رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۷۸ نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۱
روجا دست هاشو شستو گفت:
عمو آب حوض چه قدر سرده...
با لبخند دست توی آب بردم
دیدم خیلی هم آب خنک نیست ولی به طبع از دختره روبه رویم گفتم:
_ اره عمو خیلی سرده
_روجا بابا حالا با دست راست خودتت، روی صورتت آب بریز و روی صورتت دست بکش.
روجا همین کار را کرد حاجی هم با لبخند گفت:
_آفرین دختر بابا
باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته بشه فقط یادت باشه، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی.
روجا صورتش رو که شست پرسید:
بابا جون وضوم تموم شد؟
_نه عزیزم، چه قدر عجله داری!
خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشور.
روجا همین کار رو تکرار کرد.
دخترم یادت باشه از بالا به پایین باید بشویی. خب حالا با دست راست آبو بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتاتو بشور،
آفرین بابا!
حاجی دست روجا را گرفت حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن.
_بابایی چه کار کنم؟
_ با همان رطوبتی که از شستن دستات باقی مونده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن. و بعد خودش مسح کردنو به روجا نشون داد.
منو روجا همزمان همینکارو انجام دادیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۲
حاجی ادامه داد حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راست تا بر آمدگی پا را مسح کن.
روجا خم شد و پای راستش را مسح کرد بعد
ایستاد و با اشتیاق م
پرسد: خب،
حالا چی کار کنم؟
_دخترم همین کار رو با پای چپ هم انجام بده
دیگه تمام شد دختر بابا وضو گرفته و آماده ی نماز شده.
روجا به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه کردو با صدای بلندی گفت:
چه قدر وضو گرفتن آسونه مگه نه عمو؟
_اره روجا خانم
حاجی خنده دلنشینی کرد که دندان های سفیدش معلوم شد بعدم با مهربانی گفت:
دختر بابا فراموش نکنی که همیشه قبل از نماز باید وضو بگیری ؛ اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست.
_باشه بابایی
همراه حاجی وارد مسجد شدیم
مهر برداشتم و یه دونه هم به روجا دادم و حاجی که رفت برای پیش نماز شدن من روجا هم چند صف بعد ایستادیم و منتظر شروع نماز جماعت بودیم
_عمو چه جوری نماز بخونم حالا؟
جواب سوالی که پرسید رو خودم هم نمی دونستم
-عمو جون بهتره هر کار حاجی انجام داد ماهم انجام بدیم
_عمو صلوات بلدم میشه بخونم ؟
_آره عمو هرچی بلد بودی بخون خدا قبول میکنه
با صدای یاالله گفتن شخص آشنایی سر چرخوندم که دایی رو دیدم
روجا رو که دید سمت ما اومد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۳
به احترامش بلند شدم و سلام کردم اونم آروم.جواب سلامم رو داد و اون طرف روجا نشست و شروع کرد با روجا صحبت کردن.
دایی جان من میخوام نماز بخونم ولی بلد نیستم.چطور باید بخونم ؟
با شنیدن حرفهای روجا تمام.من گوش شد که بشنومم ببینم دایی چی میگه آخه مشکل روجا مشکل منم بود.
دختر خوشگل حمد و سوره رو که نباید بخونی روکوع و سجود هم صلوات بفرست و تشهد و سلام و تسبیهات رو هم همراه بابا تکرار کن .
_باشه دایی جان ولی مامان بهم سوره های حمد و توحید رو یاد داده اونا رو هم نخونم؟
_نه عزیزم الان نماز جماعته امام جماعت که بابا بزرگت هست میخونه تو فقط گوش کن ولی وقتی تو خونه با مامان خواستی نماز بخونی حمد و سوره رو بخون دایی جان.
_باشه دایی
بوسه ای روی سر روجا زد و کنار من و روجا به نماز ایستاد.
