eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ و ۱۱۷ سید روبه من پرسید - خانم علوی فردا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت برای صحبت کردن. - ماهان جان میشود چند لحظه به اتاقت بروی من با آقا سید کار داشتم. ماهان که رفت سید هم به طرف ملوک چرخید و آماده ی گوش دادن شد. - بفرمایید هستم در خدمتتون - ممنونم پسرم...اول اینکه خدا خیرتون بده باعث و بانی این سفر شدید..دوم اینکه من و زهراجان کامل به شما اعتماد داشتیم و داریم که الان شرایط این هست. ولی چون زهرا امانت هست پیش من وظیفه دارم یک سری چیزها را از شما خواهش کنم. کسی چیزی نمی‌گفت چون مخاطب ملوک فقط آقاسید بود. آقاسید همان طور که سربه زیر نشسته بود گفت: - حاج خانم خواهش چرا شما امر بفرمایید. - زنده باشی پسرم...امانت حاج آقا علوی، تو این سفر همراه شماست. فقط خواهش ام این هست امانتدار خوبی باشید و همه جوره مراقب زهرا باشید تا نه من و نه شما شرمنده نشویم. - چشم گفتن آقاسید یعنی همه چیز تایید شده خیالتان راحت باشد. آماده شدیم برای رفتن به فرودگاه. دم در ملوک دست دست می کرد که در آخر گفت: _آقا سید تا آشپزخانه بیایید من با شما یه کار واجب دارم. پیش خودم گفتم مگر من بچه ام که این همه توصیه می کند. حالا تعجب من و نرگس کامل مشخص بود . ولی بی بی خونسرد نگاه می کرد و رو به سید گفت: - برو مادر و هر اطمینانی خواست به او بده دلواپسی اش قابل درک است. چند دقیقه ای را حرف زدند ؛ کنجکاو نگاهشان میکردم که نرگس گفت: _من که لب‌خوانی بلد نیستم کاش می‌فهمیدم چه میگویند که تا این حد عمو خجالت می کشد. عمویم سرخ شد، آب شد کاش ملوک خانم بیخیال شود. راست میگفت از همان فاصله هم مشخص بود آیاسید چقدر در عذاب و خجالت گیر کرده.بعد از توصیه های ملوک راهی شدیم. داخل فرودگاه هم کارهایمان را مدیر کاروان پیگیری کرده بود. زیاد طول نکشید که موقع خداحافظی شد. بعد از خداحافظی من و همسفرم همراه کاروان راهی سفر حج شدیم. داخل هواپیما نشسته بودیم و آماده ی پرواز... تمام تنم میلرزید، توی دلم چیزی فرو میریخت از بلند شدن هوایپما ترس داشتم واین را خیلی واضح داشتم نشان می دادم. دستانم را زیر چادرم قفل کردم و سعی کردم با خواندن آیه الکرسی کمی به خود آرامش بدهم انگار فشارم افتاده باشد دستانم یخ کرده بود. حال خرابم باعث شد آقاسید که حالا صندلی کنارم نشسته بود هم متوجه شود. آرام گفت: _یادت هست موقعی که ما در حیاط مسجد بازی میکردیم و تو چقدر دلت میخواست هم بازی ما شوی ؛ ولی حاج بابا اجازه نمیداد؟ چه شیرین خودمانی حرف می زد. با حرص گفتم: - من هیچ وقت نمی خواستم با شما ها بازی کنم... اصلا... - دختر خوب یادت رفته؟ من یادآوری کنم؟ همیشه کنار حوض با حسرت به ما نگاه می کردی! آخر هیچ دختر بچه ای هم نبود که هم بازی، قایق هایت شود ما هم که چون پسر بودیم با دخترها بازی نمیکردیم... از حرف هایش جوری جوش آورده بودم و حرص می خوردم. هرچه خواستم کمی خودم را کنترل کنم ولی نشد. آخر هم با لحنی شبیه به داد گفتم: - اصلا.!!!! من هیچ وقت نمی خواستم با شما بازی کنم. مگر چه بازی جالبی می کردید؟ که من مشتاق باشم؟ یادتان رفته شما چادر من را کشیدید؟ خدا را شکر که حاج بابا دعوایتان کرد. آن موقع دلم برای شما سوخت ولی الان میبینم حقتان بود. همیشه حاج بابا بهم یاد داده بود غرور داشته باشم. مخصوصا با پسرها.... حالا خنده ی ملایم همراه با رضایت روی لبش بود با همان خنده رو به من گفت: - حاج بابا نگفته بود زود حواست پرت میشود؟ گیج نگاهش میکردم که گفت: - آرام باش هواپیما بلند شد...درسته، دختر حاج آقا علوی هیچ وقت نگاهی به بازی ما نمیکرد تمام حواسش به قایق های کاغذیش بود حتی موقعی که چادرش افتاده بود در آب و من خواستم کمکش، چادرش را جمع کنم. ولی سُر خوردن چادر همان و دعوای حاج آقا همان... - داشتید الان من را سرگرم می کردید؟ خندید وچیزی نگفت که گفتم: - پس آن روز هم چادرم را نکشیدید - نه فقط بد شانس بودم. - چه خوب همه چیز را یادتان هست - بعضی روزها و بعضی رفتارها خاطره هست نمیشود از یاد برد. شکلاتی به طرفم گرفت و گفت: - بخورید با این شکلات فشارتان تنظیم میشود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ اول به مدینه آمده بودیم. موقع تحویل اتاق ها شد. همه ی کاروان کلید اتاقشان را تحویل گرفتند و رفتند من بودم و آقاسید، که مدیر کاروان به طرفمان آمد و گفت: - این دوتا اتاق برای شما، بفرمایید... کلیدها را تحویل گرفتیم و راهی اتاقمان شدیم. آقاسید چمدان من را تا نزدیک اتاقم آورد و گفت: - اتاق روبه رو اتاق من است. شما هرموقع هر کاری داشتید می توانید بیایید، من مشکلی ندارم. فقط تنها خواهشی که دارم بدون اطلاع بنده از هتل خارج نشوید. - یعنی چی؟ - یعنی اصلا و به هیچ عنوان تنها بیرون نمی روید. مجبوری چشمی گفتم و رفتم داخل، که آقاسید چمدان به دست وارد اتاق شد. چمدان را که گذاشت خداحافظی کرد و رفت. من هم خیلی خسته بودم بعد از تعویض لباسم سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد. با صدای در زدن بیدارشدم اتاق تاریک بود و من گیج طول کشید تا درک کنم کجا هستم و موقعیت ام چی هست ولی شخص بیرون امان نمی داد و پشت سر هم در میزد - بله آمدم... روسری ام را سر کردم و به زور موی های پریشان شده ام را زیرش پنهان کردم. در را که باز کردم چهره ی عبوس آقاسید دیده شد. - سلام چرا دیر در را باز کردید؟ - سلام توی خواب راه نمیروم! باید بیدار شوم تا در را باز کنم. تازه متوجه شد، من خواب بودم. صدایش ملایم تر شد و گفت: - شرمنده فکر نمیکردم خواب باشید من بیرون منتظرم آماده شوید تا برای شام به رستوران هتل برویم. - چشم... زیاد طول نکشید سریع آماده شدم و به بیرون رفتم آقاسید بیرون منتظرم بود. برای یک زن شیرین بود که یکی انتظارش را بکشد. من را که دید با دست اشاره ای کرد و گفت: - بفرمایید.... همراه هم وارد سالن غذاخوری شدیم شام را که سفارش دادیم پشت میز روبه روی هم نشستیم. هردو روزه ی سکوت گرفته بودیم. شاید موضوعی برای صحبت نداشتیم. آقا سید برای شستن دست هایش رفت.همان موقع گارسون سفارش ها را آورد و روی میز چید. سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهی را حس می کردم. سرم را که بالا آورم از نگاه هیز گارسون سیاه پوست عرب دستپاچه شدم سر به زیر انداختم و خدا خدا میکردم تا آقاسید زودتر برگردد. غذا را روی میز چید ، و موقع رفتن چیزهایی را به عربی بلغور کرد که هیچ نمی‌فهمیدم فقط "ایرانی جمیل " را متوجه شدم. با آمدن آقاسید و رفتن گارسون نفس راحتی کشیدم. شام را در سکوت و آرامش خوردیم. بعد از شام برای زیارت همراه کاروان رفتیم. آقاسید من را با همسر روحانی کاروان آشنا کرد که از خودم ده سالی بزرگتر بود. ولی خوبه، هم صحبتی برای من بود تا تنها نباشم. تقریبا از بقیه ی زن های کاروان هم جوان تر بود. در راه موقع راه رفتن همش آخر بود کفشم اصلا مناسب راه رفتن نبود و پا درد امان ام را گرفته بود. برای همین آرام دنبالشان می رفتم. به هتل که رسیدیم خسته و درمانده سریع خودم را به اتاق رساندم. پاهایم را در وان حمام گذاشتم و آب را بازکردم کمی که بهترشدم خود را به تخت رساندم و از خستگی بیهوش شدم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ اول به مدینه آمده بودیم. موقع تحویل اتاق
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ دست سمت گوشی موبایل بردم. ملوک بود که چند پیام پشت سر هم فرستاده بود نرگس هم احوالم را پرسیده بود . بعد از جواب دادن خواستم گوشی را خاموش کنم که پیام آقاسید روی گوشی آمد سریع باز کردم. که نوشته بود: - زهرابانو...فردا ساعت هشت برای زیارت می رویم آماده باشید لطفا از زهرابانوی اولش ذوق می کنم. از لطفا آخرش صفا می کنم. ولی هشت صبح را چه کنم؟ من با این پاها چه جوری هشت صبح راهی شوم؟ به اجبار برایش تایپ کردم. - آقا سید ساعت هشت زود نیست؟ جواب داد: - بعد از نماز نخوابید که کسل شوید. چند باری خواستم بنویسم که پاهایم درد میکند گفتم شاید تصور درستی از رفتارم نکند. خواستم بنویسم اول برای خرید کفش برویم یادم آمد از خرید کردن نرگس در مشهد! پشیمان شدم. فقط نوشتم ؛؛ - من فردا نمی توانم بیاییم. ان شاالله ظهر... سریع پیام داد. - حالتان خوبه؟ مشکلی ندارید؟ نوشتم: - فقط خیلی خسته ام استراحت کنم تا ظهر، ظهر برای زیارت می آیم. بعد از پنج دقیقه ای که گذشت پیامش آمد. - باشه پس مراقب خودتان باشید. شبتون بخیر. یاعلی. یاعلی گفتن آخر صحبت هایش را دوست داشتم. با شیطنت نوشتم: - شما هم شب خوبی داشته باشید. آقاسیدعلی. حدود ساعت ده صبح بود که بیدار شدم. بعد از یک دوش حسابی حالم کلی بهتر شد. پاهایم کمی ورم داشت ولی دردش خیلی کمتر بود. سرگرم کارهایم بودم که در اتاق را یکی زد. آقاسید که نبود. پس کی می توانست باشد. بلند شدم پشت در گفتم: - بفرمایید - سلام عزیزم اکرم خانم هستم همسر روحانی کاروان... سریع به قیافه ام سر و سامانی دادم و در را با رویی خوش باز کردم. - سلام روزبخیر خوش آمدید. - سلام عزیزم آقاسید گفتند شما نرفتید زیارت من و حاج آقا هم همین الان آمدیم خواستیم تا بازار برویم گفتم اگر میخواهید با ما بیا تا تنها نباشید. دودل بودم که چه کار کنم؟ آقاسید گفته بود تنها بیرون نروم. ولی من که تنها نبودم. بهتر بود همراهشان بروم تا کفش راحتی برای خودم بخرم. گفتم: - اگر مزاحم نیستم باشه می آیم. - این چه حرفیه عزیزم ما منتظرت هستیم بیا تا با هم برویم. همراهشان به بازارهای مدینه رفتیم. من دنبال کفش راحتی بودم ولی آنها دنبال پارچه های گیپور و .... یک ساعتی چرخیدند ، منتظر موقعیتی بودم تا برای خودم کفش بخرم که با گوشی روحانی کاروان تماس گرفتند و خواستند که به جایی برود. اکرم خانم رو به من گفت: - عزیزم ما باید جایی برویم سریع گفتم : - مشکلی نیست من تنها برمیگردم ودر دل خوشحال بودم که بالاخره می توانم برای خرید کفش چرخی بزنم . که گفت: - نه اول شما را تا هتل می رسانیم بعد میرویم! هرچه گفتم خودم برمیگردم فایده نداشت ناچار قبول کردم . نه کفشی خریدم نه چیزی فقط یک ساعت الکی دنبالشان رفتم. تا دم هتل همراهم آمدند بعد خداحافظی کردند و رفتند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ دست سمت گوشی موبایل بردم. ملوک بود که چن
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ و ۱۲۷ هتل تقریبا خلوت بود. من هم به طرف آسانسور رفتم تا زود تر خودم را به اتاقم برسانم. سر به پایین نگاه به کفش های بد سفرم کردم و زیر لب هرچه دلم خواست به آن ها نسبت دادم. در همین لحظه سایه ی یک مرد را پشت سرم حس کردم سریع برگشتم که با چهره‌ی هیز و خندان گارسون عرب روبه رو شدم. گلویم از وحشت خشک شده، آب دهانم را قورت میدهم و دیگر منتظر آسانسور نشدم سریع به طرف پله ها راه می افتم که صدای کلفتش را میشنوم به عربی چیزهایی میگوید که وحشتم بیشتر شد . ترس به دلم بدجور راه پیدا کرده بود پاهای دردناکم را تند کردم و با حالت دویدن به طرف پله ها رفتم. حس اینکه دارد پشت سرم می آید را داشتم اما به روی خود، نمی آوردم که وقتی صدای ایرانی، جمیله و حبیبتی را شنیدم روح از تنم بیرون رفت. داشتم می مردم از ترس و وحشت... به طبقه ی اتاقم که رسیدم امید توی وجودم شکل گرفت کلید را بیرون آوردم تا در را باز کنم ولی لرزش دستانم نمی‌گذاشت. خودش را کنارم رساند و با هیزی تمام به چشمانم نگاه کرد و گفت: - حبیبتی صیغه! گنگ نگاهش میکردم اگر دستگیره در نبود تا خودم را نگه دارم بی شک فرش زمین شده بودم. از تصور اینکه دست ناپاکی مرا حس کند میمردم... در همان موقع دست مردی معجزه گر آن مرد احمق عرب را به طرف خودش برگرداند و سیلی محکمی روی صورتش فرود آورد. خیالم که راحت شد در امان هستم ، روی زمین نشستم و لحظه ای بالا را نگاه کردم و خدارا شکر کردم فقط زیر لب گفتم: خدایا ممنونم که من را دیدی! ممنونم که کمکم کردی! نمی دانم چقدر گذشت ، و اطرافم چه اتفاقی افتاد فقط اکرم خانم را میدیدم که برای من لیوان آب قندی آورد و کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت بنشینم. پرسیدم : - چه شد؟ _هیچی عزیزم آرام باش..خدا را شکر آقا سید خوش موقع رسید و آن مرد عرب را خوب تنبیه کرد الان هم با مدیر کاروان و مسئول هتل صحبت میکنند....ببخش عزیزم من باید تا دم اتاق با تو می آمدم شرمنده ام! هیچی نگفتم بدجور ترسیده بودم و شوکه شده بودم. ضربه ای که به در خورد نگاه ام را به آن سمت چرخاندم. اکرم خانم در را باز کرد که آقاسید وارد شد. خجالت می کشیدم نگاهش کنم سرم را پایین انداختم بعد از خداحافظی اکرم خانم با صدایی که گرفته بود گفت: - تمام وسایلت را جمع کن. نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت: - فعلا هیچی نگو فقط وسایلت را جمع کن! چاره ای نبود به حرفش گوش کردم و تمام وسایلم را جمع کردم و داخل چمدان گذاشتم تمام مدت سرش پایین بود و با کفشش به زیر پادری می زد. می دانم عصبانی بود و احتمالا این چنین حرصش را خالی می کرد. آرام صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - من آماده ام چمدانم را برداشت... من هم پشت سرش به راه افتادم چند اتاق آن طرف تر در اتاق را باز کرد و با چمدانم وارد شد من هم داخل رفتم اتاق که نه سویت کاملا بزرگی و دلبازی بود. منتظر بودم که برود تا در را ببندم که گفت: اتاق برای شما...