eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت2 _ دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت3 دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم مهمترین معیارمان قبول شدن در یک دانشگاه بود. به همین دلیل جوری انتخاب رشته کردیم که شانس قبولی هردوی ما در آن باشد. عاقبت هم کوچ کردیم به شهری که هفت فرسنگ از شهر خودمان دورتر بود. برای ملیحه جدایی از خانواده اش کمی سخت بود، مخصوصا آنکه تازه فهمیده بود پدرش درگیر بیماری سرطان شده. اما برای من بد نشد. میتوانستم با خیال راحت زندگی کنم و از خانه ای که هر لحظه در آن مورد بازرسی ام قرار میدادند دور باشم. پدرم اصرار داشت در خوابگاه زندگی کنم اما من که حوصله ی وفق یافتن با آدم های جدید را نداشتم آنقدر دست دست کردم تا خوابگاه پر شد. خلاصه او هم مجبور شد زیر بار اجاره کردن خانه ای مشترک برای من و ملیحه برود. سیزده سال از دوستی من و ملیحه می گذشت. اینکه در طول این سال ها حتی یک روز هم از هم بی خبر نبودیم شاید چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی من و ملیحه تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. آشنایی ما برمیگشت به اول دبستان. وقتی دختری سبزه و خنده رو در کلاس را باز کرد و روی نیمکت کناری من نشست. بخاطر شغل پدرش وسط سال تحصیلی از شهر دیگری آمده بود. از اول سال همه ی بچه های کلاس برای خودشان دوست انتخاب کرده بودند. به همین دلیل ملیحه تنها بود. من و ساناز هم به زور باهم دوست بودیم. افاده هایش مانع از صمیمیتمان می شد. هی پز وسایل و خانواده اش را می داد. اما ملیحه را از همان روز اولی که دیدم مهرش به دلم نشست. وقتی پاکن عطری اش روی زمین افتاد و همزمان هردو برای برداشتنش خم شدیم. بعد هم سرمان را بالا آوردیم و با خنده ی ریزی به هم نگاه کردیم. همانطور که خم شده بودیم با صدای آهسته گفتم : _ اسمت چیه؟ با صدای آهسته تری جوابم را داد : _ ملیحه. اسم تو چیه ؟ _ مروارید. لبخندی زد و کنار لپش چال افتاد. لبخندش بامزه و دوستداشتنی بود. هنوز هم همانطوری می خندد. گفتم : _ منم از این پاکن ها دارم. زنگ تفریح بهت نشون میدم. ناگهان صدای خانم معلم بلند شد که : _ آهای خانما، نمیخواین بیاین بالا صاف بشینین و به درس گوش بدین؟ من و ملیحه به معلم نگاه کردیم و صاف شدیم. و از زنگ تفریح بعد دوستی ما آغاز شد. بماند که آن وسط ساناز هم برای خراب کردن دوستی من و ملیحه چیزی کم نگذاشت. دوستی ها بالا و پایین دارند. کم و زیاد دارند. دوست معمولی مثل کفش می ماند، میتوانی پشت ویترین ها بگردی، یکی را که ظاهرش باب میلت باشد پیدا کنی. بعد امتحانش کنی تا مبادا اندازه ات نشود. بعد اگر قیمت و اندازه اش بدک نبود با خودت به خانه بیاوری. چند روز اول هم پایت را بزند و هی غر بزنی که ایکاش چیز دیگری را انتخاب کرده بودم. هی مدارا کنی تا بالاخره جا باز کند و منتظر بمانی تا زخم هایی که زده ترمیم شود. آخرسر هم اگر جنسش خوب باشد بالاخره بعد از چند سال کهنه می شود و کمتر از آن استفاده می کنی... اما رابطه ی ما با همه ی دوستی ها فرق داشت. هم اندازه ی هم بودیم، باب میل هم بودیم، پای هم را نمیزدیم. اصلا برای هم مثل کفش نبودیم. خود پا بودیم! مگر می شود آدم بدون پا زندگی کند؟ یا می شود پای کهنه را کنار بگذارد و یک پای جدید بخرد؟ عضوی از زندگی هم شده بودیم، دوستِ واقعی و خواهرِ نداشته ی هم! من یکی یک دانه بودم و ملیحه یک برادر بزرگتر از خودش داشت. مهدی، برادر ملیحه بود اما برای من هم برادری می کرد. یک بار بعد از دیپلم گرفتن مادر ملیحه پیشنهاد ازدواج من و مهدی را داد. اما نه من، نه ملیحه، نه خود مهدی موافق نبودیم. اصلا شدنی نبود. من آنقدر در نقش برادرانه اش غرق شده بودم که حتی برای زن گرفتنش با ملیحه برنامه ریزی میکردم! آن وقت چطور میخواستیم آن همه نقشه ی موذیانه را روی خودم پیاده کنیم!؟ خلاصه مادرش هم بعد از شنیدن مخالفت هرسه ی ما پیشنهادش را رها کرد و هرگز تکرار نکرد. 🍁فائزه ریاضی🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت3 دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم م