منم تمام سعیم رو کردم که چیزی از گذشته یادم.بیاد و با حرفهای دایی همراه حجای نمازم رو خوندم بعد از سالها دوباره رو به خدا می ایستادم
درسته که میگن خداوند احتیاجی به نماز ما نداره و ما نیاز داریم به هم صحبتی با خدا
اینجاست که حس میکنم بعد از سالها گمشده ای رو پیدا کردم در وجودم چه عاشقانه باهاش هم کلام شدم و حضورم در صف نماز جماعت
عجب آرامشی داره .
بعد از خوندن نماز حاج آقا برای سخنرانی روی منبر رفتند و همه سر وپا آمادی گوش کردن. بودیم
یکی که نمی شناختم دایی رو صدا کرد و اونم پاشد رفت
منم فاصله ام رو با روجا کم کردم و ازش خواستم بیاد نزدیکم
_قبول باشه روجا خانم
_ازشماهم قبول باشه عموجون
_روجا جان میشه برای منم دعا کنی آخه قلب تو پاکه خدا دعاتو قبول میکنه
_به قول باباحاجی
عاقبت بخیر بشی عمو
با خندی روجا منم خندم گرفت آخه دعا از این کامل تر و قشنگ تر کجا پیدا میشه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۸۱ روجا دست هاشو شستو گفت: عمو آب حوض چه قدر سرده... با لبخند دست توی آب بردم
🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۸۴
بسماللهالرحمنالرحیم
عزاداری های شماعزیزانقبولدرگاهالهی
در این جلسه میخواهم دربارۀ یه موضوع بسیار مهم عجیب در عالم خلقت و فضای دینداری صحبت کنیم؛ توبه ...
در جامعۀ ما مقولۀ گناه، خیلی جدّی تلقی نمیشه،اگه کسی در یک چهارراه، چراغ قرمز را رد کند، همه اعتراض میکنند که
«چرا نظم شهر را بههم میزنی!» اما دربارۀ گناه، چنین برداشتی ندارند.اینکه کسی به گناه، بهعنوان یک فاجعه بزرگ نگاه نمیکنه، شاید بهخاطر این باشه که این مسئله را درست به ما آموزش ندادن همچنین برای ما جا نیفتاده که گناه اولاً یعنی ضربهزدن به خودمون! خیلیها فکر میکنند که گناه، یعنی زیر پا گذاشتنِ مقدسات و خلاف اعتقادات عمل کردن و یک رفتار غیرمؤمنانه....
درحالیکه گناه، معناش این نیست.
گناه قبل از اینکه خلاف اعتقادات رفتارکردن باشه یعنی خلاف منافع خودمون رفتار کردن!شاید ماها دین را از اساس، غلط معرفی کردهایم. اینکه بگوییم «دین یک برنامهای است بر اساس اعتقادات و ایمان، تلقیِ دقیقی از دین نیست. دین یک برنامهای است اولاً بر اساس منافع انسان؛ منافع دنیایی و آخرتی.
وقتی از خدا میخواهی
«خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم» یعنی اینکه: «خدایا کمکم کن که دیگه به ضررِ خودم عمل نکنم»
از آقای بهجت(ره) ذکر خواستند، برای.ترک.گناه ایشان فرمود: ذکر این است که تصمیم بگیری گناه نکنی!
همینکه تصمیم بگیری، گناه.نکنی خدا هم.کمکت.میکنه.
حرفهای حاجی خیلی به دلم نشست
مثل حرفهایی که قبلا بهم گفته بود
بازحرفهاش باعث شد ازکاری که میخواستم بکنم دودل شم....
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۵
سخنرانی حاجی.که.تموم.شدکم کم مسجد هم خالی شد و بیشتر مردم رفتند فقط حاجی و دایی و چند نفری از بچه های هیئت بودن که دور هم جمع شدن منم که زیاد با بقیه آشنایی نداشتم کنار روجا نشسته بودم.
_عمو شما بچه دارید؟
وروجک طوری این سؤال رو ازم پرسید
که باعث خنده ام شد ...
خندیدم ؛ تصورش هم قشنگ بود.
_نه عمو جان ولی....