دیدم چمدان دیگری هم توی سالن کنار کاناپه گذاشته شده.. متوجه شد، من هنوز از محیط اطرافم درک کاملی ندارم. همان طور که چمدانم را داخل اتاق می برد گفت: - با مدیر کاروان صحبت کردم تا اتاق بزرگتری به ما بدهد شما توی اتاق راحت باشید کلید را هم پشت در گذاشتم... الان متوجه شدم یعنی سید هم توی این اتاق می ماند..خواستم چیزی بگویم وسط حرفم پرید و گفت: _مگر من و شما به هم قول نداده بودیم که به عمل کنیم؟چرا بدون اینکه به من بگویید از هتل بیرون رفتید؟ چرا مرد عرب باید تنها پیدایت کند و به خودش اجازه‌ی هر غلطی را بدهد. تو امانتی... میفهمی؟ تا آخرین لحظه بی بی و مادرت سفارش کردند! اگر بلایی سرت می آمد من چه باید می کردم؟ او می گفت و می گفت ، و من فقط در سکوت اشک می ریختم. درست می گفت تمام حرفهایش درست بود ولی من هم که مقصر نبودم بی انصافی بود این همه سر سنگین دعوایم کند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ و ۱۲۷ هتل تقریبا خلوت بود. من هم به طرف
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۲۸ و ۱۲۹ و ‌۱۳۰ در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت: - چرا حرف نمی زنید؟ فقط یک دلیل قانع کننده بیاور تا آرام شوم. سرم را که بالا آوردم عصبانیت و کلافگی سید را که دیدم. فقط توانستم شکسته شکسته بگویم: - درسته... ببخشید... میشود بروم؟ و بدون معطلی به اتاق رفتم و در را بستم. دیگر نمیشد آرام و بی صدا گریه کرد! دلم بد گرفته بود. بلند زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم تا آرام شدم. یک ساعتی گذشت... سید بود که در اتاق را میزد نمی خواستم جواب بدهم. میدانستم بدون اجازه امکان ندارد وارد اتاق شود. وقتی دید چیزی نمی گویم گفت: - نهارتان را می آورم. کل ناز کشیدنش همین بود؟ به خودم گفتم پس توقع بیشتر از این را داشتی؟ مگر ندیدی چند بار تکرار کرد که امانت هستی! پس برای اینکه امانت دار خوبی باشد برای تو نهار می آورد نه چیز دیگری! اصلا مگر قرار بود چیز دیگری هم باشد؟! در دل به او حق دادم که عصبی باشد ، ولی حق نداشت برای من سر سنگین باشد. این اتفاق ممکن بود ، برای هر خانمی پیش بیاید حالا درسته من هم مقصر بودم ولی الان نیاز به دلجویی داشتم نه کم محلی! از شدت استرس و عصبانیت سردرد شدیدی داشتم، نمازم را هم نخوانده بودم. بهتر بود تا سید نیامده وضو بگیرم و مسکنی بخورم ؛ قرص را خوردم و وضویم را گرفتم وارد اتاق شدم بعد از خواندن نماز کلی آرام تر شده بودم بهتر بود کمی استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد. بعد از مدتی که اتاق درسکوت بود با صدای ضربه ای آرام ؛ که به در خورد جا خوردم. آقاسید بود که در می زدچیزی نگفتم که گفت: - میشه در را باز کنی نهارتان سرد شد. باز هم چیزی نگفتم. - دختر حاج آقا از وقت نهار گذشته ضعف می کنید! آرام زمزمه کردم: چقدر برای امانت داری اش حرص میخورد. صدایش کمی دلخور بود که گفت: - باشه در را باز نکن! فقط چیزی بگو بدانم حالت خوب است. وسط حال خرابم، سردردم، لبخندی عمیق روی لبانم نشست. گناه داشت چیزی نمیگفتم. خیلی آرام و خلاصه گفتم: - خوبم صدای الهی شکرش را شنیدم. لبخندم کش بیشتری آورد که از دست خود عصبی شدم و پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. تاریکی اتاق نشان میداد چند ساعتی هست که خوابیدم. سردردم هم بهتر شده بود. بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم، پرده ها را عقب زدم دلم ضعف میرفت ولی نمی خواستم با آقاسید چشم تو چشم شوم. با خودم درگیر بودم، چه کار کنم که صدای آقاسید آمد: - دختر حاج آقا من دارم برای کاری میروم بیرون اگر بیدارید نهارتان را بخورید.یاعلی... چیزی نگفتم... خوشحال از اینکه می توانم بعد از چند ساعت از اتاق خاج شوم. صبر کردم وقتی صدای در آمد بلند شدم. با آرامش بلند شدم... موهای خرمایی ام را بافتم به پشت سرم انداختم... شال ام را پوشیدم که اگر به یکباره آمد حجاب داشته باشم. در را باز کردم ، بدون اینکه به جایی نگاه کنم رفتم سمت آشپزخانه که در کمال تعجب دیدم سینی غذا آماده روی میز است. صدای همیشه آرام و دلنشینش از پشت سرم آمد - پس خواب نبودی؟.. چرخیدم که آقاسید را دیدم نشسته بود، روی کاناپه و سر را پایین انداخته بود. آرام سلامی گفتم در جوابم گفت: - سلام دختر حاج آقا غذا را گرم کردم. بهتر بود توضیحی می دادم تا کمی بار سنگینی رفتارش کم شود. - من می خواستم بگم... وسط حرفم آمد و گفت: - حجاب دارید؟ - چادر ندارم ولی حجاب دارم. حالا کمی سرش را بالاتر آورد و آرام به طرفم چرخید و گفت: - بهتره است اول غذا را بخورید تا سرد نشده بعد صحبت میکنیم. ناچار قبول کردم. من روی صندلی آشپزخانه نشستم ، و شروع کردم به غذا خوردن و آقا سید هم کتابی که به دست داشت را باز کرد و شروع کرد به خواندن. من که تمام حواسم به آقاسید بود و نمی فهمیدم چه میخورم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۲۸ و ۱۲۹ و ‌۱۳۰ در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت: -
