eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت10 ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را ف
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۱ لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم... " _اسمت چیه؟ _ ملیحه. اسم تو چیه؟ _ مروارید... " حرف های ملیحه را می فهمیدم. حق داشت نگران باشد، راست می گفت. اما من انگار بیشتر از چیزی که توقعش را داشتم گول خورده بودم. همه چیز واضح بود، روشن بود. بجز دلیلی که مانعم میشد تا سینا را از زندگی ام بیرون کنم. البته از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آن هم واضح بود! ترس از تنهایی... رفتنِ ملیحه بعد از ازدواج و تک و تنها ماندنِ علی و حوضش. ملیحه راست می گفت، اما دل من بدجور روی خرِ شیطان لم داده بود و پایین هم نمی آمد. دو روز گذشت و فرید آمد. صیغه ی محرمیت خوانده بودند. چند ماه تا عقدشان باقی مانده بود. وقتی رسید چند کمپوت و آبمیوه هم برای عیادتم آورد. فریدِ چشم و دل پاک لایق عشق ملیحه بود. از آن پسرهای پاستوریزه ای که انگار دختر ندیده اند. البته نه اینکه دختر ندیده باشد، وفادار بود. صد نفر را هم که میدید باز ملیحه برایش اولی و آخری بود. هروقت برای دیدن ملیحه می آمد شب ها برای خواب به مسافرخانه می رفت. وقتی که با خانواده اش برای عیادت عمو کمال و دیدن ملیحه به شهر ما رفت و بعد هم فهمید که لیلی در پی مجنون دیگری گریخته و منتظر او و خانواده اش نمانده، تیشه دستش گرفت و در جستجوی لیلی به خانه ی دانشجویی ما آمد. شایان ذکر است که تیشه را برای از ریشه زدن رابطه ی من و ملیحه آورده بود! شام را خورد و به مسافرخانه رفت. صبح یکی از همکلاسی هایم زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. وقتی بیدار شدم ملیحه خانه نبود. نمیدانستم همراه فرید بیرون رفته یا سر کلاس و دانشگاه است. به موبایلش زنگ زدم. بعد از مدت طولانی گوشی را برداشت و گفت : _ سلام مروارید جان، من تو شرایطی نیستم که بتونم صحبت کنم. برات زنگ میزنم. با عجله قبل از اینکه قطع کند گفتم : _ الو... ببین فقط میخواستم بگم اگه دانشگاهی برو آموزش بگو استعلاجی گرفتم منتها کسی نبود بدم بیاره دانشگاه. یه وقت استادا درسامو حذف نکنن. آخه الان ستایش زنگ زد گفت... وسط حرفم پرید و گفت : _ دانشگاه نیستم. وقتی اومدم باهم حرف میزنیم. فهمیدم هم عجله دارد هم عصبانی و بی حوصله است. گوشی را روی مبل کنارم گذاشتم. داشتم فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده و چرا ملیحه عصبانی و ناراحت بود که ناگهان صدای ملیحه بلند شد. موبایل را قطع نکرده بود! گوشی را برداشتم. صدای ملیحه واضح تر از فرید بود. سعی کردم دقت کنم و حرف های فرید را بشنوم. ملیحه با اعتراض گفت : _ تو که از روز اول میدونستی رابطه ی ما چه جوریه! اگه انقدر با این مساله مشکل داشتی مجبور نبودی منو انتخاب کنی. کسی رو انتخاب می کردی که به قول خودت همه چیزش وابسته به یه عنصر خارجی بنام مروارید نباشه! صدای فرید بلند شد : _ همون که گفتم! اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی. هرکاری میکنیم میگه مروارید، هرجا میریم میگه مروارید، هرچی میخریم و میخوریم میگه مروارید. بسه دیگه. همه زندگیمون شده مروارید. تا کی؟ اصلا انقدر که اون برات مهمه و نگرانشی، نگران من و زندگی مشترکمونم هستی؟ من کجای زندگیت قرار گرفتم؟ لابد تو حاشیه های مروارید. _ فرید بس کن. چرا چرت و پرت میگی؟ یعنی این همه محبتی که من در حقت میکنم انقدر تو چشمت خا رو خفیفه که درباره ی علاقه ی من به خودت اینجوری حرف میزنی؟ _ نخیر اونی که خار و خفیفه منم که مثلاً شوهرتم، مثلاً آینده ی زندگیتم ولی همیشه تو اولویت دومت قرار گرفتم. پاش شکسته، تنهاست، کمک میخواد، باشه. مگه مروارید پدر و مادر نداشت که بیان بهش برسن. میگی با خانوادش مشکل داره، لااقل می موندی دو روز من و خانوادمو میدیدی که این همه راه پاشدیم اومدیم جنابعالی رو ببینیم، بعد به یاری دوست عزیزت می شتافتی. میدونی برای اینکه مامانم حساس نشه چقدر خالی بستم. اصلا نگفتم دلیل اصلی نموندنت چی بوده. ولی چهار روز بعد تو زندگی دیگه نمیتونم این همه فیلم بازی کنم و ادعا کنم که مروارید فقط یه دوستِ صمیمی برای ملیحه ست، نه همه ی فکر و ذکر و زندگیش! ملیحه با صدای بلند داد زد : _ نگه دار میخوام پیاده شم. گفتم نگه دار... اشکهایم جاری بود. چشمهایم از زور بغض و گریه سرخ شده بود. هیچ واژه و عبارتی نیست که بتواند حالم را توصیف کند. فقط با صدای بلند گریه می کردم و اشک میریختم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۱ لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم ش
