود و ناگهان نگاهش روی زنی مصیبت زده خیره ماند...درست است، بهترین شخص همو میتوانست باشد، «ام فروه» دختر ابوقحافه، خواهر ابوبکر ناله‌اش از همه بلندتر بود...پس عمر جمعیت را شکافت و پیش رفت ، گوشهٔ چادر ان زن را گرفت و به وسط اتاق کشانید و برای خاموش شدن دیگران و عبرت سایرین ،شروع به تازیانه زدن او نمود... شلاق که بالا میرفت و هوا را می‌شکافت تا بر بدن این زن مصیبت دیده بنشیند ، هر کدام از زنان یاد خاطره ای میافتادند، خاطره ای که جلاد اول و آخرش عمر بود ...😭 زنی از گوشهٔ اتاق چادر را جلوتر اورد و با لحنی آهسته به زن کناری اش گفت:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