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم. بهتر بود خودم پیش قدم شوم. - میشه الان حرف بزنیم؟ - نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم. این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛ آماده ی نماز شدم ، خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت: - مگر به جماعت نمی خوانید؟ کمی سنگینی رفتارش کم شده بود، که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم: - چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت میخوانم. لبخندی که میخواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم. "سید علی " هرچه سخت گرفته بودم کافی بود... اتفاقی که افتاده بود را نمیتوانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب... وقتی دلخور بود و قهر کرده بود ، فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقه‌ی تک دخترش برود. بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند. دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم. زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت. شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند. از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم و در دل ذوق داشتم. وقتی خواست برای آوردن چادرش برود. موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخکوب کرد.خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان میکردم را خوب یادم هست. تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمیتوانستم پنهان کنم . "زهرا بانو " چادرم را پوشیدم. جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم. آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود. تسبیح در دست ذکر میگفت و من مشتاقانه نگاهش میکردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم. لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت: - نمازمان را بخوانیم ؟ - بله حتما سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد. نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت: - حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟ - خب شما نبودید...اکرم خانم گفت که برای خرید میرود از من خواست تا با آن ها بروم. کفشهایم پایم را اذیت میکرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم. چرخید طرف من و گفت: - چرا از من نخواستید با شما بیایم؟ چیزی نگفتم - حالا کفش خریدید؟ - نه اصلا فرصت نشد. به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت: - آماده شوید تا با هم برویم. - کجا؟ - مگر کفش نمیخواستی؟ - خب با شما برویم خرید؟ - مگر چه اشکالی دارد؟ - اشکال که ندارد ولی نمیخواهم شما اذیت شوید. - من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.آماده شوید تا با هم برویم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کرد
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: _پس دیگر قهر نیستید؟ سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت: - مگر قهر بودم؟ - بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید! لبخندش تبدیل شد به خنده... - پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟ سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم: - ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت میکشیدم از شما که دردسر شدم. - بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد... هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد - وقتی میخواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم. داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت: - ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری! با چشمانی گرد شده پرسیدم - من؟! - بله... - هنوز هم مثل بچه ها گریه میکنی!..دلخور هم که میشوی از صدایت مشخص است. سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم - ببخشید!...