با صدای حاجی بلند شدم
آقامحمد
امشب کلی زحمت.دادیمو.خسته.ات.کردیم
_نه حاجی اصلاً اتفاقا خیلی هم خوب بود
بچه های هیئت هم اومدن همه.شون با گرمی و صمیمیت سلام کردن و شروع کردیم به جمع جور.مرتب.کردن وسایلهایی که برای مراسم اورده بودن ساعاتی که کنارشون کار میکردم اصلا سرعت گذر زمان رو متوجه نشدم.
احساس میکردم رفتار دایی هم کمی باهام فرق کرده ولی برام اهمیتی نداشت.
بعد از پایان کار هئیت حاجی و روجا رو رسوندم به خونه و خودم راهی خونه شدم.
گوشیمو.برداشتم.که.روشنش.کنم
به محض روشن کردن گوشیم.چندین پیام و چندین بار تماس از نازنین داشتم که بی اهمیت رد شدم.
_آقا کمال...
_جانم حاجی...
_چیزی شده؟
امشب رفتارت کمی فرق نداشت؟
یعنی منظورم اینه با آقا محمد...
_حاجی میدونی که من خیلی محتاط ام مثل تو راحت به کسی اعتماد نمی کنم سپردم بچه ها در موردش تحقیق کنن
خلاف خاصی نداشت !
به چیز بدی در موردش برنخوردیم ...
الان هم اعتمادی بهش ندارم ولی کمی بهش...
_ان شاالله خیره دلت رو صاف کن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۶
هنوز اول صبح نشده باز گوشیم
شروع کرد به زنگ خوردن...
_الووو
_چه خبره ؟
چقدر میخوابی تو؟
این گوشی تو چرا دیشب خاموش بود هان؟
روشن کردی نمیتونستی ی.زحمت.به.اون.انگشتت.بدی یه پیام بدی؟
چی شدی سایلنتی خوابیدی؟
_مگه میذاری.جواب.بدم.سرصبحی.چه.خبر.بلندگو.قورت.دادی؟
الان سر صبحی چیکارم داری؟
نازنین باز.با.نازو.عشوه....
که ازش متنفر بودم گفت:
_هیچی خواستم حالتو بپرسم و صبح بخیر بگم عزیزم
_ حرفتو.میزنی یا قطع کنم؟
_باشه بابا بد اخلاق!
ساعت ده بیا دنبالم بریم خونه ی حاجی
سوجان برای مهد دخترش نذری بسته بندی کرده با هزار بدبختی مخشو زدم که همراهش بریم زود بیای دیر نکنیها !!
_اسم حاجی و... که اومد.خواب کامل از.سرم پرید ولی خودمو کنترل کردم تا نازنین بو نبره که چه قدر مشتاقم.برای.رفتن.به.خونه.حاجی، برای همین گفتم:
_تموم شد من بخوابم؟
_ساعت ده اینجا باش
_ خداحافظ
و بلا فاصله قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت بود.
وقت زیادی نداشتم.خواب.هم.که.از.سرم.پرید برای همین بی خیال دوباره.خوابیدن.شدم.پاشدم یه دوش گرفتم.تاخستگیم دربره
بعد از یه دوش حسابیو صبحانه...
الان حالم.بهتر.بود یه لباس درست درمون پیدا کردم بعد کلی کلنجار رفتن پیراهن آستین کوتاه مشکی که زن عمو برام خریده بودو با شلوار جین آبی پوشیدم و با کلی وقت برای سشوار و درست کردن موهام گذاشته بودم که.یهو.به.خودم.اومدم.دیدم.دیر.شده.زودی.یه تیپ خوب و تر تمیزی زدم و به راه افتادم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۸۴ بسماللهالرحمنالرحیم عزاداری های شماعزیزانقبولدرگاهالهی در این جلسه می
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۷
به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد.
_اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟
همیشه با کلی روغن و گریس میدیدیم تووو رو الان چی.شده.که خوب به خود رسیدی!