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت4 ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش با فرید دو هفته ی اول به دانشگاه نیامد. فرید پسرعموی ملیحه بود. بالاخره بعد از سالها علاقه و بعد از پشت سر گذاشتن مخالفت شدید خانواده هایشان توانسته بودند رضایتشان را بگیرند. مخالفت آنها بخاطر مشکل خونی فرید و ملیحه و احتمال بچه دار نشدنشان بود. فرید پسر قابل احترامی بود، اما مثل همه ی مردهای دنیا حسود بود! خیلی جلوی خودش را می گرفت که چیزی بروز ندهد اما معلوم بود به دوستی ملیحه با من حسادت می کند. دوقلوهای بهم چسبیده صدایمان می زد. اصرار داشت که بعد از عقد ملیحه انتقالی بگیرد و به شهری که فرید در آن مشغول کار است برود. اما ملیحه می گفت تا مراسم عروسی برگزار نشود حاضر به انجام این کار نیست! دلتنگی و دوری بهانه بود! میخواست با سیاست بین من و ملیحه فاصله بیاندازد اما دستش رو شده بود. البته حق آب و گل من آنقدر زیاد بود که خود فرید هم گاهی شرمنده می شد. هرچه باشد من با هر زحمتی که بود پای دوستی ام با ملیحه ایستاده بودم. حتی وقتی که سال سوم دبیرستان، پدرم بخاطر فهمیدن علاقه ی بین آنها مجبورم کرد که رابطه ام را با ملیحه قطع کنم. من هم زیر بار نرفتم و با وجود کتک خوردن و حبس شدن و اعتصاب غذا باز هم پای دوستی مان ماندم. من و پدرم مثل هم بودیم. لجباز و یک دنده. آبمان باهم توی یک جوب نمی رفت. برای همین وقتی دعوا می شد هیچکدام کوتاه نمی آمدیم. پدرم بازاری و یکی از اعضای سرشناس مسجد محلمان بود. مادرم هم خانه دار بود اما در مجالس زنانه سخنرانی می کرد. همه جوره به هم می آمدند. به قول خودشان من با لاک قرمز و شال آویزان لکه ی ننگ تفاهمات زندگی مشترکشان بودم! اولین و تلخ ترین خاطره ی کودکی ام بر میگردد به روزی که لج گرفتم تا عروسک بهاره، دختر عمه ام را بگیرم و بازی کنم اما او عروسکش را به من نمیداد. من هم وقتی از عروسک غافل شد با کارد میوه خوری چشمش را کور کردم. همان روز وقتی به خانه برگشتیم پدرم مرا تنبیه کرد و در انباری انداخت. چند ساعت اول غرورم اجازه نداد گریه کنم. مشغول بازی با دیگ های بزرگ داخل انباری شدم. پدرم از دیدن خونسردی من بیشتر عصبانی شد و در را رویم باز نکرد. نزدیک شب بود، انباری هم نور نداشت. فقط از پنجره ی بالای در کمی نور حیاط به داخل انباری می تابید. ترسیده بودم. ناخنهایم را می جویدم و بی صدا گریه می کردم و با ترس به در می زدم اما پدرم لج کرده بود و در را باز نمی کرد. هرچه می گذشت ترسم بیشتر می شد و اشکهایم شدید تر اما از پدرم خبری نبود. آنقدر گریه کردم که به نفس زدن افتادم. وقتی در انباری باز شد خودم را با ترس عقب کشیدم. منتظر بودم پدرم مرا با کتک از آنجا بیرون ببرد اما دیدن آقا بزرگ با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت برای من شبیه معجزه بود. مرا بغل کرد و نوازش کرد. بعد هم پدرم را به اتاق برد و با صدای بلند سرزنشش کرد. آقا بزرگ همیشه در سخت ترین روزهای زندگی مثل یک معجزه به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست. خدا می داند در این روزهای سخت چقدر به معجزه هایش نیاز دارم... از بچگی سرتق بودم اما سر ناسازگاری ام از نوجوانی آغاز شد. یادم هست اولین باری که نوار کاستی را از دوستم قرض گرفتم و با ترس و لرز وقتی در خانه تنها بودم توی ضبط گذاشتم. هنوز شروع نشده بود که صدای کلید در آمد. هول کردم و بجای اینکه صدایش را کم کنم زیاد کردم. پدرم هم نامردی نکرد و بعد از شنیدن صدای آهنگ سراغم آمد و تمام رول نوار را بیرون کشید و پاره کرد. هرچقدر اشک ریختم که غلط کردم... نکن... امانت بود... اما انگار نه انگار! همان اتفاق باعث شد مدتی بعد چادرم را برای همیشه در کمد بگذارم و به هر قیمتی که شده راهم را از خانواده ام جدا کنم. از آن روز آدم دیگری درون من شکل گرفت. به قول همان پسره ی یک لاقبای الوات "هیولای دلبر" شدم و دنیا را بلعیدم... 🍁فائزه ریاضی🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت4 ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش ب
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت5 سینا، پسره ی یک لا قبای الوات... از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد. صد رحمت به بختک، اصلا خود ملک عذاب بود. اولین روزی که من و ملیحه وارد دانشگاه شدیم، از کلاس ساعت 8 صبح جا مانده بودیم. با عجله دنبال کسی می گشتم که از بین راهروهای پیچ در پیچ و طبقات زیاد دانشگاه، کلاس را نشانمان دهد که ناگهان سینا جلویم درآمد و گفت : _ ترم اولی هستی نه؟ با استرس گفتم : _ بله. آقا شما میدونین کلاس B128 کجاست؟ دیرمون شده. جلو افتاد و کلاس را نشانم داد و از آن روز به بعد موی دماغمان شد. هم دانشگاهی بودیم اما رشته هایمان فرق می کرد. ما ادبیات میخواندیم و او تاریخ. ترم اول هر روز به بهانه های مختلف جلویمان سبز می شد. در پس زمینه ی تمام نقاط دانشگاه از جلوی در کلاس گرفته تا سلف غذای دانشجویی و بوفه و آموزش و... همه جا بود. هرجا من و ملیحه بودیم او هم بود، فقط کمی دور تر. در ظاهر چیزی کم از یک جنتلمن واقعی نداشت. در انتخاب ساعت و کتانی و ادکلن و لباس از قواعد خاص خودش پیروی می کرد. وضع مالی خانواده اش هم خوب بود. ترم دوم که آغاز شد فقط به حضور در پس زمینه ی دانشگاه بسنده نکرد و با پیدا کردن آدرس خانه ی دانشجویی ما مرتب در خیابان ها و کوچه های اطراف خانه هم پرسه میزد. ترم بعد یک روز وقتی بدون ملیحه به خانه بر میگشتم جلوی کوچه راهم را بست و یک جعبه کادو به من داد. سعی کردم قبول نکنم اما علاوه بر اصرارهای شدید سینا کنجکاوی خودم هم مانع از مقاومت بیشترم می شد. جعبه را گرفتم و به خانه آمدم. داخل جعبه پر از گلهای رز مشکی بود. یک نامه هم کنار گلها قرار داشت : " سلام. این گلها بیانگر بخش ناچیزی از علاقه ی من به توست. حتما در طول این مدت متوجه علاقه ی من به خودت شدی. ازت میخوام با من در تماس باشی. لطفاً تو هم دوستم داشته باش! سینا " زیر یادداشت شماره ی موبایلش را هم نوشته بود. از صراحت و وقاحتی که در لحن و کلامش داشت کمی ناراحت بودم اما ته دلم چندان بدم نمی آمد وارد این رابطه بشوم. بالاخره دیر یا زود ملیحه با فرید ازدواج می کرد و ناخودآگاه من هم تنهاتر میشدم. البته من به این سادگی ها رضایت نمیدادم. برای من که تا آن روز هیچ تجربه ی مشابهی نداشتم و بجز ملیحه هیچ کس را وارد حریم تنهایی ام نکرده بودم انتخاب کردن و نکردن سینا یک تصمیم کبری بود! وقتی ملیحه به خانه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم و بعد از کلی خندیدن و شوخی کردن از من خواست تا زماینکه از بابت سینا مطمئن نشدم هیچ تصمیمی برای این رابطه نگیرم. از او بدم نمی آمد، هم ظاهر خوبی داشت، هم دستش به دهنش می رسید، هم دوستم داشت، اما دلیل رغبتم به او هیچکدام از اینها نبود! اینکه کسی مغرور تر از من پیدا شده بود که حاضر بود برای بدست آوردنم دست به هرکاری بزند نظرم را به او جلب کرده بود... 🍁فائزه ریاضی🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت5 سینا، پسره ی یک لا قبای الوات... از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلو
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت6 انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند. زیاد به خاکی زده بودم... گاهی با آنکه میدانی برای بعضی مسیرها ساخته نشدی اما وارد بازی می شوی. این به خاکی زدن ها میتواند دلایل مختلفی داشته باشد. مثلا یک بار از سر لج بازی، یک بار از سر کنکجاوی، یک بار حماقت، شاید هم از سر تنهایی. اما بالاخره تصمیم های کال زندگی ات درخت عمرت را نحیف می کند. روزی که از سر لج و لجبازی تصمیم گرفتم در نوع پوششی که داشتم تجدید نظر کنم، یعنی همان روزی که چادرم را برای همیشه در کمد گذاشتم و شال قرمزم را کمی عقب کشیدم میدانستم ممکن است از صبح روز بعد چشم هرز پسر ملوک خانم از سر کوچه تا مدرسه دنبالم کند اما لجِ پدرم را درآوردن برایم مهم تر بود! یا روزی که از سر کنکجاوی هدیه ی سینا را قبول کردم میدانستم که با این کار او را از پس زمینه ی دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ی دانشجوی ام بیرون می کشم و حضورش را در اطراف خودم پررنگ تر می کنم. اما ارضای حس کنجکاوی ام برایم مهم تر از فکر کردن به عاقبت این کار بود. همه ی این اتفاق ها و اشتباهات شاید آنقدر بزرگ نبود که جایی برای جبران نداشته باشد. می شد از یک جایی به بعد جلویشان را گرفت و جبران کرد. بزرگترین حماقت زندگی من زمانی بود که از سر لجبازی با تنهایی خودم پای سینا را به زندگی ام باز کردم. علاقه ی بیمارگونه اش مثل مار سمی دور پایم پیچید و درست جایی که فکرش را نمیکردم کله پایم کرد. از روزی که سینا جعبه ی گل های رز مشکی را دستم داده بود چند ماهی می گذشت. شاید چهار ماه شاید هم بیشتر درست یادم نیست. در این مدت چند بار به بهانه های مختلف این طرف و آن طرف هم کلام و هم قدم شده بودیم. گاهی در حیاط دانشگاه نوشیدنی و شکلات مهمانم می کرد. گاهی جزوه های دروس عمومی و مشترک را در اختیارم میگذاشت. گاهی با کمک ترم بالایی ها جزوه های ناقصم را کامل می کرد و... از قدیمی های دانشگاه بود. هیچوقت کارش لنگ نمی ماند. در بیشتر رشته ها و ورودی ها چند نفر دوست و آشنا داشت. در طول این مدت چند بار در کمال حفظ غرور از من مستقیم و غیر مستقیم پرسید که چرا هنوز با شماره ای که زیر یادداشتش نوشته بود تماس نگرفته ام. من هم به سبک خودش جوابش را می دادم و مستقیم و غیرمستقیم می گفتم هنوز به اندازه ی کافی فکر نکرده ام . گذشت و گذشت تا روزی که... 🍁فائزه ریاضی🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت6 انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند.
