eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و بیست و یکم نوشته بود.. _فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری.
رمان زیبای قسمت صد و بیست و دوم رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم. خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!! کمکم کن. وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.وحید هم گریه کرده بود.گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟ -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت . مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم. -وقتی من نباشم چی؟ -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم. دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟ داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟چی میگه؟ وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره. باناراحتی نگاهم میکرد.کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو. رفت سمت در.گفتم: _وحید ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما... گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم. از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید.. خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟.. ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم. خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم. مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره. خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟! گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار. بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق نمازشب میخوند و من تو هال.... حال و هوای عجیبی داشتیم. هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام آروم فاطمه سادات رو بوسید و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد. اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.وحید فقط نگاهم میکرد.نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم نگاهش کردم.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و بیست و دوم رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و
رمان زیبای قسمت صد و بیست و سوم نگاهش کردم.. -دیگه باید برم. بلند شدم.قرآن رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن. سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم. من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن.. بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ. رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی. سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..وحید مهربونم رفت...وحید عزیزم رفت... پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم. وحید رفت.. وحید رفت.. وحید رفت.. مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن. صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟ مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟ -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد. مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست. تو دلم گفتم.. خدایا *هر چی تو بخوای روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم. به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن. خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*. من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود. روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم... خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن. ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. مادروحید خیلی نگران و آشفته بود میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود. آقاجون گفت: _زهرا. نگاهش کردم و گفتم: _جانم -وحید برنمیگرده؟ چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده. گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه. آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم. بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و بیست و سوم نگاهش کردم.. -دیگه باید برم. بلند شدم.قرآن رو بر
رمان زیبای قسمت صد و بیست و چهارم وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین با امیدواری گفت: _وحید برمیگرده دیگه،آره؟ نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت: _تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟ آقاجون با ناراحتی گفت: _راحله! این چه حرفیه؟!!! سرم پایین بود.گفتم: _وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین شما اینجوری کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم مادروحید با التماس گفت: _دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی گفتم: _شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. برام. دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم. از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون.. روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم. یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت: _دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟ گفتم: _از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم. بابغض گفت: _اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری. بیشتر شرمنده شدم. پنج ماه از شش ماه گذشته بود.... چند روز بود دلشوره داشتم.همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم. با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد. -خانم روشن؟ -خودم هستم.بفرمایید. -شما همسر آقای موحد هستید؟ -بله.شما؟ -من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم. یاد حرف وحید افتادم که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن گفتم: _الان باید بریم؟ -بله. -پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه. -ما همینجا منتظر هستیم. رفتم خونه... با حاجی تماس گرفتم.دو تا بوق خورد جواب داد: _بفرمایید. صدای حاجی رو شناختم. -سلام،من همسر وحید موحد هستم. -سلام دخترم،خوبین؟ -بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟ -دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟ -دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم. مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و بیست و چهارم وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت
رمان زیبای قسمت صد و بیست و پنجم وقتی مطمئن شدم خودشون هستن.. فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود. مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.ما رو به بیمارستان بردن... مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه... من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم. وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من... احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت: _خانواده آقای موحد هستن. دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت: _شما همسرشون هستید؟ گفتم: _بله. هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده. همون پرستار گفت: _ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن. نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست. با جون کندن گفتم: _وحید زنده ست؟! دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت: _بله،زنده ست. آقاجون گفت: _حالش چطوره؟ دکتر گفت: _چرا نمیرید ببیینیدش؟ آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.دکتر گفت: _یه کمی زخمی شده گفتم: _کجاش؟ -یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده. آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت: _چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده. من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن. مامان گفت: _پاهاش؟ دکتر تعجب کرد.گفت: _شما دیدینش؟ ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت: _پای چپش از زیر زانو قطع شده جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم... ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود. مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت: _بیا دخترم. پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!! با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود... داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد. بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!! وحید هم بالبخند و مهربانی جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد. بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخاطر اینکه کانال شلوغ نشه اینجا جواب پیام هاتون رو میدم میتونید برید و جواب پیام هاتون رو ببینید☺️☘ @nashenas12