نکنه جدی جدی میخای دل ببری؟
بیچاره سوجان اگر بخواد رو دیوار تو یادگاری بنویسه؟
نگاه چپی بهش کردمو بدجوری.از.حرفش دلخور شدم که گفتم:
_مگه من چه طوریم؟
_هیچی دختر بیچاره داره عاشق قاتل دایش میشه خوشبختی از این بالاتر هم مگه داریم مگه میشه؟
سکوت کردمو ولی تو ذهنم مدام تکرار میکردم
_قاتل...
قاتل
واقعا باید چه کار میکردم؟
بعد از جا دادن وسایل ها داخل صندوق عقب مکنار ماشین ایستاده ام و منتظر بودم که صدای دختر شیرین زبون خوشکل این روزهام اومد...
_سلام عمو محمد
_سلام روجا خانم گل خوبی عمو؟
_اره عمو
دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:
امروز خیلی خوبه عمو خیلی.خوشحالم.عمو
کلی از.بچه.ها میاد مهدو اونجا بازی میکنیم نمایش داریم.
همین طور که داشتم حرفای این.شیرین زبونوگوش میکردم بغلش کردمو گذاشتم رو در صندوق عقب...
_عمو؟
_جون عمو
یه چیز بهتون بگم ؛ مامان بهم گفته نباید به کسی بگم ولی من میخوام به شما بگم
بگم عمو؟
خندیدم وگفتم
_اگر مامان گفته نگی خب نگو
_ولی دلم میخواد به شما بگم
انگاری دلخور شد که آروم بهش گفتم بگو عمو جون...
منم به هیچ کس نمیگم این میشه یه راز بین.منو.روجا.خانم.خوشگل خوبه عمو؟
_آره
عمو ؛ مهمونای امروز مهدمون.همشون.مثل.من.هستن.عمو
یا بابا ندارن یا مامان!
مثل من که بابا ندااارم!
_عمو جون من خیلی خوبه تو مامان داریا
من نه مامان دارم نه بابا!
_عمو من فکر میکردم فقط خدا بابای من رو برده پیش خودش بابا و مامان تو رو باهم برده؟
بوسه ای رو سرش زدمو آروم گفتم:
_اره عمو
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۸
_سلام
ببخشید امروز مزاحمتون شدیم.
سرمو که چرخوندم دختر حاجیو باهمون حجب و حیایی که یه خانم باید داشته باشه رو در چهار چوب در دیدم
_سلام مراحمید خانم...
و نازنینی که با خنده فقط نگام میکرد
راه زیادی تا مهد نداشتیم
که نازنین یهویی در.بین.راه تغییر جهت داد و گفت:
داداش شرمنده من رو همین کنار پیاده ام کن
از آینه یه نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟
_داداش کنار این.تاکسیا نگه دار تا راحت باشم تا خود مطب با تاکسی میرم.تا اذیت نشم آخه این چند روز سردرد هام خیلی بیشتر شده و هر چی تلاش.کردم خواستم امروزو پیشتون باشم ولی.حیف. نشد.
ده دقیقه پیش منشی تماس گرفت گفت :
تا یک ساعت دیگه مطب باشم.
ببخشید سوجان خانم بدقول شدم پیشت...
ولی داداشم تا آخر امروز درخدمتتون هست خیالت راحت باشه.
_کاش میذاشتی باتاکسی میرفتیم مزاحمشون نمیشدیم.
خیلی هم بهتر که نازنین نباشه
تودلم خوشحال شدم وکلی ذوق زده ولی به ظاهر یه اخم به نازنین کردم و اروم گفتم:
_مراحمید امروز.وقتم.آزاده
نازنین رو که.پیاده کردیم چند مغازه جلوتر که یک اسباب بازی فروشی بود نگه داشتم.
نگاهم به روجا بود که صندلی جلو نشسته بود ولی مخاطبم دختر حاجی بود
_ببخشید خانم میشه پیاده بشید و چند تا اسباب بازی انتخاب کنید من زیاد از این جور موارد سردر نمیارم.با تردیدو دودلی که از صداش مشخص بود گفت:
_باشه...
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۹
وارد فروشگاه که شدیم روجا با ذوقی به وسایل نگاه میکرد که کل حواسش رفته.بود پی اسباب بازی ها...