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت7 گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد که تنها بودم و ملیحه رفته بود. خبر داده بودند حال عمو کمال (پدرش) بد شده. ملیحه هم فوراً برگشته بود پیش خانواده اش. حضورش در خانه برای مادرش دلگرمی بود. وقتی نبود مادرش شکسته تر میشد. مثل من نبود، که بودن و نبودنم برای خانواده ام فرقی نداشت. شاید نبودن من مایه ی خوشحالی و راحتی شان هم بود. بگذریم... آن روز موقع پایین آمدن از پله های دانشکده سر خوردم و پایم شکست. نمیدانم از خوش شانسی ام بود یا بدشانسی ام که سینا پایین پله ها ایستاده بود و زود به دادم رسید ( که ایکاش نمیرسید). نفهمیدم چه شد که یکدفعه چند پله را رد دادم و "گورومپ"... انگار صدای خورد شدن استخوان ساق پایم را شنیدم. سینا باعجله خودش را به من رساند و گفت : _ چیکار کردی با خودت؟ پاشو ببرمت بیمارستان. همانطور که از درد پا به خودم میپیچیدم گفتم : _ نه مرسی خودم میرم. نرده های کنار پله را گرفتم تا بلند شوم که ناگهان جیغم به هوا رفت. همکلاسی هایم دورم را گرفته بودند. سینا دستش را دراز کرد تا کمکم کند. با آنکه درد پا امانم را بریده بود، خودم را عقب کشیدم و اجازه ندادم با من برخورد کند. خلاصه با کمک همکلاسی هایم و با زجر فراوان خودم را به ماشین سینا رساندم و سوار شدم. با اینکه یک بیمارستان دولتی سر راهمان بود اما اصرار میکرد حتماً به بیمارستان خصوصی برویم! هرچقدر میگفتم دولتی هم فرقی ندارد، قبول نمی کرد. با آنکه لجاجتش کمی عصبانی ام کرده بود اما اصرارهایش، سلیقه ی خاصش، کم کم مرا وارد خاکی می کرد! رک تر بگویم : خر می شدم... ! از اینکه اصول خودش را داشت خوشم می آمد. خاص بود و من نمیفهمیدم دلیلش چیست. شاید هم میفهمیدم و خودم را گول می زدم. مثلا چرا از بین آنهمه رنگ، گل رز مشکی را انتخاب کرده بود؟! کمیاب و گران... یا از بین تمام نوشیدنی های دانشگاه فقط هایپ میخورد. همیشه کیف و کفش و لباسش ست بود. دقیقا ست با یک رنگ مشخص و حتی نه در یک طیف! مثلا اگر کفشش آبی کاربنی بود حتما لباسش ترکیبی از همان رنگ و رنگ مکملش می شد. امکان نداشت آبی کاربنی را با سرمه ای یا آبی نفتی ست کند! در انتخاب دقیق بود و وسواسی. بالاخره به اورژانس بیمارستان رسیدیم و پایم را گچ گرفتند. از او خواستم برود و معطلِ من نشود. گفتم خودم با تاکسی برمیگردم اما میدانستم این حرف ها تعارف تکه و پاره کردن است! تا آخر کار در بیمارستان ماند و بعد هم تا دم در خانه مرا رساند. سر راه یک عصا هم خریدیم تا به کمک آن بتوانم از پس کارهایم بر بیایم. ملیحه نبود و قطعاً زندگی به تنهایی و با یک پای شکسته سخت تر می شد. حداقل یک ماه و نیم پایم مهمان گچ بود. آن شب بعد از برگشتن از بیمارستان به ملیحه زنگ زدم. قرار بود آخر هفته برگردد. وقتی تماس گرفتم گفت حال پدرش کمی بهتر شده اما بر نمیگردد! چون آخر هفته فرید و خانواده اش برای دیدن عمو کمال می روند و او هم تا زمانی که فرید آنجاست می ماند. از صدایم فهمید چیزی شده اما برای اینکه برنامه اش را بخاطر من عوض نکند چیزی از پا و گچ نگفتم و گوشی را قطع کردم. دلخوشی ام این بود که ملیحه بر میگردد اما... راستش را بخواهید کمی افسرده شده بودم. احساس میکردم بعد از نامزدی اش با فرید فاصله ای که همیشه منتظرش بودم بین ما افتاده. حق داشت بماند، اصلا باید می ماند! قرار بود شوهرش را بعد از مدتی دوری ببیند. اما... امان از وابستگی.... 