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۲ اشک میریختم... اشک تنهایی. اشک میریختم... اشک جدایی. اشک میریختم... اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم... انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید. عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم : _ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟ ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت : _ واقعا میخوای بری خونه؟ _ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم. سرش را تکان داد و گفت : "اوهوم..." بعد از چند دقیقه دوباره گفتم : _ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه. _ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟ _ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد. _ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟ _ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن... میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟ ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت : _ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم. ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت : " استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه." فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود. دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : " اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی..." میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۲ اشک میریختم... اشک تنهایی. اشک میریختم... اشک جدایی. اشک میریختم... اشک اتفاق
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۳ بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم : " سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت برای من کشیدی ممنونم. میخواستم اگه ممکنه یه زحمت دیگه هم بهتون بدم." چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ارسال کردم. چند دقیقه بعد جواب داد : " سلام. خواهش میکنم. شما؟ " کمی جا خوردم. اول فکر کردم شماره را اشتباه ذخیره کردم، فورا با کاغذی که داخل جعبه ی گل بود تطبیق دادم. درست بود! یعنی بجز من منتظر پیام کسی دیگر هم بود؟! البته طبیعتا زمانی که ناشناسی پیام می فرستد باید اول خودش را معرفی کند. شاید میخواست مطمئن شود خودم هستم و پیام اشتباهی فرستاده نشده. اسمم را نوشتم و فرستادم. به محض اینکه پیامم ارسال شد زنگ زد. من هم موضوع دانشگاه و نامه ی استعلاجی را تعریف کردم و او هم با کمال میل قبول کرد کمکم کند. روز بعد سینا آمد و نامه را گرفت و برد. من هم منتظر ماندم تا شب که با پدرم به خانه ی خودمان برگردم. حداقل دو هفته باید همانجا می ماندم. باید فکرم را جمع و جور میکردم و برای فاصله گرفتن از ملیحه آماده می شدم. اینکه من سنگین و رنگین و به اختیارِ خودم فاصله ام را با فرید و ملیحه اش بیشتر کنم بهتر از این بود که با بحث و جدال و اجبار بینمان جدایی بیافتد. اما سخت بود. سخت... سراغ صندوق خاطراتم رفتم. یک صندوق چوبی داشتم که تمام خاطراتم با ملیحه را در آن ریخته بودم. از نامه های نوجوانی مان که با خط کج و کوله برای هم می نوشتیم تا چوب بستنی هایی که در فاصله ی انتظار قرارهای یواشکی با فرید میخریدیم و میخوردیم. نامه ها را باز کردم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. یادش بخیر... چه دنیای ساده ای داشتیم. چقدر پیچیدگی هایمان کم بود. آنقدر خاطرات را مرور کردم تا به تهِ صندوقچه رسیدم. و اولین خاطره ی مشترک! یعنی پاک کن عطری کلاس اول دبستان...جلوی بینی ام گرفتم و نفس کشیدم... تمام روزهای خنده و گریه را نفس کشیدم... آنقدر که ریه هایم جا نداشت، پر شده بود از بچگی، پر از حسِ خواهرانه، پر از تنهایی، پر از خاطره. و دلم که پر از خالی بود... خالیِ انتخابِ تنها شدن. انتخابی که نه فقط دلم را، که همه ی وجودم را، حتی پای شکسته ام را هم سست می کرد. دلم می ریخت از این فکرها، اما برای آرامش ملیحه مجبور بودم فاصله ام را با او حفظ کنم. خواسته ی فرید منطقی بود وعمق دوستی من و ملیحه غیر منطقی. غیر منطقی نگران هم می شدیم. غیر منطقی مدام گوشه ی ذهن هم بودیم. غیر منطقی همه چیز را نگفته می فهمیدیم. مثلا ملیحه حتما فهمیده بود که من از دعوای بین خودش و فرید بو برده ام. من هم فهمیده بودم که ملیحه میداند. اما میدانستیم به صلاح هردوی ماست حرفش را پیش نکشیم و بگذاریم در سکوت حل شود. در سکوت حل شد. کم کم همه چیز در سکوت حل شد، حتی تهِ صندوق خاطراتمان یعنی اولین خاطره ی مشترک! پاک کن عطری کلاس اول دبستان هم حل شد. و خنده های ملیحه. از همان خنده های معروف که بغل لپش چال می افتاد... به خانه برگشتم، به آغوش طعنه های مادر و لجبازی های پدرم. ملیحه در کوچکترین فرصتی که دست می داد با پیام و تماس سراغم را می گرفت. من اما تماس هایم را کمتر کرده بودم. از سینا هم خبری