کمی فقط کمی نزدیک تر شدم و آروم پرسیدم:
_ببخشید خانم
بچهء یتیمی.هایی که امروز مهمون مهد روجا خانم هستند چند نفرند؟
نگاه کوتاهی بهم.کردو.یک نگاه کشیده وغضب.آلودبه سمت روجا
انگاری دلخور بود که گفت:
_این بچه نمیتونه یه حرفدودقیقه تو دلش نگه داره!
_یه راز بود که به عموش گفت
الان اشکالی داره؟
منم یتیم بزرگ شدم اگر تو بچگی یکی یک اسباب بازی کوچیک بهم هدیه میداد خیلی خوشحال میشدم انگاری دنیارو بهم دادن
الانم دلم خواست منم.یک.کاری.کنم.اون بچه ها هم از همون لبخندهای.خوشکل بشینه گوشه ی لبشون فقط همین...
سکوت کردمو سکوت کرد
ولی زیاد طول نکشید که گفت:
دوازده دختر و ده تا پسرند
بهتره برای دخترا عروسک بگیرید واسه پسرا هم ماشین خوبه تمام اون اسباب بازی هایی که دختر حاجی انتخاب کرد رو کادو پیچ کردیم تو دوتا کیسه جدا گذاشتیم
روجا رو دیدم که.به.یک عروسک خیلی قشنگ داره نگاه میکنه کنارش وایستادمو.خم.شدم گفتم:
_چقدر جالبه روجا خانم ببین چه قدر.شبیه.توعه مگه نه عمو؟
خندید و گفت نه عمو موهاش خیلی بلند تر از موهای منه
_اره
ولی میشه خریدش و گذاشتش تو اتاق تا تو هم موهات همین اندازه بشه اون موقع دیگه دقیقا شبیه تو میشه.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۸۷ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همی
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت90
یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود
ولی زیاد طول نکشید که گفت:
به مامان گفتم ولی گفت:
برات از همون عروسکا برداشتم.
فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره!
اینو گفت: رفت سمت مادرش
عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم:
_کادوکنید لطفا
بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود.
دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم
رو زانو روبه روش نشستم
عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم:
_تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم.
کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی گفتم:
با اجازه ی شما خانم من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟
روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد یه نگاهی به مادرش منتظر اجازه ی مادرش بود
_اشکالی نداره؟
_نه ولی...
همین که گفت:
نه کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم:
_بفرما عموجون
روجا با خوشحالی کادو رو گرفتو بوسه ای به.گونه.ام زد
_ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی
دستی به روی گونه ام کشیدم با لبخندی از ته دلم روجا رو به بغل گرفتمو.
فشردم و سمت ماشینرفتیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۱
باصدای مشتهایی.که.به.در.کوبیده.میشداز خواب پریدم
ساعتو که نگاه کردم هنوزهفت هم.نشده.بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟
از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم.افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ وبا یک دستش هم میکوبید به در...
در رو زدم باز.شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم.
_کجایی؟
_ سر.صبحی چه خبرته.مگه.سر.آوردی؟
نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد
_اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟
_خونه!
_آهان ؛ که.خونه.بودی.هان؟
_ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
_شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم
حالا چی.شده.مثلا.چرا.توپت.اینقدر.پره؟
چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟
_نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست!
_متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟
شما که هر کار میگید من انجام میدم !
_هر کاری که ما گفتیم؟
بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟
دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته.باشم که ادامه داد:
_ گوشیتو که بی جواب گذاشتی!
چقدر هم عروسک خریده بودید
چه قدرخوشکل براخودت.در دل روجا جاباز کردی.چه.ماچه.بوسه.هم.میکرد ؛الهی فداش بشم چه چه.قدر.بامزه.اس
دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم.میخری
فقط مونده.بود.یه رستوران که اونم.به برنامه ات اضافه میکردی عالی میشد!
نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی.بردو. پوزخندی زد و جدی و سرد گفت:
_احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول.میکنند
تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟
یک درصد
فقط.یک.درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می افته !
حالا باید تاوان این حماقتو.هم بدی!
دیگه.پاهام.تحمل.وزنمو.نداشتن.وایستادن.برام سخت بود...
روی اولین مبل نشستم و فکرم.پر.کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن.
به سختی و باحال.خرابم گفتم؛
_ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم!
_کاری که ماگفتیم...
_ توباید هماهنگ میکردی.میرفتی جلو وقتی پنهون کاری.میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده.من با تمام رفاقتی که با تو دارم مجبورم گزارش کنم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۲
نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت
با صدایی که به.سختی.ازته.گلوم.خارج.میشد روبه.نازنین گفتم:
_حالا چی میشه؟
_نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه
منم الان فقط #زوداومدم خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی.رو.که.زدی جمع کنی.
فعلاااا...
با.کوبیده.شدن.صدای در به.خودم.اومدم
اولین کاری که کردم گوشیمو.برداشتمو روشنش کردم .
بعد سریع شماره ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خدارو شکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه.میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم.
ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود.
برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم
برای اینکه.بوی.نبره.وسوال.پیچم.نکنه.بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه...
چه طور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی افتید !
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۸۷ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همی
زن عمو ازم خواست نهاربرم پیششون منم.از.خدا.خواسته قبول کردم اگر خودم کنارشون باشم خیالم راحت تره
سوار ماشین که شدم تازه.به.راه.افتاده.بودم.کهگوشیم زنگ خورد باز نازنین بود.
سریع ماشینو کنار کشیدمونگه داشتم به.تماسش.حواب.دادم...
_الو
الو نازنین ...
_سلام
_سلام چی شده؟
خبری گرفتی؟
_آره ؛ کجایی تو؟
_دارم میرم سمت خونه ی عموم چی شده ؟
_برو پیش روجاااااا
دستی به صورتم کشیدم گوشهام.از.شنیدن.اسم.روجا سوت کشید باورم.نمیشه روجا؟
آخه اون بچه؟
خدای من چه بلایی میخواد سرش بیاد
تمام استرس و فشاری که روم بود رو کنار گذاشتم و گفتم:
_مطمئنی؟
میخوان چیکار کنن ؟
آخه اون فقط یه بچه است!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت90 یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود ولی زیاد طول نکشید که گفت: به مامان گفتم ولی گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۹۳
_ما فیلم های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم
نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت...
که مربی درادامه حرفش گفت:
_ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید نا امید تر از قبل سرشو پایین انداخت گفت:
_چه کار کنم خدایا؟
_ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش
خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم:
_میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟
_بله بفرمایید
درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره
یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد
اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم
_اوجایی که این خانم نشون میده جایخاصیه...؟
اممم.مثلا فروشگاه ؛ مغازه یاهرچیزی که دوربین داشته باشه؟
_ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون.طرفاهست شایداون.دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم...
اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت
مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود.
همین طور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده.
تایکم آروم کنه...
و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت
صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد...
پیامک گوشیمو وقتی.چک کردم نازنین بود
که فقط یک کلمه نوشته بود
_پارک...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۴
گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم:
_بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید...
لحظه ای.فقط.لحظه.ای.
نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت:
_آره از نشستن بهتره
روجا از تنهایی وحشت داره
سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه دار ها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم:
_ بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره!
_آره یه وقتایی روجا رو میارم به.این.پارک
خودش سریع تر از من سمت پارک رفت.
پارک خلوت بود.
کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و...
ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم.
کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد
_روجااااااعموووو تویی؟
آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت:
_ عمو
عَ...عَ...عمو
_عمو من گم شدم...
من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام
سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت:
_عمو من مامانمو میخوام
_عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش
چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید
روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو.خودشو پرت کرد بغل مادرش.مامآن..