🍁فائزه ریاضی🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت7 گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت8 امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم کم نگذاشتیم. من و ملیحه همیشه پشت هم بودیم. همیشه حرف ها را قبل از اینکه به زبان جاری شود از نگاه هم میخواندیم و دردها را میفهمیدیم. شاید تحمل این فاصله برای من سخت تر بود. ملیحه پدر و مادرش را داشت، مهدی و فرید را داشت. اما من... از دار دنیا فقط یک ملیحه دلگرمی ام بود که رفته رفته او را هم از دست می دادم. دلم گرفته بود. خواستم به مادرم زنگ بزنم اما حوصله ی نصیحت و طعنه هایش را نداشتم. مادرم اسکار نیش و کنایه داشت. بعد هم با همان زبان برای خانم جلسه ای ها پند و اندرز می داد و به راه راست هدایتشان می کرد. اتفاقا در کمال ناباوری هدایت هم می شدند (مثلاً) ! شب به شب بعد از جلسه داستان هدایت شوندگان پای منبرش را با ذوق و هیجان برای پدرم شرح می داد. البته بعد از اینکه یک تخته کامل عمه سلیمه را بخاطر خرید هشت تا النگوی طلا و پز دادنش در مهمانی و دختر بی حجاب شهره خانم را بخاطر آرایش و طرز لباس پوشیدنش می شست و پهن می کرد، من هم که طبق معمول مورد عنایات ویژه اش قرار داشتم! کمی شبکه های تلویزیون را عوض کردم. کمی با موبایل بازی کردم. اما بیفایده بود، دلم بدجور گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کردم، نه شب بود. ناگهان یاد ساعت سینا افتادم. خنده ام گرفت! ساعت مچی اش هم اندازه ی ساعت دیواری ما بود. یعنی واقعا بزرگی اش اذیتش نمی کرد؟! به سراغ شماره اش که قبلا در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم رفتم. با تردید و دو دلی دستم را روی تماس گذاشتم اما هنوز بوق نخورده بود که فوراً قطع کردم. سینا از جنس من نبود، هیچ وجه اشتراکی بجز غرور و لجاجت نداشتیم! میدانستم نه من برای او ساخته شده ام نه او برای من، اما سماجت و اصرارهایش ته دلم را وسوسه می کرد. اصلا همه ی زوج ها که از اول اشتراک ندارند. مگر همه ی آدمها وقتی ازدواج کردند مثل هم بودند؟! مگر همه چیز باید باب میل آدم باشد؟! خیلی چیزها در طول زندگی تغییر می کند، آدم ها روی هم اثرگذارند. مخصوصا اگر به هم علاقه داشته باشند. سینا هم که دوستم دارد... اما نه... از کجا معلوم علاقه اش واقعی باشد؟ شاید همه اش تظاهر است. شاید هدف دیگری دارد. ولی اگر هدفش چیز دیگری بود این همه مدت منتظر جواب نمی ماند. اصلا چه هدفی داشته باشد؟ چه فکرهایی می کنم. چقدر وسواس گرفتم! حالم بد بود. یک جور خفقانی که نه گریه ام می گرفت که اشک بریزم و سبک شوم. نه حالم عوض می شد که از این افکار بیرون بیایم! هیچ چیز غمی که از نیامدن ملیحه روی دلم سنگینی میکرد را تسکین نمی داد. چاره ی کار فقط "باغ آرزوها" بود. باغی که خودم پیدایش کرده بودم و بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن را داشتم. شهری که در آن درس میخواندیم پر از باغ های کوچک و بزرگ بود. بعضی ها تبدیل به پارک شده بود، بعضی ها باغ گل، بعضی از باغ ها هم مثل باغ آرزوها در همان شکل و شمایل خودشان رها شده بودند. اولین ترمی که به دانشگاه آمدیم یک روز وقتی تنها بودم بعد از پایان کلاس در پرسه زدن بین کورکوچه های شهر، باغ آرزوها را پیدا کردم. محوطه ای سرسبز و پر از درخت و علف که بین دو ردیف خانه ی ویلایی قرار گرفته بود و از هر سمت دیوار پشتی خانه ها محصورش می کرد. پنجره ی هیچ خانه ای رو به باغ آرزوها باز نمی شد و از این نظر کاملا دنج و کمی هم خوفناک بود. گوشه ی باغ یک تنه ی درخت بریده شده قرار داشت که تنها جای ممکن برای نشستن بود. اسمش را صندلی طبیعت گذاشته بودم. فضای آن باغ برایم اعجازانگیز بود. هر وقت که حالم خیلی بد می شد مدتی خودم را در سبزی درختانش رها می کردم و بهتر می شدم. به هیچ کسی هم جز ملیحه جایش را نشان نداده بودم. مدتی بعد دیدم گوشه ای از باغ آرزوها هرس شده و نهال میوه کاشته اند. هرچه تعقیب کردم تا بفهمم جای باغ آرزوها پیش چه کسی بجز خودم لو رفته موفق نشدم. فقط شاهد رشد نهال ها و عاقبت هم تبدیلشان به درختچه های گیلاس بودم. هرکه بود از من دیوانه تر بود که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود! حالِ بدم هوای باغ آرزوها را میخواست اما با پای گچ گرفته باید فکرش را از سرم بیرون می کردم. چشمم به کتاب غزلیات حافظم افتاد که همیشه روی میز کنار تلفن قرار داشت. غزلیات حافظ، دیوان شمس، مثنوی معنوی، این کتاب ها و امثالشان برای ما که ادبیات میخوانیم مثل آچار فرانسه است. همیشه باید دم دستمان باشد. اگر روزی شعر نمیخواندم انگار از یک فریضه در زندگی ام غافل شده بودم. حافظ را برداشتم و بعد از خواندن فاتحه یک صفحه را باز کردم : خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم... اشک هایم بی امان می بارید. حافظ چه خوب کمک کردی خفقانِ سینه ام باز شود و بغض سربسته ام بترکد. خاطره ها داشتم با این شعر. اشک ها ریخته بودم با این غزل.... 