نبود. فکر می کردم اگر شماره ام را بدست بیاورد یک لحظه هم امان نمی دهد، اما مثل همیشه درباره اش اشتباه کرده بودم! چند روز گذشت تا روزی که وسط جلسه ی مادرم تلفن همراهم زنگ خورد. آن روز جلسه ی هفتگی مادرم و بقیه ی خانم جلسه ای ها در خانه ی ما بود. الحمدلله پایم شکسته بود و به همین بهانه از زیر پذیرایی کردن در رفتم و از گوشه ی سالن جنب نخوردم. پذیرایی کردن که چه عرض کنم، همه اش بهانه بود. دور اول که چای می بردی هیکلت را بررسی می کردند. دور بعد که شیرینی می بردی سر و وضع و طلاهایت را... دور سوم که استکان ها را جمع می کردی با ذره بین به جان صورتت می افتادند و تار ابروهایت را می شمردند که مثلا دختر خانم فلانی هم از وقتی دانشجو شده بعله... یا نخیر... اگر از مرحله ی آخر هم سربلند بیرون می آمدی شاید تو را یکی از گزینه های مناسب برای پسرشان در نظر می گرفتند (که میخواستم نگیرند!). بگذریم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۳ بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم : " سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۴ موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم صحبت کنم. گذشت تا شب که به اتاقم رفتم و با سینا تماس گرفتم. کمی حال و احوال کرد و گفت نامه را به آموزش رسانده. من هم تشکر کردم و بعد از حرف زدن درباره ی اینکه اینجا باران است، آنجا چطور؟ اینجا سرد تر شده یا آنجا و... گوشی را قطع کردم. شاید اگر دانشجوی رشته ی جغرافی بودم پایان نامه ام را درباره ی این موضوع انتخاب می کردم که " نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است؟! " همیشه وقتی کسی درباره ی آب و هوا حرف می زند یعنی قصد دارد حرف ها یا احساساتش را پشت این سوال های مسخره پنهان کند. مثل مکالمه ی آن شب من و سینا. مثلا دلم میخواست بپرسم چرا از روزی که پیام دادم تا امروز سراغم را نگرفتی؟ یا چرا وقتی برای اولین بار پیام دادم پرسیدی "شما؟" ، مگر منتظر پیام چند نفر بودی؟ اما بجای همه ی این حرف ها گفتم : " اینجا هوا کمی ابری است..." اینجا هوا کمی ابری است... هوای سرم، هوای دلم، هوای خاطراتم. ابری است اما هنوز به بارانی شدن نرسیده.هوای ابری همیشه مقدمه ی باران است. فاصله ی بین هوای ابری و هوای بارانی بستگی به میزان اشباع ابرها دارد. اشباع یعنی پر شدن. هرچیزی اشباع شود، پر شود، سرریز می کند. مثل ابر که سرریزش می شود باران! مثل خاطراتم که سرریزش ملیحه بود. ملیحه و دوستیِ غیر منطقی سیزده ساله ی منتهی به تنهایی... و چشمانی که اشباع تنهایی ام را تاب نیاورد و ابریِ بغضم را سرریز کرد. بعد از رفتن فرید و خانواده اش ملیحه به دانشگاه برگشت ، اما من چند هفته خانه ی خودمان بودم. هر روز پیامک ها و تماس های بین من و سینا بیشتر می شد. روحم خسته بود. به خیال خودم می خواستم با پناه بردن به سینا از دست تنهایی ام فرار کنم. هروقت تصمیم می گرفتم به ملیحه پیام بدهم حرف های فرید را در ذهنم مرور می کردم و بجای ملیحه سراغ سینا می رفتم. خلاصه بعد از چند هفته برگشتم و گچ پایم را باز کردم. به ملیحه چیزی درباره ی اینکه با سینا در ارتباطم نگفته بودم. به محض اینکه برگشتم سینا پیشنهاد داد برای اینکه بیشتر با روحیات هم آشنا بشویم بیرون از محیط دانشگاه قرار ملاقات بگذاریم. دلم نمیخواست ملیحه چیزی از این ماجرا بفهمد. بعد از پنهان کردن شنیدن دعوای ملیحه و فرید این دومین باری بود که میخواستم چیزی را از ملیحه پنهان کنم. هرچند به مرور زمان فهمیده بود که من متوجه اتفاقاتی که بین خودش و شوهرش افتاده شدم اما نمیدانست آن روز حرف هایشان را از پشت گوشی شنیدم. برای اینکه ملیحه از حضور سینا بو نبرد برای قرار ملاقات با او بهانه می تراشیدم. بالاخره من و ملیحه (حالا که نه) یک روزی همفهم هم بودیم! نیازی به پرسیدن آب و هوا و شرایط جوی نبود، ابریِ حوصله را از چشم های هم میخواندیم... چند روز بعد از برگشتنم ملیحه درباره ی سینا از من سوال کرد که : " هنوز جواب ندادی یا بالاخره جواب منفی دادی؟ ". اما من گفتم فعلا نمیخواهم درباره ی این موضوع حرف بزنم. بعد از شنیدن این جمله و سردی های اخیرم فهمید که سعی میکنم فاصله ام را با او حفظ کنم. به سکوتم احترام می گذاشت و چیزی نمی گفت، اما صمیمیتِ ساده ی سابقمان تبدیل شده بود به تظاهر. تظاره به اینکه هنوز هم مثل قدیم به محض اینکه اتفاقی می افتد فورا کف دست هم میگذاریم. من از چشم های او می خواندم که فرید و مشکلاتش را پشت این تظاهر پنهان می کند، او هم از چشم هایم میخواند چیزی شبیه یک حس مبهم به سینا لابلای "امروز هوا کمی سرد تر شده..." پنهان است! خلاصه تا پایان آن ترم با سینا جایی نرفتم تا آنکه بعد از امتحانات ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نیامد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۴ موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۵ ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نیامد. من هم از فرصت استفاده کردم و در این فاصله با سینا قرار گذاشتم. اولین ملاقاتمان ساعت پنج عصر در کافی شاپی بود که خودش انتخاب کرد. زودتر رسیدم اما داخل نرفتم، خودم را به پرسه زدن در خیابانهای اطراف مشغول کردم. هرچه باشد باید اول او می رسید و منتظر می ماند تا من وارد شوم. اینجوری کلاسش هم بیشتر بود! اگر زودتر می رسیدم فکر می کرد لابد قحطی شوهر است و من هولم که از یک ساعت قبل زنبیل گذاشته ام و منتظر نشسته ام. ساعت از پنج رد شده بود که وارد کافی شاپ شدم. یک فضای خفه و تاریک و پر از دود. کاغذ دیواری های مشکی با طرح کهکشان و صندلی های تیره و نور کم و دود سیگار مشتری ها... حس خفگی داشتم. سینا ته کافی شاپ منتظرم نشسته بود. وقتی به میزش رسیدم صندلی را برایم عقب کشید. هردو نشستیم، پرسید : _ چی میل داری؟ کمی منو را نگاه کردم. تقریبا از نصف اسم هایش سر در نمی آوردم. منو را بستم و گفتم : _ یه قهوه ی ساده. وقتی گارسون برای سفارش گرفتن آمد آنقدر با او گرم گرفت که حدس زدم باید با صاحب آنجا آشنا باشد اما فکرش را هم نمی کردم که کافی شاپ مال خودش باشد! البته شریک داشت. جا و سرمایه از سینا بود، کار و رسیدگی از شریکش. شاید نیم ساعت اول فقط از درس و دانشگاه و رشته هایمان حرف زدیم. راحت نبودم، محیط آنجا خفه و سنگین بود. فضای دودآلود و بوی سیگار و از همه بدتر زل زدن های مستقیم و بی وقفه اش اذیتم می کرد. نمیدانستم چطور با چشم های خیره اش کنار بیایم. با شالم ور می رفتم، اینطرف و آن طرف را نگاه می کردم، هرازچندگاهی سرم را زمین می انداختم اما سینا دست از زل زدن بر نمیداشت! حس چندش آرری داشتم. کمی که حرف هایمان جهت گرفت از من پرسید : _ راستی، اون دوستت ملیحه رو چند ساله میشناسی؟ گفتم : _ خیلی مدته. چطور مگه؟ _ چون از روز اول دانشگاه باهم بودین حدس زدم آشنایی تون به قبل از دانشگاه برمیگرده. _آره، به خیلی قبل تر برمیگرده. به اول دبستان. _ اول دبستان؟! چه جوری این همه مدت دوست موندین؟ _ نمیدونم. شاید چون همدیگرو خیلی درک می کنیم. _ جداً؟! خب اگه انقدر صمیمی هستین چرا بهش نگفتی با من در ارتباطی؟ با شنیدن این جمله ناگهان قلبم ریخت! دوزاری ام افتاد که حتما اتفاقی افتاده و سینا چیزی را لو داده که ملیحه ماجرا را فهمیده. فورا پرسیدم : _ از کجا میدونی که چیزی نگفتم؟ لبخند موزیانه ای زد و گفت : _ هیچ وقت منو دست کم نگیر! قیافه ام را جدی تر کردم و گفتم : _ لطفا اگه چیزی هست بگو. دونستنش برای من مهمه! با همان خنده ی مشکوک ادامه داد: _ خب وقتی هنوز پات تو گچ بود و برنگشته بودی چند باری تو دانشگاه از ملیحه حالت رو پرسیدم. _ خب اون چه طوری فهمید با من در ارتباطی؟ تو چطوری فهمیدی اون نمیدونه؟ _ واقعا انقدر برات مهمه؟! _ بله. خیلی زیاد. کمی از نوشیدنی اش را نوشید و گفت : _ یکبار نزدیک اومدنت از ملیحه ساعت دقیق برگشتنت رو پرسیدم. میخواستم بیام دنبالت و غافلگیرت کنم که البته بعدا فهمیدم با پدرت برمیگردی. اونم گفت ساعت رسیدنت رو نمیدونه. منم جواب دادم که مروارید بهم گفته عصر میرسم ولی نمیدونم دقیقا چه ساعتی میاد. از تغییر قیافه و چهره اش فهمیدم که شوکه شده و نمیدونسته من باهات در ارتباطم. وقتی که فهمیدم تمام این مدت ملیحه همه چیز را میدانست اما به روی خودش نمی آورد حالم بد شد. فضای خفه و تاریک آنجا هم حالم را بدتر می کرد. دستهایم را کنار فنجان مقابلم روی میز گذاشته بودم. به قهوه ی داخل فنجان خیره بودم و چیزی نمی گفتم. سینا متوجه ناراحتی ام شد. دستش را کنار دستم روی میز گذاشت. همان دستی که یک ساعت دیواری به مچش بسته بود! فورا دستم را از روی میز برداشتم. نفسم تنگ شده بود. کمی شالم را از دور گردنم آزادتر کردم. گفت : _ چرا ناراحت شدی؟ من ناراحتت کردم؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : _ نه، چیز مهمی نیست. فقط هوای اینجا اذیتم می کنه. میشه دیگه اینجا قرار نذاریم؟ ابروهایش را بالا انداخت و گفت : "نوچ" ! پرسیدم : "چرا؟" گفت : _ چون اینجا مال خودمه، توش راحت ترم. با تعجب پرسیدم : _ واقعا؟! یعنی این کافی شاپ مال توئه؟ _ بله. مغازه مال پدرمه و سرمایه اش هم از منه. به پسری که پشت صندوق نشته بود و سرش توی کامپیوترش بود اشاره کرد و گفت : _ اونم رفیقمه که باهام شریکه. از اینکه فهمیدم هم مغازه دارد و هم وضع مالی اش از چیزی که قبلا فکر می کردم بهتر است خوشحال بودم اما از اینکه مجبور بودم از آن به بعد همیشه در همان محیط خفه سینا را ببینم حالم گرفته شده بود. از همه بدتر چشمهای ورقلمبیده اش بود که نمیدانستم تا کی میتوانم دربرابر نگاهش معذب باشم و تحملش کنم. حدود دو ساعت ملاقاتمان طول کشید و بعد هم به خانه برگشتم... @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۵ ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۶ نه اینکه بگویم سینا دوستم نداشت ، اتفاقا داشت. اما تعریفش از دوست داشتن با تعریف من فرق می کرد. کم کم رابطه مان بیشتر و جدی تر می شد. پیام ها، تماس ها، هدیه ها، قرارها... هر روز که میگذشت چیزهای بیشتری از او می فهمیدم اما دلم نمیخواست به اینکه هیچ سنخیتی باهم نداریم اهمیتی بدهم. از دست تنهایی ام به خاکی زده بودم. فقط وقت میگذراندم و روزها را سپری می کردم غافل از آنکه این ارتباط های پیوسته مرا وابسته می کند. آدمی بنده ی عادت است حتی اگر این عادت مشام کشیدن به بوی تکه زباله ای باشد. گاهی با خودم می گفتم اگر نتوانستیم باهم کنار بیاییم راهمان را سوا می کنیم. مرا به خیر و او را به سلامت. اما ته دلم نمیخواستم این اتفاق بیافتد. خودم به خودم جواب میدادم که شاید به مرور زمان بتوانم روی سینا تاثیر بگذارم و تغییرش بدهم. با خودم درگیر بودم. چند صباحی گذشت تا آنکه فهمیدم نیت سینا از این دوستی سرانجامی نیست که من فکر می کردم. من به زندگی مشترک و ازدواج فکر می کردم اما او هیچ انگیزه و برنامه ای برای ازدواج نداشت! نه اینکه بگویم دوستم نداشت ، اتفاقا داشت اما به سبک خودش. اصلا روش زندگی و تربیتش با من فرق می کرد. مرا آفتاب و مهتاب ندیده بودند. البته بهتر است بگویم نصفه و نیمه دیده بودند. به قول مادرم که هروقت در کوچه باهم راه می رفتیم می گفت: " چادر سرت نمی کنی به جهنم، آبروی من و بابات برات مهم نیس به درک. لااقل اون شالِ بی صاحابو بکش جلوتر انقدر شراره های آتیش جهنمو به جون خودت و پسرای مردم ننداز. دو روز دیگه یه ننه مرده ای اومد در خونمونو زد خیرسرمون بتونیم بگیم دخترمونو آفتاب و مهتاب ندیده..." همین بود که گفتم مرا آفتاب و مهتاب نصفه و نیمه دیده بودند، اما بالاخره آن نصفه ی دیگری که ندیده بودند هنوز آنقدر با ارزش بود که بخاطرش خودم را از آن منجلاب مسخره بیرون بکشم. هنوز صدای آقا بزرگ در گوشم می پیچد... " مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش "... من و سینا از جنس هم نبودیم، راهمان سوا بود. از همان اول هم این را فهمیده بودم اما... امان از تنهایی... همه چیز از روزی شروع شد که در کافی شاپ نشسته بودیم و ناگهان بین چند نفر از مشتری ها دعوای شدیدی شد. نفهمیدم سر چه موضوعی بود. اول فقط داد و بیداد و فحش بود و کم کم به کتک کاری و شکستن میز و صندلی و فنجان ها رسید. سینا با عجله برای جدا کردنشان بلند شد و موبایلش را روی میز جا گذاشت. همانطور که با استرس به دعوایشان نگاه می کردم چشمم به موبایل سینا افتاد که درحال زنگ خوردن بود : " LiLi is calling… " ! حس ششمم می گفت کاسه ای زیر نیم کاسه است. کنجکاوی ام گل کرد چون میدانستم سینا فقط یک برادر دارد و خواهری در کار نیست. پس این لی لی خانم چه کسی بود که به موبایلش زنگ زده؟ همانطور مشغول مرور کردن احتمالات بودم که دعوا تمام شد و سینا سر میزمان برگشت. آن روز چیزی از آن اسم نگفتم و به روی خودم نیاوردم که نسبت به او دچار تردید شده ام. سینا باهوش بود. اگر هم خورده شیشه ای در کار بود میتوانست به راحتی همه چیز را جمع و جور کند. اول از همه باید خودم شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۶ نه اینکه بگویم سینا دوستم نداشت ، اتفاقا داشت. اما تعریفش از دوست داشتن با تع
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۷ باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم... بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی خود آدم است. اگر به زبان بیاید، اگر بیرون بریزد می شود سخن بی جا. بی جا نه به معنی بیهوده و گزاف! به معنی خودِ خودِ بی جا! یعنی برای بعضی از حرف ها در عالم جا و مکانی نیست. اگر به زبان بیاید در بی مکانی دنیا گم می شود. مثل آنچه که آن روز بر سر دلم آمد. همان روزی که بعد از پیاده روی در پارک سینا مرا به خانه ی دانشجویی ام رساند. آن روز باز هم برایم هدیه خریده بود. وقتی رسیدیم سر کوچه خودم را به حالت غش و ضعف زدم که مثلا فشارم افتاده. سینا هم با عجله از ماشین پیاده شد و برایم آب و شکلات خرید. در این فاصله موبایلش را داخل کیفم انداختم و با خودم بردم. وقتی مرا دم در رساند گفتم : _ من حالم بده، میخوام گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم. نگرانم نشو اگه تا شب خبری ازم نشد. بعد هم فورا به خانه برگشتم و رفتم سراغ تلفن همراهش. نمیخواهم بگویم آن روز در آن موبایل چه ها دیدم... (این از همان حرف های مگو و بی جاست!) فقط آنقدر حالم بد بود که دلم میخواست زمین دهان باز کند و همه چیز همان جا تمام شود. ظاهرا سینا یک ساعت بعد متوجه شده بود موبایلش گم شده اما نمیدانست کجا دنبالش بگردد. فردای آن روز زنگ زدم و گفتم موبایلش در ساک کادویی که برایم آورده بود