یه خبر خوب دارم براتون😉😍 امروز بعد از ظهر پارت داریم😌 اعضای گلمون در خواست داشتن🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هشتاد و پنجم عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، د
📖 🖋 قسمت صد و هشتاد و ششم مجید همانطور که کنارم روی تخت‌خواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بی‌صدا گریه می‌کرد و باز می‌خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می‌کرد. می‌دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می‌خندید تا روی طوفان غم‌هایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بی‌پروا گریه می‌کردم. پرده از جای جراحت‌های جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیده‌ام ضجه می‌زدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری‌ام می‌داد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه‌هایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک‌هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه‌های دلتنگی‌ام خیس بود. روی تخت‌خواب نیم‌خیز شدم و هنوز نمی‌خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می‌روم و با خیالش از خواب می‌پرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می‌شدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می‌کشیدم که دست دیگری برای یاری‌ام نمی‌دیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه‌ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز می‌شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می‌کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می‌داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می‌کرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی‌کرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد می‌ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی‌گرفتند. در عوض، عبدالله هر چه می‌توانست و به فکرش می‌رسید برایم می‌آورد؛ از میوه های نوبرانه‌ای که به توصیه مجید برایم می‌گرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی‌هایم می‌شد. عبدالله می‌گفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شب‌ها در استراحتگاه پالایشگاه می‌خوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می‌دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا می‌زدم و التماس می‌کردم که مجید همه زندگی‌ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمی‌شد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمی‌داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می‌رسید. 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هشتاد و ششم مجید همانطور که کنارم روی تخت‌خواب نشسته بود،
📖 🖋 قسمت صد و هشتاد و هفتم نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه‌ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی‌آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم می‌لرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم می‌داد و من هم به قدری هوایی‌اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: «جانم...» و در این صبح تنهایی، نسیم نفس‌های همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه‌تر بود: «سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری.» بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی می‌کرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: «خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟» و شاید می‌خواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه‌ای ساکت شد، سپس زمزمه کرد: «جایی که تو نباشی برای من راحت نیس...» و من چه خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید که این شب‌ها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگ‌تر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بی‌تفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمی‌دانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه می‌کنم که نفس‌هایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: «می‌خوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...» شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الهه‌اش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمی‌شد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: «ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟» و من با همه شب‌های طولانی تنهایی‌ام که به سختی سحر می‌شد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: «مجید! من از این خونه جایی نمی رَم. من نمی‌تونم از خونواده‌ام جدا شم، اگه می‌خوای تو بیا!» و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفس‌هایش گوشم را پُر کرد: «یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!» و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: «نه! یه راه دیگه هم هست! تو می‌تونی سُنی بشی! اونوقت می‌تونیم تا هر وقت که می‌خوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!» شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفس‌هایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: «مجید! گوشی دستته؟» و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: «آره...» و دیگر هیچ نگفت و شاید نمی‌دانست در پاسخ این همه فرصت‌طلبی‌ام چه بگوید و خدا می‌داند که همه فرصت‌طلبی‌ام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: «مجید! تو راضی میشی من از خونواده‌ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده‌ام جدا کنی؟!!! یعنی تو می‌خوای که من تا آخر عمرم خونواده‌ام رو نبینم؟!!!» 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هشتاد و هفتم نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه‌ای از آسمان
📖 🖋 قسمت صد و هشتاد و هشتم و دروغ نمی‌گفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب می‌کردم، برای همیشه از دیدن خانواده‌ام محروم می‌شدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست می‌دادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را می‌پذیرفت، به هر دو خواسته قلبی‌ام می‌رسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت می‌شد و هم در حلقه گرم خانواده‌ام باقی می‌ماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه‌های اعتقادی‌اش یکه تازی کنم و من بی‌خبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می‌زدم، همچنان می‌تاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمی‌گی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمی‌خوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر می‌گردی تو همین خونه زندگی می‌کنی، مثل من!» چشمانش را نمی‌دیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه‌های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری‌ام احساس می‌کردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی‌خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله‌مندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و می‌خواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می‌آمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی‌ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!» و هنوز شراره‌های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم می‌مونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنی‌ام! حالا تو می‌خوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه‌اش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگی‌اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!» و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی می‌توانستم بدهم جز اینکه من هم دلم می‌خواست به هر بهانه‌ای همسر شیعه‌ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته‌ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که می‌توانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرف‌هایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی‌ها عقب‌نشینی نمی‌کردم و همچنان بر اجرای نقشه‌ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه‌ام گذاشت. 📚 @romankademazhabe