🍁فائزه ریاضی🍁 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت8 امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت9 آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت. خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب من به بوی سر آن زلف پریشان بروم... آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد : _ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون. همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : " به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم." آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم "محمد جواد" گذاشته بود. آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت : _ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟ نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم : _ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟ _ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده. با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم : _ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟ _ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟ _ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم. با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت : _ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده. با نگرانی گفت : _ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم. _ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟! _ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم. _ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست. _ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار. خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید... 🍁فائزه ریاضی🍁 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت9 آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت10 ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را فهمید فحش بارانم کرد که چرا خودم چیزی به او نگفتم. بعد هم گفت برای دیدن فرید بر نمی گردد و شاید فرید برای دیدنش به اینجا بیاید. شب حدود ساعت ده بود که زنگ خانه صدا خورد. ملیحه سرش را از پنجره بیرون برد و دم در را نگاه کرد و با تعجب رویش را به سمت من برگرداند و گفت : _ وااااااا این پسره اینجا چیکار می کنه؟ _ کدوم پسره؟ پسره کیه؟ _ سینا! _ سینا؟؟؟! هردو گیج شده بودیم. ملیحه آیفون را برداشت و گفت : _ بفرمایید؟ / ممنون ./ بله. امروز برگشتم. / زحمت کشیدین. / باشه ممنون... هاج و واج ملیحه را نگاه می کردم. از مکالمه اش سردر نمی آوردم. تا آیفون را گذاشت با عجله سراغ شال و مانتو اش رفت. پرسیدم : _ ملیحه چی شده؟ کجا میری؟ با عجله لباس پوشید و گفت : _ الان میام بالا بهت میگم. چند دقیقه بعد ملیحه برگشت. در نیمه باز را با پایش هول داد و باز کرد. در حالی که هر دو دستش پر از پلاستیک میوه و تنقلات و خوراکی بود وارد خانه شد. همانطور گیج نگاهش کردم اما دیگر فهمیدن دلیل آمدن سینا سخت نبود. با اعتراض گفتم: _ ملیحه! چرا اینارو ازش گرفتی؟ حداقل تعارف میکردی پولشو میدادم. پسره ی دیوونه چرا این همه خرید کرده؟ ملیحه که نفس نفس زنان دکمه های مانتو اش را باز می کرد با خنده گفت : _ بابا طرف عاشقه دیگه. عااااااشق. این همه ادعاش میشه بذار یکمم تو خرج بیفته. اصلا شاید دید زندگی خرج داره عاشقی از سرش افتاد. چشم غره ای زدم و گفتم : _ ملیحه مسخره نشو. پولشو دادی؟ _ نه بابا. خیلی اصرار کردم بگیره ولی نگرفت. گفت فکر میکرده تو تنهایی من هنوز شهرستانم. میدونست تو پات شکسته نمیتونی بری خرید برات خرید کرده آورده. پلاستیک ها را یکی یکی باز کردیم. از میوه تا تنقلاتش همه شیک و تر و تازه بود. خدا میدانست چقدر برای خریدشان پول داده بود. به ملیحه گفتم : _ بنظرت بهش پیام بدم تشکر کنم؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت : _ خلی تو؟ یعنی فکر می کنی اون فی سبیل الله اینارو خریده برات آورده؟ اولاً که اگه فکر می کرد من خونه نیستم اینارو آورد اینجا چه جوری تحویل تو بده؟ میخواست بیاد تو خونه یعنی؟ مگه فکر نمیکرد تو تنهایی، میخواست بیاد تو خونه چه غلطی کنه؟! بعدشم اون این کارارو داره میکنه تورو خر کنه یعنی واقعا متوجه نیستی؟ _ خب حالا میگی چیکار کنم؟ یعنی انگار نه انگار این همه خوراکی گرون خریده آورده؟ به روی خودمم نیارم؟ یه تشکر خشک و خالی هم نکنم؟ اصلا شاید اگه تنها بودم نمیومد تو. وسایل رو دم در میذاشت و میرفت. از کجا معلوم؟ ملیحه که انتظار نداشت از سینا طرفداری کنم با تعجب نگاهم کرد و گفت : _ مروارید؟! واقعا؟!! خودم فهمیدم طرفداری ام از سینا بی مورد بوده. با تردید گفتم : _ واقعا؟ چی؟؟؟ ملیحه جوری که انگار از من نا امید شده، چیزی نگفت و در سکوت وسایل را در یخچال جابجا کرد. کمی از میوه ها را شست. همانطور که سیب سبزی را به دندان گرفته بود کنارم نشست و گفت : _ توی این مدتی که باهم دوستیم هیچ وقت نتونستیم چیزی رو از هم پنهون کنیم. تونستیم؟ همانطور که لم داده بودم سرم را بعلامت منفی تکان دادم. سیب نیمه خورده اش را در دستش گرفت و با قیافه ای متفکرانه گفت : _ یادته اون زمانی که من با شوق و ذوق درباره ی فرید حرف می زدم؟ تو میخواستی از زیر زبونم بکشی که من هم دوستش دارم یا نه. تو بهتر از من میدونستی احساسی که من به فرید داشتم چی بود. من هنوز با خودم درگیر بودم و کلنجار می رفتم اما تو که حال و روز منو میدیدی میدونستی این بالا و پایین کردن ها بیفایدست، آخرشم بهش جواب مثبت میدم. با خنده ی مبهمی گفتم : _ آره یادمه. یادش بخیر... به سیبش خیره شد و گفت : _ آدمها گاهی وقتی توی چیزی غرق و سردرگم میشن، نمیتونن از دور به خودشون نگاه کنن. شاید اگه میتونستن از عمق اون مساله کمی فاصله بگیرن و از دور خودشون رو رصد کنن خیلی از پیچیدگی های ذهنشون حل میشد. اینجور مواقع یه "همـفهم" لازمه تا تورو همونجور که هستی بفهمه و درعین حال از بیرون نگاهت کنه و کمکت کنه تا پیچیدگی ها رو حل کنی. مروارید، من میفهمم علاقه ی سینا به پای تو پیچیده. میفهمم قلبت در معرض محبتش قرار گرفته و هرآن ممکنه خودت رو ببازی. اما اگه منو "همـفهمِ" خودت میدونی و قبولم داری، میخوام بهت بگم اونچه که من از این بیرون میبینم چیز جالبی نیست... دستانم را پشت سرم گذاشته بودم. به دیوار سفید روبرو خیره شدم. خاطرات عشق و عاشقی های ملیحه و فرید را مرور می کردم. گفتم : _ آره، میفهمم چی میگی. لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم... 🍁فائزه ریاضی🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۹۹ صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل ش
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _روچشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: _محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دودقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم. آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم... آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم _حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت: چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم. دست رو چشمم گذاشتم وگفتم: _به روی جفت چشمام همون موقع که آماده میشدیم برای عکس پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت: خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم. لطفا مراقب خودتون باشید _حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد. دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت _جونم حاجی چیزی میخواستی؟ روبه دختر حاجی گفت: پرستار من با من عکس نمیگره؟ سوجان لبخند به لب گفت: _باعث افتخاره حتما الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم. دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۰۱ صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم. فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده. _چیه ؛ باور نداری؟ _نه آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟ یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن! _چی میگی برای خودت؟ اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد که بخوان من رو بازی بدن! من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید! _به به آقا محمد حرفای جدید میگی! این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم. در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن. نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...! حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست. باید فکری میکردم باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم. تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 چند روزی از امدن نازنین می گذشت خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم. ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره. عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم. صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم. _سلام شاه داماد حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد. اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد بدون هیچ جواب فقط پرسیدم : _بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟ _یعنی اینکه قراره داماد بشی! بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: _گوش کن ببین چی میگم هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری بعد آزادی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟ باخنده گفت: _خیلی دست کم گرفتی! تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره _لعنت به شما لعنت به من که کنار شما کار میکنم شما معنی حریم رو میدونید؟ چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟ _بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم. قرار شده بری خواستگاری سوجان. سکوت من رو که دید ادامه داد تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد سوجان یه سوال ازش پرسید با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟ روجا هم وقتی گفت: _اره مامان خیلی... سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟ اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت: _ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه ! _محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟ خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری! همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۰۴ به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست. ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود و من حق انتخاب نداشتم. فعلا نقش من نقش یه مترسک بود. به هر حال... من نمیخواستم با دروغ برم جلو... دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم. با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ _حله دیگه ؟ با سوجان صحبت کنم ؟ _نه _محمد تو حق انتخاب نداری! حق مخالفت نداری! دلت نمیخواد که تهدیدت کنن! با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن. با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم : _محلت بده کمی فکر کنم خودم بهت خبر میدم _باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟ بهتره اول به حاجی بگم نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست. فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم. یعنی چه واکنشی نشون میده کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 امروز صبح با هر بدبختی بود تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود: بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست. یادمه این حرف امام علی بود. پس نا امیدی جایی نداشت . منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا از مولا علی مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم. بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم. زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد سریع خودم رو نزدیکش رسوندم _سلام _سلام شما این وقت ! اینجا چی کار میکنید ؟ _باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟ _بله بفرماید ولی بابا خونه هست _خونه نه اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم بعد با حاجی اینجا یه پارک هست. من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب 💗 حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم. _اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن. ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه . _راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم. راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم. سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم. _آقا محمد نظر من منفی هست. با شنیدن این حرفش یخ کردم حتی نخواست فکر کنه ! پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه! به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده میشه بنشینید _نشست و نشستم. راستش من هم مثل شما خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم. اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست ولی به کمکتون نیاز دارم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