جامانده. از من خواست برای تحویل دادن موبایلش باهم بیرون برویم اما دیگر از فکر آنکه دوباره با او روبرو شوم حالت تهوع می گرفتم. بهانه آوردم که حالم بد است و او هم آمد دم در، موبایلش را گرفت و رفت. نمی فهمیدم آدمی که می تواند به آن اندازه کثیف باشد چطور آنقدر خوب نقش یک آدم عاشق را بازی می کند؟! بماند که واقعا هم عاشقم بود. شاید هیچ عقل سلیمی نتواند از آنچه در مغز سینا می گذشت سر در بیاورد. مثلا من عشق پاکش بودم. ژیلا عشق ناپاکش! ژینوس زاپاسِ ژیلا بود. لی لی و لاله ذخیره برای مهمانی های دور همی و... البته مرا شناخته بود، از حق نگذریم واقعاً هم هیچ وقت از حریم دوستی مان بیشتر تجاوز نکرد. اما : ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم... طی آن چند ماه هرگز به چیزی شک نکرده بودم. شاید اگر آن روز سر دعوای کافی شاپ کاملا اتفاقی چشمم به موبایلش نمی افتاد هنوز هم در کشمکش عقل و دلم سر سنخیت داشتن و نداشتن با سینا درگیر بودم. واقعاً برنامه ریزی دقیقش برای عدم تداخل قرار ملاقات هایش جای تحسین داشت. من آنقدر ناشی بودم که حتی برای پنهان کردن قرار ملاقات هایم با سینا در برابر ملیحه لو می رفتم. اما سینا باهوش ودقیق بود. البته این از خصوصیات بیماران روانی است! ملیحه به عقدش نزدیک می شد و درگیر تدارکات مراسم بود. حال عمو کمال هم بدتر شده بود. دکترها جوابش کرده بودند. خانواده ی شان بین شادی عقد ملیحه و غصه ی بیماری عمو کمال ملس شده بودند! خود به خود مشغله های ملیحه و فاصله گرفتن های اختیاری من، ما را از هم بی خبر کرده بود. بیتشر در خانه ی دانشجویی ام تنها بودم و حال بدم مرا مدام به باغ آرزوها می کشاند. باغ آرزوها، همانجایی که بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن می کردم... در باغ آرزوها نشسته بودم و دنبال راهی برای دست به سر کردن سینا و بیرون کردنش از زندگی ام می گشتم. دلم نمیخواست چیزهایی که از او فهمیده و دیده بودم را به رویش بیاورم. اگر میگفتم همه چیز را فهمیده ام غرور خودم خدشه دار می شد. دختری که با وجود موقعیت های جور واجور تا آن روز به هیچ مردی رو نداده بود حالا پای یکی از کثیف ترین پسرهای اطرافش را به زندگی اش باز کرده بود. برای خودم کسرشان داشت. میخواستم بهانه تراشی کنم و جور دیگری این رابطه را پایان بدهم. هوایِ ابریِ دلم، اشباع چشمانم... فقط یک معجزه ی آفتابی می توانست بین ابر و باران پاییزی ام وساطت کند و رنگین کمانِ بهاری بسازد. یک معجزه مثل عروسکِ آقا بزرگ، یک معجزه مثل پاک کن عطری کلاس اول دبستان. یاد حرف های استاد موحد افتادم : " معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد." راست می گفت. فرقی نمی کند چه معجزه ای باشد. اما هر معجزه ای فقط منحصر به فرد یک نفر است... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۷ باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۸ خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در همان کافی شاپ قرار ملاقات گذاشتیم. مثل همیشه صندلی را برای نشستنم عقب کشید، مثل همیشه قهوه ی ساده سفارش دادم، مثل همیشه مدتی به چهره ام خیره شد. هی حرف زد و سکوت کردم. هی خندید و نخندیدم تا بالاخره او هم ساکت شد. فهمید خبری شده. پرسید : _ حالت خوبه؟ چرا تو خودتی؟ رنگت پریده. سردته؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم : _ پاییز تازه شروع شده، اما هوا مثل زمستون سرده... _ آره ، یکم سرده ولی نه انقدری که تو میگی. میخوای بگم شومینه رو زیاد کنن؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و ساکت شدم. پرسید : _ نمیخوای بگی چی شده؟ مثل همیشه نیستی. نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. نگاهش که میکردم لی‌لی و ژیلا و بقیه ی بانوان گرامی جلوی چشمم رژه می رفتند. همانطور که سعی می کردم نگاهم را به جاهای دیگری متمرکز کنم گفتم : _ من فکر می کنم عمر رابطه ی ما تموم شده. با خنده ی بلندی گفت : _ پرت و پلا نگو. با چهره ای مصمم گفتم : _ پرت و پلا نیست. من خیلی درباره ی چیزهایی که میگم فکر کردم. تعریف من و تو از یک رابطه ی مشترک دوتا مفهوم خیلی متفاوته. من نمیتونم از این بیشتر ادامه بدم. _ تا هفته ی قبل یادت نبود که تعریف من و تو از این دوستی متفاوته؟ _ بهرحال تو یه مقطعی بعضی چیزها به فراموشی سپرده میشن. مثل من که توی مدت اخیر یه چیزهایی رو فراموش کرده بودم. _ چی رو؟ _ خودمو! _ من نمیفهمم چی میگی. بذار بهت بگم که از این حرف ها برداشتی بجز یک شوخی کوچیک نمی کنم. _ اما من جدی حرف میزنم. من دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم. _ چرا؟ چون تو به ازدواج فکر میکنی و من نه؟ _ آره. اینم یکی از دلایلشه. _ من بهت احترام میذارم اما توی این رابطه فقط تو تصمیم گیرنده نیستی. من توی این مدت انرژی زیادی صرف تو کردم. با خودم گفتم : " آره راست میگی. اینکه چند ماه مرتب سعی کردی بقیه ی دخترها رو از من پنهان کنی واقعا انرژی زیادی ازت گرفته! حق داری." با لبخند مضحکی گفتم : _ آره درسته. میفهمم چی میگی! _ اگه میفهمی چی میگم پس این بحث خنده دار رو تموم کن. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : _ من باید برم جایی، نمیتونم از این بیشتر اینجا بمونم. زنجیر طلایی که روز تولدم هدیه داده بود را از کیفم بیرون آوردم و گفتم : _ بقیه چیزهارو نیاوردم فقط خواستم اینو بهت پس بدم چون ارزش مادی داره. زنجیر را روی میز گذاشتم و بلند شدم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : _ بشین. بی محلی کردم و صندلی را عقب کشیدم که بروم. ناگهان بلند شد و دستش را روی شانه ام فشار داد و به زور مرا روی صندلی ام نشاند و با صدای خیلی بلند گفت : _ وقتی میگم بشین باید بشینی! از صدای بلندش میزهای اطراف به ما خیره شدند. کتفم کمی درد گرفته بود. با عصبانیت گفتم : _ چته؟ ولم کن دیگه. چی میخوای از جونم؟ جوش آورده بود و رگهای پیشانی اش برجسته شده بود. زنجیر را از روی میز برداشت. از وسط گرفت و پاره کرد و گفت : _ این چیزها برای من ارزشی نداره. فهمیدی؟ با طعنه گفتم : _ که چی مثلا؟ به جهنم که ارزشی نداره. نگاه تندی کرد و درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند انگشتش را به سمت صورتم نزدیک کرد و گفت: _ تو! باید بفهمی چی از دهنت بیرون میاد. پس حالا که نمی فهمی دهنت رو ببند! از رفتارش کمی ترسیدم. تا آن روز این حالتش را ندیده بودم. خودم را عقب کشیدم و درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۸ خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در هم
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۹ درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم. چشمهای قرمزش، رگهای بیرون زده ی پیشانی و گردنش... معلوم بود از کوره در رفته. چند ثانیه بعد انگشتش را پایین آورد، عقب تر رفت و سر جایش نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سکوت کرد. نمیدانستم چه بگویم. تا آن روز با چنین رفتاری مواجه نشده بودم. سرم را پایین انداختم و ساکت شدم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا آنکه مجید (شریکش) کنار میزمان آمد و گفت : _ تلفن کارت داره. همانطور که با بی حوصلگی فندکش را روی میز این طرف و آن طرف میکرد گفت : _ بگو بعداً زنگ میزنم. مجید من و من کنان گفت : _ کار واجبه... سینا بازهم حرفش را تکرار کرد. مجید خم شد و در گوشش چیزی گفت و بعد هم رفت. نفهمیدم پشت تلفن چه کسی بود و چه کارش داشت اما هرکه بود خدا امواتش را بیامرزد که آن روز مرا از آن مهلکه نجات داد. بعد از آنکه مجید رفت سینا از سرجایش بلند شد و به من خیره ماند، میخواست چیزی بگوید اما حرفش را خورد و رفت. من هم بلند شدم و از کافه بیرون آمدم. سرم گنگ بود. تصویر سینا مدام در مغزم بزرگ و کوچک می شد. به عواقب اتفاق آن روز فکر می کردم. یعنی با تصویری که از او دیدم حاضر میشد به این راحتی دست از سرم بردارد؟ سرم گیج می رفت. یک بطری آب خریدم، کنار جوی خیابان خم شدم و یک مشت به صورتم پاشیدم. موبایلم زنگ خورد. ملیحه بود، جوابش را ندادم. چند دقیقه بعد پیام فرستاد : " بهم زنگ بزن. کار واجب دارم. " روی پله های جلوی یک خانه، در خیابان نشستم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. خوبی؟ بابا چرا جواب نمیدی آخه. بغضم گرفته بود. دلم میخواست زار بزنم و همه چیز را برای ملیحه تعریف کنم اما نمی شد. او به اندازه ی کافی دغدغه و مشکل داشت. بعلاوه آنکه من تمام چندماه اخیر درباره ی سینا سکوت کردم و چیزی از رابطه ام با او نگفتم. حالا یکدفعه میخواستم چه بگویم؟! هرچند میدانستم ملیحه مثل مادرم نیست که وقتی پشیمانی ام را ببیند سرکوفت بزند و اشتباهم را به رخم بکشد اما نمی شد... سعی کردم بغضم را پنهان کنم و صدایم را عادی نشان بدهم، گفتم: _ سلام. ببخشید متوجه نشدم زنگ زدی. خوبی؟ چیکارم داشتی؟ _ اشکالی نداره... میخواستم بگم ممکنه بتونیم از اون تالاری که صاحبش دوست بابات بود جا رزرو کنیم برای عقد؟ یه مشکلی پیش اومده تاریخ عقد چند روز جابجا شده. حالا عقدمون آخر همین هفته است ولی هیچ جارو پیدا نمیکنیم برای مراسم. وقتی که گفت "مشکل" دلم ریخت. به خودم آمدم و دیدم بیشتر از دو هفته از ملیحه بی خبر بودم. ما که سالهای سال هر روز و همیشه از کوچکترین تغییرات و اتفاقات زندگی هم خبر داشتیم، حالا از مشکلات بزرگ هم بی خبر بودیم. با ناراحتی پرسیدم : _ چه مشکلی؟ _ بابام... _ بابات چی؟ با صدای لرزانی گفت : _ حالش بدتر شده. فهمیدم پشت گوشی اشک میریزد. من هم چشمانم پر از اشک شد. بعد صدایش را صاف کرد و گفت : _ قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. اشک هایم را پاک کردم و گفتم : _ باشه. من با بابام صحبت میکنم بهت خبر میدم. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۹ درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم. چشمهای قرمزش، رگهای بیرون زده ی پیشانی و
