eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۴ معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنید
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۲۵ کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود : " منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! " سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت : _ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر. چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت : _ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟ با جدیت گفتم : _ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم. _ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟ _ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی. _ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری. دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت : _ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم. داد زدم و گفتم : _ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم. به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت : _ آقا مشکلی پیش اومده؟ سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت : _ نخیر حاج آقا چیزی نیست. من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملک عذاب من. ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم : _ الو؟ بفرمایید؟ _ سلام مروارید خانم. خوبین؟ _ ممنون، شما؟ _ فریدم. فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم : _ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه. با استیصال گفت : _ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم. با تعجب گفتم : _ با من؟؟ _ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید.... یه اتفاق بدی افتاده. با نگرانی گفتم : _ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟ _ عمو کمال... بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود... ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم : " بابام... حالش بدتر شده... قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. " اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت : _ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم. نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوستداشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم : _ سعی خودمو می کنم. و گوشی را قطع کردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۲۵ کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۶ گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم. ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وقتی برگردد هم خسته است و هم برای ساک بستن دیر می شود. شام درست کردم. باید غذا می خورد تا توان عزاداری کردن را داشته باشد. شربت گلاب آماده کردم تا شاید با نوشیدنش کمی آرامش بگیرد. و منتظر نشستم تا ساعت 9 شب که ملیحه برگردد. هی جملات و حرف هایم را آماده می کردم. تا به حال خبری به این ناگواری به کسی نداده بودم. نمیدانستم چطور باید به ملیحه بگویم پدرش را برای همیشه از دست داده. هرچند مریض بود و بالاخره از درد و رنج راحت شده بود اما هرچه باشد پدرش بود. هنوز افکارم را جمع و جور نکرده بودم که ملیحه در زد. سعی کردم رفتارعادی نشان دهم. غذا را کشیدم و سر سفره آوردم. ملیحه وقتی برنج را دید گفت : _ دستت درد نکنه، چرا برنج گذاشتی؟ ما که شام برنج نمی خوردیم. گفتم : _ آخه هوس کرده بودم. حالا یه شب برنج بخوری هیچی نمیشه. مشغول غذا خوردن شد اما من چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور چند قاشق خوردم و جویدن را کش دادم تا ملیحه سیر شود. وقتی که شام تمام شد برایش چای ریختم و کنارش نشستم. کمی از اتفاقاتی که آن روز در خانه ی سالمندان افتاده بود تعریف کرد اما حواس من به حرف هایش نبود. متوجه گیجی من شد و با تردید گفت : _ مروارید چیزی شده؟ چرا امشب یه جور خاصی شدی؟ نکنه سینا... حرفش را نصفه گذاشت و ادامه نداد. خواستم موضوع را عوض کنم و فعلا درباره ی عمو کمال چیزی نگویم اما چشمم به ساعت افتاد. نزدیک یازده شب بود. یاد حرف فرید افتادم که گفت هرطور شده ملیحه باید تا صبح برسد. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ امشب یه نفر از من خواست سخت ترین کار دنیا رو برای عزیزترین آدم زندگیم انجام بدم. با نگاهی لبریز از سوال گفت : _ چی میگی؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ درست حسابی بگو چی شده؟ اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم به احساسم غلبه کنم. ملیحه داغدار اصلی بود و من باید مرهم داغش می شدم. باید محکم می بودم. چشمهایم را مالیدم، اشکهایم را پخش کردم و گفتم : _ عمو کمال... مات و مبهوت نگاهم کرد و خشکش زد. فهمید میخواهم چه خبری بدهم. دستانش را روی سرش گذاشت و فقط گفت : _ نه... نـــــــــــه... سکوت کردم. چند دقیقه ای در همان حالت ماند. نه اشک می ریخت نه حرف می زد. فقط سرش را بین دستانش گرفته بود و فشار می داد. میدانستم اگر کسی بعد از شنیدن خبر مرگ عزیزی اشک نریزد نشانه ی خطرناکی است. نگران شدم. کنارش رفتم، دستانش را از روی سرش برداشتم و گفتم : _ حالت رو می فهمم. اشک بریز، جیغ بزن، خودتو خالی کن. نذار این غصه روی دلت بمونه. چیزی نمیگفت و فقط در چشم هایم خیره مانده بود. ترس و نگرانی ام بیشتر شد. سعی کردم حرفی بزنم که احساساتش کمی تحریک شود تا شاید اشک بریزد، گفتم: _ میدونم دلت برای خاطراتش تنگ میشه، میدونم دلت برای آغوش بابات تنگ میشه، میدونم چقدر از دیدن رنج و بیماریش ناراحت بودی، ولی به این فکر کن که دیگه آروم شده. منم دلم برای آقا بزرگم تنگه. خیلی تنگه. با گریه حرف می زدم و دستانش را می فشردم اما ملیحه فقط نگاهم می کرد. نه اشکی، نه شیونی، نه حرفی... وقتی دیدم تلاشم برای جریحه دار کردن احساساتش و درآوردن اشکش بی فایده است گفتم : _ فرید داره میاد دنبالمون. تشییع جنازه فردا صبحه. پاشو آماده شو. همانطور سرجایش بی حرکت نشسته بود. بلند شدم و به اتاق رفتم و ساک ها را آوردم. نیمساعت بعد فرید رسید اما ملیحه هیچ واکنشی نشان نمی داد. خلاصه به زور و زحمت راهی شدیم. در تمام طول مسیر نه یک قطره اشک ریخت نه یک کلمه حرف زد. خوابم گرفته بود، فردا هم روز سختی داشتیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. آنقدر مغزم خسته و روحم پژمرده بود که تمام مدتی که چشمانم را بسته بودم کابوس می دیدم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۶ گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم. ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۷ " در یک راهروی تاریک راه می فتم. شاید راهروی یک بیمارستان، شاید آسایشگاه معلولین... درست تشخیص نمیدادم کجاست. فقط از لای در نیمه باز اتاق های مخروبه تخت هایی را می دیدم که روی هرکدام از آنها بیماری با چهره ی وحشتناک و کریهی خوابیده بود. همه جا خرابه بود. نیمی از دیوارها ریخته بود، مثل زمان جنگ که بیمارستان ها را بمباران می کردند. ظاهر بیمارها مثل هم بود اما نمی فهمیدم مبتلا به چه بیماری لاعلاجی هستند که در آن محل بستری شده اند. همه با موهای دراز و سفیدی که نیمی از آن ریخته بود و پوست های کبود و چروکیده روی تخت ها به خودشان می پیچیدند. تنها تفاوتشان در عضوی از بدنشان بود که نداشتند. یکی دست نداشت، یکی چشم نداشت، یکی گوش نداشت، یکی دهان و... هرچه جلو تر می رفتم صدای همهمه و ناله ی بیمارها بیشتر می شد. ترسیده بودم. به عقب نگاه کردم، راهرویی که از آن عبور می کردم در پشت سرم هی باریک و باریک تر و دیوارهایش بهم نزدیک می شد. می ترسیدم بین دیوارها بمانم. مدام سرعت قدم هایم را بیشتر می کردم و می دویدم اما ناگهان به انتهای راهرو رسیدم. بن بست بود. دیوارها بهم می چسبیدند و آرام آرام به جایی که من ایستاده بودم نزدیک می شدند. نه راه پس داشتم نه راه پیش. قالب تهی کرده بودم. صدای نفس هایم را می شنیدم. میدانستم تا چند ثانیه ی دیگر میمیرم و بین دیوارها له می شوم. دلم نمیخواست با آن وضعیت و در آن مکان بمیرم. ناگهان صدایی بلند شد. از همان صوت های قرآنی که در قبرستان ها بالای قبر میّت روشن می کنند. عربی می خواند اما کم و بیش معنی آیه را می فهمیدم. البته بعد از بیدار شدن نمی توانستم آن آیه را بیاد بیاورم. فقط یادم می آید که از خدا خواستم یک عمر دیگر به من بدهد تا جور دیگری زندگی کنم و جای بهتری بمیرم... دیوارها بهم نزدیک می شد و خودم را عقب می کشیدم... " ناگهان با صدای ترمز شدید ماشین و کوبیده شدن به صندلی جلو از خواب پریدم. خدا رحم کرد که تصادف نکردیم. در آن شرایط بحرانی فقط همین را کم داشتیم. فرید با کنترل کردن ماشین خطر