جاآن مامان مامان الهی دورت بگرده هردوشون محکم.همهو بغل کرده بودندو گریه میکردن ودختر.حاجی قربون صدقه دخترش میرفت
روجا از ترساش...
مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۵
اوووف خدا روشکر بخیرگذشت...
به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش بردو سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که...
_ممنون آقا محمد...
امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد
ولی نمیدونست این آقامحمد گفتنش چی برسردل من بدبخت میاره نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه.
فقط شرمنده و آروم گفتم:
_شما رحمتید
_شما با پدر کار داشتید؟
_نه چه طور؟
_پس با دایی کار داشتید؟
ای خدا این.چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟
_نه با حاجی کار داشتم فکر کردم خونه هست
بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.
مهم روجا بود که خدا.رو.شکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم
واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود.
بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو
چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهیه.خونه.عمو شدم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت90 یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود ولی زیاد طول نکشید که گفت: به مامان گفتم ولی گ
مثل همیشه بوی غذاش کل محله ی قدیمی رو برداشته بود.خواستم زنگ بزنم که صدایی از حیاط می اومد
در زدم و دختر عموم در رو باز کرد
دختر عمویی که مثل خواهر برام عزیز بود
بعد از سلام واحوال پرسی که هر کلمه اش رو با خنده جواب.میداد خواست درآوردن. خرید هار
کمکم که.نذاشتم و خودم دست.پربا وسیله یاالله مهموننمیخواهی زن.عموداخل خونه شدم.
درسته صبح کلی حس عصبانیت و وحشت و شرمندگی داشتم ولی عصرش تمام وجودم پر شده.بود از حس خوب زندگی حسی که یک خانواده داشت حسی که من کم باهاش آشنا بودم و کم قسمتم میشد ولی شکر خدا که امینت چند صباحی مهمون زندگیم بود
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۹۳ _ما فیلم های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم نور امیدی به چهره ی دختر ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۶
چند روزی از اون ماجرا میگذشت
دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند .
هیچ خبری هم از حاجی نبود
دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم.
دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید.
امشب چقدر این مسجد شلوغ بود.
آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم
من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش
با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم.
یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم
_سلام حاجی قبول باشه
به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ
به طرف خلوت تر حیاط کشید
_سلام مومن کجایی تو؟
گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم
_خیر حاجی کارم داشتی؟
_بله آقا محمد
روجای من رو بهم برگردوندی!
من یه تشکر نکردم ازت
با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم
_حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده
خندید و گفت:
_برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده.
هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه
الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی
راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم.
_اختیار دارید حاجی
کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم.
بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود
حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم
رفتم کنار لب حوض نشستم
_کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟
_عموووووو
_جون عمو
تو که روجای خودمون هستی
بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم
_چرا تنها نشستی عموجون؟
_مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب
_کنجکاو شدم
_اونجای خوب اسمش چیه؟
عمو رو نمیبری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۷
_سلام
وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من.
همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمیخم شدم
_سلام خانم.
_من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون
_الان خوبید؟
سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم
_بله؟؟
برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو ازبغلم.زمین گذاشتم و گفتم:
_ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم
_بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله
همون طور که دستمو.رویموهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم
_مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟
_روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد.
_نه بیکارم!!!
یعنی
یعنی الان کاری ندارم
اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!!
آه.بابا.چم.شده
_اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره
_ببخشید کجا بایدبیام؟
_پیش دوستای بابا و دایی میریم
از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم:
_اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام
_پس بفرمایید.
صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم .
دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۹۸
بالاخره رسیدیم
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟
درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان
شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا...
حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده...
متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۹۶ چند روزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۹
صدای روجا منو از عالم.
متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...
نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود.
رو دوزانو روبه روش نشستم
_عموجون تو خوشگل که بودی...
ولی الان معرکه شدی
راستی خانم دکتر...
وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام...
اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود...
آااخ
آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم:
آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم:
ببین
_بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
باخنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۰
وقتی.سرمو.بلند.کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند
جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