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۰ وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود... وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت : _ الو... عزیزم از اینکه مرا "عزیزم" صدا می زد چندشم می شد. چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره گفت : _ الو... مروارید؟ میدونم صدامو میشنوی. بخاطر رفتار امروزم ازت عذر میخوام. با اینکه نمیدونم دلیل اون حرفهایی که زدی چی بود اما ازت میخوام دیگه تکرارشون نکنی. با حرص گفتم : _ تو واقعاً نمیدونی یا خودتو به نفهمی زدی؟ گفت : _ چه عجب حرف زدی! چی باعث شده از من دلخور بشی؟ حوصله ام از این همه نقش بازی کردن سر رفته بود. نمیفهمیدم وقتی دوستی با من برایش عاقبتی ندارد چرا سعی می کند با پنهان کاری این رابطه را حفظ کند؟ با پوزخند گفتم : _ لی لی، ژیلا و بقیه شون باعث شده از تو دلخور بشم. البته دلخور که نه! متنفر... من همه چیز رو درباره ی تو فهمیدم. پس لطفا دیگه نه زنگ بزن نه بیا دنبالم. بهتره همه چیز همینجا به خوبی و خوشی تموم شه. توقع داشتم از شنیدن این اسم ها جا بخورد اما در کمال خونسردی خندید و گفت : _ مثلاً توقع داشتی چون من دوستت دارم با هیچ دختر دیگه ای هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم؟ من دوستت دارم، برات احترام قائلم، هیچ وقت هم نخواستم چیزی بگم و بخوام که خلاف میل تو باشه. ولی تو چرا فکر می کردی هیچ دختر دیگه ای دور و بر من نیست؟ معلومه که هست. ولی تو برای من فرق می کنی! الانم چیز خاصی درباره ی من نفهمیدی. شاید اگه میپرسیدی خودم بهت میگفتم. از شدت عصبانیت مغزم داغ کرده بود. گوشم سوت می کشید! نمیدانستم چه جملات و کلماتی را باید به سمتش پرت کنم که شدت ناراحتی ام را نشان بدهد! بی اختیار گوشی را قطع کردم و کیفم را کوبیدم به سمت دیوار. بعد هم دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. حس میکردم آنقدر عصبانی ام که از کله ام بخار بلند می شود. سردرد داشتم. قرص خوردم و خوابیدم. صبح روز بعد بیدار شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. از کوچه بیرون نرفته بودم که سینا جلویم سبز شد. این رشته سر دراز داشت. حالا حالا ها ختم بخیر نمی شد. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم اما جلوی من درآمد و راهم را بست و گفت : _ مروارید، اگه تو حاضری جای بقیه ی اونارو برام پر کنی فقط به یه اشاره ی تو من همشونو از زندگیم بیرون می کنم. درکش نمی کردم! پسره ی خل وضع اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبود. با خزعبلاتی که می گفت فقط عصبانیت و تنفرم را بیشتر می کرد. سعی کردم از او فاصله بگیرم و به راهم ادامه بدهم اما نمی شد، مدام جلوی پایم می آمد و اراجیف می گفت : _ من دوستت دارم. تو برای من با همه دخترهایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. نمیذارم از زندگیم بری بیرون. تو باید بمونی. باید کنار من باشی. حق نداری ولم کنی. باید دوستم داشته باشی... بالاخره کلافه شدم و خیره در چشمهایش داد زدم : _ بسه دیگه، خفه شو. دست از سرم بردار... با صدای بلندتری داد زد : _ اصلا تقصیر خودت نیست که انقدر املی، تقصیر خانوادته که اینجوری بارت آوردن... با آوردن اسم خانواده ام انگار دکمه ی نیتروی خشمم را فشار داد، جمله اش را تمام نکرده بود که یک کشیده در گوشش خواباندم و حرصم را خالی کردم. صورتش را گرفت و گفت : _ حق نداری از زندگیم بری بیرون! ترسیده بودم. به معنی واقعی کلمه! این همه ابراز عشق بی منطق و بیهوده آن هم از طرف کسی که غرورش را با هیچ چیز عوض نمی کرد ، آن هم در شرایطی که من به بدترین شکل ممکن با او رفتار کرده بودم ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد. جمله ی آخرش را دوباره تکرار کرد، سوار ماشینش شد و رفت. من هم رفتم سر خیابان و چند دقیقه ای منتظر تاکسی ماندم. بالاخره یک ماشین جلوی پایم نگه داشت، گفتم : _دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. " پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه... این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه... باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم..." توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت : _ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم. و آن پیر مردی که دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش پیرِ پیر بود و دیدن لرزش دستانش مرا یاد آقا بزرگ خودم انداخت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