تصادف با کامیون جلویی را از سرمان رفع کرد. بعد از آن اتفاق دیگر نتوانستم چشم روی هم بگذارم. صبح وقتی رسیدیم یک راست به محل دفن رفتیم. با دیدن ملیحه جیغ و شیون ها اوج می گرفت. مادرش نای بلند شدن نداشت، گوشه ای از حال رفته بود و بقیه دورش را گرفته بودند. ملیحه حتی سراغ مادرش هم نرفت. مثل یک آدم آهنی با جسمی وا رفته فقط به اطراف خیره می شد و به هر سمتی که کسی می کشیدش می رفت. از حرکاتش می ترسیدم. من ملیحه را می شناختم. اگر گریه نمی کرد حناق می گرفت. می دانستم هرجور شده باید سعی کنم غمش را بیرون بریزد اما نمی دانستم چگونه. وقتی جنازه را غسل دادند و برای نماز آوردند از جایش حرکت نکرد. حتی وقتی با "لااله الاالله" پدرش را به سمت قبر بردند، رویش را باز کردند و تلقینش دادند بازهم ملیحه تکان نخورد. به اختیار خودش نبود. من به زور پشت جمعیت قدم های وارفته اش را می کشیدم و همراه جنازه می بردم. بعد از اتمام خاکسپاری همه رفتند اما من و ملیحه و فرید ماندیم. فرید هم مثل من نگران بود و نمیدانست چه کند. از او خواستم در ماشین منتظرمان بماند. روبروی ملیحه ایستادم صورتش را مقابل صورتم گرفتم. حرفی نمانده بود، هر چه که لازم بود را گفته بودم. صورتم خیس اشک بود. با ناراحتی به چشمهایش خیره شدم و یک کشیده ی محکم در گوشش زدم. صدای هق هق خودم بلند شد و بعد چند قدم آن طرف تر پشت یک درخت قایم شدم. چند دقیقه بعد دیدم ملیحه روی خاک افتاد و شیون زنان گریه کرد. من هم کنارش رفتم و پا به پایش اشک ریختم. وقتی یک دل سیر عزاداری کردیم به خانه برگشتیم. حال خوبی نداشت اما رفتارش عادی تر شده بود. شبیه کسی بود که عزیزی را از دست داده. کم تر حرف می زد اما با دیدن دیگران اشک می ریخت و عزاداری می کرد. تمام شبانه روز کنارش بودم. به زور قطره قطره آب و ذره ذره غذا در دهانش می گذاشتم تا از حال نرود. با وجود تمام اتفاقات تلخی که در مدت اخیر بینمان افتاده بود اما میدانستم که به حضورم نیاز دارد. خلاصه بعد از یک هفته باید به دانشگاه برمیگشتم. غیبت هایم زیاد بود، اگر بر نمی گشتم خیلی از درس هایم حذف می شد. با پایان مراسم هفتم از ملیحه و خانواده اش خداحافظی کردم و راهی شدم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۷ " در یک راهروی تاریک راه می فتم. شاید راهروی یک بیمارستان، شاید آسایشگاه مع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۸ مهدی میخواست مرا تا ترمینال برساند اما فرید خواهش کرد که بجای مهدی با او بروم. میخواست در این فاصله بامن حرف بزند و از زحماتی که در طول آن یک هفته برای ملیحه کشیدم تشکر کند. او در عالم خودش بود. حساب و کتاب خودش را داشت. چه می فهمید من و ملیحه برای کارهایی که درقبال هم می کنیم نیاز به تشکر نداریم. وقتی میخواستم پیاده شوم گفت : _ توی مدت اخیر فهمیدم که از دست من ناراحتین، میدونم بخاطر من از ملیحه فاصله گرفتین. ولی من همیشه به شما مدیونم. چیزایی که به ملیحه میگم دعوای زن و شوهریه. اگه چیزی به گوشتون رسیده به دل نگیرین. شما واسه من مثل خواهرین، قابل احترامین. هنوز فداکاری هایی که قدیما بخاطر من و ملیحه انجام می دادین رو از یاد نبردم. من داشتن ملیحه رو مدیون شمام. با آنکه جملاتش دلم را با او صاف نمی کرد اما سعی کردم حرف هایش را بپذیرم. چیز بیشتری از ناراحتی و دلخوری هایم نگفتم. بعد هم سوار اتوبوس شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. صبح روز بعد امتحان میانترم داشتم. جزوه درس استاد موحد را از کوله پشتی ام بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم. همانطور که صفحه به صفحه پیش می رفتم به این جمله برخوردم : وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ چقدر این آیه برایم آشنا بود. دوباره خواندمش. ناگهان صدای صوت قرآن در گوشم پیچید و یادم آمد که این همان آیه ای است که آن شب در خواب شنیده بودم. به معنی اش نگاه کردم. نوشته بود : " هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. (سوره شوری آیه 30) یکی از فلسفه های حوادث دردناک و مشکلات زندگی مجازات الهی و کفاره ی گناهان است. اما خداوند فرموده مصیبت هایی که به شما می رسد تمام مجازات اعمال ناروای شما نیست چرا که خداوند بسیاری را عفو می کند." یاد چهره هایی که آن شب در خواب دیده بودم افتادم. حتما بیماری و عذاب آنها بخاطر اعمال خودشان بود. از اینکه مجهولات ذهنم دوباره در لابلای حرف ها و درس های آخوند جوان حل می شد شگفت زده بودم. احساس می کردم خدا دستم را گرفته و قدم به قدم برایم نشانه می فرستد. و چقدر دلنشین می شود زمانی که نگاه خدا را بیشتر احساس می کنی. خلاصه آن شب جزوه را دو سه مرتبه مرور کردم و روز بعد با تسلط کامل سر امتحان حاضر شدم. این بار برخلاف همیشه قبل از استاد رسیدم. وقتی وارد کلاس شد ابتدا چند دقیقه به سوالات بچه ها پاسخ داد و بعد هم امتحان آغاز شد. مدام آیات و احادیثی که حفظ کرده بودم را مرور می کردم تا مبادا از یادم بروند. آخوند جوان برگه های امتحان میان ترم را دستش گرفت و از ته کلاس پخش کرد. کم کم به ردیف ما نزدیک شد. برگه را روی صندلی ام گذاشت که ناگهان... برقم گرفت. خشکم زد! مگر چنین چیزی ممکن است؟! محال است خودش باشد! امکان ندارد... یعنی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهای من یک آخوند است؟! اما این انگشتری که در دستش دیدم همان است که آن روز زیر درخت افتاده بود. نه امکان ندارد! اصلا مگر فقط همین یک انگشتر با این رکاب و سنگ در دنیا ساخته شده؟ چه فکر مسخره ای به سرم افتاده. هرچه خوانده بودم از مغزم پرید. نگاهی به چهره ی استاد انداختم. سرجایش نشسته بود و سرش در کتابش بود. انگار تقلب کردن و نکردن دانشجوها برایش اهمیتی نداشت. دنبال بهانه ای بودم که به انگشترش نزدیک شوم و دوباره ببینمش. به برگه ی سوالات نگاه کردم تا شاید موردی پیدا کنم و به بهانه ی سوال پرسیدن او را کنار صندلی ام بکشانم اما از دیدن سوال امتحان برق گرفتگی ام بیشتر شد. آخوند جوان دل گنده فقط یک سوال امتحانی طرح کرده بود : _ بزرگترین معجزه ی خداوند در زندگی شما چیست؟ همه ی دانشجوها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند. استاد هم بدون توجه به کسی سرگرم کتاب خودش بود. کمی بعد یکی یکی مشغول نوشتن شدند. شخصیتش در عین سادگی مبهم بود. کشف تفکرات ذهنی اش برایم جالب شده بود. با دیدن این سوال امتحانی شکی که داشتم کم کم تبدیل به یقین شد. قطعاً این انگشتر همان انگشتر بود و سید جواد موحد هم همان دیوانه ای که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود. با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۸ مهدی میخواست مرا تا ترمینال برساند اما فرید خواهش کرد که بجای مهدی با او برو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۹ با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم. حتی سوال امتحانی او هم برایم آشنا بود. خودم پیش از این بارها و بارها معجزات زندگی ام را مرور کرده بودم. فکرم را متمرکز کردم و نوشتم : " معجزه ی اول : ملیحه و پاک کن عطری کلاس اول دبستان. و همین سیزده سال دوستی ما که خودش چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی ما تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. هرچند حالا شاید فقط یک معجزه بتواند دوباره من و ملیحه را کنار هم نگه دارد. معجزه ی دوم : آقا بزرگ! وقتی در تاریکی انباری در را به رویم باز کرد و با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت (و من چشمش را کور کرده بودم) مرا در آغوش گرفت. نه اینکه بگویم فقط آن روز برایم معجزه کرد، نه! آقابزرگ من تمام نفس هایش معجزه بود. دم مسیحایی داشت. همیشه در سخت ترین روزهای زندگی به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست... معجزه ی سوم : سید جواد موحد و انگشترش. گیلاس باغتان شیرین... (استاد!) رجوع شود به باغ آرزوهای من یا همان باغ گیلاس شما " دانشجوها یکی یکی برگه هایشان را تحویل می دادند اما من منتظر ماندم تا زمان امتحان تمام شود. حدود یک ساعت بعد استاد برای جمع کردن برگه های من و دو سه نفر دیگری که باقی مانده بودند از جایش بلند شد. وقتی برگه را گرفت دوباره به انگشترش نگاه کردم. با آنکه تقریبا مطمئن بودم انگشترش همان بود که قبلا دیده ام اما مدام با خودم فکر می کردم که اگر اشتباه کرده باشم چه می شود؟ ممکن است آبرویم پیش استاد برود. خلاصه تمام آن هفته به دغدغه ی سید جواد موحد و انگشترش گذشت. هفته ی بعد برگه های تصحیح شده ی امتحان میانترم را به دانشجویان برگرداند. از 10 نمره 7 شده بودم! با تعجب برگه را نگاه کردم و با این جملات مواجه شدم : "لطف دارید! اما بدلیل عدم توجه به سوال امتحانی متاسفانه موفق به دریافت نمره ی کامل نشدید. مجددا سوال را با دقت بخوانید. " هرچه سوال امتحان و جوابهای خودم را خواندم نفهمیدم ایرادم کجا بود. تصمیم گرفتم دلیلش را از استاد بپرسم. همینکه خواستم دستم را بالا ببرم یاد دفعه ی پیش افتادم که آستینم سر خورد و عقب رفت. لبه ی آستینم را با مشتم گرفتم، دستم را بالا بردم و گفتم : _ ببخشید طبق معمول عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد و گفت : _ بفرمایید؟ پرسیدم : _ من متوجه نشدم دلیل اینکه نمره ی کامل رو نگرفتم چیه؟ بدون اینکه از من بخواهد برگه را نشانش بدهم گفت : _ چون در سوال ذکر شده بود که درباره ی بزرگترین معجزه ی زندگیتون بنویسید. شما به سه مورد اشاره کردید اما نگفتید کدومش بزرگترین بود. فهم دقیق مساله خودش بخشی از بارم امتحانیه. راست می گفت! من آنقدر ذهنم درگیر انگشتر و اتفاقات اخیر شده بود که اصلا نفهمیدم سوال از من چه می خواهد. فقط تا چشمم به کلمه ی معجزه افتاد هرچه دل تنگم می خواست روی کاغذ آوردم. اما بنظرم اهمیتش آنقدر زیاد نبود که بخاطرش بخشی از نمره ام کم شود. راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۲۹ با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خ
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۳۰ راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود. نه فقط بخاطر نمره. اصلا نمره بهانه بود. دلیل حرص خوردنم این بود که من آنقدر برای کشف معمای استاد و انگشتر و باغ آرزوها هیجان زده بودم که او را سومین معجزه ی زندگی ام خطاب کردم اما او در جوابم فقط نوشته بود "لطف دارید!" و بعد نمره ی کامل هم نداده بود. مثل دفعه ی قبل که زیر آن همه خلاقیتی که در نامه ام به خرج دادم فقط همین را نوشته بود. از این همه هیجان بیهوده ی خودم و بی تفاوتی او لجم می گرفت. تنها خوبی اش این بود که حالا دیگر شَکّم تبدیل به یقین شده بود و مطمئن بودم سید جواد همان باغبان درختچه های گیلاس است. راستی بگذار از اینجای قصه به بعد بجای آخوند جوان و استاد بگویم سید جواد. لابد می پرسی چرا سید جواد؟ زور نزن که فعلا دست و دلم به توضیح دادنش نمی رود. شاید روزی فهمیدی و شاید هم نه. اصلا مردم آزادند هرجور که می خواهند فکر کنند، قضاوت کنند. اصلا به کسی مربوط نیست که در ذهن کس دیگری چه می گذرد. بگذار فکر کنند پشت این "سید جواد" گفتن من چیزهای عجیب و غریبی بوده. که شاید هم بوده، نمیدانم... شاید از همان حرف های بی جا، از همان اسرار مگو. این روزها همه قاضی اند. بگذار هرچه می خواهند بگویند، بگذار قضاوت کنند. بگذریم... هر هفته سر کلاسش مو به مو حرف هایش را می شکافتم تا شاید از معمایی که خدا برایم طرح کرده چیزی دستگیرم بشود. اینکه به یک "لطف دارید" ساده بسنده کرده بود باعث می شد هربار که عزمم را برای حرف زدن درباره ی باغ آرزوها جزم می کردم باز یاد "لطف دارید"ش بیفتم و از فکر آشنایی دادن منصرف بشوم. تا پایان آن ترم صدها قطعه به پازل گیج کننده و مبهم ذهنم افزوده شد. جملات و عبارات و حرف های آشنای زندگی من و درس های سید جواد ابهام این مساله را بیشتر می کرد. من مانده بودم و حجم زیادی از علامت سوال هایی که نمیفهمیدم دلیل به وجود آمدنشان چیست. در تمام آن مدت سینا با اذیت و آزارهایش رنجم می داد. در اکثر مواقع وسط ابراز محبت های افراطی اش ناگهان دیوانه می شد و داد و بیداد و آبرو ریزی راه می انداخت. از حالات و رفتارهایش فهمیده بودم شرایط روانی اش عادی نیست. تصمیم گرفتم از مجید (دوست و شریکش در کافی شاپ) کمک بخواهم. یک روز برای حرف زدن با مجید به کافی شاپ رفتم. اول کشیک دادم تا سینا از آنجا خارج شود. بعد فورا وارد شدم و بدون اتلاف وقت سر میز مجید رفتم. از دیدنم خیلی تعجب کرد. وقتی ماجراهایی که در طول آن مدت اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم با ناراحتی گفت : _ ببین مروارید خانم، سینا رفیق منه، برام عزیزه. ولی متاسفانه یه سری مشکلاتی داره که هرچقدر ما و برادرش تلاش کردیم حل نشد. پرسیدم : _ چه مشکلاتی؟ با ناراحتی سرش را زمین انداخت و سکوت کرد. دوباره پرسیدم : _ مشکل سینا چیه؟ من واقعا از این شرایط خسته شدم. زمانی که من تصمیم گرفتم وارد این رابطه بشم تصور دیگه ای ازش داشتم اما وقتی همه چیز رو درباره ش فهمیدم تمام افکارم بهم ریخت. حالا هم که ازش خواستم جدا بشیم دست بردار نیست. _ من نمیتونم چیز زیادی بهت بگم فقط اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتو گم و گور کنی. از این شهر برو. شماره تو عوض کن. نمیدونم هرکاری که فکر می کنی لازمه انجام بده تا نتونه پیدات کنه. وگرنه دست از سرت برنمیداره. فهمیدم مجید چیزی را از من پنهان می کند. پرسیدم : _ آقا مجید ازت خواهش می کنم بگو مشکل سینا چیه؟ اگه میخوای کمکم کنی بگو... _ من نمیتونم چیزی بگم. این جمله را گفت و بلند شد و رفت. مجید دوست قدیمی سینا بود. حتما چیزهای زیادی میدانست که تاکید می کرد برای خلاصی از دست سینا باید خودم را گم و گور کنم. بلند شدم تا از کافی شاپ بیرون بروم اما ناگهان دم در ورودی با سینا چهره به چهره شدم. هول کرده بودم. نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۱۹ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم. _خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟ بعد از مکث طولانی گفت: _هرچه پدر و دایی صلاح بدونن _حاج آقا شما چی میگید ؟ ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟ حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت: _خیر ان شاالله نازنین خوشحال رو کرد به من گفت: _مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت: به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟ خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم _نازنین !!! این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن ! ولی در کمال ناباوری حاجی گفت: _اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست. با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت: _مدت محرمیت رو چهار ماه باشه آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟ _هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم حاجی نگاهی به سوجان میکنه... آروم با حیایی که در صداش بود گفت: _چهارده شاخه گل رز _آقا محمد شما موافقی؟ __بله حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم. انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 راهی خونه شدیم در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم _خب چی گفت تو اتاق ؟ _هیچی هیچی و شش ساعت طول کشید؟ _نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست اصلا قبلا ازدواج نکرده روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه _جدی میگی؟ با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو _اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن _برای چی؟ _برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه ! نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره امروز اولین روز متاهلی من بود ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم حتی شمارش رو هم سیو نکردم چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت پیامی با محتوای سلام صبحتون بخیر سوجان هستم دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد نهار منتظرتون هستیم. چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه. سریع در جواب نوشتم سلام صبح شماهم بخیر چشم خدمت میرسم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم و این برگ برنده ی من بود. نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم. برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی راه افتادم نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟ فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم ‌{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست گنجست غم عشق ولی پنهانیست ویران کردم بدست خود خانه دل چون دانستم که گنج در ویرانیست} از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم. به محض ورودم روجا به استقبالم امد _سلام عمو _سلام عموجون خوبی ببین عمو برات چی خرید با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند _عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟ بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم: _برو عموجون ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۲۱ وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش امدید بفرمایید چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد چادرش نبود... ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود. نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت: _بفرمایید آقامحمد من هنوز جواب سلامش رو ندادم بعد با این آقا محمد چه کنم کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم: _سلام سوجان خانم بفرمایید... فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم. کادو رو گرفت... نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود. روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم. بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد .... از وضعیت کسب کار پرسید گفتم خداشکر ... اخه من تعمیر کار ماشین بودم.... در مورد کارام براشون کلی حرف زدم سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید: _چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟ _کمی گیج شدم ولی سریع گفتم: _دختر عموم تازه عمل قلب داشته برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم. احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم. حاجی رو به سوجان گفت: _عیادت از بیمار واجب هست حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا _چشم بابا من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم: _اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم با ناباوری گفت: _امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم. من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود. موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم _سوجان بابا کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید _چشم بابا حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم _سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟ _بله بفرمایید _اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم _بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد عمو معتاد و مواد فروش ... بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم. الان هم فوت کرده چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۲۴ به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه زن عمو همیشه سنگ صبور من بود همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد تمام این سالها بدای کارهای شوهرش شرمنده ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم از من کوچیک تر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه ش میکرد من سپرش میشدم . هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم که ادامه دارم... _من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کروم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم ولی الان راضی ام راضی ام که دختر عموم سلامت و دیگه دردی نداره راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم چون من آدم بی وجدانی نیستم کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم: _راضی ام که الان اینجام و.... ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت: _آقا محمد به حکمت های خدا اعتماد کنید با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای می تونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم... وقتی به محله ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست. با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم... استرس عجیبی به دلم افتاده بود. صدای دختر عموم بود که میپرسید: _کیه؟ _محمدم باز کن... صداش رو شنیدم که میگفت: _مامان بیا محمد و خانمش امدن خانم ام؟؟؟ این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی: _زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید. _باشه. در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم . _الهی قربون عروس گلمون برم الهی خوشبخت بشید دورتون بگردم چقدر بهم میایید حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش می دونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست. بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند همیشه به پاکی خونه توجه داشت با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد دخترعمو آیه چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه _به به چه بویی خوبی !! مثل همیشه خوشی بو خوشمزه زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟ با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت: _نیاز نیست شیرین زبونی کنی یه مادر خوشبختی بچه هاش رو میخواد تو پسر منی من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم. دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم: _مخلص همین مرام و مهربونیتم... _اسم عروسمون رو نمیگی؟ _سوجان ؛ اسمش سوجان هست _اسمش قشنگه مثل خودش با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امدم هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم. هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد. عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه در دلم گفتم: _کاش عروسی در کار باشه... سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم بازش کن وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۲۴ به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آ
این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت _این گردنبند مادر محمد هست... امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم. خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد. _گردنبند مادرم؟؟؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۲۷ ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید: _محمد گردنبند رو بنداز گردنش! _حالا خودشون میپوشن... _محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات اصلا قشنگی این کادو به همین جاست ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت نمیشد به دختر عمویی که این قدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم بدون هیچ تماسی .... ولی گر گرفتگی کل تنم اونجایی به اوج رسید که موهای بافته شده ی بلندش رو از پایین روسری دیدم نگاهم دست خودم نبود مگر نه اینکه حلال من بود پس دیدن موهاش گناه نبود. حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن ترین جا برای امانتی مادرم بود. بعد از خداحافظی راهی خونه ی حاجی شدیم در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم {دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم تا تو باشی در کنارم من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو بی تو من آروم ندارم} دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم: _سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه. حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده دل خوش ام به همین... بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیره‌ام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت: _برای امشب ممنون خیلی خوب بود مراقب امانتی مادرتون هستم خدانگهدار من که ذوق وجودم رو همه دریک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم: _مراقب خودت باش.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود. دلم تو اون خونه مونده بود . تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود. انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود انگاری خوشبختیم پرکشیده بود. دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم. اماده شدم و که برم مسجد ... رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان هم زمان شد دلم به این ورود روشن شد. وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم. ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه... انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم. چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟ رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم. _ببخشید سوجان خانم و روجانیستند؟ _نه باباجان _امشب شیفت شبه روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه. مثل شکست خورده ها بادم خالی شد بلند شدم و روبه حاجی گفتم: _ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه. با کوک پر ریخته از خونه زدم بیرون... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 از خونه حاجی که بیرون اومدم هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم میدونستم بیمارستانش کجاست نمی دونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟ اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟ از بدشانسی مریض هم نبودم یه فکری به خاطرم رسید... زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم _آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟ نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟ _باشه بابا متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!! _باشه پس زنگ زدم