من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم. داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکن.! کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید - دست که بهت نزد؟ - نه... - وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی میگفت؟ - بله - چی میگفت؟ دلم نمیخواست بگویم ولی چاره ای نبود... -به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم... - از حرفهایش چه فهمیدی؟ - ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه... جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره‌اش جز خشم چیزی دیده نمی شود. با صدای تندی به من گفت: - چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی‌ناموسش را بشکنم؟ چرا زودتر نگفتی؟ - شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش میکنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد. بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر میگفت - کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید! بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند. همان طور که می رفت زیر لب گفت: - مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست. لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید! من را ناموسش می دانست نه امانت از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد. ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت: - زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟ در دل گفتم: - جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی ولی به زبان گفتم: - چشم الان! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: _پس دی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازار شلوغی بود. چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم. پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت. بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود. دستش را حائلم قرار میداد ، تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور میکردم. در کل احساس میکنم هوای امانتی اش را خوب داشت. نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد. بعد باهم وارد مغازه شدیم. مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره، کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد. فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف میزد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد وجوابش را میداد. وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد آقاسید به من گفت: - میشود کمک کنید؟ - حتما... فقط الان چه کار کنم؟ - از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟ همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم ولی به زبان گفتم: - همه خوبن ولی این طلاییه بهتره...در ضمن فکر میکنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمیشود. آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت: - نه برای موی لخت خوب است. از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا همه خیلی براق و قشنگ بودند من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمیدانم. شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت: - این شانه هم باشد که تکمیل شود. به او لبخندی ملایم و سنگین زدم ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود. کنار ایستادم ، و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت. همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم. در راه بدون مقدمه گفتم: - فکر میکردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف... ولی متوجه شدم اشتباه میکنم شما نماینده ی خوبی بودید. می خندد؛ که این خنده چه برای من زیباست. ودر جوابم می گوید - اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند. من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد.امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم. وارد اتاق شدیم. تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و شب بخیر را گفتم. خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند . که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت: - می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم. روی کاناپه ی کنارم نشستم - بفرمایید... خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد. - من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام...ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد...ما محرم و حلال شدیم.درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر میدانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده. من که نمیدانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمیگفتم. خودش ادامه داد... - خب صحبت های من را قبول دارید؟ - بله درسته نگاهم میکرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس میکردم. - می توانم خواهشی داشته باشم؟ - بله حتما... ساکت بود و هیچ نمیگفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند - زهرابانو؛ خواهشم این هست..هیچوقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی... از خجالت سرخ شده بودم. این را حرارت گونه هایم تایید میکرد. سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود. متعجب گفتم: - شما مگر موهای من را دیده اید؟! حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت: - موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید... وسط حرفش پریدم - واااااااای!!! ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام - زهرا بانو...من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما...یعنی ناراحت نباشید... شما و من که گناهی نکردیم... حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. هیچ نمیگفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید: - میشود از این ها هم استفاده کنید؟ این را با لحنی پر از خواهش گفت. در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟ این حرفها را تفسیر میکردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید. تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم. بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم. که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت: - تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه میکردم. شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین... فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم. این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود و حالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت. بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم. در حیاط مسجد چترهای باز شده‌ای قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند. برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم. همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد. - خوبید؟ - خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر میکند الان است که تلف شوم. همان طور که آب را میداد با روی خوش و با لبخند به من گفت: - عرقی که در برای میریزید, دانه‌دانه‌اش خورشید میشود. شما هستید.در ضمن میدانستید عرقی که زیر چادر میریزید سه جا برای شما نور میشود: در درون قبر؛ در برزخ؛ در قیامت.. حالا باز هم از گرما نالان هستی؟ از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد. جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: - بهترین انرژی را به من دادید. - الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم. قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است. محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند. روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم: - چقدر اینجا بزرگ است... - بله درسته ؛ در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی از افراد پاک دفن شدند. قبر امام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد. خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور میکردند و حق نزدیک شدن به قبرها را نداشتند. ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظاره‌گر بودیم. یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛ یک طرف قبر امامان غریب... پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا میخواندم و برای مظلومیت این مکان اشک میریختم. دعا برای فرج مهدی زهرا،..😭 برای تمام عزیزانم 😭که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم. امروز هم پر برکت تمام شد... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا